۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

پرتو درمانی
خیال هایی که پایان نمی پذیرند. خیال هایی که کاش فقط خیال باشند. خیال هایی که خیلی هستند. .و خیال می کنی که تازه از پرتو درمانی برگشته بود. تازه از پرتو درمانی برگشته ای و تنت بوی گوشت پخته ای می دهد که توی مولتی ویتامین خوابانده باشند. بوی بدی نیست. فروید هم در تعبیر رؤیا، بوها را از سایر ابژه های حواس متمایز می داند. بوها مثل بقیه ی ابژه های حواس صفت نمی شوند.بوه شدیدا با ضمیر ما در تماس اند. مثل سرما، ترشی یا سیاهی بر سر بوها به راحتی توافقی حاصل نمی شود.و روی کتف و سر شانه ها جای ماژیک مثل نقشه ای جغرافیایی توی چشم می زند.
مرض نقطه ی مقابل سلامتی نیست. گاه زندگی در مسیری پیش می رود که امکان پذیری ها به طرف آدم هجوم می آورد. گاه طراز آینده را بر حسب سود حاصله نمی توان سنجید. و جهان پر از امکان پذیری است. امکان پذیری ها با هم بودن ما را تهدید می کند. پرونده پزشکی ات را گذاشته ام روی میز. بی خودی ورق می زنم و بی هوا هربار یک چیزهایی از آن را می خوانم. زندگی از زیسته و زیست پذیر فاصله می گیرد تا هیبت تمام عیار خودش را نشان بدهد. بدن افت می کند. جلوی هجوم امکان ها را می گیرد تا در فرصت تمام وکمال حیات چیزی شکل بگیرد. به قول آن فیلسوف، بیماری سلامتی بزرگ است. دوره ی اول پرتو درمانی خاتمه می یابد و چند روزی خیالم راحت است که از کجا کار همین جا ختم به خیر نشده باشد. بعد غده هایی دیگر از جاهایی دیگر سربر می دارند.
عشق بر خلاف ترس عاطفه ی ریاکاری است. در عشق هیچ وقت اطمینانی دست نمی دهد. اما ترس خالص و دقیق مقصد و مقصودش را می شناسد. تیرش خطا نمی رود. می ترسم. آن قدر می ترسم که نمی توانم دلداری ات بدهم. می بینمت که جلوی آینه خودت را ورانداز می کنی. چشم ها روی جام آینه می چرخند و «من» به «او»یی ناشناس بدل می شود. حالا نه نگرانم نه حسرت چیزی را می خورم. فقط می ترسم. شرم هم به جای خودش. شرم از ابراز علاقه هایی به آدم هایی که «تو» نبودند. فرانس روزنتسویگ می نویسد:«کسی که جواب می دهد به ناچار همان آدمی نیست که از او پرسیده اند، و چنین جوابی را کسی دریافت می کند به محض پرسیدن سؤالش، تغییر کرده است.به هیچ وجه نمی توان به عمق این تغییر دست یافت.» و در ادامه نتیجه می گیرد که یا باید سؤال را به تأخیر انداخت یا تا حد ممکن از جواب طفره رفت. و این چند شب هم من از سؤال تن می زنم و هم تو جواب را به تأخیر مبتلا می کنی. و هر دو می دانیم یک چیزی بین ما پرسه می زند.
خودم هم دیگر سر در نمی آورم.هم مطالب کلاس فردا را آماده می کنم و هم حواسم پیش توست:مالینوفسکی، آنها که فرهنگ را با تبارنامه ها یکسان فرض می کنند به باد انتقاد می گیرد.چیزی به اسم تاریخ ابزاریا تاریخ لباس وجود ندارد.یک تبر سنگی نمی تواند تبر بعدی را به دنیا بیاورد. این قضیه حتی در زندگی شخصی هم صادق است. کسی نمی تواند عشق ها و تحول های عاطفی اش را مقایسه کند. ولی رابطه اصلا مهم نیست. ولی رابطه همیشه با ریسک فاصله گرفتن معنی پیدا می کند. انگار که یک سناریوی ذهنی وامی داردمان تا از امکان فاصله در وقت مقرر مطمئن باشیم. با این قاعده خوب آشنا هستم. حالا همه ی این ها به کنار، نزدیکی و دوری در حضور تو به اموری غیر انسانی تغییر ماهیت داده اند. این وسط یک چیزی خارج از کنترل ماست. حس می کنم که ظلمی در حقم روا داشته می شود. ولی نمی دانم به کی و کجا باید اعتراض کنم. امشب دیر رسیدم. از روی پل هوایی که رد می شدم، بیلبوردی را دیدم که رویش نوشته بود:«دستگاه حضور و غیاب». نمی فهمم چه مرگم شده. پی بهانه می گشتم. مثل بچه ها ونگ بزنم.
 تو که خوابی، لابد درد هم خواب است. 

                                          زخم بستر

تلفن زنگ می خورد و اکبری با صدایی گرفته خبر می دهد که حال رسول هیچ خوب نیست. ردخور ندارد که کلک می زند و باز بازیشان گرفته. هرچه از سکته و بیمارستان و کما می گوید با طیب خاطر گوش می دهم و محل نمی گذارم. نیم ساعت بعد اکبری  پشت گوشی گریه می کند و شوخی، بدجور بی مزه می شود.در سکوت به حرف هایش گوش می دهم و گوشی را می گذارم.بعد با گوشی گذاشته دوباره به حرف هایش گوش می دهم. رسول مرده. نیستش دیگر تا هی فاطمی را پیاده گز کنیم و او از طرح هایش برای نقاشی و مجسمه سازی حرف بزند. تا ازآرتیست هایی که تازه کشف کرده و مقاله هایی که اخیرا خوانده با اشتیاق سر صحبت را باز کند. عبدالکریم که سه هفته ای می شد زخم بستر گرفته بود، یک جمعه بعد از ظهر تمام می کند. سر کلاس تلفن زنگ می زند و می دانم که نمی شود به این یکی جواب نداد.کسی می گوید:«زود بیا!» بیش از این حرفی برای گفتن نیست. به جز این که در آخرین مکالمه مان همین طور حرف توی حرف به بد نتیجه ای رسید:«درد آن قدر زیاد است که نمی گذارد بترسم.» دوست ندارم کلاس را ترک کنم. می خواهم بحث را ادامه دهم، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. ولی زنگ پشت زنگ امان نمی دهند.
و اما نفر سوم، درست در لحظه ای که انتظارش را نداشتم سر و کله اش پیدا شده بود. در لانگ شات چهره اش آفتابی می شود. هر دو توأمان به هم نزدیک می شویم. هر قدم خود به خود ضرب در دو می شود. زندگی روی خوش نشان داده.  پوشه را می دهد دستم. غده روی شانه ی چپش است و آزمایش ها و عکس ها و چه می دانم نمونه برداری ها، حاکی از سرطان غدد لنفاوی است. اول عمل، بعد پرتو درمانی و آخر سر هم شیمی درمانی.
باید بنویسم: نترس! هیچ چیزت نمی شود. خوب می شوی و تلافی همه ی این روزها را در می آورم. ولی دروغ چرا. هفته هاست که سکته، زخم بستر و سرطان به موضوع انشاهای ذهنی ام تبدیل شده. خنگ می شوم و هی با حرکتی پاندولی این دو سه سال را پس و پیش می کنم. خیلی گسست ها به جا بود و رهایی بخش. انگار از فضایی قلابی و وهمی به قلمرو مرگ پاگذاشته باشم. هرچه باشد نبض جهان می زند و ذهن خرافه های خصوصی می سازد. یکی ش مثلا وقتی بود که عبدالکریم زمین گیر شد و همزمان پاهای مجسمه های جکومتی شکست. طولی نکشید که زخم بستر هم مزید بر علت شد. با اسم مرض بازی می کنم وبه گمانم زخم بستر عنوان خوبی برای بیماری عصر است. آن همه تلاش و تقلا برای حفظ این وضعیت شتر-گاو-پلنگ و مراقبت از زندگی خصوصی، به اینجا کشید که دقیقا از خصوصی ترین مکان ها، از بستر زخم سرباز می کند و کار  یکسره می شود.از یک سوراخ کوچک به اندازه ی یک نخود ذره ذره همه ی امحا و احشا می میرد و با خونابه راه می گیرد و تو فقط تماشا می کنی و با هر ضرب و زوری به خودت تلقین می کنی که امکان ندارد کسی با مرضی این قدر الکی بمیرد.و می میرد. همه ی آب میان بافتی زیر پوست جمع می شود. ریه ها را آب فرا می گیرد و آخرش کما و پیرزنی  غریبه که قرآن می آورد و می گذاردش زیربالش.
رسول هم خیلی موذیانه در قالب یک شبح می پرد روی کولم و چهارماه است که  آن جثه درشت را روی دوشم حس می کنم. قرار بود دوتایی چیزی ترجمه کنیم. استارت کار را هم زده بودیم. خودش که جاخالی داد هیچ. حالا نمی گذارد من خودم تنهایی یک خاکی توی سرم بریزم.
«نه!چیزی نیست. تو حق نداری چیزی ات بشود.» اندوهی در کار نیست، بیشتر یک جور خشمی فروخورده، یک جور ظلم پنهان است که رنج آدم ها را به شکل تقصیر جلوه می دهد. بی هوا دلم می خواهد دعوا راه بیندازم.
گفتند آخرین امید پماد سیلور است. پرستار می آید و با خمیر نقره زخم را پر می کند. اما قبلش باید همه ی بافت های مرده را می بریدند. عبدالکریم با چشم هایی که هی در حدقه می رود و می آید درد را بروز می دهد. ولی پرستار هرچه می برد تمام نمی شود. چند هفته قبل تر با همان صدای خوش خش به من گفته بود که درد آن قدر زیاد است که نمی گذارد بترسم.بعد از آن دیگر رمق حرف زدن نداشت. لااقل به من چیزی نگفت. بعد من فهمیدم که به هنر تازه ای دست یافته ام: هنر کنترل بغض.
از کنار قنادی فرانسه رد می شوم و رسول، خودش که نه یک چیز دیگری شبیه به خودش، نسخه ی کپی برابر اصل خودش یخه ام را می چسبد. نامرد عاشق شیرینی بود. آن قدر که هر از گاهی سیگار مکبث می خرید و تا می گفتی این چه گندی است. جواب می داد:«امتحان کن،شیرین ست.»می کشاندم داخل قنادی و الکی به شیرینی ها نگاه می کنم و به این ترتیب صدایش به خیالم باز می گردد.
می گویی در مرکز پرتو درمانی بیمارستان امام یک خانمی بوده که خیلی جلزولز می کرده؛ از تومی پرسد:«یعنی خوب می شویم؟» و تو می گویی: «علم پیشرفت کرده !».حق با توست ولی امسال چرا این شکلی ست؟ خمیر ریش و تیغ را بر می دارم و می روم عیادت عبدالکریم. حرف هم نمی تواند بزند. تراشیدن ریش مرد محتضر، به تمام تن عرق می نشاند. باید مواظب باشم هیچ جای صورتش زخم نشود. از حرکات چشم ها می فهمم که خوشش می آید. لابد با خودش سبک سنگین کرده، به این نتیجه رسیده که تراشیدن ریش یعنی این که زنده می ماند و الا چه عجله ای است. صورتش برق می زند.  سه روز متوالی باران می آید و بعداز ظهر روز چهارم عبدالکریم می میرد و راستش مرده اش از مردن اش آسان تر بود. آخر دیگر نبود تا مگر صدایم بزند و در صدایش  فعل هایی را بشنوم که دوم شخص باشد. به جنازه نگاه می کنم و چانه اش را با دستمالی بسته اند که یک چیزی لای آن توی چشم می زند. شاید دوم شخص خیلی ها باشم هنوز. ولی دیگر دوم شخص عبدالکریم نیستم. همان طور که رسول دیگر نمی تواند ترجمه کند یا بنویسد. فقط خوانده می شود. مثل همین حالا.
این ها را فقط از این بابت نوشتم که وقتی تو خوب خوب می شوی و از بیمارستان برمی گردی، یک چیزی باید باشد که زهر این روزها را از تن بیرون بکشد.
در این گیرودار من تنهایم
                             
«در این گیر من تنهایم./گمشده در گذشته/ (زیرا آدمی،فقط ،از یک دوران در زندگی اش برخوردار است.)» این سه سطر، این بند از شعر «بیرق های زیبا»ی پازولینی،بهانه ی خوبی است برای طرح وضعیتی که نه می شود تحملش کرد و با آن ساخت ونه تا این لحظه چاره ای برای عبور از آن به نظر می رسد. آنتونیو نگری،این ایتالیایی دیگر، در مقاله ای با عنوان «در ستایش غیاب حافظه»، موقعیتی را مد نظر قرار می دهد که دورانی- با همه ی خصائص و انگاره های آن- خاتمه می یابد، ولی پذیرش چنین خاتمه ای غالبا دردناک به نظر می آید.از منظر نگری، درک خاتمه ی یک دوران مستلزم برخورداری از استعداد فراموشی است. دست بر قضا مقاومت به سخت ترین و پیچیده ترین شکل ممکن عرض اندام می کند. صورت بندی مقاومت در آستانه ی پایان یک دوران، «فراموشی مولد» و ایجاد راه های تازه ای برای رویارویی با شرایط تازه است. نگری بر این باور است که هیچ دورانی تا انتها آن قدر صبر نمی کند تا حسرت های همه ی ساکنان آن دوران یک به یک برآورده شوند. از این رو، حافظه محمل مناسبی می شود تا زندگی شکست خوردگان را سروسامان بخشد. حسرت ها و ناکامی ها دلیل مناسبی برای تداوم شرایط مفروض نیستند. بر خلاف ظاهر امر که فراموشی با مقولاتی مثل خیانت، ناامیدی یا خستگی تداعی می شود، در آستانه ی شروع دورانی تازه فراموشی خلاقانه مهم ترین تاکتیک برای غلبه بر آمال ناتمام یک نسل خواهد بود.
استدلال نگری حول این محور است که  حافظه همواره رأی به تداوم وضعیت های پیرامونی می دهد. حافظه اجازه نمی دهد تا ما انقطاع را در یابیم.در ادامه نگری مقوله تداوم را به «بیان قدرت» تعبیر می کند.بنابراین ضرورت دارد تا با ایجاد وقفه ها و مکث ها یک آن، منظری اختیار کنیم که همان شاید سنگر تازه ای برای مقاومت باشد. آن هم درست در شرایطی که ظاهرا مقاومت تمام و کمال شکست خورده است.از این منظرتازه، به مصاف نیروهایی می رویم که با روایی کردن رخداد تاریخی برآنند تا کنش و ظهور تاریخی ما را با نقاب تداوم مخفی نگه دارند. دغدغه ی نگری تعیین خط مشیی است که به قدرت غالب رودست می زند و نمی گذارد تا مقاومت را ببلعد.فقط با فراموشی مولد و خلاقیت در تخلیه ی محتوای حافظه است که فرم های  تازه ی ایستادگی و مقابله امکان بروز پیدا می کنند. همه ی این ها را از این بابت پیش کشیدم تا بگویم که – بر حسب شرایط موجود- اگر نگویم دورا ن ما، ولی دوران من یکی که به سر رسیده است. زمان پیش رو، زمان پیش رونده از حرکت باز می ایستد. از این پس آینده به شکل باقیمانده های زمان خودنمایی می کند. و نباید اجازه داد تا باقی مانده ها به شکل فتیش نوستالژیا محتوای حافظه را محاصره کنند.
اتفاقا همین باقیمانده هاست که ورود به عصر تازه را دشوار می کند. غیاب ها آفت زندگی هستند. بدن ها، یک به یک به ضمیرها دگردیسی می یابند. منظورم از غیاب ها دخلی به فاصله ها و گسست ها ندارد. اتفاقا سبکی بعد از گسست ها راه را هموار می کند. گسست ها در مکان اتفاق می افتند، حال آن که غیاب زمان را خطاب قرار می دهد. تا حد ممکن، تا جایی که می شود نباید نتیجه گیری کرد و« بعد» چیزی نیست مگر باقیمانده های گذشته.
همان طور که گرگ لمبرت در بازاندیشی نگره های سیاسی دلوز خاطر نشان کرده، مقاومت بیش از هر چیزما حصل عدم پذیرش تصویر آینده است. اگر تصویر آینده از قبل معلوم باشد و بشود با برنامه ریزی مسیر وقوع آن را تعیین کرد؛ آن آینده عملا از جنس امتداد وضعیت موجود است.و به عبارتی ماهیتاآینده نیست. اما مهم ترین خصیصه ی آینده دقیقا پیش بینی ناپذیری آن است. چیزی در آینده هست که نمی شود کنترلش کرد. و آینده، آمدنی است. برای همین هم تفکر از همان جایی آغاز می شود که حس می کنی مردمی دیگر در کار نیست. با این حال دست نمی کشی. جمع جبری آدم ها معادل مردم نیستند. بدن ها را نمی توان با هم جمع کرد. جمع بدن ها جمعیت است ونه مردم. «مردم گمشده اند.» ولی می آیند. حتی اگر کسی نمانده باشد مردم را باید خلق کرد. این کار نویسنده است که در مقام بازمانده ی فاجعه مردم را در روایت و تخیلش می آفریند. به محض آفرینش یکی یکی پیدایشان می شود. نویسنده نمی تواند از حافظه اش نقل قول کند. نویسنده نمی تواند از تجربیاتش برای نوشتن هیچ استفاده ای کند. نویسنده با نسیان و زبان پریشی کار را یکسره می کند. نویسنده در پی انتشار است ونه ارتباط. منتشر می شود، منتشر می کند؛ زیرا می داند ارتباطی میسر نیست.   
ویژگی منحصر بفرد آینده نابهنگامی و پیش بینی ناپذیری است.که اگر این طور باشد هیچ احتیاجی به امید نیست.و«در این گیر من تنهایم./گمشده در گذشته/ (زیرا آدمی،فقط ،از یک دوران در زندگی اش برخوردار است.)» فعلا.