۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

كودك12989

كودك 12989 اولين پسورد زندگيم بود. عددهاي زيادي هستند كه كاري مي كنند بغض يخه ي آدم را سفت بچسبد و خيال كني سنگ توي گلويت گير كرده.همين يك عدد كه نبود، همين يك عدد كه نيست. عددهاي بسيار، اسم هاي بسيار و بعد همين جمعه ي خلاء كه مي شد در دل دل كردن هاي ديدنش تيغ آفتاب را حتي ريشخند كنم.
شايد ركوردار جهاني آدمي باشم كه پشت سر هم بي وقفه زنگ مي زد و جوابي نمي گرفت. قصدم نه مظلوم نمايي است و نه خرده گرفتن. برعكس. دو سه روز است از خودم سؤال مي كنم، آدم بايد چه بلايي سر دل بيغش كسي آورده باشد كه به اين مرحله برسد. اگر به تمايز پروستي وفادار باشيم كه در رابطه، سه نشانه ي جداگانه با هم فعال اند كه عبارت از نشانه هاي خوشي، حسادت و عشق هستند. حالا بايد بگويم كه جهنم، حسادت ها و خوشي ها را در نورديده و فقط نشانه هاي عشق برقرار است.
يك روزي را يادم مي آيد كه موهاي مجعدش را صاف كرد و احتمالاً رنگ ر‍ژ يا مارك كرم پودرش هم تغيير كرد. از يك طرف با تجربه ي تغيير چهره ي زن گذشت زمان را حس مي كردم و شاد مي شدم و از طرف ديگر حسادت مي كردم.وانمود نمي كنم مردي بودم كه خيلي حواسم بود. از قضا اين ها را مي نويسم تا در وقفه ي دو كلمه، يك " حواسم نبود، گند زدم" بگنجانم.آدم هايي را كه عاشقش بودند، بهتر از آنها كه به او عادت مي كردند، درك مي كردم. جدا شدن، طرد شدن، و به امان خدا رها شدن كشنده است. اما اقرار مي كنم كه به خواهرش و برادرهايش بيشتر حسودي ام مي شد.آنها در جادوي حضورش خيلي عادي برخورد مي كردند و اين حالت كفرم را در مي آورد.از جادوي حضورش حرف مي زنم و نه معماها. اولويت با دوست داشتن است. هميشه مي ترسيدم از اين كه با هم باشيم و دوستم نداشته باشد. دلم قرص مي شد از اين كه مي ديدم كسان ديگري دوستش دارند.مثل زهري است كه مزه اش خوشايند باشد. ولي بداني كه ...
اشتباهات زباني اش ديوانه ام مي كرد. نشسته بوديم توي تاكسي و او تازه از راه رسيده بود. حرفمان سر نامه هايي بود كه در آن مدت براي هم نوشته بوديم. يكي از نامه ها دير به دستش رسيده بود. وسط همين حرف ها بوديم كه گفت :" آخه پستچي منو مي شناس‍د" . هم صداي/س/ و هم صداي /د/ را ساكن تلفظ كرد. يك بار هم موقع تلفني حرف زدن در جواب پدرش گفت:" ارتباط در دسترس امكان پذير نيست". كيف مي كردم. نشانه هاي خوشي من همين كارهايش بود.روحم را آويزان مي كنم روي شاخه ي درختي و منتظر بقيه اش مي شوم. مي شد تا يك ميليون سال در شگفتي نو به نو شدن هايش گم شد.
والا من خودم استاد دل كندنم، ولي تو يكي فرق داشتي. بي تو آسيب مي پذيرم و غياب دردناكت را مشفقانه مي پذيرم. ترك شدن هزار دليل مي تواند داشته باشد و از قضا تو حق داري بيشتر از همه دليل داشته باشي. از اميد هم حرف نمي زنم مگر اين كه اميدم اين است كه دوزخ با/بي تو بودن را تجربه نكني. كه دو حس همزمان مثل طنابي كه به دست و پايت بسته باشد، كشيده مي شود و كشيده مي شود و دست آخر دوشقه مي كند.راست مي گفتي"ارتباط در دسترس امكان پذير نيست".
مني نمانده به جز جاي خالي تو. حامل اين با/بي تويي ام.رمان ها و داستان كوتاه هاي بسيار لحن تو را، كلمات تو را، اعصاب خوردي تو را موقع ترجمه فرياد مي زنند. من هم. نه مثل مينو مشيري شيادانه ترجمه مي كني، نه مثل فرزانه طاهري نوشته را دور مي زني ، نه مثل مژ‍ده دقيقي همه را مثل هم ترجمه مي كني.جمله جوانه مي زند و خودش رشد مي كند. نه مثل من كه مجبورم بنويسم و ترجمه كنم و بعد به خاطر يك كلمه كه شايد يكي از اسم هاي تو مي شد به ديكشنري حق شناس مراجعه مي كنم و ذهن غلت و واغلت مي زند تا پشت در كلاسي كه درش پنجره اي مثلثي دارد تو را ببينم كه براي حق شناس كنفرانس مي دهي و نشانه اي حسادت و خوشي با هم كلاف مي شوند. و الا من خودم استاد دل كندنم. ولي با/بي تو قضيه چيز ديگري است. از پا دربيايم يا نه، قضيه چيز ديگري است. هر جور حسابش را مي كنم قضيه چيز ديگري است. و الا من...