۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

ترامادول

آن میله ی چوبی که هنوز تکلیفش با خودش روشن نبود می خواهد نهال بماند یا درخت بشود؛ مثل هر روز سر جایش بود و این زبان بسته هم زیر تک و توک دوسه شاخه ی بی سایه ی آن ،جا خوش کرده بود. پوزه اش مماس با زمین بود ولی نمی شد گفت که پوزه به خاک مالیده. بی رمق و نزار لمیده بود و پلک های حیوانی اش فروهشته و بی اعتنا از صدای کوبیده شدن در آهنی حتی بر نمی جهید. تا دیدمش شناختمش، ترامادول بود، همان سگ یادداشت های سردبیر موقوف روزنامه ای که به قول خیلی ها آخرین روزنامه بود. هست.یادداشت های سردبیر را دوست نداشتم. ندارم. چه معنی می دهد سر دبیر به جای سر مقاله و حلاجی مسأله ی روز، مشق داستان کند. ولی نمی دانم چرا این ترامادول توی ذهنم جا گرفته .


هفت هشت سال پیش ترجمه ی داستانی از ایزاک بشویس سینگر را با عنوان "گیمپل احمقه" سپرده بودم دست همین آدم تا بخواندش و در نشریه اش چاپ کند. در نشریه اش چاپ نشد ولی بالاخره یک جایی چاپش کرد. یادداشت های او را هنوز دارم. با مداد و با خطی عجیب و غریب کنار سطرها یادداشت هایی گذاشته بود و از هر ده تا غلط تایپی دو تا را اصلاح کرده بود. ترامادول آن روزها سگ جوانی بوده لابد. خوب توی خیابان ها پرسه می زده و زن ها و دخترهای دور و برش زهره ترک می کرده.


...همین دوهفته پیش بود که با هدفون های توی گوشم پابه پای باب دیلن زمزمه می کردم واز گلشهر به طرف روزنامه می رفتم.از خش خش برگ های زیر پایم کیف می کردم و تر جیع بند ترانه ی دیلن " خدا در کنار ماست" بود. در ترانه معلوم نبود چرا آمریکا وارد جنگ اول می شود، ولی خدا در کنار آنها بود. در ترانه آلمان ها دشمن بودند و بعد دوباره دوست می شدند و متحد و باز هم " خدا در کنار ماست". در ترانه این تکیه کلام فلان سناتور آمریکایی مجوزی بود برای همه چیز:"خدا در کنار ماست." باب دیلن می خواند و می خواند و می خواند که یکهو صدای جیغ ترمز حواسم را پرت کرد.ماشین سربیر بود که به قدر چند ثانیه سلام و علیکی کردیم و رفت.


از خانه ای همان حول و حوالی صدای چیزی بین پارس و واق واق به گوش می رسید. خودش بود: ترامادول جایی همان دور وبر سرش به کاری گرم بود.


مطمئنم در انفرادی بهش سخت نمی گذرد. اتاق محبوبش درساختمان روزنامه از انفرادی هم کوچک تر بود. اتاقی مثلاً دومتر در یک متر که محل استراحت آبدارچی بود. اساساً اتاقی در کار نبود. بیشتر شبیه یک انباری بود. از این ها گذشته ابدارخانه یا آشپزخانه بهترین جای روزنامه بود برایش. همان جا بود که یک جمعه بعد از ظهر صدایم کرد و شنگول و سرخوش اسم شخصیت سگ یادداشت های اعصاب خردکنش را بهم گفت:"ترامادول" .

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

ما چیزی برای از دست دادن نداریم به جز زنجیرها

خسته از گفت و گویی طولانی و مست از لذت شنیدن ایده هایشان، دلخوش از این که هنوز چیزی سرپاست و شاید تکه یخ زیر آب کوه یخی بزرگ بشود و تایتانیک مرگ و نفرت و ذلت را غرق کند. راه برگشتی را طی می کردیم که فقط برگشت بود. برگشت خوردن ازشور، از جوانی، از عشق حتی. با این همه بیست، بیست و پنج متر جلوتر. مرد را دیدم که تکیه داد به در ماشین و بعد صدای جیغ زن و بهدتر همهمه ی آدم ها و با پاهایی خشک شده، دهانی خشک شده، به سوراخ سرخ روی سینه ی مرد نگاه می کردم. اسمش را نمی دانم. نمی دانستم. اورژانس زودتر از همیشه رسید. ولی مرده بود.همان دم درگاه مطبش نشستم و جنازه همان طور روی زمین، کف آسفالت. می گفتند دکتر است، استاد دانشگاه است.
اما وقاحت وقتی خودش را نشان می دهد که شاهد مرگ به جستجوی دلیل می گردد. " این زنه که کنرش نشسته زن خودش نیست که!" بعد زن شوکه و خراب پیاده می شود . نمی تواند با موبایلش تماس بگیرد. چند بار سعی می کند. ولی نمی تواند. هی یک دکمه را عوضی می زند. موبایل را می دهد دست کسی از بین جمع و می گوید فلان شماره را بگیر. با زنش صحبت می کند. افسر آگاهی می بردش توی رستورانی همان نزدیکی و آنجا را قرق می کنند. ما از پشت شیشه نگاه می کنیم. بعد دوباره فرایند تبدیل جسد به معما شروع می شود. لذت می برند از خیالبافی درباره ی مرده ای که روی زمین شهد زنده بودن را به کامشان شیرین می کند. " شاید مریضی کسی بوده! شاید کسی را بالای پول عمل نکرده و طرف مرده" رنی از راه می رسد و جیغ می کشد و مثل احمق ها داد می زند" ببریدش بیمارستان،ببریدش دکتر" دکتر همکارش در همان ساختمان پزشکان بالای سر جسد است. هیچ خونی کف خیابان نیست و هنوز همان سوراخ سرخ زیر قفسه ی سینه است و فقط همین. و همین سوراخ نه ترسناک و نه اهل هیاهو توهم نجات و امید حیات در هر کسی که بار اول می دیدش بر می انگیخت. " عین حجاریان! من یادمه!" صدا صدای جوانی است موتور سوار که با تشر یکی دو مأمور متفرق می شود.
بر می گردم و اسباب کابوس مهیا ست. تا شاید دوماه. که نوشتن عین دزدیدن صدای مرده هایی است که ما به جای آنها کلمات را اشباع می کنیم.من نمی توانستم قدم از قدم بردارم. برای مردن شاهدی وجود ندارد. برای جسد چرا. نه هنوز مرده را می توان دید. و همین طور نه دیگر زنده را. اما خود مردن. خود آن چیز چیزنده را نمی شود دید. نمی شود مدعی شهادت دادن بر آن بود. از زانو به پایین چوبی بودم. یا چدنی. یا مثل ریشه عفونی دندان عقل. بعد تو آمدی. دستم را گرفتی. با هم به زمین و زمان فحش های رکیک دادیم. بعد جسد مثل اشتباه تایپی به غیابی از جنسی دیگر و نیازی موذی مبدل شدیم. تازه زدی زیر گریه، من نگاهت می کردم. نه. تو گریه کردی، من زدم زیر نگاه. و ما هم به دلیلی به جز جنازه ی حالا چند صد متر آن ورتر.