۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

آزادی مردم را رهبری می کند






1-دلاکروا هم افسرده بود و ناامید. یک انقلابِ به خفقان کشیده شده و جنگ طلبی بی سرانجام ناپلئون و بعد دولتی بی کفایت را تجربه کرده بود. در جوانی مدل نقاشی های ژریکو می شد. پاریس که شلوغ شد، شور جوانان را باور نداشت. روزنامه های دولتی، مدام در گیری و اختلاف را به محله های روسپیان نسبت می دادند و مخالفان را حرام زاده، دزد و همجنس گرا می دانستند. دلاکروا در نامه ای به برادر زاده اش، او را از شرکت در درگیری ها منع کرده است و تلاش آنان را بی سرانجام دانسته.


2-منتقدهای بسیاری تلاش کرده اند زاویه ی دید دلاکروا را پیدا کنند. او از کجا صحنه ی درگیری را دیده؟ اکثرشان در جواب به این نتیجه رسیده اند که چنین زاویه ی دیدی وجود ندارد.در پاریس جایی برای مشاهده ی واقعه از این زاویه وجود ندارد. کسی که از نزدیک این صحنه را دیده، الکساندر دوما بوده که در رمانش سه تفنگدار، ماجرا را کاملاً نقل کرده. دلاکروا به گفته ی خودش از دور شاهد ماجرا بوده و جزئیات را از شاهدان و گراوورسازان پرسیده ودر تابلویش نقش کرده!


3-این زن که پرچم را در دست گرفته و روی تل اجساد و سنگر معترضان گام می زند، تمثیلی از مریم مقدس و آتنای رومی است.در آن زمان مشتاقان هنر، به دلاکروا ایراد می گرفتند که برای چه از تکنیک استعاره ی تصویری به این نحو استفاده کرده. اولین چیزی که آزارشان می داد، موهای اصلاح نشده ی زیر بغل زن بود. چرا این زن شکیل و به اندام نیست. گذشته از این، در ملاء عام، وسط خیابان یکی از سینه هایش عریان شده، سلاحی را در یک دست و پرچم فراموش شده ی فرانسه ی زمان ناپلئون را در دست دیگرش دارد. باید توجه داشت که در آن زمان پرچم فرانسه به این شکل نبوده.آن روزها، این پارچه ی سه رنگ نماد مخالفان و معترضان بود.


4-در لحظه ی بحران، حکومت ها تلاش می کنند معضل سیاسی را به مسأله ای اخلاقی تقلیل بدهند. از بی ادبی و بی نزاکتی مخالفان ایراد می گیرند. آنها را مشتی روسپی و حرام زاده و بی سر وپا قلمداد می کنند. مریم مقدس، به عنوان نمادی از گذشته و امر قدسی در هنگامه ی آشوب به جلوه ی این زن در آمده، و این برای متولیان امر قابل فهم نیست. یا شاید نمی خواهند قبول کنند که در شرایط اضطراری گذشته از پشت سر به جلو می آید و به جای آن که باری روی دوش زندگان باشد، آن را در دست می گیرند و رو به جلو حرکت می کنند.


5-دلاکروا ابایی از این نداشت که مخالفان را در وضعیتی به تصویر در بیاورد که نظامی ها را منهزم کرده اند ، لباس هایشان را درآورده اند و ساز و برگشان را از آن خود کرده اند.دلش نمی خواست تصویری مطلوب و تراش خورده از حادثه ارائه بدهد.در این نقاشی ، زندگان و مردگان با هم اند. از طرف دیگر، استفاده از پدیده ای به نام سنگر در درگیری ها و اعتراضات داخل شهر،منتسب به فرانسویان است. آنها زودتر از همه دریافتند که برای نجات از وضعیت موجود لازم است پوست خیابان را بکنند. به عبارتی، خیابان پوست می اندازد.


6-(در آلمان هیتلری برشت در یادداشتی کوتاه چنین نوشت:وقتی در آلمان نمی توان از آلمان نوشت، مجبورم در آلمان از اتریش بنویسم!)


7-دلاکروا شش ماه بر روی این تصویر کار کرد. در خلال این مدت، در نامه ای برای همان برادر زاده نوشت که افسردگی اش برطرف شده و روح تازه ای به جسمش دمیده شده. این نقاشی را حکومت، با سعی و حیله خرید تا عوام الناس نبینندش. در آن زمان فکر می کردند که این نقاشی، باعث اخلال در نظم عمومی و تشویش اذهان می شود. تابلو را خریدند تا پنهانش کنند. در ماجرای اشغال فرانسه در جنگ دوم، ژنرال دوگل این تابلو را به نماد فرانسه ی آزاد تبدیل کرد. در مه 68 دانشجویان به نقاشی دلاکروا متوسل شدند و پوسترهای دعوت به تظاهرات و اعتصاب را در پسزمینه ی همین نقاشی به دیوارها چسباندند. در آفریقای جنوبی، کنگره با سیاه پوست کردن زن پرچم به دست، رهایی از آپارتاید را در سایه روشن این نقاشی تعقیب کرد. در شیلی، کودتا ستیزان ضد پینوشه با آزادی مردم را هدایت می کندِ دلاکروا، که تصویر اصلی روزنامه ها و نشریات زیرزمینی شان می شد، روزهای سخت پس از کودتا را سپری کردند.


8-خانم چرا درست لباس نپوشیده ای؟خانم چرا موهای زیر بغلت این قدر بلند است؟ پسر جان چرا به اموال عمومی دست درازی کرده ای؟ آقا چرا لباس مأموران دولتی را درآورده ای؟ این صثحنه های غیر اخلاقی و حرمت شکنانه برای چیست؟


9-خشونت، ذهن را فاسد می کند و در لایه لایه ی ترک خورده و پوسیده خود اراده را متلاشی می کند. اما میان خشونت آن که برای حفظ جان یا آرمان یا آزادی اش به خشونت متوسل می شود، با آن که به خشونت بی دلیل و سازمان دهی شده دست می زند، تفاوت جدی وجود دارد. در توتالیتاریسم، خشونت هم سازمان یافته است ، هم بی دلیل. خشونت بی دلیل ماحصل سیستمی است که برای توجیه خود به جای دلیل تصویرهای دست کاری شده ارائه می دهد و اصرار دارد که این تصاویر عین حقیقت اند. در واقع همه ی تصاویر دستکاری شده اند. و البته این مطلبی است که به مذاق فاتحان خو ش نمی آید. دلاکروا نقاشی خود را دستکاری نمی کند.یا اگر دستکاری می کند، سعی در مخفی کردن رویکرد خود ندارد. او می داند که در عالم تصویر، بی طرفی ، حرفی است مهمل. کسی که اردوگاه تجاوز تأسیس می کند، روی پوست مردان جوان بنزین می ریزد و آنها را دمر زیر آفتاب تابستان، کف آسفالت می خواباند، کسی که روی گرده ی بازداشتی ها سوار می شود و از آنها می خواهد صدای الاغ در بیاورند، اوست که باید تصویر خود را دستکاری کند.


10-پرچم به اهتزاز در آمده، جهت وزش باد را از چپ به راست نشان می دهد، اما پارچه ی سرخ رنگی که دور کمر زن آویزان است، جهت وزش باد را خلاف این مسیر نشان می دهد. چرا باد همزمان در دوجهت مخالف می وزد و دلاکروا چه عمدی از این کار داشته؟

11-تصویر سیاست نمی تواند مستقل از سیاست تصویر عمل کند. در تقابل با تصویری که سیاست از خودش برمی سازد و مدعی آن است که عین واقعیت است و لاغیر. تصویر، عامدانه خودش را دستکاری می کند تا مگر از این طریق، عامل انسانی را از بیننده بودن به سازنده بودن وادارد. در لحظه ی وقوع رخداد بادها از دوجهت می وزند، اما بادی که بیرق پیروزی را به اهتزاز در می آورد، در جناح مردم است.

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

دلقك ها، كمدين نيستند

1- آنچه در این شش ماه پشت سر گذلشته ایم، یک کمدی تمام عیار است و به نظر می رسد موسوی با سماجت به این نقش کمیک ادامه خواهد داد. دشواری موسوی، دشواری کمدی است. در اینجا منظور از کمدی صرف خنده دار بودن و مایه ی تفریح دیگران شدن نیست. اتفاقاً، در مجموع تراژدی ها در مقایسه با کمدی ها، دلقک های بیشتری دارند. کمدی عرصه ای است که نمی توان در آن دلقک بازی درآورد.دلقک ها آفرینندگان تراژدی و در عین محصول تراژدی اند.دلقک ،نه در شمار حاکمان به حساب می آید، نه متعلق به مردم عادی و عوام است. او موظف است در دربار آمد و شد کند و تصویری مضحک و پر نیش و کنایه از زندگی جهنمی آدم های پشت دروازه های قصر درست کند تا مگر قصر نشینان خوش خوشانشان بشود. دلقک ، شخصیتی کمیک نیست. او تصویر دستکاری شده و مطلوب عقلانیتی است که حاکمان را از محکومان مجزا می کند و اين جدايي را به صورت تقديري غير قابل تغيير عرضه مي كند.

2- موضوع کمدی ،رهایی و به تعبیری عملیات آزادسازی است. کمدی در قرون وسطی به معنی رستگاری و به عافیت رسیدن نیز بود و به همین دلیل دانته اسم کتابش را کمدی الهی گذاشت. مسیری که دانته طی می کرد مضحکه نبود، تمهیدی بود برای نجات. پس کمدی زنجیره ای از رخدادهایی است که به رهایی می انجامد. در دل هر کمدی عبارت "ما وجود نداریم، می خواهیم باشیم" نهفته است. کمدی همان "چیزی" است که خلاء ماورای قدرت نمادین شده را خطاب قرار می دهد. کمدین، عدالت خواه یا آزادی خواه ناب نیست. او در شکاف میان عدالت و آزادی رخنه می کند. کمدین اصول گرا یا اصلاح طلب تمام و کمال نیست. او اصلاح طلب اصول گرا یا اصول گرای اصلاح طلب است. از اینرو، در فراز و نشیب کمدی می تواند گفتاری را به وجود آورد که در عین آنکه هیچ است، همه را خطاب قرار می دهد.

3- خنده دار بودن یا خنده دار کردن یک سیاست مدار از او چهره ای کمیک نمی سازد. کمدی با رفتارهای طنزگونه به وجود نمی آید. سارکوزی حین مصاحبه با یک خبرنگار، دستش را از جیبش بیرون می آورد و ساعتش را نشان می دهد و به او می گوید که این ساعت را تازه خریده است. در کنفرانسی جهانی با دوست دخترش اس.ام.اس بازی می کند. با این حال به رغم این افعال طنزآلود، سارکوزی شخصیتی کمیک نیست.

4- کتابی که گویا ارسطو درباره ی کمدی نوشته بوده ، مفقود شده است و از این بابت بر خلاف تراژدی، برای اندیشیدن به کمدی سرآغازهای چشمگیری وجود ندارد. امبرتو اکو در رمان مشهورش نام گل سرخ ، فضایی را تخیل کرده که در خلال آن نسخه ای از کمدی ارسطو در کتابخانه ی صومعه ای قرون وسطایی نگه داری می شده.در سیر وقایع رمان، خورخه-راهبی متعصب- سعی می کند تا آیندگان را از خواندن و مواجهه با کتاب ارسطو بازدارد. او معتقد است که خنده ابداع شیطان است و اقتدار کلیسا را خدشه دار می کند. در پایان رمان،خورخه صومعه را آتش می زند تا کتاب را نابود کند بدین ترتیب آخرین نسخه از کمدی ارسطو از بین می رود.

5- کمدی علیه" طبیعی دانستن" وضعیت موجود است. کمیک بودن موسوی بیش از هر چیزبه این واسطه است.طبیعی سازی،شاید سهمگین ترین تکنیک برای اعمال ایدئولوژی بر دیگری باشد. شرایط اقتصادی، سیاسی،و مسائل اجتماعی؛ فقر، سانسور، و حقارت عمومی، در حد نهایی خود از چشم فاتحان اموری طبیعی هستند. و وقتی می گویند، طبیعت منظورشان همان امور عادی و عادت شده ، یا همین زندگی روزمره است. منظورشان روالی است که آب از آب تکان نخورد و قدرت بدون دخالت سوژه های انسانی به سیطره اش ادامه دهد.از این منظر است که آنها نه با تمامیت طبیعت، که محدود کردن دامنه ی مفهومی آن، همه "چیز" را طبیعی قلمداد می کنند. موسوی، "دیگری" این طرز تعبیر از طبیعت است. طبیعت از چشم او سرشار از رخدادهای پیش بینی ناپذیر است. طبیعت، برای او مهار ناشدنی است و سبز، حامل نیرویی آفریننده و غیر مترقبه است که تحت تسلط در نمی آید. دست نیافتنی است. در عین حال هر لحظه ممکن است از گوشه ای سر بلند کند.

6- النکا زوپانچیچ، متفکر اسلونی، معتقد است کمدی وقتی سر بر می کند که مردم میان آنچه احساس می کنند، و آنچه خیال می کنند احساس می کنند، گسستی قائل شوند. از این جنبه است که موسوی را شخصیتی کمیک می دانم.

7- شخصیت کمیک، عامل رهایی و رستگاری نیست.کمدی با مخاطب عادی و بدیهی فرض شده سخن نمی گوید. روی سخن کمدین همواره با کمدین های دیگر است. "هر ایرانی، یک ستاد" یا "هرایرانی، یک رسانه"، تدارک برای اجرای صحنه ی کمیکی است که از بحران بازنمایی بیرون آمده و از منطق سکوت عدول کرده است. در کمدی، بازیگران همان تماشاگران، و تماشاگران همان بازیگران هستند. کمدین ها ، صرف حضورشان، حاکی از امکان پذیری خارج شدن از این شرایط، و ایجاد وضعیت های تازه است و کمدی، امکانی است برای حیوانات طرد شده ،تا در گیر و دار کنش سیاسی به انسان تبدیل شوند.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

تأخیر نوشتن/نوشتن تأخیر

برای حرف زدن،نوشتن، تحلیل کردن زود است؛ برای سکوت دیر. خیلی دیر. همین تأخیر و تعجیل های همزمان می آزاردم و در عین حال شور و شگفتی خودش را هم دارد. از دیروز نمی توان نوشت. هنوز "دیروز" نشده. شاید زمانی فرابرسد که بشود دیروز خطابش کرد. اما حالا نه!
سر در دانشگاه را با داربست و تراکت های بزرگ تبریک عید غدیر پوشانده بودند.نمونه ای تمام و کماال از هنر بسته بندی بود.(جای کریستو خالی که ببیند روی دستش بلند شده اند!) در امتداد خیابان انقلاب کسی آن پنجاه تومانی گنده را نمی دید. پیاده اگر مسیر را طی می کردی، می دیدی که پشت آن داربست ها و میله ها و تبریکات فائقه نفر نفر ایستاده اند و نشانی از تبریک و تبرک در ناصیه شان پیدا نیست.
گزارش دادن کار احمقانه ای است. گزارش نویس یا باید کسی را در آینده مورد خطاب قرار دهد، یا برای آنها که نبودند، که نیستند شرح ماجرا را بنویسد. رخدادها به ماجرا تبدیل نمی شوند. رخداد ها را نمی شود با روایت سر به نیست کرد.این روزها در معرض این تجربه قرار گرفته ایم که همه برای هم داستان های تکراری تعریف می کنند. همه هزاربار ماجرای خودشان را برای سایرین بازگو می کنند. که اصلاً بد نیست. خیلی هم خوب است. در نفس این تکرار، رخداد خودش را مخفی می کند.یک لحظه سرک می کشد و خودی نشان می دهد و بعد بلافاصله به شکل وعده ای در می آید برای رخداد بعدی، تا کمین کنی و وفادارانه نامگذاری اش کنی. مثل من که سعی می کنم با اعلام ناتوانی در بازگو کردن چیزی، چیزی را بازگو کنم.
خیابان چیزی بیشتر از هندسه ای است که در نقشه ی هر شهر می توانید ببینید. امتداهای خیابان لایتناهی است. اس.ام.اس ها و تماس های گاه و بی گاه، در هنگامه ای که بین شنیدن ها و دیدن ها وقفه هایی عجیب به وجود می آورد، به همراه نفس کشیدنی که از اثر دود گاز و اضافه به هوای هر روزه به روال همیشه نبود، خیابان را به چیز دیگری مبدل کرده بودند. با چشم هایی خیس برگ های زرد و قرمز روی زمین می ریخت و زمین دست خالی نبود.
خسته ام از خیابان، از این که همه ی امور خصوصی ما که دو دستی به حوزه ی عمومی تقدیم شده! و حالا خیابن سر به عصیان بر داشته و کش و قوس می رود. مثل زنی که در آستانه ی زایمان دست وپا می زند و به هر چه در دسترس است چنگ می زند. می خواهم بگویم آنچه تجربه می کنیم وسیعتر از خاطره های ماست. حرف زیادی برای گفتن نیست،فقط ممنونم از این که با تلفن با اس.ام.اس با هر چه در دسترس داشتی حال مرا می پرسیدی. در خلال اعلام سلامتی و روبراه بودن یا نبودن فقط تو بودی که زیر و بالای رخداد را درک می کردی. حتی من هم نمی دانستم چه اتفاقی دارد می افتد! فقط تو می دانی!

وقتی هر قانونی غیر قانونی می شود

به محض وضع هر قانونی، تصور خارج شدن از آن قانون نیز به وجود می آید. قانون، وضعیتی نمادین است. اما خارج از قانون کجاست؟ قانون همیشه در پی آن است که کل باشد. قانون خوب، قانونی است که فکر همه چیز را کرده باشد و در تمام حالت ها کارامد باشد و در جملگی امور جاری و ساری باشد. اما غیر قانونی به معنی خارج از قانون نیست. زیرا بنابر تعریف قانون کل است و کل، بیرون ندارد. به همین دلیل، دیگری قانون، جایی در خود قانون است. در هر قانونی اصلی نهفته است ک یا هیچ وقت به شکل قانون در نظر گرفته نمی شود، یا بنابر اصولی بر خلاف اصول مبنایی همان قانون است. این همان چیزی است که کارل اشمیت به آن اصل استثنا می گوید.
در وضعیت های اضطراری مثل جنگ، حکومت نظامی و کودتا، اصل استثنا با خود را به تمامی بروز می دهد. در این جور موقعیت ها، قانون به محاق می رود و قدرت عریان با هیبت بسیار خود را علنی می کند. به همین دلیل است که اشمیت در مقام فیلسوفی فاشیست معتقد بود هیچ چیزی غیر قانونی تر از خود قانونی نیست. به عبارت ساده تر، قانون ها بیرون خود را تا می زنند و آن را به درون خود سرایت می دهند. با این مکانیسم قانون به بهای حفظ کلیت خود، جامعیتش را از دست می دهد. وظیفه ی حکومت ها در دوران مدرن آن است که تا جایی که ممکن است اصل استثنا را ضعیف کنند و آز عینی و علنی شدن آن جلوگیری کنند.سیاست از جایگاهی مستقل و خودبنیاد برخوردار است و نمی توان با انگیزه های اخلاقی یا اقتصادی به مصاف آن رفت.تلاش محافظه کارانه برای حذف یا لغو سیاست از زندگی بی شک به شکست می انجامد.سرنوشت ما را هنوز سیاست رقم می زند.اشمیت به درستی شرح می دهد که بیرون از دولت برای شهروند جایی وجود ندارد. و دولت همواره به دشمنی محتاج است که امکان جنگ را زنده نگه دارد. زیرا اگر احتمال جنگ وجود نداشته باشد تمایز میان دوست/دشمن، خودی/ غیرخودی، بیرون/درون از هم می پاشد. نتیجه گیری اشمیت از این قاعده بی اندازه جالب است:"هرگاه بر فرض دشمنی وجود نداشته باشد(که این امر محال است) لازم است دشمنی را آفرید تا سیاست ادامه پیدا کند." کسی که از حیطه ی قانون خارج شود، در انسان بودن، زنده بودن و حتی وجود داشتنش می توان شک کرد. هیچ قانونی کاملاً اجرا نمی شود. اجرای بدون تنازل قانون توهمی بیش نیست.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

از فلورانس تا ونيز

1-گئورگ زیمل دو مقاله ی جداگانه درباره ی ونیز و فلورانس نوشته که در هریک به جستجوی ویژگی بنیادین هر یک از این دو شهر برآمده. از منظر زیمل ونیز، شهر پل هاست. در این شهر تا حدممکن سعی شده تا انفصال ها و جدایی ها به اتصال ها و پیوستگی ها مبدل شود.پل های ونیز نمونه ی عینی این ویژگی به حساب می آیند. در تقابل با ونیز، فلورانس مکانی است که تا توانسته اند برای آن در ها و دروازه های گوناگون ساخته اند. به عبارتی فلورانس جایی است که پیوستگی ها و امتدادها را به بریدگی ها و مرزبندی های جدید تبدیل می کند. اندیشیدن به این مسأله که در زندگی مدرن طبیعت را با انفصال ها و اتصال ها دگرگون می کنیم برای زیمل ارزشی اساسی دارد.
از صبح دوشنبه 16 آذربه بعد برای همه ی کسانی که از خیابان انقلاب عبور کرده اند این منظره جالب توجه بوده که سردر دانشگاه تهران را دیگر نمی توان دید. با بنرهای 3در 10 متری که مضمون آنها تبریک عید غدیر است سردر دانشگاه را پوشانده اند و پشت این بنرهای بزرگ که با داربست نصب شده اند نیروهای ضد شورش کمین کرده اند و در باران و آفتاب حضورشان قطع نمی شود. به نظر می رسد انگیزه ی توأم با تأخیر تبریک گویان جلوگیری از دیده شدن سردر در روز خاص 16 آذر بوده است. اما نتیجه ی دیگری که حاصل آمده تبدیل مکان تماس به مکان انفصال و جدایی است. به بیان بهتر دانشگاه بسته بندی شده است و مثل هدیه ی روز ولنتاین ، محتوای آن مستور شده است. به جز قرنطینه کلمه ی بهتری نمی توان پیدا کرد.
2- ساده ترین کارکرد در ها و دروازه ها، ارتباط بین درون و بیرون محیط هایی است که حصارها و دیوارها به طور هندسی در مکان هایی فراخ ایجاد می کنند. وقتی در ها را ببندند و حتی بدتر از آن بپوشانندشان، دلالت هایی بدیع بروز می کند که تنها چاره اش تجویز پرهیز از فکر کردن است.
پوشاندن درها، مسدود کردن مدخل ورود به یک مکان، از علائم نوع خاصی از سیاست ورزی است که سابقه ای طولانی دارد. می توان نمونه ای آورد از نحوه ی به قتل رساندن شهاب الدین سهروردی، که او را نیز در اتاقی که همه ی روزن هایش را پوشانده بودند به قتل رساندند. نمونه ی دیگر را در تاریخ تهران قدیم جعفر شهری می توان جست که زنان و دخترانی را که روابط خارج از ازدواج داشته اند، در اتاقی بی در و بی پنجره حبس می کرده اند و آن قدر در آن وضعیت نگه شان می داشته اند تا بمیرند.
3- پس از انقلاب اسطوره ی کنکور به عنوان یکی از ساز وکارهای اعمال قدرت بر شهروندان به کار گرفته شد و تدریجاً در دوران سازندگی به شکل یک آیین خودبنیاد مناسکش را تحمیل می کرد. به طوری که مسئولین سازمان سنجش در شب برگزاری آزمون به داوطلبین توصیه می کردند و می کنند که چه بخورند و چه وقت بخوابند و الخ. کنکور استعاره ای از مرگ را با خود به دوش می کشد. سه مرحله ی مردن- برزخ-بهشت/جهنم کاملاً در آن جلوه گر است. مطابق این اسطوره، دانشگاه مکانی بود که گذر از کنکور برای برخورداری از نهرهای روان و درختان به هم پیوسته ی آن ضرورت داشت. علاوه بر این دانشگاه دلالت های اروتیکی خاص خودش را داشت. تنها مکانی که زنان و مردان به طور مختلط می توانند در آن تحصیل کنند و از اعتباری رسمی برخوردار باشند. همان طور که مرده ها نمی توانند از جهان پس از مرگ برای زندگان خبر بیاورند، دانشجویان نیز نباید و نمی توانند از آنچه پس از ورود به دانشگاه عایدشان شده برای پشت در مانده ها چیزی را بازگو کنند.
4- سال گذشته دانشگاه تهران به گیت های امنیتی مجهز شد و در تصور مسئولان به شکل مکانی درآمد که عبور و مرور در آن تابع شرایط خاص و و ضعیت اضطراری بود. امسال ماجرا از این هم پیچیده تر شد. زیرا کسانی که دانشجوی این دانشگاه نبودند با کارت هایی از نوع دیگر وارد می شدند و در اجتماع دانشجویان رسمی دانشگاه نفوذ می یافتند و ... . می توان این طور نتیجه گرفت که دانشگاه تهران مکانیتی سیال پیدا کرده که مثل سلول زنده هر چه را بخواهد می پذیرد و هر چه را نخواهد یا راه نمی دهد یا با مکانیسم جبرانی آن را دوباره به بیرون پرتاب می کند. به طوری که حتی از پشت میله ها و از فراسوی آن سردر کلیشه ای هم ،دیگر نباید فضای آن را دید.
5- نسلی که با دوم خرداد دانشگاه را تجربه کرد، با سیاست آشتی کرده بود و نمی خواست متخصص صرف یا کارشناس حلال مشکلات باشد. ذهن انتقادی در او نشو نما کرد و اینک ده سال از تجربه ی نسلی او می گذرد. در این ده سال، این نسل تغییر رشته داده، به کمیته ی انضباطی فراخوانده شده، اخراج شده، به زندان رفته، مهاجرت کرده، زندگی عاطفی اش متلاشی شده، و تبعات به کسوف رفتن سیاست را با تمام وجودش حس کرده. خیلی هاشان درس و حیات آکادمیک را وداع گفته اند و در روزنامه و نشریات، و جمع های خود انگیخته مسیر ذهنیات خود را تعقیب کرده اند. در سال های اخیر حیاط دانشگاه قدرت بیشتری از کلاس ها پیدا کرده و اين نسل به رغم همه ی سم پاشی ها ترجیح داده بیشتر روشنفکر باشد تا متخصص کارشناس حلال مشکلات. سرگردانی و قصه گویی، ویژگی این نسل است.
6- در انگاره ی متخصص بودن دانشگاهیان، به طور موذیانه ای آشتی جویی با شرایط موجود پنهان شده. تصور بر این است که بدون تغییر در زمینه می توان به نتایج مطلوب دست یافت. " زندگی سراسر حل مسأله است" به شعار فاتحان تبدیل شده و هپی اندینگ، ضرورت آگاهی کاذبی است که به "نقد سازنده" معتقد است. متخصصان و کار شناسان مدام می کوشند تا با حرکت تدریجی و بطئی، سعادت را در زمانی معین فراهم آورند. اما هم اکنون نیروی گریز از مرکز سیاست چنان فعال شده که بیرونی ها را به درون و درونی ها را به بیرون جذب می کند. ماجرای اسطوره زدایی از دانشگاه دیرگاهی است آغاز شده و حضرات دیر رسیده اند، قطار رفته است
7- در الهیات، قیامت را به "یوم تبلی الاسرائر"، روز برداشتن پرده ها تعبیر کرده اند. روزی که مردگان و زنده ها با هم مرتبط می شوند و جهان زیر وزبر می شود. هر قدر کنکور و سایر اساطیری که دانشگاه را فاسد و ویران کردند، به مرگ و رازآلودگی دلالت داشتند؛ از 16 آذر به بعد با پرده ای که علنی و عینی در برابر چشم همه ی رهگذران ظاهر شده، انتظار برای قیامتی که پرده ها را برمی دارد و فاصله رامنتفی می کند، پذیرفتنی تر و اندیشیدنی تر شده است.
8- دانشگاه تهران سه روز است که شبیه فلورانسی شده که تدریجاً به ونیز تبدیل می شود. دیر یا زود درها جای خود را به پل ها می دهند و پرده ها برداشته می شوند.

رد شويد اين جا چيزي براي ديدن نيست

"رد شوید، اینجا چیزی برای دیدن نیست."رانسیر می گوید، مداخله ی پلیس در مکان های عمومی در وهله ی اول عبارت از استیضاح تظاهر کنندگان نیست، بلکه بر هم زدن تظاهرات هاست... پلیس می گوید که در خیابان چیزی برای دیدن ، و کاری برای انجام دادن نیست جز رد شدن رفتن! از خودم می پرسم چرا تجربه ی خیابان این همه تعیین کننده و پر تنش شده؟ شاید به این دلیل که تنها جایی است که می توان از تقدیر فراهم آمده رو گردان شد و رخداد را جایگزین انتظارات و توقعات برآورده نشده قرار داد. کار به همین جا ختم نمی شود. در زندگی خصوصی هم خطاب پلیس به تظاهر کنندگان را مدام می شنويم." رد شوید، اینجا چیزی برای دیدن نیست." برای آن که چیزی ديدني باشد، قبل از هر چیز بیننده ای لازم است. اما نه! قبل از بیننده، درنگ یا اراده به درنگی لازم است که شیء پیرامونی را به موضع دیدار آغشته کند. یا بهتر آن که بگوییم شیء ما را به دیدار خودش آغشته کند یا ما به پیرامون شیء آغشته شویم. راه رفتن در خیابان و ایستادن؛ بی آن که مغازه ای باز باشد و چراغ های ویترینی روشن شده باشد. دیگر، بر خلاف سابق، رابطه ی بی واسطه ممکن نیست. هرکس دیگری را از پشت ویترینی نامرئی می بیند. مسأله این نیست که قدرت از بالا به پایین اعمال می شود.دراين شرايط، نظام سلسله مراتبی کار چندانی از دستش برنمی آید. نکته ی مهم این است که قدرت بین آدم ها حائل می شود و از بین بدن ها حضورش را به عرض می رساند. و کار به همین جا ختم نمی شود. مأموریت پلیس وقتی تمام و کمال به فرجام می رسد که هرکس "بینی" باشد در پیشگاه خودش. هر کس دو تاست. یکی آن که می بیند و دیگری آن که می بینندش. هیچ وقت این دو یکی نمی شوند و تنها می توانند در بزنگاه ها به هم برخورد کنند و برای رخداد ناممکن تدارک ببینند. این جا محل وقوع معجزه است. زمانی از متألهی پرسیدند، چرا خدا برای اثبات حقانیت پیامبرانش، قانون خود را زیر پا می گذارد و در نظام طبیعت دخل و تصرف می کند؟ جواب متأله در حکم دستور العملی است برای خیابان. او گفت:" معجزه طبیعت نامأنوس خدا، و طبیعت معجزه ی مأنوس خداست." آنها که می ایستند و چیزی را دیدنی می کنند در پی راز زدایی از اشباحی هستند که در خواب و بیداری "بین" آنها و خودشان حائل شده اند. با همین ایستادن ساده ، طبیعت نامأنوس در برابر معجزه ی نامأنوس قد علم می کند و پس از این، كساني دوباره جمع می شوند، پراکنده شان می کنند، از جایی دیگر سربر می کنند و وقتی هم که رفتند مثل پرهیبی رونده احتمال حضورشان در همه جا هست