۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

آزادی مردم را رهبری می کند






1-دلاکروا هم افسرده بود و ناامید. یک انقلابِ به خفقان کشیده شده و جنگ طلبی بی سرانجام ناپلئون و بعد دولتی بی کفایت را تجربه کرده بود. در جوانی مدل نقاشی های ژریکو می شد. پاریس که شلوغ شد، شور جوانان را باور نداشت. روزنامه های دولتی، مدام در گیری و اختلاف را به محله های روسپیان نسبت می دادند و مخالفان را حرام زاده، دزد و همجنس گرا می دانستند. دلاکروا در نامه ای به برادر زاده اش، او را از شرکت در درگیری ها منع کرده است و تلاش آنان را بی سرانجام دانسته.


2-منتقدهای بسیاری تلاش کرده اند زاویه ی دید دلاکروا را پیدا کنند. او از کجا صحنه ی درگیری را دیده؟ اکثرشان در جواب به این نتیجه رسیده اند که چنین زاویه ی دیدی وجود ندارد.در پاریس جایی برای مشاهده ی واقعه از این زاویه وجود ندارد. کسی که از نزدیک این صحنه را دیده، الکساندر دوما بوده که در رمانش سه تفنگدار، ماجرا را کاملاً نقل کرده. دلاکروا به گفته ی خودش از دور شاهد ماجرا بوده و جزئیات را از شاهدان و گراوورسازان پرسیده ودر تابلویش نقش کرده!


3-این زن که پرچم را در دست گرفته و روی تل اجساد و سنگر معترضان گام می زند، تمثیلی از مریم مقدس و آتنای رومی است.در آن زمان مشتاقان هنر، به دلاکروا ایراد می گرفتند که برای چه از تکنیک استعاره ی تصویری به این نحو استفاده کرده. اولین چیزی که آزارشان می داد، موهای اصلاح نشده ی زیر بغل زن بود. چرا این زن شکیل و به اندام نیست. گذشته از این، در ملاء عام، وسط خیابان یکی از سینه هایش عریان شده، سلاحی را در یک دست و پرچم فراموش شده ی فرانسه ی زمان ناپلئون را در دست دیگرش دارد. باید توجه داشت که در آن زمان پرچم فرانسه به این شکل نبوده.آن روزها، این پارچه ی سه رنگ نماد مخالفان و معترضان بود.


4-در لحظه ی بحران، حکومت ها تلاش می کنند معضل سیاسی را به مسأله ای اخلاقی تقلیل بدهند. از بی ادبی و بی نزاکتی مخالفان ایراد می گیرند. آنها را مشتی روسپی و حرام زاده و بی سر وپا قلمداد می کنند. مریم مقدس، به عنوان نمادی از گذشته و امر قدسی در هنگامه ی آشوب به جلوه ی این زن در آمده، و این برای متولیان امر قابل فهم نیست. یا شاید نمی خواهند قبول کنند که در شرایط اضطراری گذشته از پشت سر به جلو می آید و به جای آن که باری روی دوش زندگان باشد، آن را در دست می گیرند و رو به جلو حرکت می کنند.


5-دلاکروا ابایی از این نداشت که مخالفان را در وضعیتی به تصویر در بیاورد که نظامی ها را منهزم کرده اند ، لباس هایشان را درآورده اند و ساز و برگشان را از آن خود کرده اند.دلش نمی خواست تصویری مطلوب و تراش خورده از حادثه ارائه بدهد.در این نقاشی ، زندگان و مردگان با هم اند. از طرف دیگر، استفاده از پدیده ای به نام سنگر در درگیری ها و اعتراضات داخل شهر،منتسب به فرانسویان است. آنها زودتر از همه دریافتند که برای نجات از وضعیت موجود لازم است پوست خیابان را بکنند. به عبارتی، خیابان پوست می اندازد.


6-(در آلمان هیتلری برشت در یادداشتی کوتاه چنین نوشت:وقتی در آلمان نمی توان از آلمان نوشت، مجبورم در آلمان از اتریش بنویسم!)


7-دلاکروا شش ماه بر روی این تصویر کار کرد. در خلال این مدت، در نامه ای برای همان برادر زاده نوشت که افسردگی اش برطرف شده و روح تازه ای به جسمش دمیده شده. این نقاشی را حکومت، با سعی و حیله خرید تا عوام الناس نبینندش. در آن زمان فکر می کردند که این نقاشی، باعث اخلال در نظم عمومی و تشویش اذهان می شود. تابلو را خریدند تا پنهانش کنند. در ماجرای اشغال فرانسه در جنگ دوم، ژنرال دوگل این تابلو را به نماد فرانسه ی آزاد تبدیل کرد. در مه 68 دانشجویان به نقاشی دلاکروا متوسل شدند و پوسترهای دعوت به تظاهرات و اعتصاب را در پسزمینه ی همین نقاشی به دیوارها چسباندند. در آفریقای جنوبی، کنگره با سیاه پوست کردن زن پرچم به دست، رهایی از آپارتاید را در سایه روشن این نقاشی تعقیب کرد. در شیلی، کودتا ستیزان ضد پینوشه با آزادی مردم را هدایت می کندِ دلاکروا، که تصویر اصلی روزنامه ها و نشریات زیرزمینی شان می شد، روزهای سخت پس از کودتا را سپری کردند.


8-خانم چرا درست لباس نپوشیده ای؟خانم چرا موهای زیر بغلت این قدر بلند است؟ پسر جان چرا به اموال عمومی دست درازی کرده ای؟ آقا چرا لباس مأموران دولتی را درآورده ای؟ این صثحنه های غیر اخلاقی و حرمت شکنانه برای چیست؟


9-خشونت، ذهن را فاسد می کند و در لایه لایه ی ترک خورده و پوسیده خود اراده را متلاشی می کند. اما میان خشونت آن که برای حفظ جان یا آرمان یا آزادی اش به خشونت متوسل می شود، با آن که به خشونت بی دلیل و سازمان دهی شده دست می زند، تفاوت جدی وجود دارد. در توتالیتاریسم، خشونت هم سازمان یافته است ، هم بی دلیل. خشونت بی دلیل ماحصل سیستمی است که برای توجیه خود به جای دلیل تصویرهای دست کاری شده ارائه می دهد و اصرار دارد که این تصاویر عین حقیقت اند. در واقع همه ی تصاویر دستکاری شده اند. و البته این مطلبی است که به مذاق فاتحان خو ش نمی آید. دلاکروا نقاشی خود را دستکاری نمی کند.یا اگر دستکاری می کند، سعی در مخفی کردن رویکرد خود ندارد. او می داند که در عالم تصویر، بی طرفی ، حرفی است مهمل. کسی که اردوگاه تجاوز تأسیس می کند، روی پوست مردان جوان بنزین می ریزد و آنها را دمر زیر آفتاب تابستان، کف آسفالت می خواباند، کسی که روی گرده ی بازداشتی ها سوار می شود و از آنها می خواهد صدای الاغ در بیاورند، اوست که باید تصویر خود را دستکاری کند.


10-پرچم به اهتزاز در آمده، جهت وزش باد را از چپ به راست نشان می دهد، اما پارچه ی سرخ رنگی که دور کمر زن آویزان است، جهت وزش باد را خلاف این مسیر نشان می دهد. چرا باد همزمان در دوجهت مخالف می وزد و دلاکروا چه عمدی از این کار داشته؟

11-تصویر سیاست نمی تواند مستقل از سیاست تصویر عمل کند. در تقابل با تصویری که سیاست از خودش برمی سازد و مدعی آن است که عین واقعیت است و لاغیر. تصویر، عامدانه خودش را دستکاری می کند تا مگر از این طریق، عامل انسانی را از بیننده بودن به سازنده بودن وادارد. در لحظه ی وقوع رخداد بادها از دوجهت می وزند، اما بادی که بیرق پیروزی را به اهتزاز در می آورد، در جناح مردم است.

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

دلقك ها، كمدين نيستند

1- آنچه در این شش ماه پشت سر گذلشته ایم، یک کمدی تمام عیار است و به نظر می رسد موسوی با سماجت به این نقش کمیک ادامه خواهد داد. دشواری موسوی، دشواری کمدی است. در اینجا منظور از کمدی صرف خنده دار بودن و مایه ی تفریح دیگران شدن نیست. اتفاقاً، در مجموع تراژدی ها در مقایسه با کمدی ها، دلقک های بیشتری دارند. کمدی عرصه ای است که نمی توان در آن دلقک بازی درآورد.دلقک ها آفرینندگان تراژدی و در عین محصول تراژدی اند.دلقک ،نه در شمار حاکمان به حساب می آید، نه متعلق به مردم عادی و عوام است. او موظف است در دربار آمد و شد کند و تصویری مضحک و پر نیش و کنایه از زندگی جهنمی آدم های پشت دروازه های قصر درست کند تا مگر قصر نشینان خوش خوشانشان بشود. دلقک ، شخصیتی کمیک نیست. او تصویر دستکاری شده و مطلوب عقلانیتی است که حاکمان را از محکومان مجزا می کند و اين جدايي را به صورت تقديري غير قابل تغيير عرضه مي كند.

2- موضوع کمدی ،رهایی و به تعبیری عملیات آزادسازی است. کمدی در قرون وسطی به معنی رستگاری و به عافیت رسیدن نیز بود و به همین دلیل دانته اسم کتابش را کمدی الهی گذاشت. مسیری که دانته طی می کرد مضحکه نبود، تمهیدی بود برای نجات. پس کمدی زنجیره ای از رخدادهایی است که به رهایی می انجامد. در دل هر کمدی عبارت "ما وجود نداریم، می خواهیم باشیم" نهفته است. کمدی همان "چیزی" است که خلاء ماورای قدرت نمادین شده را خطاب قرار می دهد. کمدین، عدالت خواه یا آزادی خواه ناب نیست. او در شکاف میان عدالت و آزادی رخنه می کند. کمدین اصول گرا یا اصلاح طلب تمام و کمال نیست. او اصلاح طلب اصول گرا یا اصول گرای اصلاح طلب است. از اینرو، در فراز و نشیب کمدی می تواند گفتاری را به وجود آورد که در عین آنکه هیچ است، همه را خطاب قرار می دهد.

3- خنده دار بودن یا خنده دار کردن یک سیاست مدار از او چهره ای کمیک نمی سازد. کمدی با رفتارهای طنزگونه به وجود نمی آید. سارکوزی حین مصاحبه با یک خبرنگار، دستش را از جیبش بیرون می آورد و ساعتش را نشان می دهد و به او می گوید که این ساعت را تازه خریده است. در کنفرانسی جهانی با دوست دخترش اس.ام.اس بازی می کند. با این حال به رغم این افعال طنزآلود، سارکوزی شخصیتی کمیک نیست.

4- کتابی که گویا ارسطو درباره ی کمدی نوشته بوده ، مفقود شده است و از این بابت بر خلاف تراژدی، برای اندیشیدن به کمدی سرآغازهای چشمگیری وجود ندارد. امبرتو اکو در رمان مشهورش نام گل سرخ ، فضایی را تخیل کرده که در خلال آن نسخه ای از کمدی ارسطو در کتابخانه ی صومعه ای قرون وسطایی نگه داری می شده.در سیر وقایع رمان، خورخه-راهبی متعصب- سعی می کند تا آیندگان را از خواندن و مواجهه با کتاب ارسطو بازدارد. او معتقد است که خنده ابداع شیطان است و اقتدار کلیسا را خدشه دار می کند. در پایان رمان،خورخه صومعه را آتش می زند تا کتاب را نابود کند بدین ترتیب آخرین نسخه از کمدی ارسطو از بین می رود.

5- کمدی علیه" طبیعی دانستن" وضعیت موجود است. کمیک بودن موسوی بیش از هر چیزبه این واسطه است.طبیعی سازی،شاید سهمگین ترین تکنیک برای اعمال ایدئولوژی بر دیگری باشد. شرایط اقتصادی، سیاسی،و مسائل اجتماعی؛ فقر، سانسور، و حقارت عمومی، در حد نهایی خود از چشم فاتحان اموری طبیعی هستند. و وقتی می گویند، طبیعت منظورشان همان امور عادی و عادت شده ، یا همین زندگی روزمره است. منظورشان روالی است که آب از آب تکان نخورد و قدرت بدون دخالت سوژه های انسانی به سیطره اش ادامه دهد.از این منظر است که آنها نه با تمامیت طبیعت، که محدود کردن دامنه ی مفهومی آن، همه "چیز" را طبیعی قلمداد می کنند. موسوی، "دیگری" این طرز تعبیر از طبیعت است. طبیعت از چشم او سرشار از رخدادهای پیش بینی ناپذیر است. طبیعت، برای او مهار ناشدنی است و سبز، حامل نیرویی آفریننده و غیر مترقبه است که تحت تسلط در نمی آید. دست نیافتنی است. در عین حال هر لحظه ممکن است از گوشه ای سر بلند کند.

6- النکا زوپانچیچ، متفکر اسلونی، معتقد است کمدی وقتی سر بر می کند که مردم میان آنچه احساس می کنند، و آنچه خیال می کنند احساس می کنند، گسستی قائل شوند. از این جنبه است که موسوی را شخصیتی کمیک می دانم.

7- شخصیت کمیک، عامل رهایی و رستگاری نیست.کمدی با مخاطب عادی و بدیهی فرض شده سخن نمی گوید. روی سخن کمدین همواره با کمدین های دیگر است. "هر ایرانی، یک ستاد" یا "هرایرانی، یک رسانه"، تدارک برای اجرای صحنه ی کمیکی است که از بحران بازنمایی بیرون آمده و از منطق سکوت عدول کرده است. در کمدی، بازیگران همان تماشاگران، و تماشاگران همان بازیگران هستند. کمدین ها ، صرف حضورشان، حاکی از امکان پذیری خارج شدن از این شرایط، و ایجاد وضعیت های تازه است و کمدی، امکانی است برای حیوانات طرد شده ،تا در گیر و دار کنش سیاسی به انسان تبدیل شوند.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

تأخیر نوشتن/نوشتن تأخیر

برای حرف زدن،نوشتن، تحلیل کردن زود است؛ برای سکوت دیر. خیلی دیر. همین تأخیر و تعجیل های همزمان می آزاردم و در عین حال شور و شگفتی خودش را هم دارد. از دیروز نمی توان نوشت. هنوز "دیروز" نشده. شاید زمانی فرابرسد که بشود دیروز خطابش کرد. اما حالا نه!
سر در دانشگاه را با داربست و تراکت های بزرگ تبریک عید غدیر پوشانده بودند.نمونه ای تمام و کماال از هنر بسته بندی بود.(جای کریستو خالی که ببیند روی دستش بلند شده اند!) در امتداد خیابان انقلاب کسی آن پنجاه تومانی گنده را نمی دید. پیاده اگر مسیر را طی می کردی، می دیدی که پشت آن داربست ها و میله ها و تبریکات فائقه نفر نفر ایستاده اند و نشانی از تبریک و تبرک در ناصیه شان پیدا نیست.
گزارش دادن کار احمقانه ای است. گزارش نویس یا باید کسی را در آینده مورد خطاب قرار دهد، یا برای آنها که نبودند، که نیستند شرح ماجرا را بنویسد. رخدادها به ماجرا تبدیل نمی شوند. رخداد ها را نمی شود با روایت سر به نیست کرد.این روزها در معرض این تجربه قرار گرفته ایم که همه برای هم داستان های تکراری تعریف می کنند. همه هزاربار ماجرای خودشان را برای سایرین بازگو می کنند. که اصلاً بد نیست. خیلی هم خوب است. در نفس این تکرار، رخداد خودش را مخفی می کند.یک لحظه سرک می کشد و خودی نشان می دهد و بعد بلافاصله به شکل وعده ای در می آید برای رخداد بعدی، تا کمین کنی و وفادارانه نامگذاری اش کنی. مثل من که سعی می کنم با اعلام ناتوانی در بازگو کردن چیزی، چیزی را بازگو کنم.
خیابان چیزی بیشتر از هندسه ای است که در نقشه ی هر شهر می توانید ببینید. امتداهای خیابان لایتناهی است. اس.ام.اس ها و تماس های گاه و بی گاه، در هنگامه ای که بین شنیدن ها و دیدن ها وقفه هایی عجیب به وجود می آورد، به همراه نفس کشیدنی که از اثر دود گاز و اضافه به هوای هر روزه به روال همیشه نبود، خیابان را به چیز دیگری مبدل کرده بودند. با چشم هایی خیس برگ های زرد و قرمز روی زمین می ریخت و زمین دست خالی نبود.
خسته ام از خیابان، از این که همه ی امور خصوصی ما که دو دستی به حوزه ی عمومی تقدیم شده! و حالا خیابن سر به عصیان بر داشته و کش و قوس می رود. مثل زنی که در آستانه ی زایمان دست وپا می زند و به هر چه در دسترس است چنگ می زند. می خواهم بگویم آنچه تجربه می کنیم وسیعتر از خاطره های ماست. حرف زیادی برای گفتن نیست،فقط ممنونم از این که با تلفن با اس.ام.اس با هر چه در دسترس داشتی حال مرا می پرسیدی. در خلال اعلام سلامتی و روبراه بودن یا نبودن فقط تو بودی که زیر و بالای رخداد را درک می کردی. حتی من هم نمی دانستم چه اتفاقی دارد می افتد! فقط تو می دانی!

وقتی هر قانونی غیر قانونی می شود

به محض وضع هر قانونی، تصور خارج شدن از آن قانون نیز به وجود می آید. قانون، وضعیتی نمادین است. اما خارج از قانون کجاست؟ قانون همیشه در پی آن است که کل باشد. قانون خوب، قانونی است که فکر همه چیز را کرده باشد و در تمام حالت ها کارامد باشد و در جملگی امور جاری و ساری باشد. اما غیر قانونی به معنی خارج از قانون نیست. زیرا بنابر تعریف قانون کل است و کل، بیرون ندارد. به همین دلیل، دیگری قانون، جایی در خود قانون است. در هر قانونی اصلی نهفته است ک یا هیچ وقت به شکل قانون در نظر گرفته نمی شود، یا بنابر اصولی بر خلاف اصول مبنایی همان قانون است. این همان چیزی است که کارل اشمیت به آن اصل استثنا می گوید.
در وضعیت های اضطراری مثل جنگ، حکومت نظامی و کودتا، اصل استثنا با خود را به تمامی بروز می دهد. در این جور موقعیت ها، قانون به محاق می رود و قدرت عریان با هیبت بسیار خود را علنی می کند. به همین دلیل است که اشمیت در مقام فیلسوفی فاشیست معتقد بود هیچ چیزی غیر قانونی تر از خود قانونی نیست. به عبارت ساده تر، قانون ها بیرون خود را تا می زنند و آن را به درون خود سرایت می دهند. با این مکانیسم قانون به بهای حفظ کلیت خود، جامعیتش را از دست می دهد. وظیفه ی حکومت ها در دوران مدرن آن است که تا جایی که ممکن است اصل استثنا را ضعیف کنند و آز عینی و علنی شدن آن جلوگیری کنند.سیاست از جایگاهی مستقل و خودبنیاد برخوردار است و نمی توان با انگیزه های اخلاقی یا اقتصادی به مصاف آن رفت.تلاش محافظه کارانه برای حذف یا لغو سیاست از زندگی بی شک به شکست می انجامد.سرنوشت ما را هنوز سیاست رقم می زند.اشمیت به درستی شرح می دهد که بیرون از دولت برای شهروند جایی وجود ندارد. و دولت همواره به دشمنی محتاج است که امکان جنگ را زنده نگه دارد. زیرا اگر احتمال جنگ وجود نداشته باشد تمایز میان دوست/دشمن، خودی/ غیرخودی، بیرون/درون از هم می پاشد. نتیجه گیری اشمیت از این قاعده بی اندازه جالب است:"هرگاه بر فرض دشمنی وجود نداشته باشد(که این امر محال است) لازم است دشمنی را آفرید تا سیاست ادامه پیدا کند." کسی که از حیطه ی قانون خارج شود، در انسان بودن، زنده بودن و حتی وجود داشتنش می توان شک کرد. هیچ قانونی کاملاً اجرا نمی شود. اجرای بدون تنازل قانون توهمی بیش نیست.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

از فلورانس تا ونيز

1-گئورگ زیمل دو مقاله ی جداگانه درباره ی ونیز و فلورانس نوشته که در هریک به جستجوی ویژگی بنیادین هر یک از این دو شهر برآمده. از منظر زیمل ونیز، شهر پل هاست. در این شهر تا حدممکن سعی شده تا انفصال ها و جدایی ها به اتصال ها و پیوستگی ها مبدل شود.پل های ونیز نمونه ی عینی این ویژگی به حساب می آیند. در تقابل با ونیز، فلورانس مکانی است که تا توانسته اند برای آن در ها و دروازه های گوناگون ساخته اند. به عبارتی فلورانس جایی است که پیوستگی ها و امتدادها را به بریدگی ها و مرزبندی های جدید تبدیل می کند. اندیشیدن به این مسأله که در زندگی مدرن طبیعت را با انفصال ها و اتصال ها دگرگون می کنیم برای زیمل ارزشی اساسی دارد.
از صبح دوشنبه 16 آذربه بعد برای همه ی کسانی که از خیابان انقلاب عبور کرده اند این منظره جالب توجه بوده که سردر دانشگاه تهران را دیگر نمی توان دید. با بنرهای 3در 10 متری که مضمون آنها تبریک عید غدیر است سردر دانشگاه را پوشانده اند و پشت این بنرهای بزرگ که با داربست نصب شده اند نیروهای ضد شورش کمین کرده اند و در باران و آفتاب حضورشان قطع نمی شود. به نظر می رسد انگیزه ی توأم با تأخیر تبریک گویان جلوگیری از دیده شدن سردر در روز خاص 16 آذر بوده است. اما نتیجه ی دیگری که حاصل آمده تبدیل مکان تماس به مکان انفصال و جدایی است. به بیان بهتر دانشگاه بسته بندی شده است و مثل هدیه ی روز ولنتاین ، محتوای آن مستور شده است. به جز قرنطینه کلمه ی بهتری نمی توان پیدا کرد.
2- ساده ترین کارکرد در ها و دروازه ها، ارتباط بین درون و بیرون محیط هایی است که حصارها و دیوارها به طور هندسی در مکان هایی فراخ ایجاد می کنند. وقتی در ها را ببندند و حتی بدتر از آن بپوشانندشان، دلالت هایی بدیع بروز می کند که تنها چاره اش تجویز پرهیز از فکر کردن است.
پوشاندن درها، مسدود کردن مدخل ورود به یک مکان، از علائم نوع خاصی از سیاست ورزی است که سابقه ای طولانی دارد. می توان نمونه ای آورد از نحوه ی به قتل رساندن شهاب الدین سهروردی، که او را نیز در اتاقی که همه ی روزن هایش را پوشانده بودند به قتل رساندند. نمونه ی دیگر را در تاریخ تهران قدیم جعفر شهری می توان جست که زنان و دخترانی را که روابط خارج از ازدواج داشته اند، در اتاقی بی در و بی پنجره حبس می کرده اند و آن قدر در آن وضعیت نگه شان می داشته اند تا بمیرند.
3- پس از انقلاب اسطوره ی کنکور به عنوان یکی از ساز وکارهای اعمال قدرت بر شهروندان به کار گرفته شد و تدریجاً در دوران سازندگی به شکل یک آیین خودبنیاد مناسکش را تحمیل می کرد. به طوری که مسئولین سازمان سنجش در شب برگزاری آزمون به داوطلبین توصیه می کردند و می کنند که چه بخورند و چه وقت بخوابند و الخ. کنکور استعاره ای از مرگ را با خود به دوش می کشد. سه مرحله ی مردن- برزخ-بهشت/جهنم کاملاً در آن جلوه گر است. مطابق این اسطوره، دانشگاه مکانی بود که گذر از کنکور برای برخورداری از نهرهای روان و درختان به هم پیوسته ی آن ضرورت داشت. علاوه بر این دانشگاه دلالت های اروتیکی خاص خودش را داشت. تنها مکانی که زنان و مردان به طور مختلط می توانند در آن تحصیل کنند و از اعتباری رسمی برخوردار باشند. همان طور که مرده ها نمی توانند از جهان پس از مرگ برای زندگان خبر بیاورند، دانشجویان نیز نباید و نمی توانند از آنچه پس از ورود به دانشگاه عایدشان شده برای پشت در مانده ها چیزی را بازگو کنند.
4- سال گذشته دانشگاه تهران به گیت های امنیتی مجهز شد و در تصور مسئولان به شکل مکانی درآمد که عبور و مرور در آن تابع شرایط خاص و و ضعیت اضطراری بود. امسال ماجرا از این هم پیچیده تر شد. زیرا کسانی که دانشجوی این دانشگاه نبودند با کارت هایی از نوع دیگر وارد می شدند و در اجتماع دانشجویان رسمی دانشگاه نفوذ می یافتند و ... . می توان این طور نتیجه گرفت که دانشگاه تهران مکانیتی سیال پیدا کرده که مثل سلول زنده هر چه را بخواهد می پذیرد و هر چه را نخواهد یا راه نمی دهد یا با مکانیسم جبرانی آن را دوباره به بیرون پرتاب می کند. به طوری که حتی از پشت میله ها و از فراسوی آن سردر کلیشه ای هم ،دیگر نباید فضای آن را دید.
5- نسلی که با دوم خرداد دانشگاه را تجربه کرد، با سیاست آشتی کرده بود و نمی خواست متخصص صرف یا کارشناس حلال مشکلات باشد. ذهن انتقادی در او نشو نما کرد و اینک ده سال از تجربه ی نسلی او می گذرد. در این ده سال، این نسل تغییر رشته داده، به کمیته ی انضباطی فراخوانده شده، اخراج شده، به زندان رفته، مهاجرت کرده، زندگی عاطفی اش متلاشی شده، و تبعات به کسوف رفتن سیاست را با تمام وجودش حس کرده. خیلی هاشان درس و حیات آکادمیک را وداع گفته اند و در روزنامه و نشریات، و جمع های خود انگیخته مسیر ذهنیات خود را تعقیب کرده اند. در سال های اخیر حیاط دانشگاه قدرت بیشتری از کلاس ها پیدا کرده و اين نسل به رغم همه ی سم پاشی ها ترجیح داده بیشتر روشنفکر باشد تا متخصص کارشناس حلال مشکلات. سرگردانی و قصه گویی، ویژگی این نسل است.
6- در انگاره ی متخصص بودن دانشگاهیان، به طور موذیانه ای آشتی جویی با شرایط موجود پنهان شده. تصور بر این است که بدون تغییر در زمینه می توان به نتایج مطلوب دست یافت. " زندگی سراسر حل مسأله است" به شعار فاتحان تبدیل شده و هپی اندینگ، ضرورت آگاهی کاذبی است که به "نقد سازنده" معتقد است. متخصصان و کار شناسان مدام می کوشند تا با حرکت تدریجی و بطئی، سعادت را در زمانی معین فراهم آورند. اما هم اکنون نیروی گریز از مرکز سیاست چنان فعال شده که بیرونی ها را به درون و درونی ها را به بیرون جذب می کند. ماجرای اسطوره زدایی از دانشگاه دیرگاهی است آغاز شده و حضرات دیر رسیده اند، قطار رفته است
7- در الهیات، قیامت را به "یوم تبلی الاسرائر"، روز برداشتن پرده ها تعبیر کرده اند. روزی که مردگان و زنده ها با هم مرتبط می شوند و جهان زیر وزبر می شود. هر قدر کنکور و سایر اساطیری که دانشگاه را فاسد و ویران کردند، به مرگ و رازآلودگی دلالت داشتند؛ از 16 آذر به بعد با پرده ای که علنی و عینی در برابر چشم همه ی رهگذران ظاهر شده، انتظار برای قیامتی که پرده ها را برمی دارد و فاصله رامنتفی می کند، پذیرفتنی تر و اندیشیدنی تر شده است.
8- دانشگاه تهران سه روز است که شبیه فلورانسی شده که تدریجاً به ونیز تبدیل می شود. دیر یا زود درها جای خود را به پل ها می دهند و پرده ها برداشته می شوند.

رد شويد اين جا چيزي براي ديدن نيست

"رد شوید، اینجا چیزی برای دیدن نیست."رانسیر می گوید، مداخله ی پلیس در مکان های عمومی در وهله ی اول عبارت از استیضاح تظاهر کنندگان نیست، بلکه بر هم زدن تظاهرات هاست... پلیس می گوید که در خیابان چیزی برای دیدن ، و کاری برای انجام دادن نیست جز رد شدن رفتن! از خودم می پرسم چرا تجربه ی خیابان این همه تعیین کننده و پر تنش شده؟ شاید به این دلیل که تنها جایی است که می توان از تقدیر فراهم آمده رو گردان شد و رخداد را جایگزین انتظارات و توقعات برآورده نشده قرار داد. کار به همین جا ختم نمی شود. در زندگی خصوصی هم خطاب پلیس به تظاهر کنندگان را مدام می شنويم." رد شوید، اینجا چیزی برای دیدن نیست." برای آن که چیزی ديدني باشد، قبل از هر چیز بیننده ای لازم است. اما نه! قبل از بیننده، درنگ یا اراده به درنگی لازم است که شیء پیرامونی را به موضع دیدار آغشته کند. یا بهتر آن که بگوییم شیء ما را به دیدار خودش آغشته کند یا ما به پیرامون شیء آغشته شویم. راه رفتن در خیابان و ایستادن؛ بی آن که مغازه ای باز باشد و چراغ های ویترینی روشن شده باشد. دیگر، بر خلاف سابق، رابطه ی بی واسطه ممکن نیست. هرکس دیگری را از پشت ویترینی نامرئی می بیند. مسأله این نیست که قدرت از بالا به پایین اعمال می شود.دراين شرايط، نظام سلسله مراتبی کار چندانی از دستش برنمی آید. نکته ی مهم این است که قدرت بین آدم ها حائل می شود و از بین بدن ها حضورش را به عرض می رساند. و کار به همین جا ختم نمی شود. مأموریت پلیس وقتی تمام و کمال به فرجام می رسد که هرکس "بینی" باشد در پیشگاه خودش. هر کس دو تاست. یکی آن که می بیند و دیگری آن که می بینندش. هیچ وقت این دو یکی نمی شوند و تنها می توانند در بزنگاه ها به هم برخورد کنند و برای رخداد ناممکن تدارک ببینند. این جا محل وقوع معجزه است. زمانی از متألهی پرسیدند، چرا خدا برای اثبات حقانیت پیامبرانش، قانون خود را زیر پا می گذارد و در نظام طبیعت دخل و تصرف می کند؟ جواب متأله در حکم دستور العملی است برای خیابان. او گفت:" معجزه طبیعت نامأنوس خدا، و طبیعت معجزه ی مأنوس خداست." آنها که می ایستند و چیزی را دیدنی می کنند در پی راز زدایی از اشباحی هستند که در خواب و بیداری "بین" آنها و خودشان حائل شده اند. با همین ایستادن ساده ، طبیعت نامأنوس در برابر معجزه ی نامأنوس قد علم می کند و پس از این، كساني دوباره جمع می شوند، پراکنده شان می کنند، از جایی دیگر سربر می کنند و وقتی هم که رفتند مثل پرهیبی رونده احتمال حضورشان در همه جا هست

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

سپر انداختن

گاهی بزخو می کنم ببینم چقدر شبیه دولت شده ایم. اخیراً یکی از این شباهت ها خیلی تو چشم می زند و گل درشت شده! لحظه به لحظه، شک به موقعیتی ناپایدارتر تبدیل می شود، و اساساً در تحلیل نهایی چنانچه مغرض نباشیم همه ی شک ها برطرف می شود. به انتقادهای مطرح شده در برنامه های تلویزیونی هیچ توجه کرده اید؟ در پایان همه ی سؤال ها جواب قانع کننده پیدا می کنند و قضیه ختم به خیر می شود. همه به جواب مناسب و قانع کننده از پرسش هایشان قناعت می کنند و آب از آب تکان نمی خورد. در این وضعیت به تنها چیزی که می توان شک کرد نفس شک کردن است. در چند ماه اخیر خوب فهمیدیم که گاهی قانع نشدن و به منطق دیگری بزرگ تن ندادن به چه بهایی تمام می شود؟ چسلاو میلوش خاطره ای نقل می کند از موزه های شوروی که خیلی جالب است؛ راهنمای موزه در دوران استالین امپرسیونیست ها را بورژوا و واپسگرا معرفی می کرده و فقط از رئالیسم تحت عنوان هنر خلقی یاد می فرموده، اما همین که خروشچف روی کار می آید و فضا کمی باز می شود و روس ها می توانند تابلوهای امانت گرفته شده از فرانسه را بدون انگ بورژوا بودن یا امپریالست شدن سیر دل ببینند، راهنما در باب نبوغ و تعهد هنری امپرسیونیست ها داد سخن سر می داده و به همین دلیل،چسلاو میلوش کنجکاو می شود و علت تغییر سلیقه ی صد و هشتاد درجه ای را از راهنما جویا می شود و البته جواب در خوری می شنود: "در این کشور دولت فقط ما را قانع می کند و نه راضی!" این روزها طعم قانع شدن و راضی نبودن را خوب می چشم. به خصوص در دانشگاه مفتخر به کشف استعدادهایی بوده ام که خودشان را متخصص و توانا به مقولات جاری و ساری می دانند و حرف ها و بحث های مرا به پراکنده کاری و غیر تخصصی بودن متهم می کنند. نمی دانم چطور می توانند این قدر متکی به نفس حوزه ی ذهنیات و معرفت های کپک زده و محترمشان را گز کنند و برای همه سند منگوله دار حدود تخصص صادر کنند. به حرف این حضرات هم نباید شک کرد.بیشتر از یک دهه است که قانع شدن و راضی نبودن را در دانشگاه و کلاس آزموده ایم. پس بیش از این گفتن ندارد.بدترین جای قضیه این است که این حالت همین طور به رشد افقی خود ادامه می دهد و همه ی حوزه های ذهنی ما را در می نوردد. راستش پنهان نمی کنم که خسته ام و در حال سپر انداختن. حقیقتاً با هندسه ای سروکار داریم که همه ی اصولش بدیهی و موضوعه اعلام شده اند. دیگر به هیچ برهان و قضیه ای نباید فکر کرد. زندگی شبیه شطرنج بازی با گوریل شده، هر وق اراده کند مهره ها را می خورد

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

بي سر، بي صورت، بي قيافه، فقط چهره




شايد مثل اعدامي ها به نظر برسند، شايد. شايد ندانيم تا كي مي توانند در اين وضع بمانند. هر چند كه مگريت آنها را در اين حالت فيكس كرده و تا وقتي ما به بيننده بودن خود وفادار باشيم، آنها نيز با سماجت در اين رفتار مي مانند. نه بوسه را مي توان ديد، نه شور و قيافه شان را. مگريت تابلو را عشاقنامگذاري كرده.قصدم تحليل و نقد نقاشي نيست، ولي هر بار كه به اين تابلو نگاه كرده ام به اولين چيزي كه فكر كرده ام جهاني است كه بين آن دو نفر برپا شده. مهم اين است كه ما نمي توانيم چهره شان را ببينيم. اما مي دانيم كه چهره اي هست و مواجهه اي. عشق جهان دو نفري است. نه عمومي مي شود و مي توان آن را به رأي جمع گذاشت، نه آن قدر خصوصي و يك جانبه كه در حد توهم يا تخيل محض تقليل يابد. زيستن در اين جهان ارزش هر دردسري را دارد. رنج يا شرايط نامساعد يا بي خبري از فردا دليل كافي براي ترك صحنه نيست. تصور كنيم مگريت اين پرده را روي صورت اين دونفر نكشيده بود، چه مي شد؟ آن وقت فقط يك پرتره ي دو نفري مي ديديم و نه چيز ديگر


عشق، نامرئي نيست. مرئي هم نيست. شايد نوعي خلجان باشد كه بين مرئي شدن نامرئي ها و نامرئي شدن مرئي ها در جريان است. فقط در عشق مي توانيم براي هم چهره داشته باشيم. در ساير مراودات زندگي، چهره رخ نمي نمايد. در ديدار با ديگري گاهي چيزي بيشتر از سر نيستيم. گاهي هم صرفاً صورت ما ديده مي شود، مثل پرتره. بعضي مواقع رابطه با ديگري از مبادله ي قيافه بيشتر تجاوز نمي كند. اما چيزي كه مهم است چهره اي است كه فقط براي دونفر انگاره پيدا مي كند و نه كس ديگر


اين دو نفر نه تا ابد كه تا زماني كه ديدني باشند، تا زماني كه ببينندشان يكديگر را مي بوسند. ما شاهد عشق اين دو نخواهيم بود. چيزي براي ما ظهور نمي كند. ظهور مختص خودشان دو نفر است. حرف زدن يا نوشتن از اين تابلو به نوعي نقض غرض است. مثل اين است كه پرده را برداريم و بخواهيم ببينيمشان



۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

خاکستری پشت پلک ها...

"خاکستری پشت پلک ها، وقتی چشم ها را می بندیم،و یا صداهایی که در رخوت پس از خواب توی گوش ما همهمه می کنند،فقط این ها حس هایی خالص اند.ما با این حس های خود همزمان هستیم. و البته برای این حس ها جایی در جهان عینی پیرامون نیست. حس به هیچ چیز دلالت نمی کند. آن ها همیشه در طرف دیگر کیفیت های با محتوا قرار دارند.کافی است قرمز و آبی را به صورت دو رنگ قابل تشخیص و متمایز تصور کنیم. بلافاصله حس از بین می رود وبه شکل یک تصویر جلوی ما ظاهر می شود.حتی اگر جای دقیق و مناسبی برای آن در ذهن در نظر نگرفته باشیم. بنابراین حس ها از ما جدا می شوند و دیگر بخشی از ما نیستند.
ما در جهانی گرفتار هستیم که به خاطر آگاهی نمی توانیم از آن جدا بشویم. نمی توانیم خود را از جهان استخراج کنیم. اشیا را به آگاهی خود نقل مکان می دهیم. در اشیا خود را باز می شناسیم و فی الفور هستی ما از طریق آگاهی به وجود آن ها سرایت می کند.درک کردن هر چیزی همیشه در گیر و دارادراک چیزی دیگر اتفاق می افتد.در فضاهای همگن که هیچ چیز برای ادراک وجود ندارد، نمی توان به ادراک از چیزی رسید."هیچ وقت نتوانستم مرلوپونتی را درست بخوانم. نفهمیدم چه شد که کلمات او ناخواسته از جمله شدن تن می زدند و نمی خواستند بفهمشان

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

وقتی که ما مردگان برخیزیم

راستش از این روحیه ی توتالیتاریستی که بر این گمان است که باید از همه ی نوشته به همه ی معنی برسد، هیچ سر در نمی آورم. علاوه بر این نمی فهمم در شرایط موجود چطور می شود به بی خلل بودن مدار ارتباط رأی داد. مسأله بر سر پیچیده یا ساده بودن نوشته نیست. مشکل من ملاک هایی است که حدود و ثغور این دو را تعیین می کنند. از منظر فاتحان نه می شود به مردم اعتماد کرد نه به روشنفکرها. لابد به این دلیل که هر دو در خطر گمراهی اند.من اما به هر دو اعتماد دارم
با انتزاعی فرض کردن مفاهیمی مثل "کل" و "همه" می توان به سادگی مطلق نوشته فکر کرد. اما کیست که نداند در وضعیت ما هیچ چیز همگانی نیست. از طرف دیگر مخاطب برای من یگانه است. هر مخاطبی در نوع خودش بی نظیر است. و فقط یک بار در طول عمر جهان بروز ی کند. نوشتن با پذیرش فرض برابری ممکن نیست. ولی می توان به افقی فکر کرد که بر اثر خواندن ایده ی برابری را محقق می کند. اگر بپذیریم که هر کس با دیگری تفاوت دارد، آن وقت این حق برای همه محفوظ می ماند که به عدالت در تفاوت بیندیشند
به عملکرد هر رسانه ای که مبتنی بر تمایز خاص و عام باشد، شدیداً مشکوکم.در حد خودم، نه برای خواص می نویسم نه برای عوام و می دانم کسانی که به این طبقه بندی معتقدند، پیشاپیش مقتضیات اربابان را قبول کرده اند
نیت من آن خطابی نیست که اکثریت را راضی کند و سر و صدای وجودهای دیگر را بخواباند ،برای برخورداری از موهبت چنین خطابی ضرورتاً وبلاگ بهترین رسانه برای من نبود. همه نمی توانند به یک اندازه خودشان را بیان کنند. مهم تر این که همه نباید خودشان را با بیان متعارف تنظیم کنند. تجربه ی طرد شدن، حذف شدن، در تبعید و تبعیض به سر بردن همه ی اشکال بیان و بروز را دست خوش خود می کند.به این تجربه وفادارم

آیا هنوز آنجاست؟

باور ندارم آنهایی که گذشته را بسته بندی شده و به صورت یک کل در نظر می گیرند. نه اعتراض ،نه احساس های خوشبختی و فلاکتشان را باور ندارم. وقت مثل خزه است، گاهی ضخیم و قطور، و گاهی هم آن قدر نازک و تنک که تا مرز از هم گسیختن پیش می رود. اما اگر قرار باشد تا همین الآن، تا اینجا، گرانیگاه زمان خودم را پیدا کنم، و به آن حفره ای اشاره کنم که انگار همه ی قساوت این زندگی را در خودش گم و گور می کند، باید به یک چنین روزی در هفت سال پیش از این اشاره کنم که در پسزمینه ی اذان پس از افطار، در آن بلوای کریدور دانشکده که بین انجمنی ها و بسیجی ها و نهادی ها با نان و پنیر و حلوا و زولبیا و بامیه، رقابتی عقیدتی-سیاسی بروز بیرونی پیدا می کرد، از مأمور حراست دم در دوتا سکه گرفتم و بعد یک به یک ارقام شماره را با انگشت هایی فشار دادم که اصطکاک نرمی شان با دکمه ها هنوز تمام نشده، و تا هفت میلیون سال دیگر که خورشید خاموش می شود ادامه خواهد یافت.فشار دادم.فشارم می داد. آن قدر که خیال می کنم چیزی چلانده شد و عصاره اش به بیرون نشت کرد.کسی گوشی را برداشت. خودش بود. لازم نبود گوشی را بدهند دستش. به سیب زندگی گاز می زنیم اگر این بوق ها تمام بشود. و آن وقت به اندازه ی دو صفحه از رمانی که نوشته خواهد شد جا برای ما باز می شود. جایی خالی
این هفتمین سالگرد آن غروب جنوبی نیست.و این نوشته به پاس آن اتفاقی نیست که در حافظه حک شده.این ما حصل تلاقی هفت سالی است که در این لحظه مانده ام. لحظه ای به مدت هفت سال. در یادآوری فضیلتی نیست. اما بعضی زمان ها هست که ما، فقط عامل آن ها هستیم. رابطه ها یا ادامه می یابند یا تمام می شوند. این مهم نیست. حتی مرگ هم مهم نیست. منظور من بیشتر به جانب آن لحظه ای متمایل است که کش پیدا می کند و امتدادش ،چه تو باشی چه نباشی، قطعی است.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

اسب هایی که می دوند

فریاد تا آستانه ی حنجره پیش می آید و مثل عطسه ی ناتمام برمی گردد سر جای نابجای اول خودش.از خودم نمی پرسم برای چه ؟ یا برای کی؟ فقط این را می دانم که سکوتم مملو از این فریادهای عقیم بی معنی شده. و اصلاً تا صدا به بی معنایی نرسد، از استعداد فریاد شدن برخوردار نیست. بیننده های بی علاقه ای را تصور می کنم که در گالری ها جلوی نقاشی می ایستند و می پرسند:"این یعنی چی؟" "منظورش چی بوده؟" انگار تا معنایی دست وپا نشودآرام نمی گیرند. در عوض جلوی تلویزیون که می نشینند اخبار و سریال آزارشان نمی دهد. لابد چون همه چیزش معنادار است.حرکت از یک فرم به فرم تکراری و دست مالی شده، توهم معنا می دهد. مثل وقتی که در مدرسه تبدیل شعر به نثر ساده و روان را معادل معنایش فرض می کنند. حال آن که شعر بی معنی تر و مهمل می شود.بگذریم!همیشه برایم سؤال بود که چرا درقرآن به اسب هایی که می دوند، سوگند خورده شده. این چند ماه اخیر معنی اش را که نه، که منظورش را فهمیده ام. اسبی که در ما می دود، خسته نمی شود، حتی آب هم نمی خواهد. بی وقفه می دود. اسب چموشی نیست. قفسه ی سینه ی یک نسل را دست کم سمکوب خود کرده! به این صدا خو نمی کنم. حتی اگر معنی اش را بدانم. حتی اگر همه آن را بپذیرند و به صدایش عادت کنند.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

مرزهاي حقارت

پنج شنبه ي ملول، تهديد مي كند خودش را از طبقه ي پنجم... !من از اين پايين نگاهش مي كنم و هيچ حرفي نمي زنم.به برج ميلاد نگاه نكن! انگار كه توصيه ي پزشك باشد براي مدتي نامحدود.نه به بغضم محل مي گذارم نه به خستگي. نه به دلتنگي. نه به وحشت فردا بعد از ظهر.اصطكاك راه رفتن در اين خيابان مي سايد و از من جز براده اي لابلاي اين شمشادهاي بي رمق پاييز به جا نمي ماند.


با رماني تازه دست گرفته و نيم صفحه ترجمه و سمفوني فانتاستيكا تا كجا مي شود ادامه داد؟تا كي؟ آن چهره كجاست كه مازاد جنون بشود و قرن را قلمدوش كند؟


سعي خودت را كرده اي. نيت چه اهميت دارد؟ تو فقط مي توانستي حقارت را علني كني و بفهمي كه مرزهاي تنت مجاور مرگ هم كه نه، مجاور مردن، آن هم مردني بي درنگ و نكوهيده است. هيچ وقت پنج شنبه ها و جمعه ها نمي گذرند. رد آنها عبارت از تمام هفته است. مگر مردن چقدر سخت است كه برايش اين همه تمرين به ما تجويز مي كنند. چاره اي نيست. چيز زيادي در چنته ندارم امروز.پس پيشدستي مي كنم و شانزده ساعت و خرده اي زودتر، خودم را و شما را توصيه مي كنم به تقوي... . به تقواي فردا و درد

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

نوستالژی برای زمان حال

نیروی رانش زندگی را حس می کنم.سعی می کنم بروزش ندهم. گذاشته امش توی یک پرانتز سی ساله. توی یک پرانتز باز.همه جور محرومیت و محکومیت را می شود تحمل کرد. می شود دلخوش شد به امیدهایی که با سماجت و یاغی گری هنوز زبانه می کشند. حتی می شود ترسید.ترس خود به خود، به خیلی چیزها معنی می دهد.مثلاً خیلی می ترسم از این که نوشتن را از یاد ببرم. می ترسم از این که کلمات دسته جمعی به فراموشی بروند. اما این طور تجزیه شدن، این طور حضورِ در غیاب را تجربه کردن، غیر ممکن است. از دست کلمات کاری بر نمی آید. دیدار تو، همه ی قطعات منهدم شده را در ذیل ضمیر من جمع می کرد. اولویت با تو ست.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

بررسی رهیافت های نقد معاصر در نوشته ای معاصرتر

"فال حافظ
شخصیت شناسی چینی
و هندی
902301306
200 تومان روی قبض"

نه! اشتباه نکنید این شعر تازه ی من نیست. اساساً حقیر سال هاست شعر نمی نویسد. آنچه از نظر گذراندید متن تازه ی اس.ام.اسی بود که ساعت چهار و بیست دقیقه ی دیشب به دستم رسید. من یکی که بیدار بودم و با فنجان قهوه و قاشق چایخوری ور می رفتم؛ بقیه را نمی دانم. لابد وقتی این وجیزه ی مشعشع به دستشان رسیده، آن وقت شب مشغول کارهای دیگری بوده اند. وقتی متن ارسالی را خواندم؛ به این فکر می کردم که سایرین ، همه ی آنهایی که با من دارند می خوانند، هر کدام در چه حالی اند. یکی شاید منتظر مسافرش است، دیگری نگران حال مریضش، سومی منتظر تماس معشوق، آن یکی داشته آماده می شده برای دست نماز، یکی دیگر در حال بالا رفتن از دیوار مردم تشریف داشته و و با دیدن اس.ام.اس برق از سرش پریده که نکند پلیسی، پاسبانی از راه رسیده و همدستش...، لابد تعدادی هم در حال همبستری بوده اند که مثل کلیشه ی فیلم های پلیسی از دایره ی فلان تماس بگیرند که بازرس فلان یا چه می دانم کمیسر بهمان خودش را به محل وقوع جرم برساند، شاید هم نویسنده، مترجم یا آهنگسازی داشته در به در دنبال جمله، کلمه یا نتی جفت و جور و راست ِکار می گشته که... .
نه! اشتباه نکنید عصبانی نیستم. گفتم که بیدار بودم. تازه آن وقت شب مفرح هم بود. به هر حال در نوع خودش ابتکاری است که امکانات و تسهیلات ارتباطی را در این سطح وسیع و پیشرفته دریافت کنی و حالش را ببری. فقط نمی دانم قسم حضرت عباس را قبول کنم یا دم خروس را! چند روز پیش ، خبر داده بودند که رمال های قم را دستگیر کرده اند و اتفاقاً یکی از مراجع در این باره هشدار اکید داده بود. منتها اگر به متن اس.ام.اس دوباره دقت کنید، متوجه می شوید که طالع بینی را به شخصیت شناسی تغییر داده اند تا حسابی در پروژه ی خرافه زدایی سهیم شده باشند. راستش از بعد اعلام نتایج انتخابات، هیچ خبری به اندازه ی اس.ام.اس فوق الذکر شگفت زده ام نکرده بود. آن قدر که به سرم زد مجانی در وبلاگم برایشان رپرتاژِ ویژه بنویسم. خواستم بدین وسیله از مسئولان ذیربط و درایتشان تشکر کنم. دستتان درد نکند.
خب حق دارند. اینها بهتر از هرکس می دانند که کار ما به فال حافظ کشیده! هفته ی پیش یکی از مسئولان فرموده بودند فرهنگ اولویت دولت جدید است. بگیرید تحویل! اقدام آجل یعنی همین دیگر! این مدت اخیر هر وقت بحث این چیزها می شود، هستند عده ای که می گویند همه ی جای دنیا این بساط به راه است و خرافه مسأله ای جهانی است و گردش پولی فال گیرهای اروپا چند میلیارد یورو است و... . ولی باز تأکید می کنم من یکی که مشکلی با خرافه و جادو و جنبل ندارم. بالطبع استقبال هم می کنم. اصلاً کی این روزها می داند مرز خرافه و اعتقاد کجاست؟ راه دور نمی روم خودم اولیش: کارخانه ی سیار خرافه سازی.
عصر روشنگری را فراموش کنید.مگر خبر ندارید دوران جدیدی شروع شده! از شما خواهش می کنم به متن دل بدهید. مطالب مفیدی دستگیرتان می شود.
میخاییل باختین بر این نظر بود که هر متنی مثل اشیا ی در حال چرخش، دو نیرو را در خود مخفی دارد. یکی نیروی گریز از مرکز و دومی نیروی درو ن مرکز. اگر نیروی گریز از مرکز به خوانش متن غلبه کند، محصول، نثر از آب در می آید، اما جنانچه نیروی درون مرکز مستولی شود، نتیجه چیزی شبیه به شعر می شود. باختین برای اثبات نظریه اش، لیست خرید روزانه را که همسرش برایش نوشته بود، به صورت متنی شاعرانه خواند و به بد جواب هایی هم نرسید. اگر حق با باختین باشد، متن اس.ام.اس دیشب نباید از این قضیه مستثنا باشد. حتی می توان آن را به صورت نوشته ای سیاسی نیز خواند.دست بر قضا این متن کم از غزل های حافظ پیچیده نیست.
اولین چیزی که دستگیرم شد این بود که کل نوشته عاری از هر فعلی است. حتی یک مصدر هم به کار برده نشده. معمولاً ادبیات چی ها از این طور آرایش کلمات به بی زمانی و ازلی ابدی بودن نوشته، مراد می کنند. این شعر از ده کلمه به اضافه ی دو عدد تشکیل شده. رابرت پن وارن و کلینت بروکس درکتاب فهم شعر (understnding poetry) بهترین راه برای درک هر شعری را در قدم اول پیدا کردن یک تضاد و ناهمخوانی ذکر کرده اند و اولین تضادی که در این شعر به چشم می خورد تضاد بین کلمه ها و اعداد است. البته می توان اعداد را صنعت ماده واحده فرض کرد و چنین پنداشت که شاعر مثلاً با حروف ابجد خواسته مطلبی را به رمز بیان کند که در این صورت، تضاد بین کلمات صریح و کلمات رمزی قابل بررسی است. از این گذشته شاید شعر می خواهد به ما این طور القا کند که در روزگار ما افعال به اعداد بدل شده اند.
آیا کلمه ها و اعداد در دو ساحت هستی شناختی جداگانه به سر می برند؟ در اعداد چه چیزی است که در کلمات نیست؟ آیا اعداد هم به اندازه ی کلمات حامل معنی هستند؟ این پرسش ها از زمان فیثاغورث تا ویتگنشتاینِ تراکتاتوس و آلن بدیو و ارنستو لاکلائو، جواب های مختلفی دارند. با اندیشمندان رادیکال هم می توان به شیوه ی نقد نو و تئوری ادبی برخورد کرد. تازه دکتر پاینده بر این نظر است که بدون روش نمی توان به نقد به دردبخوری از آثار ادبی رسید. و البته که کار آکادمیک با نقدهای ژورنالیستی و باری به هر جهت من و امثال من فرق می کند.
بگذریم! شاعر به جز این که هیچ فعلی در شعرش به کار نبرده از هیچ ضمیر و حتی هیچ کلمه ای که نقش فاعل یا تأثیر گذار داشته باشد نیز استفاده نکرده. به این ترتیب در این شعر نه عملی اتفاق می افتد، نه موجودی که مرتکب عملی باشد به چشم می خورد. شعر از پنج سطر تشکیل شده که تعداد کلمات آن در سطرهای اول و سوم، و همین طور سطرهای دوم و پنجم برابر است. سطر چهارم کاملاً متشکل از اعداد است. می شود به این تحلیل رسید که اعداد، تناسب و هارمونی کلمات را به هم زده اند و به همین دلیل حافظ، چین و هند که هرسه از وجه اشتراک شرقی بودن/غربی نبودن، حکمت، معنویت و رازآلودگی برخوردار هستند در جهانی که اعداد به آن پا گذاشته اند به شکل مبلغی روی قبض در آمده اند. حافظ در این شعر اسم خاص است و چینی و هندی هردو صفت نسبی هستند. از طرفی شعر با فال شروع می شود و با قبض خاتمه می یابد. تضاد بین این دو کلمه ضمنی است. فال به گشایش و یافتن راه حل و فراخی حال می انجامد و قبض به فروبستگی و گرفتگی و مصیبت. وقتی فال روی قبض می آید یعنی دو مفهوم در برابر هم صف آرایی کرده اند. اما چون فال به حافظ نسبت داد شده، و خرمشاهی و دکتر منوچهر مرتضوی معتقدند شعر حافظ تجلی گاه ایهام است، می توان به دو معنای پیچیده و کژتاب دست یافت:
اول: فال، حافظِ روی قبض است.
دوم: فالِ حافظ، روی قبض است.
مواردی شبیه به این در دیوان حافظ به وفور یافت می شود. در معنی اول، حتی فال هم از فال بودن دست کشیده و به حافظ قبض و انقطاع های عرفانی مبدل شده، و به عبارتی از دست فال هم دیگر کاری بر نمی آید. ودر معنی دوم، فال حافظ رودر روی قبض قرار گرفته و با آن پنجه در پنجه شده. باید توجه داشت که میان فال حافظ در سطر اول و شخصیت شناسی چینی و در سطر دوم نوعی لف ونشر به چشم می خورد.به بیان ساده تر، بین کلمات نوعی توازی بدین شکل برقرار شده:

فال = شخصیت شناسی
حافظ = چینی
بنابراین می توان فهمید شاعر از چه رو هندی را در کنار چینی نیاورده. این که فال همان شخصیت شناسی است، بدیهی بوده و نیاز به هیچ توضیحی ندارد، اما حافظ و چین ارتباط درونی دارند. شاید شاعر خواسته در نهایت ایجاز به مخاطب چنین القا کند که فال حافظ، به شخصیت چینی در دیوان شعر او بر می گردد که مطابق بیت:
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
به هرزه گردی اشاره دارد که به سفری دراز رفته و باز نمی گردد. از این رو فال به قبض دچار آمده و مشرق زمین به دلیل هرزه گردی، شکوه گذشته ی خود را از دست داده و به اعداد و تومان و مادیات مبتلا شده!
تا اینجا اگر خیال کرده اید که سرِ کار گذاشته امتان یا دارم مهمل بافی می کنم، باز در اشتباهید! کار اصلی من همین چیزهاست. درس این کار را خوانده ام. تا همین الان که دارم اینها را می نویسم سر جمع ده سال عمرم را صرف همین مقولات کرده ام. باور کنید مدرک رسمی دارم. از دانشگاه های معتبر دولتی. در این مقولات تز نوشته ام. باز هم خواهم نوشت. به جز این تألیفاتی هم دارم. دو کتاب. آن هم زیر نظر استادی معظم و کارکشته. با ناشری معتبر. شاید معتبرترین ناشر. اصلاً از این قبل، نان می خورم. تدریسش می کنم. دوازده ساعت در هفته. علاوه بر این ها مطالعات زیادی هم دارم. دود چراغ خورده ام. استخوان خرد کرده ام. کتاب های اساتیدی چون پاینده و سخنور را فوت آبم. می خواهید همین شعر را برایتان نقد فمینیستی کنم و برایتان توضیح بدهم که چگونه در دامنه ی کلماتی مثلِ فال، چین، و هند، تفکر مذکر جا خوش کرده؟ چین و هند در سنت ادبیات فارسی، اشاره به زیبایی اروتیک زنانه دارد و شاعر با دلالت هایی چون "تومان" و "قبض"، آنها را به بند کشیده و به اسارت خود درآورده.برای همین عنصر عقلانیت را از زیبایی های زنانه ای که به چین و هند منتسب است ، تخلیه کرده و آنها را با فال بازنمایی کرده. حتی می توانم نقد اسطوره شناختی بکنم و شرح دهم چرا در سطر سوم همه ی ارقام وجود دارد به جز 4و5و7و8 . این چهار عدد مقدس اند. باور نمی کنید به کتاب داستان یک روح شمیسا مراجعه کنید. از این گذشته مجموع اعداد سطر چهارم شعر یعنی 9و0و2و3و0و1و3و0و6 در قیاس با مجموع اعدادی که در شعر نیستند یعنی 4و5و7و8فقط دو واحد تفاوت دارد.. مجموع اولی می شود 26 و دومی می شود 24.که اگر جمع ارقام نوشته شده در سطرچهارم را از مجموع اعداد سطر پنجم یعنی 2و 0 و0کم کنیم به این نتیجه می رسیم که اعداد در رابطه ای راز آلود حول عدد بیست و چهار به تعادل می رسند. به بیست و چهار های صادق هدایت در بوف کور هیچ فکر کرده اید؟شمیسا فکرده. هدایت مدام در کتابش از بیست و چهار ساعت، از دو تومن و چهار ریال، و از دو ماه و چهار روز حرف می زند که چه؟ اعداد مقدس از منظر کارل گوستاو یونگ آنیمایی اند و اعداد سطر سوم شعر آنیموسی هستند. شاعر خواسته به ما بگوید که از معنویت دور شده ایم. سکولاریسم غریزه ی مرگ را در ما فعال کرده و ناخودآگاه جمعی مان به ما نهیب می زند که بازگرد! رجعت کن به خویشتن خویشت! تازه اگر دو جلد آخر رنه ولک هم ترجمه شده بود و آنها را هم خوانده بودم مطمئن باشید حرف های بیشتری برای گفتن داشتم. گفتم که شغل من این است! من وظیفه دارم با معناها شما را مرعوب کنم. له تان کنم. تا شما زمین گیر باشید و مطیع. تا از ترس اغتشاش و اختلال زبانی دست از پا خطا نکنید. مبادا خیال کنید هرچه می بینید و تخیل و تجربه می کنید، همانست که هست! ما اینجاییم. همین دور و بر. مواظبتانیم. ما دلالان کلام و کاهنان معابد معنا، از شما، برای خانه هایی که در آسمان می سازیم، اجاره می گیریم!

(این نوشته را به دوستی تقدیم می کنم که می گفت با این کاپشن شبیه به فلان استاد معظم ادبیات شده ام!)

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

فلامنگو

عده ای فکر می کنند که تفاوت جنسی، نوعی تفاوت جزئی است. ژست حقوق بشری می گیرند و باد به غبغب می اندازند که "همه انسانیم، مرد و زن ندارد." منظورشان این است که تفاوت بدنی- که بی تعارف همان اسافل و اندام های تناسلی است و ایضاً چند هورمون نا قابل به اضافه ی تفاوت زوایا در خلل و فرج- تنها تفاوت های مرد وزن است. طرفداران این دیدگاه یا کودن تشریف دارند یا خودشان را زده اند به کوچه ی علی چپ. این ها معمولاً تبعیض جنسیتی را به نادانی و عقب ماندگی نسبت می دهند و فکر می کنند مفهوم "انسان" آن قدر در و پیکر دارد که هلو هلو بر تو گلو جملگی معضلات را بر طرف می کند. برای این دسته به جز" اومانیست های از قافله عقب مانده"، اصطلاح دیگری نمی توان وضع کرد. طوری دماغشان را می گیرند بالا که انگار ملا صدرا فیلسوف مغولستان بوده که در سفر دوم از اسفار اربعه اش، زن را نفس انسانی ندانسته و شبیه مرد خلق شدنش را به علت تحریک شدن مرد به آمیزش و بقای نسل ذکر کرده. یا این که غزالی، در دفتر و دستک فرهنگ اصیل و با سابقه، کفرِ به کمبوزه تشریف داشته که "نسا" را "انسان" بی سروته تحلیل کرده اند. این دسته، چنان انسان و انسانیت را حلوا حلوا می کنند که دست آخر خودشان هم توش می مانند.
دسته ی دوم، تفاوت جنسی را کلی می دانند. معتقدند مرد وزن دو موجود کاملاً متفاوت و مستقل اند که متوسل شدن به شباهت ها و ارتباط این دو با هم نقض غرض است.در بین فمینیست های وطنی، طرفدارانِ این دیدگاه کم نیستند. گاهی حس می کنم وقتی از مرد و زن حرف می زنند، از دو موجود زیست شناختیِ به کلی متفاوت حرف می زنند. مرد و زن برایشان مثل بوزینه و اورانگوتان است. دو موجود از یک خانواده ی زیست شناسی، ولی متفاوت. این ها در تقابل با آن دسته ی اول، ترجیح می دهند از انسان صرف نظر کنند. این که چیزی مردانه یا زنانه باشد، بیشتر از بشری بودنش اهمیت دارد. این دسته ی دومی ها، از تفاوت زیستی به تفاوت فرهنگی می رسند و جنس(sex )و جنسیت (gender) ورد زبانشان است. غالباً به فرهنگ و راه حل های اجتماعی چنگ می زنند.برایشان، تمایز دوتایی طبیعت/فرهنگ، وحی منزل است و تحت هیچ شرایطی نمی توان از آن عبور کرد. تو صیه می کنم رمان خلوت را حتماً بخوانید. الحق خوب پنبه ی این دیدگاه را زده. در این رمان به خوبی نشان داده شده که چه می شود که زنانگی مبدل به غیاب مردانگی می شود. مبنای زن،خیلی بی سر و صدا، مردی می شود که نیست. در خلال خواندن کتاب، با نوعی جهش معرفت شناختی مواجه می شویم که مرد/زن را به نازن/نامرد تأویل می کند و همواره یکی را بر اثر غیاب دیگری توجیه می کند.
اگر جنسیت را عینی و معین درک نکنیم و بپذیریم که سکس بیش از هر چیز مملو از بالقوگی است، اگر بپذیریم که تجربه ی مرد و زن از جهان، متفاوت است و ادراک آن ها در همه ی سطوح فرق دارد، آن وقت به این نتیجه می رسیم که شکاف بین زن و مرد با هیچ روشی پر نمی شود.این رابطه فقط با سوء تفاهم انس دارد. برخورد سکس ها با هم عادی نیست. زمان این دو در دو سطح مختلف است. برخورد یعنی خلق زمان. زمان تازه. زمانی که زمان های دیگر را نه در خود که با خود همراستا می کند. برای آن که اکنون را چون لحظه ای عاشقانه تجربه کنیم لازم است آینده ای را مد نظر قرار داشته باشیم که اکنون را به گذشته ای سرشار تبدیل کند.
اما از آن جا که زمان برای این دو یکسان نیست. لحظه و مدت برای هرکدام به شکل متفاوتی می گذرد. زمان مردان با زمان زنان مقارن نیست. هربرخورد جنسی، هر دیدار عاشقانه، و هر زندگی زناشویی در ناهمزمانی است که خودش را نشان می دهد. انطباق و توازن در سکس، یک فانتزی سیاسی است. آیین بردگی است. خلاء پرنشدنی بین زن و مرد همان "چیز"ی است که به مفهوم انسان معنی می دهد. این که مابه التفاوتی وجود دارد که همیشه نامکشوف باقی می ماند، خوب است. قرار نیست نابهنگامی ها را حل و فصل کنیم. معاشقه، برخوردی است که با تأخیر درک می شود. این تأخیر دلپذیر است. سکس، بیش از آن که بدنی یا فرهنگی باشد، زمانی است. زنان به تنهایی نمی توانند از زن بودن خود آگاه شوند و مردان نیز. در این طرز تلقی زن شدن، نسبت به زن بودن اولویت دارد. مواجهه را با ارضاو ارگاسم نمی شود سنجید. مواجهه، رقص است. ریتم دارد. ریتم، جداشدن از عادی و عادت است. یک وقفه، یک تکرار. پس و پیش شدن وقفه ها و تکرارها، و در نهایت ریتم. این ریتم در عین آن که دو موجود نابه وقت را به هم نزدیک می کند، حاکی از آن است که زمان دیگری باید باشد که همه ی ناهمزمان ها در آن غوطه می خورند. زمانی بزرگ تر. فراخ تر. زمانی که مثل تیک تاک ساعت نیست. مثل فلامنگو است.
به جای آن که یکدیگر را بشناسیم یا بفهمیم، بدک نیست گاهی آگاهی هایی را با هم بسازیم.
(این یادداشت را به زن رنجور و مرد مچاله ای که امروز با من آشنا شدند، تقدیم می کنم.)


















۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

خیانت، جوجه اردک زشت، و لباس تازه ی حاکم

از جهان چند نفری، یا همان جهان هیچ نفری عقب نشینی کردن و به جهان دو نفری دلخوش شدن.دل باختن. ربطی به قصه ای اساطیری یا به افسانه های آفرینش ندارد این ماجرا. دونفری نمی توان گفت و گو کرد. چون مشترکات هیچ اهمیتی نمی یابند. سکوت و سوء تفاهم، همه ی امکانات آن دو نفری است که از چند نفری ها جدا شده اند.نمی توانند دیگر با هم حرف بزنند. نمی توانند یکدیگر را لمس کنند. نمی دانند رفتار به جا و مناسب چیست. این دو فقط ترجمه می کنند یکدیگر را. زبان خودشان را در فضایی بیرون از اصل انتقال و دست به دست شدن احیا می کنند. سوء تفاهم و نابهنگامی تنها داشته های آن هاست. زبان این دو نه از معنایی برخوردار است، ونه می تواند به القای هیچ نوع رابطه ای بپردازد. آن ها همان دو نفری هستند که ادبیات را شروع می کنند.و اگر این اتفاق بیفتد، آن وقت است که ادبیات، اسم سیاست می شود. از این پس و پیش شدن ها چیزی عاید چند نفره ای ها نمی شود. آن ها گرد و غبار نبرد را می بینند فقط. آن ها مجبورند همیشه به تصویرماجرا بسنده کنند.
...در این لحظه ی شدیداً سیاسی که در آن به سر می بریم، همه ی امور دونفری به بحران در آمده اند.پیوند میان عشاق، سست تر از همیشه به نظر می رسد.در رابطه های زناشویی صدای تیک تاک تایمر بمبی ساعتی را حس می کنیم که انگار برای آن هیچ تقدیری به جز انفجار وجود ندارد." دو" به حاصل ناچیزِ یک و یک تقلیل یافته.در هر اجتماع دو نفره، این هراس کاملاً سیاسی راه یافته، که به جای سینرژی و افزایش نیرو، در با هم بودن قطعاً با محدود شدن آزادی ها روبرو خواهیم شد.به همین دلیل است که در خیابان، مترو، ایستگاه ها، رستوران ها و مراکز خرید و سایر محیط های عمومی به کرات زنان و مردانی را می بینیم که در حال مکالمه اند و در تصور اولیه خیال می کنیم که آن ها خیلی به هم نزدیک و صمیمی اند. اما به محض مواجهه با خلوتشان زود درمی یابیم که عملاً چیزی برای با هم زیستن بینشان نمانده. مهم تر از همه این که "دونفری ها" را اشباح" نفر سوم" ها می آزارد.
در مناظره های انتخاباتی، این محرومیت از ساحت دو نفری را به هیأت معضلی همه گیر حس کردیم. آنچه را خیال می کردیم مسأله ی شخصی و خصوصی مان است به جلوه ی حفره ای تهی تجربه شد. واقعیت آن است که ما از سپهر آن خلاء آفریننده ای که لابلای تقابل ها جا خوش می کند، اخراج شده ایم.موسوی وقتی از رقیب انتخاباتی اش سؤال کرد "چرا درباره ی خود من حرفی نمی زنید؟"،درست به هدف زده بود. ما دیگر نمی توانیم به قاعده ای اخلاقی چنگ بزنیم که توهم آرامش میراث مانده از گذشته را حقنه می کند.
زهرا رهنورد در توضیح آن که چرا موسوی در جریان منظره های انتخاباتی آن همه تپق می زد و "چیز...چیز" می کرد، به ترک زبانی او، و این که زبان مادری اش فارسی نیست اشاره می کند. رهنورد می گوید:"آقای موسوی هر مطلبی را اول به زبان ترکی در ذهنشان می گویند و بعد به فارسی ترجمه اش می کنند." اما در تاروپود آنچه تجربه کردیم، سهل و ممتنع بودن حرف های رهنورد را از زاویه ای دیگر نیز می توان بررسی کرد.
در برداشتی رادیکال همیشه میان بیان-(enunciated)- و بیانگر-(enunciator)- شکافی عمیق وجود دارد که اتفاقاً تلاش برای انطباق و یکی دانستن این دو از ملزومات "دیگری بزرگ" برای حفظ اقتدار نمادین خویش است.
بیان ها، بدن بیانگران را با تهدید و تنبیه به سوژه ی خود تبدیل می کنند و از علنی شدن این شکاف که در وقفه ها و تکرارها و لکنت ها و اشتبا هات لپی عیان می شود، شدیداً می هراسند. موسوی تنها کاندیدای ریاست جمهوری و یک فرد نیست. در تاروپود تجربه ی زیسته ی ما، او به شکاف میان همه ی دونفرها تبدیل شده است. تپق زدن های او، محل درگیری را به خانه ها، و حتی در وجود هر فرد انتقال داد. نمی توانست خودش را تمام و کمال بیان کند اما وجه بیان نشده ی منِ بیانگر ما را افشا کرد.این خلاء با چیزی به جز حقیقت حاصل از رخداد پر نمی شود. مهندسان روح، متخصص ها و مشاوران، هر قدر بکوشند با شبه معرفت های اتمیستی این حفره را پر کنند، نتیجه از این که هست بدتر خواهد شد.
صنعت فرهنگ به کمک سریال های آبکی و برنامه های کارشناسی اش طی این مدت تا توانست ضعف اخلاقی و خرابی ارواح بشری را به همگان یادآوری کرد. "خیانت"، بی بروبرگرد یکی از کلیدواژه های دوران ماست. صورت بندی مسأله به این صورت است که اساساً همه ی امور بشری در معرض خیانت است و باید جلوی همه ی خائنین را گرفت.و گویی به تنها چیزی که نمی توان خیانت کرد، همین مفهوم به ظاهر ازلی ابدی و برساخته ی" خیانت" است.و البته در این تصویر اخیر، خیانت بیشتر از هر زمان به ضعف فردی و فتور روحی افراد بازمی گردد. در حالی که اگر به تراژدی های یونان بازگردیم می بینیم که خیانت بیش از هر چیز مفهومی سیاسی است. آگاممنونِ از پشت خنجر خورده، قربانی بی وفایی همسرش نیست، او در گیر ودار مفهوم بیرون و درون که همواره مولود سیاست بوده است، مجبور به ترجیح شده و همین او را به جلوه ی یکی از قربانیان تراژدی درآورده.از طرفی آگاممنون به ما می آموزد که خیانت از تبعات جنگ واز نتایج درازدستی و کوته آستینی است. حتی بریتانیایی های دوران الیزابت نیز خیانت دزدمونا را سیاسی می دیدند و به این راحتی به قاعده ی نظم موجود تن نمی دادند.
دلوز به خوبی در مقاله ی " پنج تز در باب رونکاوی" نشان داده که چگونه نظم غالب به مهندسی حیات سوژه ها می پردازد و چه می شود که پلیس و روانکاو جای خود را عوض می کنند. روانکاوانه شدن همه ی مسائل بشری در وضعیت موجود حاکی از ترسی سیاسی است که فاتحان را وامی داردتا تقصیر را به گردن تک تکِ آدم ها بیندازند. دیگر حوزه ی خیانت مربوط به بعضی آدم ها و شرایط آن ها نیست. خیانت در همه ی حفره های زندگی اجتماعی ما حضور دارد و صدای غالب، که در پی آن است تا از جان مرغ گرفته تا شیر آدمیزاد را کارشناسی کند،همه ی این ها را به چیزی به جز بیماری همه گیر اجتماعی تعبیر نمی کند.با مروری سطحی به اطراف و اکناف زندگی روزمره در می یابیم که همه ی روابط دو سویه به بهانه ی برقراری امنیت به عامل سومی آلوده شده اند که خود به خود همه چیز را به نمایش و نه محیط خلاقانه و فعال تقلیل می دهد.
در این حالت حافظه ضد تخیل عمل می کند.حافظه همه چیز را گزارش می دهد به جز تغییرات خودش را. غالباً حافظه را همان آگاهی فرض می کنیم. در صورتی که آگاهی تولید می شود و نه بازنمایی. اتفاقاً رخداد، زمانی اتفاق می افتد که ما از حافظه مان دور شویم و از تصویر دستکاری شده ی گذشته عبور کنیم.دلوز می گوید اسپارتاکوس را هیچ چیز به جز آگاهی اش شکست نداد. او می دانست که برده است،تصویر خودش را مبنای کنش قرار داده بود و تعریف حاکمان را از خودش قبول کرده بود. اوحتی با به دست گرفتن زمام امور نتوانست به کسوت حاکمان درآید. چون آگاهی اش، به او این اجازه را نمی داد.او به جای دونفر،یک نفر باقی مانده بود .
مدام در حافظه مان به تعیین موقعیت می پردازیم. "ما چه کاره ی مملکتیم؟" سؤال همه گیری است. حضور دوباره ی موسوی در عرصه ی سیاست بیش از آن که نوعی نوستالژی را به باقی مشکلات و بسته بندی های جاخوش کرده در حافظه اضافه کند، محفوظات ذهنی ما را به پرسش دچار کرد. او به طور مکرر همه ی تصورات ما را از دهه ی شصت ، انقلاب، و سایر کلیشه های به ظاهر حل و فصل شده ی ذهنی مان مخدوش کرد. به عبارت ساده تر، کار مهم موسوی در انتخابات اخیر جدا کردن ما از شبه آگاهی های کارشناسی شده و تصاویر دستمالی شده ی ایدئولوژی غالب بود.
مهم این است که در وضعیت اضطراری چگونه رخداد را خلق کنیم و به تبعات آن وفادار باشیم. رخداد ذاتاً فراّر است. که اگر این طور نباشد با سایر امور روزمره تفاوتی ندارد. تصویر ما معادل خود ما نیست. دست بر قضا تحول ناشی از رخداد زمانی رخ می نماید که افراد یک مجموعه، از تصویر خود رویگردان شوند و قیافه ی تازه ای برای خودشان دست و پا کنند.در غیر این صورت، خیانت به صورت بالقوه سایه اش را برسر همه خواهد گسترد. هر قدر فاتحان و برندگان بیشتر از مهرورزی و عشق عمومی به تمامی مردمان جهان داد سخن سر دهند، همان قدر ساحت روابط دو نفره،به قانون و قاعده و خط و نشان کشیدن های شرم آور آلوده خواهد شد.سریال "نرگس" نمونه ی خوبی برای مواجهه ی دوباره با مفهوم مملو از معنی و عاری از حقیقتِ خیانت است. هر قدر حوزه ی عمومی را به جنبه های خصوصی افراد تقلیل بدهیم، در پایان خصوصی ترین وجه زندگی آدم ها به عرصه ی عمومی نشت می کند. آخرین قسمت سریال نرگس را صدا و سیما نساخت. "آخرین قسمت" ، همان سی دی ها و دی وی دی هایی بود که یکی از مسئولان نیروی انتظامی گردش پولی ناشی از خرید و فروش آن ها را در حدود سه میلیارد تومان تخمین زد. حال آن که سیر روایت سریال به گونه ای بود که سخت ترین تنش تجربه ی زیسته را به ساحتی خصوصی تقلیل می داد.
برای رهایی از خیانت، رعایت حال دیگری کافی نیست. تکانه ای لازم است تا ما را از تصاویر پیش ساخته نجات بدهد. بر خلاف حکمت عامیانه، خیانت امر پنهانی نیست که در انظار عموم رسوا مشود؛ که بالعکس، خیانت امری آشکار است که در روایت پردازی فرادستان مدام مخفی نگه داشته می شود.

اگر به هانس کریستین اندرسن علاقه مندید، بد به دلتان راه ندهید. مطمئن باشید جوجه اردک زشت به قوی زیبای برکه بدل نمی شود. در عوض به این فکر کنید که لباس نامرئی حاکم داستان را به زودی یکی از میان جمع، شاید یک نوجوان نشسته بر سردرخت،از لابلای برگ های سبز افشا خواهد کرد. این لباس نامرئی و تازه دوخته شده ،بهترین استعاره برای خیانت است.خیانتی که از فرط آشکارگی،نامرئی شده است.

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

بیهقی را فراموش کن

"ذباب و ذئاب را از صدور، صدور جشن ساختند، عُقاب بر عِقاب از لحوم غید عید کردند. نسور، سور از نحور حور ترتیب دادند... اماکن و مساکن با خاک یکسان، هر ایوان که با کیوان از راه ترفع برابری می نمود چون خاک بزاری تواضع پیشه گرفت، دور از خوشی و معمور دور شد، قصور بعد از سرکشی در پای قصور اقتاد: گلشن، گلخن شد، صفوف بقاع قاعاً صفصفاً گشت"

نثر پر طنین و مملو از واژه های مغولی و ایغوری عطا ملک جوینی چه نسبتی با تغییر تاریخ دارد؟ نوشتن تاریخ آن هم با این صناعت و پیچیدگی به چه علت است؟ تصورم این است که نمی شود بر طبق نظر ملک الشعرای بهار تصنع و تکلف را به نثر یک دوره ی خاص مربوط کرد و سپس به بررسی و تحلیل خصیصه های زبانی آن دوران پرداخت. خواندن تاریخ جهانگشا را به مثابه ی عملی سیاسی و کنشی فعالانه در وضعیت فعلی بر خلاف ذهنیت های قبلی ام، به خودم تجویز می کنم. متن زنده است؛ به رغم همه ی پیچیدگی هایش. این نوشته آن قدر محکم است که که هر مکانی را به نیشابور سال ششصد و سی و شش تبدیل می کند. در روایت او با دگردیسی های فراوان روبرو می شویم. مسأله ی من این است که چه می شود تاریخ با این کلمات آشکار می شود؟ نحوه ی بروز زمان تحت اختیار و اراده ی ما نیست. اشتباه است که ایماژ مغاک زمان را به سبک تعبیر کنیم. فرقی نمی کند این سبک مرسل نامیده شود یا مثلاً متکلف مصنوع. جوینی در شمار بازماندگان بود. شغلی دیوانی داشت. حتی تا مرزهای مغولستان در رکاب مغولان رفته بود.شاید پروژه ی جوینی این بوده: تاریخ فاتحان را نوشتن و در این فضا چنان پیش رفتن که کلمه از خودش به بیزاری برسد و به جانب مغلوبان متمایل شود.
کرکس و لاشخور پرسه زن گرداگرد تل بدن هایی که زیباترین های نیشابور بوده اند، چرخ می زنند و از گوشت تن آن ها سور به پا می کنند. مگس و گرگ با همه ی تفاوت های ریخت شناختی، نوع شناختی و بوم-زیستی در ماجرای حمله ی مغول در یک رده بندی قرار می گیرند. و به "ذباب" و "ذئاب" تبدیل می شوند. گوشت و پوست و غضروف در در ضیافت گرگ و پشه و عقاب و کرکس، جهان تازه ای را در نثر عطا ملک رقم می زنند. به نظرم ساده انگاری است که تصور کنیم برای فضل فروشی و یا دست یابی به قدرت ناشی از تسلط بر کلام چنین تاریخی تقریر شده باشد. آن چه اهمیت دارد این است که جوینی قهرمان- مورخ نیست. اساساً تاریخ نویسی بدون وجود آن شبح حماسی که قهرمان می نامیمش کار ساده ای نیست. تاریخ جوینی، ضد روایت است درست در تقابل با بیهقی که در آن من ِ سخن گو در هر صورت حضور دارد و گزارش بی غل و غش آکنده از ملاطفت خود را به مخاطب عرضه می دارد. اما در تاریخ جهانگشا، مثلث نویسنده، واقعه، مخاطب به نهایت فشردگی می رسد. "من" به "او" مبدل می شود. نمی شود از یکی از طرفین جانبداری کرد. مخاطب، خوراک کرکسان و سبعان شده. فساد و بزدلی و خودکامگی از یکسو، و خشونت و انهدام از سوی دیگر تاریخ را نا ممکن کرده.واقعه را با چه زبانی می توان بازگو کرد؟ فارسی، عربی، مغولی یا ایغوری؟ برای جوینی راه چاره ای نبود جز به همین آمیختن. آن قدر که فاتح و مفتوح در هم گم و گور بشوند. دشواری نثر جوینی با دشواری حمله ی مغول نسبت مستقیم ندارد.حین خواندن، به ادراک های متفاوتی دچار مشویم که استنتاج کردن از متن را سخت می کند:
"... اگر زمین را نسبت به فلک توان داد بلاد به مثابت نجوم آن گردند و نیشابور از میان کواکب زهره زهرای آسمان باشد."
هر بار که این جمله را می خوانم، رگ و ریشه ی یک ویرانی کیهانی از لابلای تزئینات و سخن وری جوینی بیرون می زند. او با (نا) تاریخی که نوشت راه را برای هرگونه بازسازی و فراموشی بست. حمله ی مغول چیزی نبود که بشود با قبل و بعد و یا مقایسه ی دو مقطع زمانی، تأثیر و تأثر آن را سنجید. حمله ی مغول جسم را به جسد تبدیل کرد. کسی شاهد این قربانی شدن نبود. به عبارت بهتر، بازماندگان از ایفای نقش شاهد واقعه عاجز بودند. وجود شاهد، ناقض فاجعه و ویرانی است. از این رو جوینی نمی توانست مثل بیهقی هم "باشد" و هم ماجرا را شرح بدهد. به ناچار خودش را از در زیر بار سنگین کلمات و جملات پیچیده دفن می کند. جوینی نه با تصویر یا میل به بازگویی فاجعه، که با ویرانه ها و قراضه ی آن چه از بعد فاجعه به جا می ماند، سر و کار دارد،
" هر مزدوری، دستوری و هر مزوری، وزیری، ...و هر مسرفی، مشرفی، و هر شیطانی، نائب دیوانی، و هر کون خری، سر صدری، و هر شاگرد پایگاهی، خداوند حرمت و جاهی، و هر فراشی، صاحب دورباشی، ...و هر خسی، کسی، و هر خسیسی، رئیسی.کریم فاضل،تافته ی دام محنت، و لئیم جاهل، یافته ی کام نعمت، هر آزادی، بی زادی، و هر رادی، مردودی، و هر نسیبی، بی نصیبی، و هر حسیبی، نه در حسابی."
منوچهر آتشی در یکی از شعرهایش، از "مغولان کلمه" یاد می کند. این تعبیر در مورد جوینی به کلی صادق است. کشف بزرگ جوینی این بود که برای او، زبان و کلمه مغولان اند و صفحه ، نیشابور است. کلمات، صفحه را ویران می کنند. و نویسنده، ویران گر و ویرانه ی توأم است.

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

قلب های فوقانی


"قلب های فوقانی" عنوان شعری است از جان آپدایک که تازگی ها خوانده امش. آپدایک، در سرلوحه ی این شعر به مدخلی از دائرۀ المعارف بریتانیکا ارجاع داده که علت آن که قلب انسان نسبت به سطح زمین رو به بالا حرکت کرده را به نحوه ی نعوظ مرد نسبت داده. و البته انسان به استثنای زرافه و فیل در رده ی سوم موجوداتی قرار گرفته که قلبشان به سمت بالای تنشان تطور یافته.
آپدایک بر مبنای همین فرضیه ی علمی شعرش را در سه بند تنظیم کرده ، و در هر بند علت فوقانی بودن قلب فیل، زرافه و انسان را به زعم خودش تحلیل/ تخییل کرده است. تنومندیِ فیل، علاقه ی زرافه به برگ درخت و در پایان ترس انسان از به کاربردن پنجه هایش، در فضای شعر، علتِ صعود قلب و نزدیک تر شدن آن به مغز مطرح می شود. مرد از فرط ترس نعوظ می کند، زیرا مغزش مدام به او زمزمه می کند که وجودش خلاف طبیعت است. در شعر آپدایک بر خلاف زن ها، این مردها هستند که جهان آن ها را به خود نپذیرفته و به همین دلیل است که قلبشان رو به بالا حرکت کرده . با این حال قلب مرد در مراتب تکاملی خیلی هم بالا نرفته و در جایی میانه ی اندامش گیر کرده.
قرار دادن مرد در کنار موجوداتی مثل زرافه و فیل، از ژنوتیپ های مجزا، فنوتیپ تازه ای به وجود آورده. جالب این جاست که آپدایک ایماژ گوریل را مابه ازایی برای مرد در نظر می گیرد.آن موجودی که آلتش سخت می شود و میل به آمیزش پیدا می کند، بیش از هر چیز هراسان است.
حرکت صعودی قلب، به زعم آپدایک، هیچ یک از نتایجی را که فیل و زرافه از این کیفیت به دست آورده اند، عاید اشرف مخلوقات نکرده. فیل توانسته به وضعیتی برسد که شیر نمی تواند به او حمله کند. زیرا قلبش در حفره های تاریک لابلای دنده ها مخفی شده. زرافه با استخوان بندی خاصش، عشق به گیاه و درخت را در خود تجلی می دهد.اما مرد نه برای بقا و نه برای عشق که از ترس، از اضطراب و از اندکی هم از سر بی عرضگی در زیستن آسوده خاطر در این جهان است که به نعوظ می رسد. تأیید بقا را از مغزش در یافت می کند و محرک مغزش، آلتی است که سخت و محکم می شود.عملاٌ فوقانی شدن کمکی به مرد نکرده. آپدایک چنین می گوید.
مرد از طبیعت اخراج شده و به هزار کلک می کوشد این نکته را پنهان کند.او نمی تواند دوست بدارد، زیرا زرافه نیست که به خاطر عشق به جهان، عشق به گیاه، قلبش بالا جهیده باشد.
فرهنگ، تمدن و اجتماع نه محصولاتی نیکو و خصیصه ای ذاتی و عالی بشر، که ناشی از وحشت مرد از محیط پیرامونی اوست. اجتماع، مرحله ای استعلایی و فراتر از طبیعت نیست. تبعیدگاه آن موجودی است که جنگل او را به خود راه نداده. به قول ویتولد گامبرویچ، انسان جذامی خلقت است. به جای برقراری رابطه ی با جهان، میان اجزای تنش، میان قلب و مغزش دیالوگ برقرار کرده. دیالوگ مردانه، مونولوگ شیادانه ای است که بین اعضا و اندام هایش برقرار می شود. و آلت نعوظ شده، معرف وحشت مجودی، مطرود از حیات ِ طبیعی است. از منظر الهیات، این تبعید خود خواسته از جانب مرد، جای جهنم و بهشت را تغییر داد. مرد یاد گرفت که با وعده ی بهشت، نازرافگی و بی فیلیت خود را ترمیم کند. لرزش قلب زرافه موقعی است که پاهایش را به سمت گلویش نزدیک می کند و در تعبیر آپدایک به شکوفه ای تشبیه می شود که که خود را از ریشه بالا می کشد. اما مرد هیچ دلیل بیرونی برای ارتعاش قلبش ندارد. نمی تواند خو بگیرد و عاشق باشد. برای همین وحشتش را انتقال می دهد به تن زن. این مرد بوده که قلب زن را به زور بالا کشیده و او را به همه ی امور فوقانی و متعالی ، به وحی و غیب و قدسیت مبتلا کرده.مرد، زن را به زور و با خشونت به تبعیدگاه خود برد. شهرها را ساخت و تاریخ را سر هم کرد. و در تمام این ادوار زن صرفاً جزئی از تن مرد بود.نعوظِ مرد ترس زده، چاره ی نجات از دهشت زنده بودن را تن زن یافته و این است که عشق ورزیدن بدون برخورداری از حد معینی از اضطراب، بی عرضگی و نیز هیابانگ مرگ غیر ممکن شد.
چنین شد که وحدت تن مرد برآشفت. از این پس نرینگی ، نه جزئی از تن مرد، که موضعی متفاوت از سایر اندام های او بود.چون با نعوظ می مرد و زنده می شد و آن ترسِ قدیمی مرد را به او یادآوری می کرد. و مرد با تن خود بیگانه شد و مادیت جسمش بدل به سرزمین ناشناخته ای شد که باید از شکل اصلی خود بیرون می آمد و نماد چیز دیگری می شد. باید آن را از خودش دور می کرد و تا می توانست به تن زن شبیه و شبیه تر می شد.

سه نقل قول به جای نتیجه گیری

یک- " زیبایی شناس طوری از هنر حرف می زند که گویی هنر، ابژه ای است برای اندیشه یا دانش.او، یا هنر را تقلیل می دهد یا آن را به سقف آسمان هفتم می رساند. هر چه در هنر رخ بدهد برای او صرفاً در حکم واقعیتی است که اندیشیدن را ممکن می سازد. ما از مکان هنر بی خبریم. از کیفیت آن نیز. اثر هنری مفروض هنر نیست. اثر وقتی هنر می شود که تداوم یابد و خود را در معرض رخداد قرار بدهد. اثر محتاج به اجازه ای است که بتواند بدون جستجو، بدون تحقیق، هنر باشد. اثر نباید به هنری بودن یا هنری شدن وانمود کند. اثر تنها زمانی هنری می شود که پیشاپیش نسبت هنر و اثر را نفی کرده باشد.هر وقت اثر هنری در پی آن بود تا به ناممکن برسد، جستجویی بی انتها بروز کرد. ویژگی بارز هنر، در پرده بودن آن است." «موریس بلانشو»
دو- "انسان از همه ی موجودات خطرپذیرتر است. زیرا می تواند خود را به خطر بیندازد. علاوه بر خطرات طبیعی خودش نیز خطراتی را ابداع می کند. یکی از این خطرات، شعر است. " «ژرژ باتای»
سه- " در این قرن ما، بلانشو می گوید؛ باتای می گرید." « امانوئل لویناس»

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

نمی توانم خوب بنویسم. حتی گاهی فکر می کنم که نفس نوشتن برایم غیر ممکن شده. شکلی از نوشتن هست که می خواهد معنایی را انتقال بدهد. همیشه در پی رساندن مفهومی است. معناها و منظورها، حاضر-آماده و بسته بندی شده حضور دارند و فقط باید زحمت ارسال آن را به خود داد. کلیشه ی " می خواهم خودم را بیان کنم" را همه می شناسیم. اما کسی نمی پرسد این "من" این"خود" از کجا سروکله اش پیداشده. حرکت نوشتن خطی نیست که از مبدأ برسیم به مقصد. شاید برای همین ، سعی ما به جای ارتباط و تماس تبدیل شده به اعلام حضور ناپایدار و پادرهوایی که به خصوص این روزها بی اعتبارتر از هر زمان خودش را بروز می دهد
بیشتر از "بیان" به "بین" فکر می کنم.چه چیزهایی در رابطه ساخته می شود و نه این که چه چیزهایی علنی می شود. انتقال انتقال پذیری ها از همه چیز مهم تر است. "بین" نگران کننده است. "بین" ما چه می گذرد؟ این جاست که خصوصی و عمومی به هم می ریزد و بی خوابی و اضطراب دامن گیر می شود." بین" درد می کشد شاهد بودن، توصیه کردن، به قبل و بعد فکر کردن، دردی را دوا نمی کند. نگران "بین" ام. و نگرانی "بین" ماست. لابلای بافت ها و نسوج تنمان
گذشته، تجربه، خاطرات و در یک کلام هویت را حمل می کنیم و به توضیح و تفسیر آن سر گرم می شویم. اما جدای از اعلام و به عرض سایرین رساندن، پیشاپیش می دانیم که لکه و بریدگی و همه ی آن چه در مدار قرار نمی گیرد، "قرار" نمی گیرد و از این روال رفت و برگشتی مستثنی است. از این بده بستان بسته های اطلاعات که یاد گرفته ایم به جای ارتباط به جای لمس و به جای فهم حضور به هم غالب کنیم ، اعلام برائت می کنم. بی قرارم
از"بین" رفتن و در "بین ماندن" به هیچ وجه بدیهی نیست.از بد نوشتن خجالت نمی کشم. تازگی ها به این نتیجه رسیده ام که باید بدنوشتن را تمرین کرد.به نظر می رسد که اکثریت خوب یاد گرفته اند که قول و نقل قول را یکی بپندارند. کافی است لب ازلب باز کنند و آن وقت می بینید که حرف هایشان عین هم است. خصوصیاتشان ، عمومیات است. رمزها و نشانه ها را معاوضه می کنند. برای آن ها معنی ضمانت تحمل این جهنم است. بی معنایی کار سختی است. سختش کرده اند. بیرون کشیدن صدا از کلمه ها، کلمه ها را به استانه بلوغ بردن، صدایشان را خروسی کردن دهشت بار است و کابوس وار. زیر پوست همه ی عبارات و تعبیراتی که استعمال می کنیم نوعی حیوانیت سرکوب شده مخفی است که سعی می کنم هشیارش کنم. اصوات نامعلومی که در شب جنگل طنین می اندازد و بیشتر حاکی از ترس و دهشت و میل های ناکام و دوری است
نوشتن، خطاب به کسی است. کسی، منحصر به فرد. همین یک بار. همین یکی.حرف زدن با او غیر ممکن است. چون مکالمه یا به او زخم می زند یا زخمش را ندید می گیرد. تنها می توان خلاء را نشان داد. نشان ندادن را نشان داد. فاصله ای که بین ماست. بین ما می گذرد و نمی گذردنمی گذارد.نیتم بازگشت به بیسوادی است. نوشتنی به عزم نمایش ناتوانی از نوشتن. به جز این هیچ چاره ای ندارم

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

...

طاقت بیار! خسته نشو!گذشته را به یاد نیاور، بخواهش! بسازش! بگرد! کلید واژه ها را من به تو می دهم.قبول؟ نگران نباش! به حافظه کلک می زنیم. کلید واژه های تو؟ سکته، شهریور بیست،کچلی تراخم و قحطی، پروستات، شاش بند،انقلاب، موزه ی چهار فصل،کودتا.کودتا، دوتا لطفاً!اراک سر جایش، اما لحظه هزار زلزله است. درست که دیوارهای کوچه را ، بند کشی آجرها را، وارسی کنی، خوب که آسفالت زمخت کف کوچه را دید بزنی،حتی اگر به نوستالژی شیر قرمز آتش نشانی جلوی قنادی نیشکر و میدان دارایی میدان ندهی و سر بچرخانی و حرکت کنی به سمت خیابان مخابرات که اسمش فقط در تابلوی شهرداری "جانبازان" حک شده، و بعد ببینی که "خیاطی و آموزشگاه مراقبت زیبایی رز" سر جایش است و بیست قدم جلوتر در بسته ی کتاب فروشی را تماشا کنی و از پشت میله ها،ویترین تاریکش را و هیاکل مجلدی را که همزمان گریز پا و پرجا رژه می روند، یک به یک احضار کنی و همان بوی همیشگی کتاب نو و تازه چاپ خورده را به رغم در بسته و شیشه ی ضخیم و دو چشم آب مرواریدی به یاد آوری، که چشم باز می کنی حالا و رد می زنی بی رنگی قطره ی سرم را توی یک دستت و نمی بینی زردی قطرهای شاش را توی سوند ی که کنارت پایین تختت آویزان کرده اند،که تغییر رنگ یعنی علامت حیات، فقط تو که نیستی، ما هم مثل تو و تازه دیر تر از همه، سیاه را سبز کردیم و سبز را سرخ کردند و کنار تو رسیده ایم به بیرنگی سرم و زردی کیسه ی سوند، بالأخره قدم از زمین موزاییک پوش شده بلند می کنی و کلیدهایی را که به در هیچکدام از خانه های این شهر نمی خورد و هیچ قفلی را باز نمی کند، با انگشت های خمیده به صدا در می آوری که که انگار کلید ، زنگ و آژیری شده باشد برای فاجعه ای قریب الوقوع یا شاید هشداری دیر هنگام.
راه بیفتی از کنار آرایشگاه یاس، بی که سر بگردانی رد شوی و از فستیوال بی مزه ی آینه و صدای خچ خچ قیچی ها و مور مور شدن سر تازه اصلاح شده ای که شستشو می شود بی اعتنا بگذری تا برسی به اداره ی پست، به قول تو به قول حافظه ی تا یک هفته پیش ات"پستخانه"،تا برسی به چاپخانه، تا برسی به پاساژی که داروخانه ی ته آن، خزانه ی آرام بخش ها و مسکن های روزگار ملال و زوال سه نسل بعد تو شده، جلوتر داروخانه ی خلیل ملکی بود وقتی آمده بود تبعید، تر و تمیز می پوشید، "مؤدب بود خیلی".
بیست مهر زنبورهای به کندوی مغزت یورش بردند. فقط اتفاق بود که روز تولد حافظ. پس ندیدی که حافظت هم مهندسی شد و رفت پی کارش. بعد از این باید بد بنویسم. بد ترجمه کنم. دیگر نباید هیچ معنایی انتقال پیدا کند. چه خوب که نشد ببینی جناب " به- جز- از- خدمت –رندان- نکنم- کار- دگر" داد سخن سر داد و گذشته را دوباره آوار کرد روی سرمان. حافظ را عامل انتقال فرهنگ می نامید. دلال قدرت. می گفت معانی حافظ است که مهم است. می خواهی پهلو به پهلو شوی، نمی توانی، خرخر می کنی.اما صداهای تو دیگر معنی نمی دهند، لابد به رباعی از یاد رفته ای فکر می کنی که هفته ی پیش حفظ کرده بودی. یا شاید به نقل قول گمشده ی مصدق ات در دادگاه نظامی"، جلوی آزموده. زبان تو دیگر معنی نمی دهد. " به- جز- از- خدمت –رندان- نکنم- کار- دگر" است که انبان معنی شده . چه خوب که حافظ خواندنش را نشنیدی. حافظ و آن هزار هزار بیت که از حفظ داشتی تکاندی و همه چیز زمان را گرفتی توی دست و از روی دوش برداشتی.و از بر نداشتی یک مصرع حتی.
رسیده ایم پاساژ اتحاد، سه طبقه لوازم الحریر فروشی، کتاب های درسی سال بعد،جلد کتاب، کاغذ کادو، باغ های معلق کاغذینی که از وعده ی زبان پریشی مرحمتی خدایگان بی نصیب نماند، همان جا که کودک کود شد و شد مسأله و صورت مسأله، پس دوباره بپیچ، مثل سنگی که در حدیث به گردن اشقیا در جحیم می بندند و کشان کشان به اینسو آنسو حرکتشان می دهندرام و آرام دور می شوی و بی صدا می گریزی که مبادا افعی حافظه ات زهرش را بریزد و گرفتار "میراث" بشوی." میراث" دشمن شماره ی یک تو بود.دیوار طبله زده را دوباره ببین، تنها کافی نت ها به محیط اضافه شده اند،وستاره مطابق در نیامده،و این جا انتهای خجسته حالی ست.
پرستار گفت "رگ های صافت را گذاشته ای همان جا و این پیچ پیچک ها را آورده ای برای ما!"،دالان ها ی هزار خم آن کوچه ها از خظ راست عاجز بودند، این شد که به قول تو در هر مسیری انحنایی مرتکب شدند. و به قول من انحنا مادینگی است، می بینی که هنوز اسپرم ها شناورند و زهدان ها پلاسیده و پوسیده ، عقب گرد کن، سرت به دوار افتاد اعتنا نکن، هنوز روح نیستی که تنت از درز و جدارهایی که خودت ساخته ای بگذرد. این جا پایتخت میگرن جهان است، تلخ و ترش ته گلو، کوبش ممتد نبضی مخفی، رنگ های یاغی شبکیه ی چشم، و بوی فضله ی مرغ،فضله ی سبز وزردی که ذره ذره سفید می شود.
نترس از این که نمی توانی حرف بزنی،نترس از این که به یاد نمی آوری، گوش بده به پل سلان

اگر بیاید
به دنیا بیاید اگر آدمی امروز
با ریش تابان مشایخ: باید
اگر از این زمانه حرف می زند،
باید لکنت زبان داشته باشد فقط لکنت
هه هه م یشه
لکنت.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

وقتی چیزی نمانده برای انتظار

وقتی چیزی نمانده برای انتظار



وقتی چیزی نمانده برای انتظار

ردیابی حالت هستی

در فلان یابهمان شیء

که زمان هست اما

لحظه دیگر نیست



دل خیس خورده

خواهان خنده

معنای یک کلمه



وقی جواب در خود عنوان باشد

یک بد اقبالی منحصر

یا خنج و خراش سر نوشت



اگر از سر اتفاق پله ای را جابگذاری

مثلاّ

به بد خوابی ام از ساعت سه تا شش صبح غلبه کردم

به جان آمده از شرابی به اسم"سن دپی یر"

واکوآیراسی* ، جایی حوالی فریاد پرستوها می نوشید آرام آرام

جایی نزدیک به رودخانه ی سُِرگ



زنی می گفت

دفترچه ای دارم با سیاهه ای از دوستان مرده ام

هر وقت دلم بخواهد

بازش که کنم

هر کلمه

بیانی است از یک حیات تمام و کمال

که هر کدامشان مرا به خود فرا می خواند



برای چه زنان را بیشتر از مردان فرا می خوانند

کلمه اسم مکانی است که ما از آن جا به سخن می آییم

لیلیان گیردون

*واکوآیراس نام مکانی است در جنوب فرانسه


















۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

سندروم پروانه

نارسیسیسم از تنهایی شروع می شود.از در بسته ای که صدای کوبیده شدنش، عضلات چهره را مرتعش می کند. از جوراب سوراخی که سعی می کنی از چشم دیگران دور نگه اش داری. این ها هیچکدام تازه نیست.از نقوش لاسکو تا دهنه اسب های عصر مفرغ. همه همین را می گویند. همین ها را گفته اند. با چیزی مثل دستگاه وکیوم، از زیر چانه شروع کرد و بعد پوست صورت و دست آخر تمام کاسه ی سرم را پوشاند. این طور شد که از همه چیز و همه کس جداشدم.به جز در آسانسور که خودش باز شد، باقی درها همه شان بسته بودند.فکر می کنم از چربی اضافه ی تهی گاه شروع شد. گوشت تنم می ریخت. آب میان با فتی سلول های تنم تخمیر می شدند. ضخامت کم نایلون نامرئی روی صورتم تمام هیکلم را فراگرفته بود.تخیل جای علاج را نمی گرفت. زه زدم. یکهو احساس گرما کردم. رفتم سر فریزر تا یخ بردارم و آب یخ درست کنم، ولی دست هام زور نداشت. توی تور تار عنکبوت گیر گرده بودم. کوچکترین حرکتم به تقلا تبدیل می شد.عضله ی شکمم آنقدر تند تپش داشت داشت که اولش خیال کردم قلبم افتاده توی شکم. اشکم راه گرفته بود و خیلی هم گرم بود. رفتم جلوی آینه. به آینه آسانسور نمی شد اعتماد کرد.چهره ام برافروخته بود. پوست گونه ها مثل کون بوزینه قرمز شده بود.مضطرب شده بودم. خیلی می ترسیدم. حتی به سرم زد قبل از تنوره کشیدن دوباره ی درد، خودم را از بالکن پرت کنم پایین و پیشدستی کنم.اما برگشتم سمت فریزر و با نیروی که نداشتم در فریزر را فشار دادم، علی بابا رسیده بود جلوی غار چهل دزد بغداد.در را فشار دادم. باز شد بالأخره.چه مکافاتی بود درآوردن یخ از قالب. آب یخ درست شد. روبان افتتاح آب یخ را خودم با دست های خودم پاره کردم. کف پاهای برهنه ام چنان حساس شده بود که حتی منافذ سنگ های کفپوش را حس می کردم. کوچک ترین ذره ها، خرده های نان، بوی تند کوکوی همسایه، اعصابم را خرد می کرد. چرا از همسایه ها کمک نگرفتم؟ راستش می ترسیدم.
می ترسیدم مبادا همه اش وهم و خیال باشد و بدتر آبروریزی کنم.می ترسیدم فکر کنند شاید دیوانه ام یا معتادی که اوردوز کرده.آن وقت"حتی" در حد یک حتای ساده باقی می ماند و به حضور هیچ کسی نمی انجامید. چشم هام می سوخت. قطره های عرق روی شقیقه ها، عینکم را شل و لغزان و نامیزان کرده بود. زمان کند و کندتر می شد. دسته های عینک از پشت گوش لیز می خورد بعد سرازیری بینی به کمک توطئه ی مشرک گوش ها و شقیقه ها می آمد و کودتای سقوط عینک از نوک بینی به کف زمین به طور موفقیت آمیزی به فرجام می رساند.نمی دانم شده هم سردتان باشد و هم از گرما کلافه شده باشید؟ تلفن زنگ می زد. وقفه های هر زنگ بیشتر از حد متعارف بود. رفتم سمت دستگاه. هیج زنگی واقعیت نداشت. گوش ها برای تسکین، برای فریب درد صداها را از خودشان در آورده بودند. می مردم و کتاب های نخوانده، همان جور توی قفسه ی کنار دستم خاک می خورد. نخوانده ها، همیشه حنظل زندگی را تحمل پذیرتر می کنند.مدیون همه ی نویسنده هایی شده بودم که کتاب های نخوانده شان جای امید به زندگی را پر می کرد.گوشم گیز گیز می کرد.از بینی ام خون راه گرفته بود. رد حرکت جاری خون را از لابلای ریش دوروزه ی لب بالایی ام حس می کردم.از لثه ام مایعی گرم و مزه دار به حفره های دهان نشت می کرد. صدای گیز گیز به جیغی ممتد تبدیل می شد.زمزمه ها با زنگ صدای زنی که نبود شروع شد، وقتی که بود در ساعات مختلف شبانه روز، در هر یک از روزهای هفته و حتی در ایام تعطیل، صدایش خاص و منحصر به فرد می شد. صبح ها به قول خودش صداش منگ منگی بود. از ظهر تا دم دمای غروب شنیدن حرف هاش سخت می شد، چون موسیقی صدا آن قدر شدت پیدا می کرد که خیال می کردی داری فانتاستیکای برلیوز را می شنوی. شب ها کم حرف بود و آرام ، اما حرف زدنش مثل مارش نظامی میدان مشق صف جمع به بدن ریتم می داد.ساق پا و استخوان ران در امتداد هم: حرکت عروسکی. قدم ها با زاویه ی چهل و پنج درجه و بعد به فرمان، زاویه ی نود درجه! طبل بزرگ زیر پای چپ.گاهی اوقات خیال می کردم از روی صداش می شود فهمید آن روز چند شنبه است. یا حتی چندم ماه است.البته با تقویم میلادی.پس از او تک تک آدم هایی که می شناختم به ترتیب می آمدند توی گوشم زمزمه می کردند و می رفتند جای خود را به نفر بعدی می دادند. رفتم توی حمام. شیر آب سرد را باز کردم. آج انگشت ها را که روی استیل شیر حرکت می کرد حس می کردم.باید لباس بپوشم و بروم دکتر. بروم بیمارستان.چرا به اورژانس زنگ نزنم؟
بیرون هوای خنک زد توی صورتم.قدم زدن با پاهای به خواب رفته کیف می داد. دکتر کشیک معاینه ام کرد. فشارم را گرفت. سوال های کلیشه ای و دکترانه اش را پرسید. سرم و آمپول نوشت. با حواس پرتی توصیه می کرد و من بنده وار و سربه زیر اطاعت می کردم. با هر قطره سرمی که آمپول را زده بودند دستش، وزنم سبک تر می شد.تن چدنی ام به اسلوب استخوان و غضروف و عضله بازمی گشت. وکیوم پاره شده بود.شاشم می آمد.جنسیتم را دوباره حس می کردم.از بیمارستان که زدم بیرون، هیچ تنابنده ای توی گوشم زمزمه نمی کرد.کفش دوباره اندازه ی اندازه بود. به قالب پا.بوی پنبه ی الکل آلودی که مالیده بودند جای سوزن سرم، با آن که باد نسبتاّ شدید بود، به مشامم می آمد.روزنامه فروش سر کوچه تخمه می شکست. سلام دادم. جواب داد. از این که پوست تخمه ها تف می کرد توی خیابان، کیفور می شدم.مزه ی خون هنوز توی دهانم بود؛ ماسیده بود احتمالاّ

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

سبز، کاغذ، قیچی

"ببخشید...یه لحظه میشه؟"
موهای بلوند و روسری سبز رنگش در آن تاریک روشنا پیدا بوداما چهره اش را نمی دیدم. تک و توک صدای الله اکبر از بام خانه هاو رفت و آمد موتور سوارهای اونیفورم پوش ،این قدر بود که حواسم به آدم های عادی اطراف نباشد. می گفت قلبش گرفته. اشاره اش به راننده ی پژوی 206 سه چهار متر جلوتر بود. داشتم از سرازیری کوچه پسکوچه های تجریش می آمدم سمت میدان که صدام کرد و گفت قلبش گرفته. " قلبش گرفته!" رفتم طرف راننده. "اعصابم به هم ریخته! " پسر هم مثل دختر سبز پوشیده بود. تی شرت سبز."خیلی عصبی است. قرص های آرام بخش هم می خورد!" عصبی شدم از دست دختر که به دروغ می کفت قلبش اما در واقع ماجرایشان چیز دیگری بود. لابد پیش خودش خیال کرده برای هر چیزی به جز درد قلب کمک بخواهد کسی محلش نمی گذارد. بر اساس کلیشه ی سریال های تلویزیونی آدم ها تنها زمانی شایسته توجه و احترامند که فشار عصبی بزند به قلبشان. خوب دختر هم سنگش را انداخته و از قضا جواب هم داده. نگاهش کردم" دعوای زن و شوهری؟" "نه! هفت ماهه با همیم...به من خیانت کرده. هر وقت می پرسم چرا. خودزنی می کند. حالا هم سرش را کوبیده به فرمان"مکث کرد" شما می گویید چه کار کنم. می ترسم بزندم." تو این هیر وویری همینم مانده که مشاور خانواده هم بشوم. مگر چیزی جذاب تر ازخیانت هم در این مملکت گیر می آید. "حتی اگر با زن دیگری خوابیده باشد مستحق این نیست که عشقش را از دست بدهد. اما اگر عوضی است ولش کن برو پی کار و زندگیت!" خودم هم نمی فهمیدم چی دارم تحویل می دهم. دختر سکوت کرده بود. نه حرف می زد نه تمامش می کرد . رفتم سمت پسر. او هم چیزی نمی گفت.بعد به حرف آمدواز این که وقتم را گرفته اند،ازاین که مزاحمم شده اند، عذر خواهی کرد.دست دادیم. دختردستش به دستگیره ی ماشین بود که راه افتادم. صدای استارت را که شنیدم، قدم هام را تندتر کردم. نفهمیدم دنده عقب گرفته اند. "ببخشید، شما به کی رأی دادین؟" جواب می دهم و خدا خدا می کنم نپرسند این اوضاع به کجا ختم می شود. نمی پرسند. پرینت یا کپی اعلامیه را می دهند دستم.عینکم را بر می دارم. قبل خواندن، در وقفه ای کوتاه،خط ها، سطح ها، و کنتراست ها به هم می آمیزند.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

لكنت

لويي آراگون ، عاشق زني شده بود و براي اعلام علاقه به او در نامه اي برايش چنين نوشت:" اين نامه را نخوانيد لطفاّ. آن يكي را بخوانيدكه پاره كردم!" ويرجينيا وولف در پاسخ نامه ي شاعري جوان،نوشت:" حالا كه مي نويسم، در جنگ به سر مي بريم. اما نمي دانم وقتي نامه به دستتان مي رسد هنوز جنگ ادامه دارد يا نه؟ نمي دانم چطور بنويسم كه حرف هايم درست باشند؟ " در شرايط موجود ارتباط ممكن نيست. با اين پيش فرض تصميم گرفتم اين وبلاگ را درست كنم. بر خلاف عادت مألوف نمي شود و نمي توانم خودم را بيان كنم. و اتفاقاّ همين ناتواني در بيان گري، دليلي است براي يك وبلاگ. از قضا چون تمايلي به وبلاگ نويسي و وبلاگي نويسي ندارم، به اين نتيجه رسيدم كه بايد وبلاگ درست كرد. به همان شيوه اي كه مي گويند موپاسان غالباّ ناهارش را در رستوران ايفل مي خورد و مدام از كيفيت بد غذاي آن رستوران گله مي كرد. وقتي ازاو پرسيدند چرا جاي ديگري غذا نمي خوري؟ جواب دادمن از ايفل متنفرم،وتنها جايي در پاريس كه مي شود ايفل را نديد و راحت در آن جا غذا خورد، همين جاست