۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

آیا هیچ ناسازگاری ای وجود دارد؟

 
یک
 
دلیل علاقه ام به این عکس نه به خاطر جلوه های نوستالژیک آن، نه به خاطر چراغ موشی روی طاقچه، یا سینی چای روی زمین، یا حتی سبیل و خط ریشی که شناسنده ی دورانی خاص است؛ که بیشتر به خاطر کیف زنانه ای است که کنار مرد روی تخت به حالت ایستاده قرار گرفته. یعنی چیزی از گذشته که قرار است بعدها تاریخی بشود. چیزی که به احتمال از دوچشم آن طرف دوربین-در ضمن بی خبری- خبر می دهد. 
دو
مرد کتاب می خواند. و در کنارش کیف زنانه ای. زن و زبان. ز-با-ن. زن با. با زن. «زبان»، همان حروف در هم ریخته ی «با زن» را به شکلی از وحی تقریر می کند: زبان، با زن، به همراه زن. اما «با»، حرف همراهی، نه قبل از زن است که فقط نشانه ی مودت و همراهی باشد. و نه بعد از زن، که «زن با»، خبر از دوری و ترس و حسد می دهد. مثلاَ زن با فلانی رفت. زن را با فلانی دیدم. زن با بهمان کس فرار کرد. زن با کسی دیگر خوابید.«با زن»، همراهی و گرمای رابطه را به ذهن متبادر می کند و«زن  با»، دوری، ترس و تنهایی را.اما «زبان» حرف اضافه را در تن زن، در بطن زن جای می دهد. این جاست که کلمه، کتاب، عبارت از جایی است بیرون تن. یا بهتر است بگوییم تن بیرون. و تن بیرون، غیاب زن است. زنی که «با» را به میان می کشد، زبان می شود. پس «با» ی در زبان، «با»یی است درون زن. این درون آن قدر درونی است که در عین غیاب، در حین خواندن حلول می کند. از این رو که بسیار درونی است، بیرون از کادر دیده می شود.
سه
«... هشتم آن که چون جبریل وحی آوردی به رسول و رسول با زنی در بستر بودی زن را جدا کردی، آن گه وحی شنودی مگر که با عایشه در بستر بودی. عایشه از خود جدا نکردی تا عایشه همچنان وحی یاد گرفتی تا وقتی جبریل دویست آیت قرآن به رسول خواند. عایشه بشنید همه به یک بار یاد گرفت، رسول او را گفت: یا عایشه گوش دار تا بر تو خوانم. عایشه گفت: لا بل تو گوش دار تا برمن تو خوانم. همه ازبر برخواند. نهم آن که مرگ رسول بر کنار عایشه بود، بر سینه ی وی و روی بر روی و لب بر لب او، و دفن در حجره ی او.»                      
            قصص قرآن مجید- ابوبکرعتیق نیشابوری
 
فضایل ده گانه ای که سورآبادی در ذیل نام عایشه می آورد، در موارد هشتم و نهم به چیزهایی اشاره می کند که در تنور خاموش این روزها، مطبوع دست کاری و نوشتن به قصد وقت کشی است. بازی زبانی فقط آن گاه در نوشته و نوشتن بروز می کند که کار از کار گذشته باشد. مرد زن را که از خود جدا می کند تا با زبان پیوند بخورد، دوری و نزدیکی را در هم ادغام می کند. چیزی از سنخ پورنوگرافی. اما از وصف شکل مردن مرد، که بلافاصله بعد از ماجرای وحی ذکرش می رود، در می یابیم که تغزلی بی پایان، بر سینه، روی بر روی و لب بر لب در کار است. عایشه ی سورآبادی، «زن با» یا « با زن» نیست. و تفاوت زن بودن و زن شدن همین  است. «با»، در پس و پیش حمل نمی شود. با به میان راه پیدا می کند. زبان، زنی است چهارحرفی. درست مثل نوشته ی سورآبادی، که پیامبر، عایشه، «من» خواننده و خودش را به هم می آمیزد. عیناَ زن، زبان می شود.
                                     
چهار
« سنت همه ی نسل های مردگان بر مغز زندگان سنگینی می کند. و در ست هنگامی که به نظر می رسد این زندگان در حال به پا داشتن انقلابی در خودشان و چیزهای اطرافشان هستند، و دست به کار چیزی سراپا تازه اند، درست در همین دوره ای بحران انقلابی، ناگهان مشتاقانه ارواح گذشتگان را به یاری می طلبند و از آن نام و شعارهای نبرد و رسومشان را به عاریه می گیرند تا این صحنه ی نوین تاریخ جهان را با همین لباس مبدل کهنسالی و با این زبان عاریه ای نمایش دهند.»   
            «هجدهم برومر لویی بنا پارت»- کارل مارکس
                     
صورت بندی دیگر گونه ای از همین فرایند را باتای با اصطلاح «دورخیز کردن»، تشریح می کند. گامی به عقب رفتن به قصد جهش. در آغاز عقب گرد شکل معقولی به خود نمی گیرد. مگر این که از روی ریتم بفهمیم که جهشی در کار است. از این بابت عشق به سیاست شبیه می شود.  پا به فرار گذاشتن، به محض رؤیت معشوق. و دور و دورتر شدن دقیقاَ به دلیل تمایل به نزدیکی بیشتر. میل به در هم شکستن مناسبات موجود و ایجاد برخوردهایی تازه.
پنج
رنه شار در نامه ای از باتای پرسید :«آیا هیچ ناسازگاری ای وجود دارد؟» و باتای در جایی از پاسخ مفصل خود نوشت که نمی توان همزمان بردگی دو ارباب را کرد. و نوشت که مسأله بر سر انتخاب و حتی کنش نشان دادن نیست.  و دیگر این که نباید زندگی باری باشد که به دوش کشیده شود.اتفاقاَ همین بیهودگی و پادرهوایی نفس اعتراض و ناسازگاری با شرایط موجود است. وقتی ارباب ها دوتا دوتا می شوند، بهترین فرصت برای استعفا از کنش است. شاید مشابه این عکس در آلبوم های خانوادگی خیلی از ما باشد. ولی سرشت سیاسی امر تاریخی به راحتی پاگشا نمی شود. عکس ها حتی ممکن است، عکس پرسنلی پرونده ای دانشگاهی که در مناظره ای انتخاباتی مثل برگ برنده ای جلوی دوربین گرفته می شوند. ولی ناسازگاری در دل ناتونی از نگاه کردن به مردم شکل می گیرد. به مردم نمی شود نگاه کرد. زیرا بازنمایی نمی شوند. مردم استعاره ی شی جا مانده اند. اتفاقاَ عکس جوانی میر حسین نمونه ی خوبی است از آن لحظه ای که تاریخ حسابش را با نوستالژی تصفیه می کند. مرد به دوربین نگاه نمی کند و در عین حال تخت، تختی یک نفره است. کتاب، زن، تخت یک نفره. بیشتر شبیه به تعبیر رؤیایی است که خواب آن را چهار دهه بعد می بینند. پارادکس وضعیت معاصر از همین جا ناشی می شود. این روزها ما همگی تفسیرهایی هستیم برمتن هایی که نوشته نشدند.
شش
شناخت نقصان و اعطای آن به دیگری، تعبیه ی نیستی در تن هستان، تا مگر نیستان قدرت هست شدن پیدا کنند. بخشیدن چیزی که از آن تو نیست. و هیچ وقت هم از آن تو نبوده. در این شرایط پناه بردن به  فقرخواندن بهترین حالت  ممکن است. خواندن همیشه کار بیهوده ای است. کسی که می خواند بی قدرتی زبان را علنی و عینی مابه ازایی برای قدرت زبان وضع می کند. در برابر پرسش «چه باید کرد؟»، خواندن بدیل دیگری را عرضه می کند:«چه نباید کرد؟»
از سال ها ، قبل از برگزاری دهمین دوره ی انتخابات رياست جمهوری همیشه برایم سؤال بود که چرا میر حسین به خصوص در روزهای خلوت راهش را کج می کند و پیاده به خیابان دانشگاه می آید. تا این که بالأخره فهمیدم که جایی همان دوروبر محل گالری قندریز بوده. به عبارتی بازگشت به ویرانه های مکان آغازین. جایی که حافظه و نوستالژیا زورشان را از دست می دهند. بازگشت به نقطه ی آغاز همیشه به معنای احیاگری نیست. در نهایت شاید حق با آندره مالرو باشد: «انقلاب، بنیانگزاران خود را رستگار خواهد کرد.»