۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

شبيه به دو تيغه ي قيچي

همه اش شايد خلاصه در التهاب ممتدي باشد كه در فاصله ي بين "تو" و "او" طي مي كني. از "تو" ي فرصت زندگي ات كاملاً جدا نمي شوي و به "او" ي عادي و عادتي كه ادايش را در مي آورند حتي يك لحظه نزديك نمي شوي. اين طور مي شود كه ساده ترين كارها به يك جان كندن تمام عيار تبديل مي شود.
تك و تنها رفتم اتاق عمل و با آن لباس يك دست آبي نشستم توي ويلچر. پرستار مدام مي پرسيد همراهم كجاست؟ همراه نداشتم. راهرويي را با هم رفتيم و بعد دراز كشيدم روي برانكارد. بيهوش شدم.يادم هست چه كسي توي ذهنم پرسه مي زد. يادم هست بعد از به هوش آمدن چطور بايد خبرش مي كردم و از نگراني درش مي آوردم. يادم هست به خانه كه آمدم، دم ظهر زنگ در صدا كرد و پست چي بسته را تحويل داد. داخلش دفترچه اي بود آبي رنگ. سيمي. هشتاد برگ. بايد مي نوشتم. زن با كاغذهاي سفيد مرا به كلمات آغشته مي كرد.
به كلمات او آغشته شدم. ماه هاست هر كلمه اي عبارت از جاي خالي اوست. بدون نوشتم به هيچ شيوه اي زنده نمي مانم و با نوشتن در هر درنگ جاي خالي اش در سرم آ‍ژ‍ير مي كشد.زن با تباني كلمه مرا از جهاني آرام كه مي توانست شكلي از جواني را تعبير كند، خيلي آرام و با طمأنينه تبعيد مي كند. براي همين حس نمي كنم تركم كرده. حس نمي كنم ولم كرده به امان خدا. من فقط از زمينه ي زندگي نفي بلد شده ام به سرزميني كه در هر قدم هزار بار زير پايم خالي مي شود. دو پايم شبيه به دو تيغه ي قيچي است كه در هر گام جزئي از "من" ابطال شده را از وسعت حالاها و اينجاها مي برد. براي همين فقط با نوشتني به اين كيفيت كم مايه، عجولانه و پردلهره خودم را به بيرون خودم پرتاب مي كنم.
در ايميلي برايم اين طور نوشته كه ما شرايط خوبي نداشتيم و نتوانستيم علاقه هامان را به جايي برسانيم. نوشته كه راه برگشتي دركار نيست. نوشته دوست ندارد من رنج بكشم. و همه ي اين ها نقل به معنا ست. تجربه ي ناتمام را مختومه اعلام كرده و با اميد به آرامش من مطلبش را تمام كرده.به او آفرين مي گويم.حتي حسادت مي كنم. ذره اي پكر نمي شوم. زنانگي سرشار او را به چنين راه حلي سوق مي دهد. در دل احساس غرور مي كنم كه از عهده ي چنين چيزي بر مي آيد. ولي من مردم.براي همين كاش بداند كه ادامه ي اين ماليخوليا در حكم بي اعتنايي و بي توجهي نيست. مجبورم. آخر كسي كه كلمه و جلوه ي زنانگي در حضور يك نفر آزموده، چه راه ديگري جلوي پايش مي ماند؟ من به آستانه ي تجربه ي ناتمام و دل كندن نمي رسم تا وقتي آن پيشاني گندمي خيس عرق چندبار با وقفه هايي كشدار در فاصله ي صدا و سكوت مي گويد:"خداي من! خداي من!" معني ها از صدايش مي گريختند و من گم وگور مي شدم در صدايش. در سكوتش.
تا زخم جراحي خوب بشود برايم تمرين تذهيب هايش را مي فرستد و زخم كه خوب بشود خودش مي آيد تهران. در اين فاصله من مردانگي را در لفاف حاضر آماده ي حماقت آميخته به شور در برابرش مي نهم. چند صفحه اي در دفترآبي مي نويسم. و هيچ خبر ندارم كه كلمه، "تو-او"، "صدا-سكوت" وهزار جلوه مواج از او اين طور زمين گيرم مي كند.من عملاً با نسخه اي از خودم روبرو هستم كه بدون او هيچ اعتباري برايش قائل نيستم.تا آخر صداش مي زنم. گيرم كه جوابي نيايد.

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

هرتت توره تینگو



آوازها و ترانه هایی که با هم شنیده بودید. حالا تنها که می شنوی شان، چیزی کم دارند. مرسدس سوسادر ضبط کاستی که با اولین حق التألیف زندگی ات خریدی می خواند: هرتت توره تینگو. و این اسم شب ها و روزها بود. بعد از آن هر بار دوباره به این ترانه گوش دادی آن صداها را نشنیدی.
خوابیدن کار دردناکی است. کافی است پلک روی پلک بگذاری و همه ی وحوش جهان به تاخت بیایند توی صورتت. اول می درند. بعد می رینندت. فضله ای می شوی جایی کنار پرچینی یا تک درختی پرت در حاشیه ی جنگلی. با این حال سوسا بی اعتنا می خواند. حتی وقتی در دانشگاه بوئنوس آیرس پلیس درها را شکست و دانشجوها را قلع و قمع کرد، باز هم می خواند. شاید اگر آنجا بودم هرتت توره تینگو را می شنیدم. معنی اش را نمی دانستم تا روزی که بی اویی ها روی صورتم با چیزی مثل دستگاه وکیوم لایه ای نامرئی از خفگی و خفقان و فقدان کشید.
اگر مسعود در این گرسنگی کشیدن جنون آمیز بلایی سرش بیاید یک خشت دیگر از این دیواری که من خودم را به آن تکیه داده ام جدا می شود. به مهسا می گویم کاش می گفتی بس کنند. می گوید می خواستم ولی تا دیدمش حرفم را خوردم. حق می دهم بهش. زن حرکت رو به مرگ مرد را پذیرفته این دیگر چه صیغه ای است.بعد بغض بی امان توی گلویم وول می خورد و نمی دانم چه خاکی باید توی سرم کنم. هرتت توره تینگو!
از سینما در آمده ایم. دوغ گاز دار روی کفش هایش پاشیده و واکنش پنجم چه فیلم درب و داغانی بود. آفتاب اردیبهشت تهران هشت سال پیش. خداحافظی می کنیم. در خیابان قدس پیاده گز می کنم و آغشته به حضور کنار نرده های دانشگاه تهران دست در جیب می روم. یکهو از پشت سر صدایم می زند. دست می گذارد روی شانه ام. نفس نفس می زند. پوستش برق می زند. می گوید: قبول شده. من قبول نشده بودم. با این حال می پریدم از شوق توی خودم. نه مثل حالا که می خزم. خیالم راحت بود. حالا می آید تهران. حالا، حالای واقعی ماست. هرتت توره تینگو!
آقای رمان نویس و استاد داستان نویسی و داور فلان جایزه ی دم خر، بعد از اعلام رأی داوری منتقد ادبی سال،از شم داستان نویسی اش بهره می گیرد و علت نقدها و نگاهم به ادبیات را عدم رابطه با زن ها تشریح می کند:" برایش دوست دختر پیدا کنید. نقدهایش درست می شود." دنیا توی سرم خراب می شود. احتیاج دارم پناهم بدهی. ولی پناه دادن با احتیاج در تنافر است. دلم می خواست فقط مطمئن می شدم که بیشتر از این نمی توانم دوست داشته یاشم. در بی عرضگی و بی کفایتی که شکی نیست.ولی به هر حال یک چیزی بوده که این طور مچاله ام می کند. و بعد طبق معمول این چند ساله، راه و رفتن و با خود حرف زدن. و در نهایت به این نتیجه رسیدن که حرف های آدمی عاشق با کسی دیگر را دزدیده گوش کرده ای.دقیقاً همین است : با خودت حرف می زنی و بعد می فهمی که حرف ها گفتگوی عاشقانه آدمی با آدمی دیگر است. با خودت احساس نامحرم بودن می کنی.هرتت توره تینگو!
بولانیو نوشت:" بعد از کودتا آدم ها یا مادر قحبه می شوند یا سرگشته حد وسطی هم وجود ندارد" ولی حد غایی اش این است که کودتا چی و کودتازده خودت باشی. حتی نتوانی احساس شکست کنی. فقط بی هوا پرهیب زنی را حس کنی که با ته مانده پول چندر غاز حق التدریس برای تو دفاع لوژین ناباکف را می خرد و تو به محض باز کردن کادو ی کتاب، سردرگم بمانی فرار کنی بتمرگی کتاب را بخوانی یا به آغوشش بکشی. اما هیچ کدام این کارها را نمی کنی. کلاغ بی عرضگی از بالای سرت پر می کشد.و نمی توانی طبق معمول خودت را بیان کنی. و کودتا یعنی همین.هرتت توره تینگو!
ماندلشتام در نامه ای برای زنش نوشت:"به امید دلخوش نباش! این چیزی که گریبان ما را گرفته امید علیه امید است!" پشت بندش درخواست کرده برایش شلوار بفرستد" تابستان ها هوا تا سی درجه زیر صفر هم می رسد." مریض شده ام. تب مزمن، عفونت سینوس و سردرد های کشدار.قرارمان، گلفروشی اول امیر آباد. برایم سوپ درست کرده. و چقدر هم زیاد.دو سال بعد چند صد متر آن طرف تر با کسی دیگر می بیندم. می خواباند توی گوشم و آرام می گیرم. کف دست ها را که روی گونه ام حس کنم انگار از کابوسی طولانی بیدار شده باشم. راستش نه پی ماجراجویی بودم نه گرسنه ی تنی. سختم بود خودم را ببینم که بدون این این زن همه ی راه ها و روزنه های زندگی مسدود است. گاهی عشق، عاشق را از سیلاب اشتیاق کلافه می کند. باورم نمی شد این طور در آن شلال موها و انگشت های نحیف گم و گور می شوم. هرتت توره تینگو.
شگون مادرم این بود که هرسال شب عید برای بابابزرگ کفش می خرید. امسال نخرید. صدای در آسانسور را می شنوم و ریخت نحس ویلچر دنیا را توی سرم خراب می کند. مثل سابق اشکم دم مشکم نیست. ولی صورتم خیس شده. عصبانی راهی کرج می شوم. راننده یک ریز حرف می زندمحلش نمی گذارم. حواسم جای دیگری است.یک بار که عصبانی بود گفت:" من نباشم، روزگارت سیاه می شود." شیشه را پایین می دهم باد آخر اسفند صورتم را خشک می کند:" نه عزیزم! روزگارم نه سیاه که تمام شد!" هرتت توره تینگو!

لوکاچ از مدرنیست ها بدش می آمد. قبولشان نداشت. دل بسته رئالیست های قرن نوزدهم بود. زد و وزیر فرهنگ مجارستان شد. سرخ ها کشورش را تسخیر کردند. در نامه ای برای آدورنو گویا این طور نوشت:" حالا کافکا را خوب می فهمم."کارت دانشجویی اش را داده بود تا به جایش برایش انتخاب واحد کنم.همان طور منتظر تا سر منشی خلوت شود حق شناس از کنارم رد می شود. هیچ وقت به عکی پرسنلی اش خیره نشده بودم. اصلاً عکس های پرسنلی برای نگاه خشک و خالی هستند و نه خیره شدن. از جا بلند می شوم و از عکس کپی می گیرم. اقرار می کنم نه برای حضورش برنامه ای داشتم نه به پایان فکر می کردم. با او همیشه در آغازها بودم. آغازهایی که همیشه کم و بی مایه بود. کلافه می شدم از ناتوانی در برازندگی لحظه ی آغوش. لذتم با قطعیت از فهم لذت او معنی پیدا می کرد. و به همین شک داشتم. می پلکیدم در نقشه ای از شهر که با حضورهای او علامت گذاری می شد. هرتت توره تینگو!
کامران بعد از هشت ماه گیرم آورده، در یکی از خیابان ها لندن گوشی به دست با من حرف می زند و بغض و گریه های بریتانیایی اش را بازگو می کند، دلداری اش می دهم. عصبانی می شود:" خفه شو! تو چه می فهمی !من توی این خانه گیر افتاده ام.زنم طلاق گرفته شغلم را از دست داده ام. پولی برایم نمانده. دوست هام را از دست داده ام. و چهل سالم شده" راست می گوید چهل سالش شده. و من سی و دوساله ام. درست همسن مسیح. و البته به صلیب شبیه ترم.هرتت توره تینگو!
نوک پیکان چرخیده به سمت خودم. پس نه جای شکوه ای و نه حتی انتظاری ولو موهوم. فقط حسرت. فقط سوپر ایمپوزهایی سینمایی از همراهی و دید زدن ویترین ها. شال خریدن از مغزه ی روبروی بیمارستان قلب. با دو برادرش به همراه خودش قدم زدن در ولی عصر. یا یادآوری لباس صورتی یا سرخابی اش در عکسی مربوط به ازدواج خواهرش. هرتت توره تینگو!
مترجم اولیس در و بیدر از بهرام صادقی رسید به این که نگاه کند، چشم بدوزد. و دنبال حرفش را بگیرد:" پروژه ی تخریب نفس شروع شده! سالم ترین و منطقی ترین راه به سمت انهدام رفتن است." کم نمی آورد این مرد:" سر هر چیزی که به آن تعلق خاطری داشتید یک پسوند سابق اضافه کنید. اگر نمی توانید، بپذیرید خودتان" سابق" شده اید. " هرتت توره تینگو!
سکوت کردم و سکوت و توی خودم به حرف هایی گوش گردم که مخاطبشان نبودم. ترانه ی مرسدس سوسا دست کاری شده. هرتت توره تینگو را خودم شنیده بودم و یکی دیگر.

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

گزارش ساده ي وقتي تو نيستي

نقاش جوان، مثل جواني نقاشي شده، پشت فرمان مي راند وويگن"دل ديوانه" را مي خواند. پرسيدم چرا ترانه هاي پاپ ما اين همه با "دل" ديالوگ دارند؟ عاشق هاي ما بيشتر از اين كه با يار، معشوق، يا آدم زندگيشان حرف بزنند، با يكي از اعضاي بدنشان يعني همان دل بگومگو مي گنند.نقاش متمركز شد روي ترانه. همين طور تخته گاز مي رفت و ما از كرج به تهران برمي گشتيم.ترانه ي ويگن كلهم اجمعين ديالوگ با دل بود. نقاش مي خنديد. خيلي مي خنديد. عملاً بيشتر از اين كه با آدم ها حرف بزنيم با تن غريبه شده ي خودمان يكي به دو مي كنيم. با بدني حرف مي زنيم كه روي دستمان باد كرده. تصميم گرفته ام بريزم روي دايره. شايد وقت زيادي نمانده باشد. تا حالاش هم بيش از اندازه سكوت كردم. حرف زدن با دل، حرف زدن با پا، دست آرنج، يا آلت تناسلي چه فرقي مي كند؟

اين ها را كه مي گفتم نقاش به غش غش افتاده بود. مكث كردم بعد گفتم گير كار اين جاست كه من خودم هم عيناً به همين شيوه احساس هايم را بيان كردم. تا رسيدم به در بي در وپيكر اين بلاتكليفي.يعني وقتي با او حرف مي زدم عملاً با دلم ديالوگ برقرار مي كردم. حق داشت كلافه بشود و بگويد از روي روزنامه چيز مي خوانم و نه اين كه مكالمه اي در كار باشد. حق داشت ياداوري مي كرد من زنم! نقاش لابد نگاهم نمي كرد تا راحت تر حرف هايم را بزنم. ولي فقط صداي تق تق دمپايي هاي كسي را مي شنيدنم كه مي دويد به سمت گوشي تلفن.

دم دماي سال تحويل بعد از دوسال رفتم اراك، بابا بزرگ تب كرده بود و پا مي زد. باورم نمي شد اين قدر عوض شده . ادرارش را نمي توانست كنترل كند. ادرار قطره قطره مي آمد و بنا به سابقه ي قبلي اين ها يعني مثانه اش دوباره عفونت كرده.و باز هم مطابق تجربه چاره اش سوند گذاشتن بود. حوالي آخرين دوازده شب سال، رفتم داروخانه ي اكسير. همان جايي كه مشت مشت ايمي پرامين، پرازين و ديازپام هاي دوره ي نوجواني ام تأمين مي كرد. ولي اين بار مثل شبح دور از اضطراب شركت نكردن در كنكور و جستجو براي يافتن صدا خفه كن آمده بودم پي سوند. كسي كه آمده بود بالاي سرش گفته بود:" دوتا، يكي اكسترنال و يكي هم اينترنال." در كنارش آب مقطر بتادين و دم و دستگاه تزريق هم لابد خريدم. يادم نيست. دو سه ساعت تا آخر سال نمانده بود و در همان فاصله دو سه نفر آمدند طلب كاندوم كردند. مثل هميشه خجالتي و شرمسار و يواشكي. خريداري كاندوم از داروخانه هنوز كه هنوز است سخت تر از صادرات اسلحه به آفريقا و خاورميانه است.

از مرگ هم سخت تر است وقتي زندگي به يك دم مرگ طولاني تبديل مي شود. جان كندن ممتد. تمام شدني هم نيست. خلاصي و رهايي دست نمي دهد. و در اين شرايط روزنامه نگازي كار بدي نيست. محض خالي نبودن عريضه هي صفحه ي هفته ي بعد را مي بندي و منتظري تاكي توقيف بشود.تا كي كار يكسره شود.

بابابزرگ با سوند گذاشتن مخالف بود. مي گفت فردا روز اول سال نمي خواهم كيسه بهم وصل باشد. در تب مي سوخت و يكي در ميان هذيان مي گفت.تا توانستم اصرار كردم و دست آخر رضايت داد. قبلش ادويل خورده بود و دارو كم كم اثر مي كرد.دكترهاي تهران گفته بودند هفتاد و پنج درصد اعصاب فلان جاي كمرش نابود شده. دكتر سوند را كه نصب كرد. قطره قطره شاش زرد و غليظ وارد كيسه شد. همين كه آرام گرفت رفتم توي اتق ديگري مثل سمندر گريه كردم.سمندي كه رو به آفتاب از جايش تكان نمي خورد و فقط از پلك هاي زيرينش اشك راه مي گيرد و در همان حال مي ميرد و چون اشكش خشك نشده يا نچكيده، كسي مردنش را باور نمي كند.

آنقدر خسته بودم كه خوابم برد يا شايد آن قدر خوابم برد كه زود خسته شدم. چند دقيقه به سال تحويل پا شدم تا آب بخورم. چراغ را روشن كردم.چشمم به كتاب هاي بابابزرگ افتاد: "خاطرات و تألمات مصدق" با گالينگور آبي چشمم را گرفت. دوبار همان بچگي خوانده بودمش. كتاب سازماني بابابزرگ بود. پس وسوسه اي براي خواندنش در كار نبود. بعد از دو ليوان آب يخچالي، آمدم بالاي سر بابابزرگ. خواب خواب بود. شمارش معكوس تحويل سال را با قطره هاي ادراري كه به كيسه شاش سرازير مي شد، حس مي كردم.

خواب خواب بود. بابابزرگ! بابابزرگ پاشو! دوباره كودتا شد! دوباره داغ احمد آباد تو را تازه كردند. پاش! پاشو! مي خواهم چاي اول سال را برايت ديشلمه كنم. استكان ها را توي نعلبكي هاي مصدقي ات مي گذارم. چيزي به تحويل سال پنجاه و هشتم از كودتايي كه تو ديدي و من نديدم، نمانده. اما سهم من هم رسيد. مال من دوساله شد. سرد مي شود ها! پاشو بنشين. دوساله شده، مي بينيش. تازه از شير گرفته ايمش. تازه دندان درآورده. بابا مامان را تازه ياد گرفته.واكسن هايش را همين اسفندي زدند. جايش هست. مي خواهي نشانت بدهم.دايي تعريف مي كرد كه بعد از كودتا هي خانه پر از آدم مي شد و شما درها را مي بستيد و بعداز جلسه تمام اتاق توي دود سيگار محو مي شده. آن طور كه چشم چشم را نمي ديده.

ولي نه! ما فردا صبح درست مثل دو سال پيش با هم مثنوي مي خوانيم و تو باز مثل هميشه مي گويي شاهنامه بهتر است. ولي شاهنامه ات قطع خشتي است. حالش را ندارم برايت بياورم و ماجراي تشييع جنازه ي رستم را برايت بخوانم.

دو سال پيش هم به قول تو كلي شعر و شاعري كرديم. بعد پرسيدي:" خاتمي مي آيد؟" نمي دانستم.گفتم نمي دانم. در كتاب مكي سربريده ي ميرزا كوچك خان را نگاه مي كردم. بچه كه بودم نمي گذاشتي كتاب را ورق بزنم. دقيقاً هشتاد و دو روز بعدش رفتم توي كتاب مكي. نمي دانم چه مرگم شده. ولي كودتا را بدون زن نمي شود تحمل كرد. و زن اگر بود قطعاً كودتا نمي شد.

سه روز بعد در آن دوشنبه ي بزرگ، هي ياد آن هفتاد و پنج درصد اعصاب متلاشي كمرت مي افتادم و اين كه چطور خودت را به صندوق رأي رساندي. با قامتي صاف به جاي تو گام مي زد آن مردي كه نمي شناختمش و دربدر لابلاي چهره ها دنبال كسي مي گشت كه سخت نگرانش بود.

آن خفقان را كه تو و نسلت سكوت كرديد و كاري نكرديد بايد كسي تلافي مي كرد.

همان دو سال پيش پرسيدي زن نمي گيري؟ مي خواهم زنت را ببينم. مي خواهم بدانم آخرش چه مي شود؟

رسيده بوديم به ترانه ي مهستي. همه ي ترانه هاي قزميت پنجاه سال موسيقي درپيتي ايران سلكشن شده بود توي سي دي و حالا ما انداخته بوديم توي خيابان هاي چيت گر. در طي اين واگويه ها و بغض هاي ناممكن، برنده ناممكني بغض ها بود. ترانه ي مهستي حكايت ديگري داشت. حكايت مردي بود كه خودش عهد بسته بود و خودش عهدش را شكسته بود و زن را به باد داده بود و قاطي جيغ و ويغ هاي مهستي، معشوق تنها مانده به عاشق بي وفا آفرين! آفرين! مي گفت و در اول و آخر ترانه اين طور نتيجه گيري مي كرد كه هركس مثل خودش محبت و وفا و حقيقت را سرلوحه ي امور خويش قرار بدهد آخرش تنها مي ماند. از زير سايه درخت ها رد مي شديم. ولي مهستي ول كن نبود. كفري شدم.پرسيدم پس خود اين خانم محترم چه كاره بوده اند؟ چرا اين همه تعارف مي كند. چرا نمي گويد طرف آمد. گاييد و فلنگ را بست. نقاش دوباره خنده اش گرفت.گفتم اين كه آدم اين قدر خر تشريف داشته باشد كه بيايند، ترتيبش را بدهند و بروند گورشان را گم كنند كه اين همه دادار دودور ندارد.

به نقاش گفتم مي داني گير كار كجاست؟ چيزي نگفت. منتظر جواب بود. گفتم بدبختي اين جاست كه ما با اين ترانه ها زندگي كرديم. و من نمي توانم. سخت شده همه چيز. والا بايد ترانه را نديد گرفت و مسير را طي كرد. ولي راستش را بخواهي ما دو نفر بوديم. نمي توانستم احساس و آنچه را در سرم در دلم مي گذشت درست بيان كنم. دستپاچه از حضورش گم شدم در كيسه هاي شاش كودتازده ها. ما دو نفر بوديم. اما من الان هيچم. شب ها به خصوص چنان فشرده مي شوم كه توي پوست تخم مرغي جا مي مي شوم.

سندروم سوئدي

گفتن ندارد. گفتني نيست. هنوز از اين زخم توي خودم زوزه مي كشم. تعارف را بايد كنار گذاشت. در ناممكني زندگي كردن، از تصور آينده دور ودورتر شدن، و با اين حال صداي خش خش فروريختن خود را شنيدن. باري به هر جهت. براي اين طور زيستن مهيا نيستم. نبودم. در شوك و خلسه جلو مي روم. ديوارها به هم نزديك مي شوند و داس حافظه بي هوا درو مي كند. درو مي شوم. اين مقاومت در من از ضعف بزرگم است. مي خواهم كسي برگردد. مي خواهم گم وگور شوم در صدايي. صداي او. بيدار بشوم در در كنار ريتم نفس هايش. پا پس نمي كشم. جهنم من، جهنم شخصي من همين است. زير تيغ حكم. كاش اجرا بشود. كاش ته بكشم خلاص شوم از اين بي دركجايي. پرسه مي زنم. نگاه مي كنم. نيرويي مرا از همه دور مي كند. اين همان نيرويي است كه مرا زماني به تو نزديك مي كرد. كاش مي شد به دست و پاي كسي افتاد. كاش دستم به جايي ميرسيد. اين همان دست هاست كه آغوش مي شدند. دست هايي خالي. حالا به جاي خالي دست ها، خلاء تيغه اي شده كه هي ضربه مي زند. دردناك ترين كار جهان خوابيدن است.


و بعد با سوزش زخم ها بيدار شدن. شرم زده شدن از اين كه بپرسند دستت كجا اين طور شده. گردنت را كي زخم كرده. و خوبي اش است كه باقي پوست را نمي بينند. تعارف را بايد گذاشت كنار. اين حيوان زخمي كه در من است شب ها خنج مي كشد. خراشم مي دهد. دوري را، فقدان را، دلتنگي را مي شود در بيداري با بيهودگي به بند كشيد. ولي خواب چراگاه حسرت هاست.


چطور بگويم نمي توانم ديگر. از كي كمك بخواهم؟ چطور بگويم كفگير ته ديگ خورده.


يادم نمي آمد، يادم نمي آيد.برادر بزرگ گفت:"يادت مي اندازيم." مكث كردم. مكثي به اندازه اين چهار سال كابوس. اين همه ترس از تنهايي. بعد فاجعه ي تنهايي. بعد متلاشي شدن نفس و بعد بي بَعدي. گفت:"يادت مي اندازم ده سال پيش كه شاشيدي سرپا بوده يا نشسته." يادم نيست اين ها را به من مي گفت يا كسي ديگر. اما هميشه با من است. انتظار تو. انتظار آمدنت. بودنت. حالا از انتظار هم محرومم. مرگ زورش به اين لحظه ها نمي رسد. دهن كجي مي كند. نشانه ي بي عرضگي است. كدام پيروزي، كدام تقدير، كدام تخدير از پس اين جهنم مواج بر مي آيد.


كاش مي شد تقليلش داد و به زنانگي به زنينگي پناه برد. كاش ها تمام نمي شوند. ولي نوستال‍‍ژي هم زورش را از دست داده. چه چيز مرا نگه داشته در اين وضعيت بي وضع موقتي.برادر بزرگ! شما كه همه كار مي توانيد بكنيد. شما كه مي گوييدآدم ها را مرغ مي كنيد تا بريتان تخم بگذارند، كاري كنيد تا اندازه چند دقيقه آرام بگيرم. سرپا هستم. فلج نشده ام. ولي آشوبي را جايگزين آشوب ديگري مي كنم تا مگر در فاصله ي دو آشوب دمي بياسايم.آن آشوب نخستين سرجايش است. دهن كجي مي كند. چشم مي دراند. اگر بودي. اگري در كار نيست ،هستي. تو بيشتر از همه وقت هستي. نبودنت از بودنت بيشتر شده. نبودنِ بودنت دمار از روزگارم درآورده.


بايد براي برادر بزرگ از دلوز، نگري و گرامشي مي نوشتم. باورم نمي شد اين قدر مثل سگ ترسيده باشم و تو هنوز توي ذهنم باشي. پيش خودم يكسره مي گفتم:"بيا! بيا! به دادم برس!" ولي حسم مثل بچه ها نبود. جايي همان حول و حوالي دليل نجات من بودي. چه نجاتي! نجات يعني كابوس. بيدار خوابي. نوشتن بي هدف و بي جهت فقط محض تمام شدن نيرو. بي رمق شدن. كرخت شدن. تا كمي قبل از خواب بيهوشي به فريادت برسد. به بقيه هم گفته بودند تا درباره ي فلاسفه و نويسنده ها و روشنفكرها بنويسند. يكي كه مي گفت ليست اسم ها را كه ديدم گفتم:"من متهم ام، گوگل كه نيستم. خودتان سرچ كنيد ببينيد اين ها كي هستند." ولي من له له مي زدم كسي از من بخواهد تا از تو بنويسم تو را بنويسم. يعني همين كاري كه حالا از دستم برنمي آيد. بايد از آن روز باراني در بلوار گلستان اهواز شروع مي كردم. كه نكردم. بايد از ديناميتي كه در پاسا‍‍‍‍ژ نصر گيشا منفجر شد، شروع مي كردم و عقب عقب مي رفتم تا آن لحظه ي اوج كه در دفتر قفل دار مي نوشتم، مي نوشتي و جهان ما دو نفره بود، سر صحبت را باز مي كردم.بايد از پل فلزي و دفتر آبي توي تاريك روشناي غروب اطلاعات را تخليه مي كردم.


ماركس يك جايي اين طور نوشته كه درد افسردگي با درد قوزك پا علاج مي شود. مسافت هاي طولاني راه مي روم با خودم حرف مي زنم. ناگهان جاي خالي ات شانه به شانه ام نصيحت ماركس را هجو مي كند. قوزك پا زق مي زند، كف پا تاول، ولي قوت دلتنگي از همه بيشتر است.مسائل شخصي را قرار بود ننويسم. ولي اين ها كه شخصي نيست. چه چيزم حالا شخصي است كه مسأله ام شخصي باشد. عقربي نامرئي در قلبم نيش مي زند و مي ميرد و جاي خود را به عقرب بعدي مي دهد. عقربه را نگاه مي كردم تا كلاست تمام بشود و بيايي. با هم تا خيابان طالقاني پياده گز مي كرديم و در كافه اي روبروي سينما چيزي مي خورديم و سر صحبت باز مي شد.به حلقه ي دهانت نگاه مي كردم تا آخرين جملات را ادا كني و براي جلسه ي دفاع پايان نامه ات دست بزنم. اولين ضربه ضربه هاي كف دست هاي من بود.


كاسترو به چه گوارا گفت بيا كمك ما كن، مي خواهيم با پنجاه شصت نفر حكومت را ساقط كنيم. چه گفته بود :" با همين تعداد نفرات!" بعد قبول كرده تا بيايد اما به فيدل مي گويد:" تو ديوانه اي!" در ادامه چه مي گويد شرطش اين است كه اگر پيروز شديم كمكم كني همه ي آمريكاي لاتين يكدست زير و رو بشود. فيدل نگاهش كرده و گفته:"ولي تو هم ديوانه اي!" و اين طورها بود كه سيرامائسترا مركز اميدها و خاطره هايي شد كه زمان عقيمشان كرد و تقش درآمد.پيش تو بودم و دلتنگت مي شدم. هيچ تصوري از حد نزديكي نداشتم. عقده ها و نابلدي ها و خلسه هاي بلاهت وار جواني را نبايد ناديده بگيرم. دوست داشتن مثل حرف زدن به زباني بدون كلمه، بدون گرامر بود. در لكنت، درمسير معكوس مي رفتم. دچار خشم مي شدم. اما در عوض جواني ام تمام شد بدون تو. بدن تو. بدون تو، مهمل ترين حرف است. "تو" به "بدون" نمي چسبد. بدن براي "بدون" شدن بايد خم شود روي صندلي دسته دار از انشر و منشرش بنويسد.


نه حسادتي نه خشمي نه شرمي نه حتي ياداوري، به هيچ مسير منحرفي نبايد تن داد. پرو‍ژه ي اصلي تخريب نفس و ويراني تا انهدام مطلق چيزي است به اسم"من". پذيرفته ام. فقط نمي دانم كي تمام مي شود. نمي دانم كي آرام مي گيرم. كي اين كابوس ته مي كشد. در روان شناسي اصطلاحي هست به اسم سندروم سوئدي. در اين سندروم متهم ها براي بازجوها دلتنگ مي شوند. فرايند پيچيده اي است. در فانتزي من، از من مي خواهند از تو بنويسم. بعد قول مساعد مي دهند كه برمي گردي و مي آيي و همه چيز سامان مي گيرد و نوسان ميان بغض و گريه شكل ديگري مي شود.


بودن يك "بيا"ي بزرگ است. زوزه ي زخم ها پايان نداردو خجالت نمي كشم از سندروم سوئدي ام.

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه


آنتیگونه وابراهیم

خبر در کمتر از چند ساعت به افسانه ای باستانی شبیه تر است.مهم نیست کجا. بالاخره وعده ی دیرسال پیوند شرق و غرب محقق شد و آنتیگونه و ابراهیم با هم مواجه شدند. آنتگونه باز می خواست جناره ممنوعه را مطابق با آیین دفن کند و ابراهیم به نشان فرمانبرداری از وظیفه ای که یهوه برگردنش گذاشته بود، دوباره و دوباره دست به کار شد و بیرون از شهر، شاید جایی در حومه، مقدمات اجرای ماموریت را بی کم و کاست فراهم کرد.

..........

ملاقات آنتیگون و ابراهیم ذیل مفهوم مشترکی به اسم فرمان شکل می گیرد. آنتیگون، فرمان حاکم فاتح، کرئون را زیر پا می گذارد و عملا از دستور سرپیچی می کند و در مقابل، ابراهیم، حتی اگر از صحت فرمان قانع نباشد، در اجرای آن لحظه ای تردید به خرج نمی دهد.

........

کارل اشمیت از لحظه ی سیال و شکننده ای حرف می زد که نمی توان تمایزِ میانِ قانون و فرمان را تشحیص داد. این دو در عین پیوند با یکدیگر همواره از تفاوت های ظاهرا تعریف شده ای برخوردار هستند. قانون تا حد ممکن از فرم فرمان فاصله می گیرد تا مگر دلایل متقن الهیات سیاسی معنادار بشوند حال آنکه فرمان از خواست یا اراده ای ناشی می شود که بی واسطه عینی و علنی می شود. در وضعیت استثنایی، شرایطی شبیه به حکومت نظامی، کودتا یا اعلام جنگ، قانون ها و فرمان ها درهم می آمیزند و فاصله میان آن دو برداشته می شود. ساده ترین توجیه افسران نازی در دادگاه نورمبرگ احاله ی تمام جنایات و کشتارها به اصل فرمانبرداری از مافوق بود. حقوق دانان به منظور جلوگیری از این بهانه، تلاش زیادی کردند تا از تقدم نص قانون در مقابل فرمان حاکم دفاع کنند. اما وکلای مدافع، با اصرار بر تامل مجدد در معنای فوهرر، به شکلی از حکومت و تمرکز سیاسی اشاره می کردند که تفاوت میان حکم و حکومت مشخص نیست. جزئیات جدال ها و مناقشات چنین وضعیتی را آنتونیو کاسه سه در مقاله ای با عنوان ابراهیم، آنتیگونه به تفصیل شرح داده است.

......

آنتیگونه و ابراهیم، طرفین رابطه ای عاشقانه نخواهند بود. آنطور که مثلا از رمئو ژولیت یا لیلی و مجنون حرف می زنند. هر چند عشق همیشه در معرض قانون و فرمان علائم ناپایدار خود را بروز می دهد. آنتیگونه و ابراهیم، زوج نمی شوند. به تعبیر دلوز، ازدواج ممکن است ولی زوج نه، زوج با ازدواج فرق می کند. ازدواج صرفا مجاورت و همنیشینی یک در کنار یکی دیگر است. اما زوج یک و یکی ست که به مفهوم تازه ای مبدل می شود. مفهومی به نام دو. این همان معجزه ی دست های خالی است، بخشیدن چیزی که نداری و گرفتن چیزی که نیست. ناممکنی زوج را در امکان پذیری نا/ازدواج آنتیگونه و ابراهیم باید جستجو کرد. ......

فرمان عبارت از ادای یک یا چند جمله یا جلوه ای از زبان است که بر بدن اعمال می شود. به همین قیاس، تخطی از فرمان، مقاومت بدن در برخورد با بیان هاست. ابراهیم، صیغه ی فعل جمله را بر بدن جاری می کند و به ازدواج زنده و مرده شکل می دهد و آنتیگونه، حتی به بهای حذف، بدن را حائل جمله می کند. جسدها باید دفن بشوند، طبق آیین باید دفن بشوند. حال آنکه ابراهیم پس از چندی که از پیوست/گسست زنده ها و مرده ها گذشت، لاجرم با زنده های مرده و مرده های زنده شانه به شانه می شود. فرشته، جن، دیو یا شبح جز در لفظ از این جنبه فرقی نمی کند. بدن ممکن است که در ملاقات با جمله از جسم به جسد مبدل شود، اما همیشه رسوب یا بخاری از آن به شکل جن اخلال گر به تعبیری پیش از کابوس دامن زد.

.......

به رغم همه ی این حرف ها، چیزی از شوک دیدار نابهنگام آنتیگونه و ابراهیم کم نمی شود. البته شوک، صادقانه ترین جلوه ی تاریخی است که در آن شناوریم. ابراهیم، تمثال اصل فرمانبرداری از مافوق، تنها اهرم قدرت را در فرمان مرگ می جوید. حال آن که آنتیگونه، با تخطی و سماجت فرمان مرگ را به مرگِ فرمان ترجمه می کند.