۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

ترامادول

آن میله ی چوبی که هنوز تکلیفش با خودش روشن نبود می خواهد نهال بماند یا درخت بشود؛ مثل هر روز سر جایش بود و این زبان بسته هم زیر تک و توک دوسه شاخه ی بی سایه ی آن ،جا خوش کرده بود. پوزه اش مماس با زمین بود ولی نمی شد گفت که پوزه به خاک مالیده. بی رمق و نزار لمیده بود و پلک های حیوانی اش فروهشته و بی اعتنا از صدای کوبیده شدن در آهنی حتی بر نمی جهید. تا دیدمش شناختمش، ترامادول بود، همان سگ یادداشت های سردبیر موقوف روزنامه ای که به قول خیلی ها آخرین روزنامه بود. هست.یادداشت های سردبیر را دوست نداشتم. ندارم. چه معنی می دهد سر دبیر به جای سر مقاله و حلاجی مسأله ی روز، مشق داستان کند. ولی نمی دانم چرا این ترامادول توی ذهنم جا گرفته .


هفت هشت سال پیش ترجمه ی داستانی از ایزاک بشویس سینگر را با عنوان "گیمپل احمقه" سپرده بودم دست همین آدم تا بخواندش و در نشریه اش چاپ کند. در نشریه اش چاپ نشد ولی بالاخره یک جایی چاپش کرد. یادداشت های او را هنوز دارم. با مداد و با خطی عجیب و غریب کنار سطرها یادداشت هایی گذاشته بود و از هر ده تا غلط تایپی دو تا را اصلاح کرده بود. ترامادول آن روزها سگ جوانی بوده لابد. خوب توی خیابان ها پرسه می زده و زن ها و دخترهای دور و برش زهره ترک می کرده.


...همین دوهفته پیش بود که با هدفون های توی گوشم پابه پای باب دیلن زمزمه می کردم واز گلشهر به طرف روزنامه می رفتم.از خش خش برگ های زیر پایم کیف می کردم و تر جیع بند ترانه ی دیلن " خدا در کنار ماست" بود. در ترانه معلوم نبود چرا آمریکا وارد جنگ اول می شود، ولی خدا در کنار آنها بود. در ترانه آلمان ها دشمن بودند و بعد دوباره دوست می شدند و متحد و باز هم " خدا در کنار ماست". در ترانه این تکیه کلام فلان سناتور آمریکایی مجوزی بود برای همه چیز:"خدا در کنار ماست." باب دیلن می خواند و می خواند و می خواند که یکهو صدای جیغ ترمز حواسم را پرت کرد.ماشین سربیر بود که به قدر چند ثانیه سلام و علیکی کردیم و رفت.


از خانه ای همان حول و حوالی صدای چیزی بین پارس و واق واق به گوش می رسید. خودش بود: ترامادول جایی همان دور وبر سرش به کاری گرم بود.


مطمئنم در انفرادی بهش سخت نمی گذرد. اتاق محبوبش درساختمان روزنامه از انفرادی هم کوچک تر بود. اتاقی مثلاً دومتر در یک متر که محل استراحت آبدارچی بود. اساساً اتاقی در کار نبود. بیشتر شبیه یک انباری بود. از این ها گذشته ابدارخانه یا آشپزخانه بهترین جای روزنامه بود برایش. همان جا بود که یک جمعه بعد از ظهر صدایم کرد و شنگول و سرخوش اسم شخصیت سگ یادداشت های اعصاب خردکنش را بهم گفت:"ترامادول" .

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

ما چیزی برای از دست دادن نداریم به جز زنجیرها

خسته از گفت و گویی طولانی و مست از لذت شنیدن ایده هایشان، دلخوش از این که هنوز چیزی سرپاست و شاید تکه یخ زیر آب کوه یخی بزرگ بشود و تایتانیک مرگ و نفرت و ذلت را غرق کند. راه برگشتی را طی می کردیم که فقط برگشت بود. برگشت خوردن ازشور، از جوانی، از عشق حتی. با این همه بیست، بیست و پنج متر جلوتر. مرد را دیدم که تکیه داد به در ماشین و بعد صدای جیغ زن و بهدتر همهمه ی آدم ها و با پاهایی خشک شده، دهانی خشک شده، به سوراخ سرخ روی سینه ی مرد نگاه می کردم. اسمش را نمی دانم. نمی دانستم. اورژانس زودتر از همیشه رسید. ولی مرده بود.همان دم درگاه مطبش نشستم و جنازه همان طور روی زمین، کف آسفالت. می گفتند دکتر است، استاد دانشگاه است.
اما وقاحت وقتی خودش را نشان می دهد که شاهد مرگ به جستجوی دلیل می گردد. " این زنه که کنرش نشسته زن خودش نیست که!" بعد زن شوکه و خراب پیاده می شود . نمی تواند با موبایلش تماس بگیرد. چند بار سعی می کند. ولی نمی تواند. هی یک دکمه را عوضی می زند. موبایل را می دهد دست کسی از بین جمع و می گوید فلان شماره را بگیر. با زنش صحبت می کند. افسر آگاهی می بردش توی رستورانی همان نزدیکی و آنجا را قرق می کنند. ما از پشت شیشه نگاه می کنیم. بعد دوباره فرایند تبدیل جسد به معما شروع می شود. لذت می برند از خیالبافی درباره ی مرده ای که روی زمین شهد زنده بودن را به کامشان شیرین می کند. " شاید مریضی کسی بوده! شاید کسی را بالای پول عمل نکرده و طرف مرده" رنی از راه می رسد و جیغ می کشد و مثل احمق ها داد می زند" ببریدش بیمارستان،ببریدش دکتر" دکتر همکارش در همان ساختمان پزشکان بالای سر جسد است. هیچ خونی کف خیابان نیست و هنوز همان سوراخ سرخ زیر قفسه ی سینه است و فقط همین. و همین سوراخ نه ترسناک و نه اهل هیاهو توهم نجات و امید حیات در هر کسی که بار اول می دیدش بر می انگیخت. " عین حجاریان! من یادمه!" صدا صدای جوانی است موتور سوار که با تشر یکی دو مأمور متفرق می شود.
بر می گردم و اسباب کابوس مهیا ست. تا شاید دوماه. که نوشتن عین دزدیدن صدای مرده هایی است که ما به جای آنها کلمات را اشباع می کنیم.من نمی توانستم قدم از قدم بردارم. برای مردن شاهدی وجود ندارد. برای جسد چرا. نه هنوز مرده را می توان دید. و همین طور نه دیگر زنده را. اما خود مردن. خود آن چیز چیزنده را نمی شود دید. نمی شود مدعی شهادت دادن بر آن بود. از زانو به پایین چوبی بودم. یا چدنی. یا مثل ریشه عفونی دندان عقل. بعد تو آمدی. دستم را گرفتی. با هم به زمین و زمان فحش های رکیک دادیم. بعد جسد مثل اشتباه تایپی به غیابی از جنسی دیگر و نیازی موذی مبدل شدیم. تازه زدی زیر گریه، من نگاهت می کردم. نه. تو گریه کردی، من زدم زیر نگاه. و ما هم به دلیلی به جز جنازه ی حالا چند صد متر آن ورتر.

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

آخرين حباب روي آب

مي گفت ساعتي كه كار نمي كند هزار بار بهتر از ساعتي است كه يا عقب است يا جلو. مي پرسيدم چرا و جوابش اين بود كه ساعتي كه كار نمي كند لا اقل دو بار در شبانه روز وقت را درست نشان مي دهد اما ساعتي كه عقب يا جلو... . به نصيحت هايش گوش نمي كردم كه هميشه براي ساعتي حرف مي زد كه كار نمي كند. حالا بايد جواب پس بدهيم بابت عقب بودن يا جلو رفتن. مي گفت طوري زندگي كن كه مجبور نباشي چيزي سنگين تر از قلم بلند كني. زمان گذشت و فهميديم چيزي سنگين تر از قلم وجود ندارد.
بهترين خطاب، خطاب به هيچ كسي است كه با همين خطاب كردن تو دليل وجودي پيدا مي كند. وقتي خطابي هست لابد مخاطبي هم بايد برايش باشد. فقط همين مهم است.

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

نامگذاري مجدد تاريخ

در پادگان ها اصطلاح رايجي هست به اسم بگايي كه فقط در همين مكان به كار مي رود و هيچ وقت نشنيدم كه خارج از اين محيط آن را استفاده كنند. معني گسترده اي دارد اين كلمه. به هر عمل، احساس، رفتار و حتي تصوري كه باعث عذاب و دردسر شود مي گويند: " بگايي". جالب اين جاست كه همه ي افرادي كه در آن محيط شايد روزي ده بيست بار اين كلمه را به كار مي برند، به مجرد بيرون آمدن و جدا شدن از آن سيستم، كلمه را همان جا در محدوده ي معين خودش به حال خود رها مي كنند و مي روند پي زندگيشان. انگار كه وا‍ژه اي مناسكي يا آييني باشد.
گفتن ندارد كه در دفاع از توهمي به نام زندگي خصوصي، هركسي براي ديگري ، بگايي مي شود. هر قدر سعي كني بگايي ديگري نباشي، بالاخره يكجا دمل سرباز مي كند و متوجه مي شوي كه از همان آغاز درچارچوب بگايي قرار داشته اي. حتي مرگ هم، نوعي بگايي است كه ما در غياب خودمان به ديگران اعمال مي كنيم.
در تمام اين چند ماه اخير دقيقاً فقط چهار روز در خاطرم مانده كه در جمع آدم ها، در جمعي به نام مردم، هم احساس رهايي بود، هم احساس خاص بودن و يگانگي. طي آن چهار روز عملاً بگايي از زندگي روزمره رخت بربسته بود.وقتي تعبير مردم ناممكن بشود، زندگي صفت بگايي را براي خود بر مي گزيند. كه البته خودتان مي دانيد چيزي نگذشت كه بگايي متراكم و منسجم تري، به اين كلمه ي گم وگور تجسمي تازه بخشيد. تجسمي كه خود برامده از گم و گور شدن بود.
بگايي نه تاريخي مي شود و نه چيزي در حوزه ي امور فردي باقي مي ماند. بگايي حاصل حضور بازنمايي شده ي ديگري است. بگايي به عبارتي تصوير زندگي است.

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

تاريخ را پدر خانواده مي نويسد-والتر بنيامين

وقتي تخيل به شكل غالب بيان پذيري فرد مبدل مي شود، دو راه بيشتر براي نجات ته مانده هاي زندگي باقي نمي ماند. اول آن كه تخيل را به صورت واسطه اي قرار بدهيم تا از دل آن، ايده اي سر بلند كند. و دوم آن كه تا حد ممكن از تخيل پرهيز كنيم و صرفاً به جابه جايي فاكت ها بپردازيم و بگذلريم كه فاكت ها خود مولد تخيلي رهايي بخش بشوند.
هي مي پرسند آخرش چه مي شود؟ گاهي مي پرسند چه كار بايد كرد؟ اما سؤال بنيادين اين است كه در اين شرايط چه كار نبايد كرد؟ بهترين تخطي از تخيل اجباري و همگاني شده ي معاصر، بر ساختن نه ها و نكردن ها و نرفتن ها و نخواستن هايي است كه به جاي تكيه بر امور بالفعل با امور بالقوه، وقاحت انگل صفت محيط پيرامون را رسوا مي كند. علاوه بر اين مولد گشودگي نجات بخشي مي شود كه شب سياه تاريخ را منحل و به نوعي رستگاري منجر مي گردد.
انديشيدن به پيروزي قريب الوقوع مقدمه چيني براي ظهور هيولاهاي تازه است. از سوي ديگر پذيرش بي چون و چراي نقش قرباني و اعتبار يافتن از آن، خود منجلاب ديگري است. بي شك در اين رويكرد، صدمه ها مي بينيم و در اين تلاش نفس گير بخار مي شويم. تنها تر مي شويم و با اتهام ها و تحقيرهاي تازه تر و زخم هايي كاري تر با قساوتي به مراتب بيشتر از اين و تهديدهايي به شدت هولناك تر، نشانه گذاري مي شويم.
داس مرگ از بين ما مي گذرد، اما بايد بدانيم كه در پذيرش اين قاعده ي برآمده از جنون و حماقت، بيشتر مي ميريم و صدماتي جدي تر مي بينيم. هر چه بگذرد اميد، سخت تر مي شود. طي اين مدت براي رخداد كمين كرديم، بعد به نامگذاري آن رخداد پرداختيم و حالا فقط مي توانيم به اين رخداد وفادار بمانيم.يا نمانيم. چه بخواهيم چه نخواهيم ما را به نام اين رخداد خواهند شناخت.
نه به تاريخ اتكا مي كنيم و نه خود را سازنده ي تاريخ فردا مي دانيم. نه قربانيان امروز هستيم نه به هيولاهاي فردا مبدل مي شويم. حضور ما خبر از تل حسرت ها و وعده هاي براورده نشده مي دهد...خبر از تخيلي تحميل شده بر تك تك سو‍‍ژه هاي انساني مي دهد.
هميشه اين طور نيست كه علت ها بر معلول ها تقدم داشته باشند. گاهي معلول، علت علت خودش مي شود. به عنوان مثال،ما شهر را مي سازيم و شهر ما را مي سازد. شهر با آن كه معلول حضور انسان است، به طور همزمان علت علت حضور انسان نيز هست. در شرايطي ،علت به فراخواني از جانب آينده بدل مي شود. عشق هم چيزي از همين مقوله است.شهر و درست تر آن كه بگوييم خيابان، هنوز تنها مكان امكان پذيري عشق و سياست است. در اين حالت است كه قبول مي كنيم معلول علت آينده باشيم.هر چند، معلول شدن با قرباني شدن تفاوت چشمگير دارد. در اين مواقع به حافظه نبايد اتكا كرد. اين يك قاعده ي اخلاقي است. نبايد نتيجه گيري كرد. به قول والتر بنيامين، تاريخ را پدر خانواده مي نويسد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

جفت گیری

ما از آن گنده دماغ ها نبودیم.
هیچ به آنهایی شبیه نبودیم که زور می زنند بگویند
بچه به کدامشان رفته... .
تو می دانستی که به هر دوی ما رفته.
ما با همه فرق می کنیم.
هیچ وقت شبیه هم نمی شویم: هر چند
سال های زیادی با هم در خواب خور خور کردیم، به پر وپای هم پیچیدیم
و رو در روی هم بودیم. منتها
بر خلاف موقعی که توی خانه ایم، اینجا
زیر این درخت که آسمانی از
شکوفه های سفید بالاسر ماست،
قدرت محاسبه را از دست می دهم
و با انگشتم، طرح دهان تو را
هاشور می زنم.
روی ساندی تایمز پهن شده
عشقبازی می کنیم.
و بعدش، منی ها را روی صورت رئیس جمهور پیدا می کنیم.
سینتیا مک دونالد(ترجمه ی میگرن)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

جاشوی نیمه شب

جاشوی نیمه شب به ساحل آمد.
شما که می دانید پی چه بود؛
اما به جایش مرا گیر آورد.
هر جا رفتم، پی ام آمد.
از خیابان های تاریک به خانه کشاندمش، شاد بودم
از بودنش. از خانه به رختخواب کشاندمش.
در وجه رایج بوسه، گویی برای مرد،
زن یا فاحشه در مغازه موجود بود.
نوازش هایی نرم، و قصه هایی
از کشتی شکستگان، مردان مردار، و از این هم بیشتر،
حرف هایی که دوست داشتم، نه به خاطر آنچه می گفت،
که از طرز گفتنش:"مردان مرده همه جا روی آب شناور بودند!"
گریه کرد، نوکش را
فرو کرد در من (خون آمد کمی،
خیلی بزرگ بود.) چیزی از جنس ترس
در وجودش رفت. توی گوشم گفت:" تو چت شده،
باکره ای هنوز؟"
گفتم:"نه، شاعرم، دوباره بگا"
الیزابت سارجنت(ترجمه ی میگرن)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

پس از عشق

دست آخر،سازش!
بدن ها به سرحد خود بازگشتند.
اين پاها، من باب مثال، مال من اند
بازوهات به خودت عودت شدند.
قاشق هاي انگشت هاي ما،
لب ها، مالكيت خود را قبول كردند.
رختخواب خميازه كشيد، در
بي غرض نيمه باز، لق لق زد.
و بالا سر، هواپيما
سرود فرود سر داد.
چيزي عوض نشد، به جز
آن لحظه اي كه
گرگ، همان گرگ پاپيچ
كه بيرون از "او" ايستاده بود
سبك دراز كشيد و به خواب رفت.
ماكسين كومين(ترجمه ي ميگرن)

درس سکوت

هر وقت پروانه ای
به ناگاه بال هایش را جمع کند
صدایی بلند می شود: لطفاً ساکت!
به محض این که پر پرنده ای لرزان
پران به جانب نور راه بگشاید
صدایی بلند می شود: لطفاً ساکت!
به همان روش که یاد می دهند به فیل
تا گام زند بی صدا بر طبل
نیز آدمی را بر زمین
درختان صم بکم بر باغ ها همان طور
قد راست می کنند
که موی ترس خوردگان
سیخ می شود


تیموتوش آکرپویچ(ترجمه ی میگرن)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

ای وای تو هم!

"سه ی ابدی"
دو تا مرد تو دنیا هست، که
سر وکارشون با من افتاده
یکی شون مردیه که دوستش دارم
یکی دیگه، مردیه که دوستم داره
یکی شون تو رؤیا ی شبانه ی
روح همیشه غمزده ی منه
یکی دیگه شون، پشت در قلبم واستاده
که من درو براش وا نمی کنم
یکی شون شمیمِ بهاریِ
شادی هدر شده را به من میده، که حیف!
اون یکی همه ی زندگی درازشو
که هیچ وقت یک ساعتشم زنده نمی شه
یکی شون گرم، تو سرود خونم حیات داره
همون جایی که عشق، خالصخه و بی تعلقه
اون یکی، تو همهمه ی روزاس
همون جایی که همه ی رؤیاهام عبث می شن
همه ی زنها بین این دوتان
عاشق ان، معشوق ان، و سفید-
و هر صدسال یه بار چی بشه
که این دوتا یکی بشه
تووُ دیتلوسن (ترجمه ی میگرن)
بالأخره نامه های نامه های ساعدی به معشوق ناشناخته اش، طاهره ی کوزه گرانی منتشر شد.نشر مشکی آن را چاپ کرده. گویا بعد از فوت خانم کوزه گرانی، دیگر دلیلی برای مخفی ماندن این نامه ها وجود نداشته. کتاب شامل 41 نامه است که 13 تای آنها بدون تاریخ هستند. اما آنهایی که تاریخ دارند، فاصله ی زمانی 13 ساله ای را از 32، سال کودتا،دقیقاً 13 روز بعد از کودتا تا تیر ماه 45 را در بر می گیرند. به این ترتیب، ساعدی 15 سال برای زنی که دوستش داشته نامه نوشته و قرائن حاکی از آن است که هیچ جوابی در یافت نمی کرده. ساعدی بعضی نامه ها را تاریخ گذاشته و بعضی دیگر را بدون تاریخ ارسال کرده.این نوشته ها با همه ی چیزهایی که از ساعدی خوانده ایم فرق می کند. عنوان این نوشته رااز داستان کوتاهی که در مجموعه ی "آشفته حالان بیدار بخت" آمده، انتخاب کرده ام: "ای وای، تو هم!"نامه ی بعد از کودتا، چنین آغاز می شود: " دیو و دد با چهره ی پر غضب و درندگی، با پنجه های خون آشام و نگاه های حیز، روی وطن عزیز چادر کشید." در ادامه ی همین نامه ساعدی دیگر هیچ چیز از سیاست نمی نویسد، از دوری و عشق ناکامش حرف می زند و تلاش برای معرفی خودش:" ژیگول نیستم، کراوات و عینک به خودم آویزان نمی کنم، پی لوس بازی و لاس بازی نمی گردم، نوزده سالم شده و نشده، ولی در هر صورت عیش و نوش من خواندن کتاب است و عشق من به کتاب، ولی نمی دانم چطور شد پریدم توی تله ی عشق تو..."
ما، نسل ما، هنوز به مکاتبات بی جواب غلامحسین به طاهره ادامه می دهیم و از پا نمی افتیم. با طلاق های طاق و جفت، با خیانت های مسخره ی جهان سومی به امید مگر شبیه شدن به پل های مدیسون کانتی، (آن هم در بهترین حالت) ادامه می دهیم. از جمعی که با آن شروع کردم،یکی مان جاسوس از آب درآمد و با خفت و خواری در تلویزیون دیدمش که اعتراف می کند به مکاتبه و ارتباط با بیگانه. که حالا هم توی زندان جا خوش کرده و شش سالی برایش بریده اند. یکی دیگرمان توی نمی دانم کجای کرج، خودش را آتش زده و با خبر مرگش به قول یکی از رفقا، جماعتی نفس راحتی کشیده اند. آنهایی که به تجربه ی شیمیایی از جهان پیرامون خود دست زدند و هنوز زنده اند، جایشان محفوظ. هستند. هستیم. با سردر گمی و نا امنی اجتماعی و عاطفی، سر می کنیم. نامه های بی جواب می فرستیم. ایمیل های بی جواب می فرستیم. اس.ام.اس های بی جواب می فرستیم. هم دیگر را بی آنکه بخواهیم به لجن می کشیم و مثل این که حالا حالا ها نمی خواهیم در این ناممکنی ارتباط، در این محال شدن تماس، در ممنوعه شدن لمس و همه گیر شدن التماس، تأمل کنیم.
اخیراً قرار بر این شده که برای شاعرهای معاصر، شناسنامه و کد و از این حرف ها صادر کنند تا روح ملی ما که همان شعر باشد، تقویت بشود و گویا فروغ فرخزاد شامل شاعرهای معاصر ما به حساب نیامده، زیرا با عناصر ملی و فرهنگی ما تجانس ندارد. آخرین نامه ی ساعدی به خانم کوزه گرانی تاریخ تیر ماه سال 45 را با خود دارد. چند ماه قبل از مرگ فروغ.
مسأله بر سر (به قول حضرات) همذات پنداری و ( باز به قول حضراتی از سنخ دیگر) مغالطه ی استحسانی نیست که وضعیت معاصر را با حال و هوای نامه های ناکام ساعدی به طاهره اش پیوند می زنم. چند ماه پیش مقاله ای از یاکوبسون، همان زبانشناس و منتقد ادبی مشهور روس و سر دمدار مکتب پراگ، می خواندم که در آن به مرگ نویسندگان و شاعران پس از انقلاب اکتبر پرداخته بود. عنوان مقاله ی یاکوبسون این بود:"نسلی که شاعرانش تباه شد." راستش شوکه شدم. سال هاست ما یاکوبسون را با کلماتی مثل، اتخاب و ترکیب، یا مجاز و استعاره، یا فرمالیسم روسی تداعی می کنیم. باورم نمی شد که چنین آدمی به مرگ مایاکوفسکی و یسنین واکنش نشان داده باشد.
از مجموع همه ی این حرف های در و بی در می خواهم به این نتیجه برسم که تعبیری چندش آورتر و کریه تر از "فرهنگ" وجود ندارد. یک مشت انگل پس مانده، برای توجیه حضور خودشان، فرهنگ را کرده اند سپر بلا. کار فرهنگی، مطالعات فرهنگی،خدمات فرهنگی، محصولات فرهنگی، فرهنگ سازی، مهندسی فرهنگی، معاونت فرهنگی، بومی سازی فرهنگی و همین طور الی غیر النهایه. نه خسته می شوند نه شرم می کنند از این همه فرهنگ که انداخته اند عقب و جلوی همه چیز. دلشان خوش است که با فرهنگ بالأخره یک روز بی فرهنگ ها یه خیل فرهنگ دارها می پیوندند و دنیا گلستان می شود.
یکی از دستاوردهای مدرنیسم در هنر این بود که هیچ تعلق خاطری به فرهنگ نداشت. دست بر قضا مدرن ها می خواستن فرهنگ رایج جهان پیرامون خود منهدم کنند تابرای خروج از فلاکت زندگی به یغما رفته ،راه نجاتی حاصل بشود. به جای فرهنگ، آنها به تجربه اتکا می کردند. می خواستند تجربه را چنان امتداد بدهند که به راه رهایی منجر بشود. به منحل شدن چیزی به نیت تأسیس مفهوم یا احساس یا ادراکی تازه. فرض بگیرید جویس یا پیکاسو یا شوئنبرگ به جای سماجت و مقاومت در آفریدن، رو می آوردند به کار فرهنگی. فروید اگر مثل ما رفته پی مهندسی فرهنگ چه اتفاقی می افتاد و شکل قرن بیستم چطور از آب در می آمد؟
خواندن نامه های ساعدی به طاهره ی کوزه گرانی از این بابت غنیمت است. فرصتی است تا با واسطه ی دیگری در چهره های خودمان خیره خیره نگاه بکنیم و به طرح این پرسش برسیم که چه به روزمان آمده! ما هر کدام به یک بمب ساعتی برای دیگری تبدیل شده ایم کنار هم می مانیم و با هم وقت تلف می کنیم و به محض شنیدن صدای تیک تاک بمب هر کدام، فاصله را قاعده می کنیم.در دور دست حضور او پناه می گیریم و منتظر شنیدن صدای انفجار می شویم. این وسط چند نشست و سمینار و جلسه هم راه می اندازیم تا با شیرینی و چای و آبمیوه، وظایف فرهنگی خود را به نحو احسن به اتمام برسانیم. تک تک ما علامه ی دهر هستیم و به قول سهیلا بسکی، اسم کشورمان"خراب شده" است. راستش این پست مدرنیسم خاورمیانه ای حسابی حال به هم زن شده. جهان دو نفری احتیاج به صیانت و پایداری دارد. این جهنم، عادی نیست. نباید به آن تن داد.حالا دیگر "طاهره، طاهره ی عزیزم" ساعدی خطاب به ماست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

ميوه ي بهاري

هنوز نمي داند چرا درخت هايي كه در اين سال ها كنار خيابان ها غرس كرده اند اكثرشان درخت توت است. اوايل توي روزنامه خوانده بود كه نهال ها نر هستند، اما صبح كه زد بيرون يك آقاي موقري را ديد كه به شاخه ها ور مي رفت و دهانش مي جنبيد. ديروز غروب هم خانمي را ديد كه خم شده و از كف كفش هاش توت هاي له شده را به ضرب و زور پاك مي كند يا مي مالدشان به ديواره ي جدول.
راستي چرا از بين اين همه نوع نهال توت را انتخاب كرده اند؟ بوي ترش توت ها ي پاكوب سر ظهر ارديبهشت، به كجاها كه نمي بردش. توت هاي نر بر خلاف تصور تغيير جنسيت داده اند و همه شان ماده از آب در آمده اند. به بار مي نشينند و آسفالت ها را چسبناك مي كنند.
موضوع بيهوده اي است براي نوشتن، آنهم بعد از دوسه هفته ننوشتن. دو سه هفته اي كه طي آن توت ها بي سر وصدا رشد مي كردند و آماده ي سقوطي بي دغدغه بر سطح خيابان مي شدند. شايد حساسيت بي جاي او بود كه اتفاق عادي و عادت همه ي اين سال ها را برجسته حس مي كرد. يا شايد تغيير جنسيت توت ها و گم شدن اين همه مجسمه در تهران با هم ربط دارند. پاپادوس در هاييتي خيال مي كرد سگ ها ذاتاً و اصالتا كمونيست هستند. براي همين دستور داد كلك همه شان را بكنند. يك دوره اي هم به اين نتيجه رسيده بود كه مردم مملكتش در خطر ابتلا به سرخك هستند. به فرموده اش لامپ تمام تير چراغ برق ها را قرمز كردند يا با كاغذ رنگي جلوي نور زرد را كه عامل بيماري بود، گرفتند.
تازه هالوسيناسيون شروع شده. خيال مي كرد آن دو نفر كه دست در دست هم راه مي روند عاشق هم ديگرند يا كم كمش هواي همديگر را دارند، منتها نيم ساعت بعد كه دوباره ديدشان، تحريك مي شد بپرد وسط و از هم جدايشان كند يا لا اقل از خودشان بپرسد كه شما چه مرگتان است آخر. اما نه جلو رفت نه چيزي پرسيد.
غده هاي به پيوسته ي توت ها، زير تخت كفش ها مي تركند. جاي دريغ نيست ؛دو سه دقيقه اي ديگر توت تازه نفسي از شاخه مي افتد و آماده مي شود براي مراسم تركيدن. شهر آبستن اين غده ها شده.

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

ویلیام کارلوس ویلیامز


چیز زیادی نمی خواهم
چند گل داودی
لم داده بر علف ها،
زرد، قهوه ای و سفید،
گپ و گفت چند آدم، درخت،
پهنه ای از برگ های خشکیده
به همراه آبکندی در میانِ
من و این ها.
نامه ای می رسد
یا نگاهی- تو خبر می شوی،
گنگ می مانم، چرخ می خورم
از چهار سو- می مانم
غذا نمی گذارم به دهانم
می گویند: بیا!
و بیا! و بیا! و اگر
نروم خودم می مانم و خودم
اگر بروم
شهر را از مسافتی در شب دید زده ام
و گیج که که چرا شعری ننوشته ام.
بیا! آری، شهر تو را می درخشد
و تو بر آن راست راست می نگری.
همه ی خوشی ها در دوری از زن است
و بهترین زنان باز هم زن است.
چه می شود اگر مثل لاک پشتی از راه برسم
با خانه ام بر پشت یا
مثل ماهی ناز کنان از زیر آب؟
نه این طور نمی شود.
باید از عشق بخار شده باشم، به رنگی
مثل فلامینگو. برای چه؟
برای داشتن سر و پایی ابلهانه و بو کشیدن
مثل فلامینگویی که به پرهایش گند زده است.
آیا باید به رغم سرشاری ام از شعرهای بد
به خانه برگردم؟
و می گویند: تا امتحانش را پس نداده باشد
چه کسی محل سگ به او می گذارد؟ چشم های تو
نیمه باز، تو کودکی هستی،
کودکی شیرین، سر به هوا
ولی من از تو مردی خواهم ساخت
که عشق را به دوش می کشد!
و در مرداب ها
زنجره ها پر می کشند
و بر بلندای برکه ای آفتابی
لانه می کنند، آب
نی ها را منعکس می کند و نی ها
روی ساقه هاشان به کرشمه می آیند و خش خش می کنند

جمعه ی آخر سال:عشق در جلسه ی امتحان

خرس پاندایی راکه برای ممانعت از انقراض سال ها در قرنطینه نگهداری شده بود، به جنگل فرستادند تا در محیط واقعی به حیات طبیعی خودش ادامه بدهد. ده روز بعد پاندا مرده بود. دلیلش همه ی آن مراقبت هایی بود که برای جلوگیری از انقراضش انجام داده بودند. )سر وقت مقرر رسید. نشست روی صندلی فلزی با دسته ی آهنی، یعنی نشست روی همان صندلی فلزی با همان دسته ی آهنی.(هیچ چیزی، هیچ کاری، هیچ اتفاقی به خودی خود دفعه ی اول نمی شود. تا احتمال یا امکان وقوع دوباره ای نباشد، دفعه ی اولی قابل تصور نیست. شبح دومین بار است که "دفعه ی اول " را می سازد. بار دوم با انتظارها، ترس ها و تکرار پذیری های بار اول است که به استقبال ماجرا می روی.) به استقبال ماجرا رفت. باید می نوشت. کف دستش خیس عرق شده بود. بر خلاف دفعه ی اول که همه چیز سر جای خودش بود و با حضور ذهن می نوشت و موقع پرسش های شفاهی، قبراق جواب می داد؛ حالا دست و پایش را گم کرده بود.( حالا تو نیز به مخاطبان من پیوسته ای. می خواهم تجربه ی دلپذیری برایت فراهم آورم.می خواهم خوشحالت کنم. کسی به من نگفته که با تو حرف زدن به تو فکر کردن برای تو نوشتن کار نادرست و خلافی است.) لیوان آب را گذاشت روی زمین کنار پایه ی صندلی. صندلی لق می زد. مثل تمام صندلی های امتحانی که اگر چپ دست هم باشی، مجبوری کمرت را نیم چرخی بدهی تا راحت تر بنویسی. مثل همه ی ممتحن هایی که سر جلسه ی امتحان راهنمایی می کنند و برای سؤال های سخت سرنخ می دهند، وسط نوشتن به من تذکر می دهی، به نکات قابل تأمل اشاره می کنی وبرای من، نفس همین مرعوب شدن، همین که یک نفر حواسش به من هست و سیر ذهنی ام را هدایت می کند؛ دلپذیر و خواستنی است. ( هوا روشن بود که وارد شد. جایی را نمی دید. زیاد طول نکشید ولی بیرون که آمد همه جا تاریک شده بود. تاریکی بدون یقین به صبح فردا. چیزی مثل شب در شعر نیما.) خوش به حال آنها که نوشتن آرامشان می کند. خوش به حال آنها که می گویند اگر نوشتن نبود می مردند. خوش به حال آنها که نه از نوشتن پول در می آورند، نه به نوشتن وادار می شوند. برای حاجات روحی شان می نویسند. می نویسند تا در صلح با خویشتن، خود درمانی کنند. اما کلمات تنها نیستند. به تنهایی نیستند. با عرق و خون و اسپرم و همه ی ناسزاهای جهان در هم آمیخته اند.بدون وساطت کلمه بدون زبان بدون نوشتن تصور هیچ پاک و نجسی ممکن نیست. کثافت جزء جدایی ناپذیر و دلالت نهایی وجود آنهاست.( می دانم سرت شلوغ است. می دانم سلیقه ات بامن یکی نیست. شاید حتی فیلم دیدن را دوست نداشته باشی. اما اگر راه دستت بود فیلم یس را ببین. یک صحنه ای در آن هست که یکی از کلفت ها رو به دوربین می گوید: "تمیزی غیر ممکن است. گه از روی زمین ناپدید نمی شود. گه فقط جابجا می می شود." بعدهمان کلفته بی اعتنا به دوربین با دستمال به تمیزکاری اش ادامه می دهد.(حرف تو حرف می شود، سرت درد می آید اما آخر هفته ی گمشده ی بیلی وایلدر را هم ببین. چون در آن هم یک پلان درخشان هست که مرد الکلی از کافه چی می خواهد تا موقع میگساری میز را تمیز نکند. چون دوست دارد جای پیکش را روی پیشخوان ببیند و دایره ها را بشمرد. مرضش را مثل دایره ای می داند که نه شروعی دارد نه پایانی و آنقدر این دایره در دوران خودش ادامه پیدا می کند و ادامه پیدا می کند تا الکلیست از پا بیفتد.) کثافت انسانی ترین مکانیسم زندگی است. جهان اطراف، تنت، بهترین و با شکوه ترین لحظه های زندگی ات، حتی تصور مرگت با کثافت گره خورده است. ما عملاً موجوداتی هستیم که زندگی را به دوپاره ی تمیز و کثیف تقسیم می کنیم. تن ما ماشینی است که ورودی های تمیز را به خروجی های کثیف تبدیل می کند.) کلمات روی کاغذ می آیند اما نوشته نمی شوند نوشته های پیشین و شاید نوشته های بعد را پاک می کنند. خیس عرق به این عمل جانفرسا باید ادامه داد. این تنها راه امید برای بیرون آمدن و دیدن هوای تاریکی است که قبل از تسلیم شدن و خود را به تمامی تفویض کردن روشن بوده، روز بوده.( نمی خواهم خودم را تبرئه کنم و به قول شما خودم را به موش مردگی بزنم. اما تقصیر ما نبود که پخش سریال ارتش سری هم زمان شده بود با دوران بلوغ ما. در آن سریال تقابلی جدی و البته جعلی میان گروه نجات و گروه مقاومت به وجود آمده بود.(خاطرت که هست؟) گروه نجات خلبان های هواپیماهای سقوط کرده و فراری ها را نجات می داد و در مقابل، گروه مقاومت فقط آدم می کشت ونازی ها راسر به نیست می کرد. ما آن سال ها عاشق گروه نجات بودیم و از مقاومتی ها بدمان می آمد. خیلی راحت مقهور تاچریسم و ریگانیسم رسانه ای آن سال ها شده بودیم. بعدها بود که فهمیدیم بکت و دوراس و بلانشو از اعضای فعال گروه مقاومت بوده اند و خیلی بعدترش بود که به تاریخ جنگ دوم ناخنک زدیم و فهمیدیم گروه نجات رابط دو جانبه ی نازی ها و متفقین بوده اند و از یهودی ها پول می گرفته اند و قول فراری دادنشان را می داده اند و بعد مسیر و زمان حرکت را در اختیار نازی ها می گذاشته اند تا هم اموال و اشیاء قیمتی شان را تصاحب کنند هم بکشندشان. ناتالی و مونیک و آلن، توهمات قهرمانی دوران نوجوانی ما بودند. آنها قهرمان هایی بودند که با تأخیری طولانی خائن و حق و حساب بگیر از آب درآمدتد.اما من هنوز آن لحظه ای را که مونیک را نشاندند تا موهایش را کوتاه کنند و به عنوان خائن رسوایش کنند دوست دارم. در فیلم کتاب سیاه، بعد از کوتاه کردن موهای زن خائن، مخزنی را که پر از گه است روی سرش خالی می کنند. این صحنه در هیروشیما عشق من هم هست. اگر یادت باشد مونیک اصلاً مقاومت نمی کرد. آلن تنهایش گذاشته بود واو دیگر امیدی به هیچ کس نداشت. وقتی بدوبیراه نثارش می کردند و موهایش را دسته دسته و نامرتب با قیچی کوتاه می کردند، سرش را انداخته بود پایین و واکنشی نشان نمی داد.) سرم را انداخته ام پایین و واکنشی نشان نمی دهم. می نویسم. برای تو می نویسم. تو ارزشش را داری.از امکان اشتباه و تحلیل غلط و سواد کم و دخالت بیجا و اندیشه ی شتابزده می نویسم.از بی ثباتی ام خجالت می کشم. از ناتوانی در برآمدن و برکشیدن عشق خجالت می کشم. برای تو می نویسم. یعنی در واقع این تویی که با دست ها و انگشت های من برای من که به شکل تو درآمده ام می نویسی. مکانیسم پیچیده ایست. رفتار عاشقانه ایست. من به جای تو و تو به جای من با هم مکاتبه می کنیم و مثل راهب و راهبه ای دلباخته در صومعه ای قرون وسطایی، مثل هلوئیز و آبلار در کلامی اشباع شده از وحشت و آلوده به ظن گناه، عشقبازی می کنیم. ) دلبسته ی صدایت شده بودم. دلبسته ی صدایت شده ام. وقتی سکوت می کردی، وجودم پر از دلهره می شد. می ترسیدم دلخورت کرده باشم. وقتی با آن متانت بی نظیر اتاق را ترک می کردی، تنهایی و خلاء آبم می کرد. حاضر بودم برگردی و هر چه بخواهی برایت انجام بدهم. هرکاری بگویی بکنم. همین طور که می نوشتم منتظر هم بودم تا حرف بزنی. گاهی سؤال های بیربط می پرسیدم تا جوابم را بدهی و از شنیدن صدایت شاد بشوم.اما در این کار افراط نمی کنم می ترسم از من دلسرد بشوی. نوشتن این چیزها در اینجا کار درستی نیست. اما من که از تو ردی ندارم. نام و نشانی ندارم.چه جوری پیدایت کنم. من مونیک ارتش سری تو شده ام. لولیتای توام.

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

52

1-نه امسال را تحویل می دهم؛ نه سال بعد را تحویل می کنم. حتی بیشتر از این؛ سالی را که با حسرت شروع شده باشد و به یأس ختم بشود، واقعی نمی دانم وباورش نمی کنم. اسمش شاید نوعی مرض سرباز زدن از واقعیت باشد. شاید شکلی از اشکال هیستری دانسته شود. باکیم نیست. قبول. اصلاً همین.ولی تا ما نباشیم تا من نباشم. هیچ سالی تحویل نمی شود. ومن يكي كه به هیچ کس تحویلش نمی دهم.
زمان، قرنطینه شده. محصورشده با نگهبان و اسم شب و گاه و بیگاه صدای تیرهای هوایی. زمانی که بوده ایم و مانده ایم در آن. ولی نزیسته ایمش. گویی در همه ی زمان ها زیستیم جز همین اکنون معصوم و سپوخته، اکنون کز کرده و لالمانی گرفته، اکنون توقیف، اکنون نفی بلد شده. اما هر چیزی که محصور بشود خود به خود بیرون خودش را تعریف می کند. هر قدر دیوار بلندتر و صلب تری گرداگرد خودش بکشد، بیرونش شگفت تر و شکوهمندتر می شود. ماندن در این زمان، ایجاب می کند که زمان دیگری را بسازیم و در خیال به آن مهلت خودنمایی بدهیم. زمانی که با همه ی قبل ها و بعدها بازی کند، برقصد و تا بیایید بقاپیدش، زود دست به دست شود، دست به دستش کنیم و حتی ندانید حالا کجاست، دست چه کسی است.دست کدام ماست.
2- مقاله ي "از پا افتاده" ی دلوز را برای چندمین بار می خوانم. مطلب مفصلی است درباره ی تجربه های بکت در تلویزیون. خیلی ها گفته اند که این نوشته در حکم یادداشت خودکشی دلوز است. در همین مقاله است که مکرر دلوز از افتادن و متلاشی شدن حرف می زند.با این حال، در این نوشته از مرگ خبری نیست. از همان آغار نوشته، دلوز به یک تمایزجدی اشاره می کند: خسته ها و از پا افتاده ها. خسته ها با از پاافتاده ها فرق دارند. خسته ها به خاطر اتمام امکان هاست که به زانو در می آیند. اما از پاافتاده ها را هجوم امکان ها زمین گیر می کند. خسته ها از فرط خستگی دراز می کشند و می آرامند، اما از پاافتاده ها چمباتمه می زنند و سر در گم اند. خسته ها از ملال خانه به خیابان پناه می برند یا از یأس خیابان راهی خانه می شوند. ولی از پاافتاده ها تفاوت خانه و خیابان را از دست می دهند و با کفش در خانه راه می روند یا با دمپایی راهی خیابان می شوند.
قصدم ارائه ی خلاصه ای از مقاله ی دلوز نیست. گاهی شکست گاهی سکوت، حرمت و اعتبار خودش را به بار می آورد. همین ها امکان پذیری بسیاری از عرصه ها را به مرحله ی بروز می رسانند. از پاافتاده ام یا خسته؟ این سؤال بیش از هر چیز به خاطر این است که زیاده از حد ترسیدیم. زیاد ترسیدن، ترس را به چیز دیگری مبدل می کند. اگر به منطق ترس متوسل شدی باید به غریزه، اندازه اش را رعایت کنی. اگر به آب اسید را قطره قطره اضافه کنی، هم اسید رقیق می شود هم آب خاصیت اسیدی پیدا می کند. اما اگر آب را یکباره بریزی روی اسید منفجر می شود. می ترکد. و البته پس از ترکیدن، یکی از چیزهایی که باقی می ماند تامل در خستگی یا ازپاافتادگی است.
3-تازگی هاا متوجه شدم که در این چند سال اخیر زندگی را میان دو تندیس فردوسی پیمانه کرده ام. یکی فردوسی محوطه ی دانشکده ی ادبیات و دومی تندیس ایستاده ی میدان فردوسی. این دو مجسمه مثل دو هلال یک پرانتز بزرگ، زندگی را به هیأت یک جمله ی معترضه در خود گرفته است. یکی از فردوسی ها نشسته است و دیگری ایستاده. انگار که در فاصله ی چند کیلومتر، در فاصله ی سه ایستگاه بی.آر.تی فردوسی از جا بلند می شود و در برگشت می نشیند. و این قیام و قعود تکرار می شود، تکرار می شود، تکرار می شود. سال، سال من در میان این دو فردوسی دلالت پیدا کرد. دوست ندارم تصورم نمادین فرض شود و با ملیت و اسطوره و توهم پهلوانی معادل شود.هیچ چیزی ورای این دو هیکل نیست. به جز سال من. سال طی کردن مسیر حد فاصل این دو در امتداد خیابانی بلند که ترس، امید، ذوق زدگی، و یأس را زمینه چینی می کرد. فردوسی نشسته ، هر لحظه ممکن است بایستد و فردوسی ایستاده در معرض نشستن است. این دو تندیس نه شکل امسال که خود سال خود رخداد و ناتمامی مابعدهای آن است. که هنوز در من ادامه دارد.
3- میگرن همین است دیگر.چشم باز کردم و مزه ی خواب شوم دیشب توی دهانم ماسیده بود. تاجی از درد کاسه ی سرم را در نوردید، پنجره را باز کردم وناشتای ناشتا، با چند صدای بوق، یک آژیر کشی مبسوط صبحانه ی گوش ها را دادم. بعد نوبت به نسیم سردی رسید که پرده را از جا بلند کرد و از لای توری اش تیغه ی درد را به پیشانی ام کشاند. پرده، چموش و قبراق جلویم قر می داد و لنترانی می خواند. پنجره را بستم. پرده تمرگید سر جایش. اسکلتم از الباقی تنم جدا شده. دست به سرم که می کشم، جمجمه را چیزی جدای از سرم حس می کنم.
مهم نیست این موج ها می آید و می رود.
4-ارنست گامبریچ معتقد است تفاوت قوانین هنری به دلیل توهماتی است که فرهنگ ها و تمدن ها به آدمی اعمال می کنند. در فضایی تخیلی، او مجسمه سازی مصری را فرض می گیرد که به یونان آمده و مجسمه ی دیسک انداز را از نزدیک تماشا می کند. از آنجا که مصری ها مجسمه را محل سکونت روح در زندگی پس از مرگ می دانند، مصری، مجسمه ی دیسک انداز را اثر قابل قبولی نمی داند. زیرا روح در این مجسمه خیلی زود خسته می شود و آرامش خود را از دست می دهد.
5-دو، منشاء بحران است. هر دویی با یک سه ناخواسته یا با یکی شدن و حذف یا قربانی کردن یکی از یک ها در پای آن یک دیگر حذف می شود و گاه اضافه کردن تفاوتی با کاستن ندارد. مسأله بر سر احترام به دیگری و تحمیل قاعده ای اخلاقی به فرایند فکر نیست. مسأله دشواری استقامت برای دو ماندن و دو اندیشیدن است. دو با دوتا یک متفاوت است. هر دو تا یکی امکان دو شدن ندارند. همان طور که دو را نمی توان به دو تا یک تبدیل کرد. فاصله ی یک تا دو، چیزی بیشتر از خود یک است.
6-دلوز و گتاری "در فلسفه چیست؟" چنین نوشتند:«مرد جوان مادامي كه بوم پابرجاست، مي‏خندد. خون زير پوست چهرة اين زن ضربان دارد، باد شاخه را مي‏لرزاند، گروهي از مردان عازم سفرند، در رمان يا فيلم، مرد جوان مي‏تواند از خنده باز ايستد، اما به مجرد اين كه ما به اين يا آن صفحه بازگرديم، دوباره شروع مي‏كند به خنديدن، هنر، باقي است و در جهان يگانه چيزي است كه دوام آورده، هنر هم خودش را نگاه داشته و هم از ما نگاهداري كرده . هنر مايه بقاست. تنها محدوديت براي پابرجايي هنر، دوام مواد و ادوات هنري است: سنگ، بوم، رنگ شيميايي و ... .
دختري جوان، پنج هزار سال است كه حالت خود را حفظ كرده، حالتي كه هيچ وابستگي‏اي به خالقش ندارد. هوا، آشفته است، ممكن است طوفان شود، ولي ميزان نور تابلوي نقاشي، هيچ ربطي به هنرمندي كه در آن روز نفس مي‏كشيده، ندارد. شيء هنري از بدو كار از مدلش مستقل است. هنر، از اين بابت شبيه صنعت نيست، زيرا در صنعت شيء با اضافه كردن جوهر، ممكن مي‏شود. اما در هنر شيء از مدل و الگوي خود مستقل است».
7- تجربه ی خارج شدن از محدوده ای که برایت تعریف نشده می ماند، تجربه ی مردنی است مستقل از مفهوم مرگ. تجربه ی خارج شدن از خط فرضی دو فردوسی نشسته و ایستاده. یا شاید خط فرضی عشق و سیاست. برای اشیاء پیرامونی می توان دلالتی تراشید و آنها را به نماد مبدل کرد.مثلاً نماد عشق و سیاست.آن دو فردوسی فقط در فردوسی بودن است که مشابه اند. و الا نشستن یا ایستادن، دو کیفیت از یک جسم تخیلی یا یک شیء هنری نیست.اما همیشه در مواجهه با اشیا اولین نماد خود اشیا هستند. از این بابت امسال تمام نشده هنوز، زیرا ما، زودتر از شروع سال بعد، شروع کرده ایم. شروع می کنیم.می بینید.

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

چشم توفان

این طور به نظر می رسید که مثل مهره های دومینو با یک تک ضربه، سلسله ای از وقایع به دنبال هم اتفاق می افتند. ولی نیفتاد. مکث اجباری کار خودش را کرد.مکثی که مثل فنری ناگهانی از جا در می رود و همه ی حساب کتاب ها را به هم می ریزد.یک قبل، یک ماضی ندید گرفته شده، که یکهو بعد می شود و به همه ی تکاپوها و سگدو زدن های تو زهرخند می زند. و البته همه ی این ها بدون تعدی و تعارف. مه پشت شیشه بود آن چیزهایی که می دیدم. بی آن که وسوسه شوم با دست و صدای جیر جیر دوست داشتنی شیشه، کاری کنم تا بهتر ببینم. انگار جزئی جدا از تنم، منشاء ماجرا شده بود.جاکن شدم تا شنیدم چکار کرده با خودش. راه افتادم. بین راه همه اش بیهوده به خودم وعده می دادم یک جای کار اشتباه شده یا شوخی بی مزه ای است که برای دست انداختنم سر هم کرده اند. ولی هیچ کدام این ها نبود. فاجعه یا حادثه روز به روز کلمات مهمل تری می شوند. به یک محلول سمی شبیه شده ام که هر چه به آن اضافه می کنند اشباع نمی شود. نشسته بودم روی کاناپه ی خاک گرفته و بو طوری بود که انگار شعاع دید و مسیر نگاه را کنترل می کرد. چه مسخره است آدم به حافظه اش مراجعه کند و با مرور بخواهد بفهمد چه شد. خوبی اینجا، این جای تازه، همین مکان بی صفت، این است که با ذهن گلاویز می شود. با ترک دیوارها و صدای درهای روغن کاری نشده اش هر کاری می توان کرد.
از خط رد شدم بالأخره. حالا شما آنور خط هستید و من این طرف.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

شرمساری

شرمساری. شرمساری از دوام آوردن و ماندن در این شرایط . شرمساری .شاید اولین مرحله ی فکر کردن همین باشد. اولین جرقه ی نوشتن هم. شرمساری از این که هیچ حرفی از طرف خودت برای نوشتن و به عرض دیگری رساندن نداری. نمی توانی زیر نقاب یا حجاب بیان خود، خودت را پنهان کنی. نوشتن علامت مرگ است. مرگی ربوده شده. مرگی مصادره شده و مورد تجاوز قرار گرفته. نه کلمه، نه جمله، نه پاراگراف و نه هیچ واحد دیگری ملاک نیست. نوشتن شروع نشده هنوز. حالا حالا هم شروع نمی شود. به نمایندگی از کسی حرف می زنی که نمی تواند حرف بزند. حرف زدن از او دریغ شده. به نمایندگی از کسی که تو را نماینده ی خودش نمی داند. بیزار است از این که تو به جایش حرف بزنی. و ما تا فعلاً مجبوریم به جای کسی حرف بزنیم. به جای خودمان. همان خودی که ساخته و پیش ساخته، دستکاری می شود و پکیج شده دو دستی تقدیم کوچه های آب و جارو شده می شود.
...تمیز کردن خیابان ها، به خصوص بعد واقعه، فرق نمی کند چه واقعه ای باشد، همیشه دیدنی است. دیدنی است برای این که خودش را از نظر مخفی می کند.بعد انفجار، بعد اعتراض، بعد جشن، بعد عزا باید خیابان را تمیز کرد. کاری شبیه به جمع کردن همه ی نشانه های یک عشق دراز مدت. عشق متلاشی. نامه ها، عکس ها، نوشته ها، بلیط دو نفره ی تئاتر، هدیه ها، خنزر پنزر ها، همه را جمع می کنی و به خودت یادآوری می کنی که هر چه کمتر ببینی کمتر به یاد می آوری. اما کمتر از همه همین به یادآوردن است. چیزی برای یادآوری وجود ندارد. فقط در آرامشی که معلوم نیست از کجا ناشی می شود فرو می روی. نه دریغ می خوری نه حسرت اجبار شده از ناکامی و نامرادی را سراغ می گیری. می شوی چیزی در ردیف همان خیابان آب و جارو شده. به خیابان های اصلی نگاه نکن. سپورها در خیابان های فرعی، در کوچه ها، در یک پارکینگ متروک، یا حیاط مدرسه ای در روز تعطیل رسمی؛ جارو به دست آماده اند تا کاغذ و خاک و خاکستر اتفاق را پاک کنند. با همین پاک کردن حافظه مجال جولان پیدا می کند. حافظه هیچ چیزی را در خودش ثبت نمی کند. حافظه فقط برای پاک کردن و آب و جارو کردن چیزی است که نمی خواهیم جلوی چشم باشد، آزارمان می دهد. روی دست زندگی باد کرده است. نیت از حافظه، فراموشی است. تو لا اقل خیابانت را آب و جارو نکن. تو لا اقل به حافظه متوسل نشو.
در نوشتن، در هر نوشتن، در هر بازگویی و بازنمایی، دیگری حضور دارد. دیگری غدار و پر هیبتی که حکم می کند بنویس. نمی گوید حرف های مرا بنویس. نمی گوید برای من بنویس. می گوید در من، بر من، با من بنویس. در این جور مواقع نمی توان از هیچ قولی سخن به میان آورد. چون نقل قول اولویت دارد. شرمندگی از همین جا سر بلند می کند. آنهایی که نمی توانند حرف بزنند، کجا می روند. بین مکث های همین کلمات شوک اگر نباشد، نوشته معطل می ماند. گاهی شوک به شکل استمرار در می آید. یکریز و یکنفس حرف می زنی. نمی خواهی از گفتن دست بکشی چون می دانی پایان کار به چه چیزی به چه تصمیمی به چه خفقانی ختم می شود. این طور است که سکوت جامه عوض می کند و به سیلی از الفاظی تبدیل می شود که جاری اند و بی معنی. در این صورت، پرخاش عین نرمای سر انگشتی می شود که نداری.انگشتی که برای تو نیست. نرمای سرانگشت بریده شده ای که تحت فرمان تو نیست.
چه می شود اگر بدن، ارگان ها و اندامش را به خود نپذیرد؟ مثلاً دندانی از لثه جدا بشود، بدون خونریزی. بدون درد.دندانی که تا یک لحظه قبل جزئی از تو بوده، و حالا یک جزء مرده و جدا از توست. این اتفاق ممکن است تکرار بشود و تکرار بشود. دندان خودت، مثل عضوی پیوندی می شود. مثل پیوندهایی که جواب نداده و بدن به شکل یک کل منسجم پسش می زند. با زبان دندان جدا شده در دهان رامی چرخانی، مثل "کلوخه ی غمی" که فقط لیز است و شفاف است و شکننده است ومثل آشنایی قدیمی که تازه به جمع غریبه ها پیوسته. چند لحظه، فقط برای چند لحظه، با بخش مرده ی تنت رابطه برقراری می کنی و بعد خو می گیری به این من منهای دندان. بدن به چهار عمل اصلی واکنش نشان می دهد. من منهای دندان. یا شاید جسدی که دم به دم زیاد و زیادتر می شود. چطور تنم به این نتیجه رسیده که از کلیت من متابعت نکند. سیگاری روشن می کنی و موج دود از لثه ی عریان می گذرد. سپور ها آب و جارو را شروع می کنند. و این توهم که مبادا آبها از آسیاب افتاده باشد،می ترساندت. دلیلی برای ترس نیست. فقط این که جای دندان افتاده، از عریانی در ملاء عام مضحک تر است. با نوک زبان به عریانی ناخواسته ات لیس می زنی. هیچ می دانستی دندان، لختی لثه را می پوشاند؟ اگر نمی حالا بدان.
اگر استخوان ها هم به سرشان بزند مثل دندان ها عمل کنند چه می شود؟ اما ترس قاعده ی همیشه درستی نیست. از حد معینی که می گذرد به امید تبدیل می شود. به امیدی که آمیخته ای است از فقر و عشق و همه ی کارهای ناتمام. ترس شما، ترس از شما باعث شده تا کارهای ناتمام، کامل بشوند. تمام کردن، زورش را از دست داده و به کامل شدن گراییده. چطور کار ناقص، بدن ناقص، رابطه ی ناقص، کامل می شود و با دریایی از بریده ها و دریده ها و قطع شده ها پیوند می خورد؟ کار نوشتن قصر تمام نمی شود، تمام نشده، قبل از تمام شدن کامل شده. به این کمال پیش از تمام کردن چه اسمی به جز شرمساری می توان داد؟
ترس حد غایی و نهایی ندارد. حدش را شما تعیین می کنید. و اگر زیاده از حد ترساندید، همین ترس رام و مطیع کمانه می کند و به خودتان بر می گردد. فراموش نکنید که اضطراب اصیل ترین حس آدمی است. در همه ی حس ها و عاطفه ها حدی از فریب و دغلکاری هست. در عشق، در حسادت، در کینه،در دلتنگی در همه ی حس ها و عاطفه ها ناهمگنی و ناخالصی هست. اما اضطراب، همیشه خالص و خلص به ما می رسد. شاید دلیلش این باشد که باقی حس ها به نوعی و غیاب و فقدان باز می گردد. اما اضطراب غیاب غیاب ها یا فقدان فقدان هاست. اضطراب وقتی سراغ کسی می آید که نتواندبه هیچ چیزی خارج از خودش ارجاع بدهد. بدون دندان دهان حجم بیشتری برای صدا دارد. حتی شاید صدا بلندتر و رساتر هم بشود. در عین شرمساری شادم و خدنگ.


۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

"بيرون رفتن با دوست"

1-وقتی به کسی می گوییم" دوستت دارم"آیا مطلبی را به صورت یک گزاره ی خبری اعلام می کنیم یا عملی را -همزمان با بیان آن - انجام می دهیم؟ در فیلم لندن ، عاشق از گفتن "دوستت دارم" پرهیز می کند و به همین دلیل معشوق ترکش می کند و با کسی دیگر وارد رابطه می شود. در ادامه می فهمیم که معشوق دررابطه ی تازه اش خرسندتر و راضی تر است. از قضا،اسم معشوق هم، لندن است و قرار است با دوست پسر تازه اش ،از آمریکا به لندن مهاجرت کند. این همنامی مکان و انسان در کنش روایی فیلم نقش دارد.از هم پاشيده شدن اين رابطه، مرد را ويران كرده و از سر استيصال به هرويين پناه برده است. اما تأکید من بیشتر بر آن دیالوگی است که لندن با بغض، خطاب به مرد می گوید:"همین سه کلمه؛فقط همین سه کلمه ی ناچیز(I Love You )! "
2- "دوست" از منظر زبانشناس ها به دسته ای از واژگان تعلق دارد که اصطلاحاً به آنها نامحمول (Nonpredicative) می گویند. یعنی این کلمه به کلماتی مثل"سخت"،"سرد"، و یا "سفید" شبيه نیست که به چیزی اسناد داشته باشد. پرسش آگامبن این است که آیا "دوست" را می توان به دسته یا طبقه ای از مفاهیم اسنادی نسبت داد یا نه؟
3- آگامبن "دوست" را با دسته ی دیگری از کلمات و تعبیرات نامحمول مقایسه می کند و از این طریق می خواهد به وضعیت نامحمول "دوست" را روشن تر کند.از چشم آگامبن" دوست "مثل فحش می ماند. فحش ها از این بابت فحش هستند که که به کارکرد یا مفهومی معین اشاره ندارند. وقتی به مدفوع یا اعضای جنسی اشاره می کنیم و به صورت فحش آن را به کسی نسبت می دهیم، در پی آن نیستیم که کار معینی یا شباهتی عيني را برای او تعیین کنیم. آگامبن می گوید فحش دادم نامگذاری دوباره است. به فحش خورده چیزی را نسبت می دهیم که نیست. برای همین در مقابل فحش نمی توان از خود دفاع کرد. فقط می توان همین کار را با فحش دهنده انجام داد.نتیجه گیری آگامبن بسیار درخور تأمل است:" به بیان دیگر، آنچه در فحش ناراحت کننده است، همان تجربه ی ناب زبان است و نه ارجاع فحش به جهان" فحش فقط با زبان و به دور از هر ارجاعی به جهان بيرون از زبان ،نام فحش خورده را تغییر می دهد.
4- در داستان "اینجا و آنجا" نوشته ی دیوید فاستر والاس، دختر- در وضعیتی شبیه به زن فیلم لندن- از این که دوست پسرش او را نمی بوسد، دلخور و شاکی است. و این در حالی است که در غیاب دختر، مرد مکرر عکس زن را می بوسد. در جایی از داستان مرد در توجیه پرهیز از بوسیدن لبان زن و متقابلاً اصرار در بوسیدن تصویرش، جمله ی عجیبی می گوید:" بوسیدن، مکیدن یک تیوب بلند است که یک سر آن به گه ختم می شود."
4- وقتی کسی را دوست خطاب می کنیم این خطاب با "تهرانی" یا " سبزه" یا حتی " صمیمی" فرق می کند. زیرا در دوست خطاب کردن دیگری به هیچ کیفیت یا داشته ای که تحت تصرف او باشد، به هیچ روی اشاره نمی کنیم. یعنی این که "دوستی" کیفیت نیست. ارسطو در اخلاق نیکوماخوس مسأله ی حس را همراستا با دوستی مطرح می کند و به طرح این مسأله می پردازد که دوستی آدمیان با یکدیگر در شهر، با گاوانی که در یک گله در یک مرتع می چرند، چه تفاوتی دارد؟ ارسطو می گوید کسی که می بیند، حس می کند که در حال دیدن است. کسی که می شنود، حس می کند که در حال شنیدن است، همان طور که وقتی کسی راه می رود، حس می کند که در حال راه رفتن است. اما آیا می توان این فکر را تا بدانجا تعمیمی داد که گفت کسی که فکر می کند حس می کند که در حال فکر کردن است؟ اگر پاسخ مثبت باشد تفاوت و تمایز فکر و حس چه می شود؟
5- در یونانی فیلوس(=دوست) از مؤلفه های کلمه ی مرکب فلسفه است . دلوز و گتاری، در کتاب فلسفه چیست؟ ، فیلوس را مقدم بر مفهوم فلسفه دانسته اند. آنها با استمداد از تعبیری تحت عنوان "تصویر فکر"، رفاقت و رقابت دوستانه در بازی های المپیک و سایر روابط اجتماعی جاری و ساری در دولت-شهر آتنی را در حکم تصویری دانسته اند که به فکر فلسفی و حتی دمکراسی منجر شده است. تفاوت فلسفه در غرب با حکمت شرقی در همین مفهوم دوستی نهفته است.
6- ارسطو در ادامه ی بحث خود در اخلاق نیکوماخوس به نسبت میان وجود داشتن و حس کردن می پردازد. حس کردن وجود به این معناست که ما توأمان حس می کنیم و فکر می کنیم. نخست حس می کنیم که زنده هستیم. و این حس برای ما شعف آور است.اما برای انسان های نیک، هم حسی یا حس مشترک زنده بودن نیز شعف آور است.زيرا زيستن و بودن را در هم ادغام مي كند و علاوه بر اين در دوستي، از وجود ديگري به زيستن خود پي مي بريم و بالعكس؛ بر اثر زيستن ديگري، از وجود خود مطمئن مي شويم.
7- در کسوفِ آنتونیونی، پلان درخشانی هست که مرد تازه عاشق ،به دیدار زنی که اخیراً با او آشنا شده می رود.در حالی که زن در بالکن ایستاده ، مرد در پیاده رو است. زن مترجم زبان اسپانیایی است و برای مرد، که در بازار سهام کار می کند، بی معنی است که کسانی مطالبی را از زبانی به زبان دیگر ترجمه می کنند.در ادامه، مرد می پرسد:"پس بگو به اسپانیایی، میشه بیام بالا چی میشه؟" زن می خندد و بلافاصله جواب می دهد:"میشه... نمیشه بیایی بالا!" و این شروع دوستی این دو با یکدیگر است.
8- آگامبن بر آن است تا از بحث ارسطو چنین نتیجه بگیرد که دوستی عبارت از لحظه ای است که حس وجود مشرک می شود و از این جنبه است که دوستی، بیش از هر چیز مفهومی سیاسی است. دوستی بر خلاف آنچه در وضعیت موجود مرتب اعلام می شود؛ رابطه ای بیناذهنی محسوب نمی شود. خیل کارشناسان امور تربیتی و اخلاقی، بی وقفه در تلاشند تا دوستی را به نوعی انتخاب و تحت شرایط از پیش اعلام شده درآورند. اهتمام بلیغ ایشان در "جهت بخشیدن" و "هدایت" انسان ها در گزینش کسانی است که به عنوان دوست انتخاب می کنند. و به زعم خود، از اين طريق به خلق خدا مدد مي رسانند.آگامبن اما می گوید که دوستی حاصل مراوده دو شخص نیست. در دوستی ما با"دیگری" مواجه نمی شویم. بلکه نفس به "دیگری" خودش مبدل می شود. در دوستی سوژه خود را هویت زدایی می کند و فرصتی مي يابد تا بتواند تجربه ی "بودن" را حس کند. و به همین دلیل مفهوم دوستی لازمه ی اندیشیدن است. از طرف دیگر دوستی مشارکت در تجربه ی وجود است.دوستی آدمیان از این جنبه با هم گله ای بودن گاو ها در مرتع متفاوت است که مشارکت دوستان، مشارکت در وجود است و نه مشارکت در برخورداری از اشیا.
9- هرگاه آدمیان بتوانند با هم دوستی کنند یا به عبارت دیگرهر گاه بتوانند بدون وجود اشیا، ،وجود را با هم شریک شوند؛ در این صورت می توان گفت "سیاست" شروع شده است.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

...

زندگی تمام شده ، با این حال مرگ وعده داده شده فرانمی رسد؛ زندگی تمام شده و از این پس با باقیمانده های زندگی سروکار دارم.زندگی تمام شده و معلوم نیست حالا، همین حالا در چه زمانی شناورم., چیزی شبیه به بالداسار پروست که حتی وقتی با مرگ خو می گیرد و از زندگی آن قدر دور می شود تا بتواند بهتر ببیندش، باز هم مرگی در کار نیست تا به قول آلكسيس كتاب فاصله ی بین جان و زندگی را از میان بر دارد. خيال مرگ تسكيني نيست براي پايان اين رنج يا اندوه.فقط ادامه مي دهي. ادامه ات مي دهند.
با آینده نگری ، با وسعت دادن به دامنه ی ذهن،با فرصت دادن و فرصت یافتن برای شنیدن و گفتن از دیگری با دیگری برای دیگری،با همه ي اين ترفندها و تلاش ها و تقلاها،باز هم؛ این خلاء کشنده که همزمان اکسیر نامیرایی نیز با آن است، از بین نمی رود. "نه دیگر" ها و "نه هنوز"ها ما را به ساحتی از زمان برده اند که ناچاریم دردناکی آن وجه نزیسته ی زندگی را ،یا برخود هموار می کنیم یا از آن برگذریم. لابلای همه ی آن تلاش ها و امیدها، هیچ کسی به خوبی ما نمی داند که جزءی از زندگی، نزیسته و ناپیدا رها شده. جزئی که فراچنگ نمی آید.و حتی به شکل تقصیری نیست تا با قانون، اخلاق، یا سنت میراث شده از پیشینیان داوری اش کنیم.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

آغازها

این روزها در این سکوت که به ظن برخی"غائله ختم شده" و در چشم انداز بعضی دیگر" زمان بیشتری لازم است."؛ سؤالی مدام و مداوم مطرح می شود که " ماجرا از کجا شروع شد؟" طنین این پرسش را اخیراً در مناظره های تلویزیونی مکرراً حس می کنیم. این ذهنیت که با دانستن آغازها می توانیم به پایان مطلوب دست پیدا کنیم، گویای نوعی دریافت محافظه کارانه است که پذیرش "امر نو" را تحمل نمی کند. تاریخ واقعه با تاریخ ایده هایی که از آن واقعه بر می خیزد منطبق نیست. و باید از این عدم انطباق دفاع کرد.
تلاش می کنند برای آغاز ناخوشایندشان، لحظه ی صفری پیدا کنند تا با محدود کردن" اول هایش" مگر بتوانند "آخرهایش" را به نفع خود خاتمه دهند. آغازها، از هیچ و در خلاء به وجود نمی آیند. تعریف دلوز از آغاز در این شرایط به نظر کارامد می آید:" آغاز وقفه ای است که میان رخداد و نیروهایی که می خواهند متلاشی اش کنند، حائل می شود." آغازها در روال هندسی قبل-بعدی که بر محور عقب-جلو تصور می شوند، قوام نمی یابند. آغاز، بیش از هر چیز به تغییر ریتم منجر می شود. ریتم ،در ساده ترین شکل خود خلاصه در یک وقفه و یک تکراراست که بر خلاف ریتم غالب و متداول فعال می شود. این ریتم همه ی بدن های در گیر را تغییر می دهد.ما دیگر همان آدم هایی نیستیم که قبل از رخداد بوده ایم.
آغز متعلق به نیروهای بالفعل و از قبل نامگذاری شده ای نیست که درکنف حمایت ایدئولوژی زندگی روزمره خودی نشان بدهند و بعد غیبشان بزند. آغاز، از بالقوه های غیر قابل تخمینی سر بر می کند که در کل تصور رایج از گذشته و آینده تأثیر می گذارد. و به بیان ساده تر، کسی نمی تواند بگوید ماجرا از کجا آغاز شد؛ زیرا ذهنیت، طرز تلقی، و حتی حافظه ی ما دیگر همانی نیست که مثلاًقبل از بیست و پنج خرداد یا برگزاری انتخابات بود. همان طور که بسیاری از کسانی که می شناختیمشان، برای ما به موجوداتی ناشناخته و رازآلود بدل شده اند.
در برابر رخداد هر کس آغازی بتراشد، بلافاصله با پرسش تازه ای روبرو می شود که این آغاز از کجا آغاز شد.و شاید این نگره ی اسطوره شناختی بر هر عقلانیتی چیره شده باشد که: هر آیینی تا افسانه ی آفرینش و سفر تکوین خود را مدون نکند، نمی تواند به ایده های خود در برابر آخرالزمان و قیامت شکل بدهد.