۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

در باب «بزرگی»

یکم، سال 68  ده‌ساله بودم. هوا آن‌قدر گرم نبود که به خانه تازه نقل مکان کردیم. شاید به همین دلیل بود که کولر نو، گوشه حیاط مانده بود و کسی حوصله نمی‌کرد با طناب بکشدش بالا و بچسباندش به کانال‌ها و راه بیندازدش. تا هفته‌ها آن کولر آبسال آبی‌رنگ، کنج حیاط بود و جای کسی را تنگ نمی‌کرد. تا این‌که اواسط فروردین، همین موقع‌ها بود که بوی گندی حیاط خانه را پر کرد. اول فکر کردیم بو مال کودپاشی باغچه بود. که نبود. بعد به این نتیجه رسیدیم که بو از بیرون است و ربطی به خانه ندارد. احتمالا همسایه‌ها هم همین فکر را می‌کرده‌اند. الغرض، هر روز بو شدیدتر می‌شد و حال به‌هم‌زن‌تر. کار به جایی کشید که دیگر نمی‌شد به حیاط رفت. از کلاغ‌هایی که دور‌ و بر کولر قار قار می‌کردند و منقار به پوشال‌ها می‌کوبیدند، منشا بو معلوم شد. دو گربه لای پره‌های کولر گیر گرده بودند و با سر بریده همان‌ جا مرده بودند. ولی مگر جا قحطی بود که گربه برود داخل کولر. در ادامه، دریافتیم که اجساد گربه‌ها آش ‌و ‌لاش‌تر از این حرف‌ها است. در این فاصله، موش یا موش‌هایی با گربه-خوری شکمی از عزا در‌آورده بودند و با کمک تکنولوژی نیمچه‌مدرن گوشه حیاط از اصل تنازع بقا انتقام گرفته بودند. تدریجا ضمن بازسازی صحنه جنایت به راز مرگ گربه‌ها پی بردیم. موش‌ها در در لابلای پوشال‌های کولر به خوبی و خوشی زندگی می‌کرده‌اند که گویا سروکله‌ی گربه‌ها پیدا می‌شود. در فضای محدود مکعب کولر موش  راحت‌تر از گربه برای خودش جولان می‌دهد. اما گربه در طمع شکار، هندسه‌ی احجام سرش نمی‌شده و در نتیجه مثل قهرمان‌های فیلم‌های نوآر خودش با پای خودش به مهلکه آمده بود. اما بعد مدتی طفره تقلا، موش با پاهای نازک و چالاکش دور پره می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد و به این طریق گربه را سلاخی می‌کند. چنین که بر‌می‌آمد گربه جماعت مثل بعضی‌ها از تاریخ عبرت نمی‌گیرد. از این‌رو گربه دوم هم به سرنوشت گربه اول دچار می‌شود. خلاصه‌اش این‌که آن تابستان در عین گرما چندان رغبت نداشتیم کولر روشن کنیم.

دوم، مرگ نامتعارف گربه‌ها در اتاقک مکعبی شکل کولر، نتیجه‌ی دیگری هم دربر‌داشت: بزرگ و کوچک بر‌حسب میدان کنش خود کارایی‌های متفاوتی بروز می‌دهند. بنابراین «بزرگی» همه جا خوب نیست و برای رسیدن به هدف، مزیت به حساب نمی‌آید. و البته همه‌ی این‌ها زمینه‌چینی بود تا حس و حالم را در شرایطی شرح دهم که جناب وزیر امور‌خارجه یکی از دلایل توفیق در مذاکرات هسته‌ای را «بزرگ»واری ملت ایران شرح می‌داد. خودم نفهمیدم چه شد که ناخواسته تراژدی گربه‌های گرفتار در کولر در ذهنم زنده شد. در این‌جور مواقع ذهن خودش می‌برد و می‌دوزد. نمی‌دانم (تحقیق و پژوهشی در اختیار ندارم)، اما به نظرم ما بیش‌تر از بقیه درگیر بزرگ و بزرگی هستیم. لااقل به آرشیو، دیده‌ها، شنیده‌ها، و خوانده‌هایم که رجوع می‌کنم، به این تلقی می‌رسم که کمتر ملتی این‌قدر زبان محاوره‌ای‌اش دغدغه‌ی بزرگی دارد. تقریبا روزی چند بار بزرگی را به یکدیگر یادآوری می‌کنیم. با خیال بزرگی صبح‌ها بیدار می‌شویم و در نهایت سعی برای بزرگی بیشتر شب‌ها به خواب می‌رویم.

سوم، عجیب‌ترین تعبیر  و مهم‌ترین موصوف برای صفت بزرگ، «ملت ایران» است. تقریبا عادت کرده‌ایم که در همه جا از همه‌ی تریبون‌ها، میکروفون‌ها، و رسانه‌ها تعبیر «ملت بزرگ ایران» را بشنویم و ببینیم و بخوانیم. پوزیسیون و اپوزیسیون هم ندارد. همه در بزرگی ملت ایران هیچ شکی ندارند. و این چند وقت که به همه‌ی «بزرگی»ها آلرژی پیدا کرده‌ام، با دقت در واکنش احساسی و ادراکی اطرافیانم، به تجربه دریافته‌ام که  اکثریت،  به محض این‌که خود را در زمره «ملتی بزرگ» به حساب می‌آورد، دلشان غنج می‌زند و بفهمی‌نفهمی خوش‌خوشانش می‌شود. از این‌ها گذشته، در زبان روزمره‌مان خیلی زیاد با «بزرگ»  و مترادف‌هایش ور می‌رویم. به جز بزرگ، از «عظیم » و «عظمت» و دیگر مشتقات «عظم» گرفته تا «گنده» و «این هوا» و «هوارتا» و «خداتا» و «واویلا» و «یا حضرت عباس» و «یا حضرت فیل»، به مجرد شنیدن این کلمات، آن‌قدر به شور می‌آییم که ناخواسته دست و پایمان را گم می‌کنیم. حالا عجالتا من از «کبیر» و «کبار» و «اکابر» قلم گرفتم. اوایل نمی‌دانستم این همه تاکید بر بزرگی چه دردی از ما درمان می‌کند.

چهارم، قبل از این‌که مطلب را ادامه دهم لازم می‌بینم ولو زورکی هم شده به قول ادبا «وقفه‌ای اضطراب‌کاه» (comic relief) در متن بیاورم. چند سال پیش، در واقع یعنی سال هشتاد ‌و‌ هشت برای ناشری کار می کردم که آدم معقول و مفید و با انصافی بود. درست مثل همه‌ی ما. در آن هنگامه بیانیه‌ها و نامه‌نگاری‌ها و زد‌و‌خوردها، که التهاب سیاسی زبان همه را باز کرده بود و زندگی به شکل دیگری تالیف می‌شد، این ناشر شریف و خدوم غالبا سکوت می‌کرد و فقط به حرف‌ها و بحث و جدل‌ها گوش می‌داد. یک روز صبح مشغول زیر‌و‌کردن کاغذها بودم که زنگ در به صدا درآمد و پیک موتوری از داخل خورجینش یک بسته «لارجر باکس» درآورد و به مقصدی که ظاهرا دفتر انتشاراتی بود تحویل داد. با آن‌که آدرس درستی را آمده بود، هیچ‌یک از عناصر ذکور و اناث مسئولیت تحویل این شی‌ء بی‌آزار را تقبل نمی‌کرد. و چنان جو سنگینی بر دفتر انتشاراتی حاکم بود که هیچ‌کس پا پیش نمی‌گذاشت تا سفارش  را تحویل بگیرد. خانم منشی که به تریج قبایش برخورده بود هی پشت چشم نازک می‌کرد که چرا این وسیله را به آدرس این مکان فرهنگی فرستاده‌اند و چرا سفارش‌دهنده آدرس خانه‌اش را نداده و این چه کاری است و از این حرف‌ها. به هر روی، عقل جمعی، خانم منشی را راضی کرد تا وسیله را تحویل بگیرد و برگه رسید پیک موتوری بخت‌برگشته را امضا کند. ظهر‌نشده کاشف به عمل آمد که لارجر باکس متعلق به مدیر انتشاراتی است. و درستش هم همین بود. هر‌چه باشد «تکیه‌زدن بر جای بزرگان» مستلزم آن است که آدم پیشاپیش «اسباب بزرگی» آماده کند و ایشان هم اسباب بزرگی را آماده کرده بود. اما از آنجا که اسباب بزرگی بر خلاف بزرگی مایه شرم و حقارت است،  بدون ذکر نام، آدرس محل کار خود را در اختیار شرکت پخش‌کننده قرار داده بود.

پنجم، از خیر ادامه‌ی ماجرای وقفه اضطراب‌کاه می‌گذرم. این میزان کاهندگی آن‌هم در مطلبی حول محور افزایندگی چندان مناسبت ندارد و تا همین جایش زیاد هم هست. فقط به همین بسنده می‌کنم که ناشر مذکور به چنان بزرگی شگفتی دست پیدا کرد، که از خیر انتشار داستان‌های کوتاه گذشت و به کمتر از چاپ رمان چهارصد‌ صفحه‌ای رضایت نداد. این اواخر دربدر دنبال آدمی می‌گشت که یا  کمدی الهی را دوباره برایش ترجمه کند یا تصحیح تازه‌ای از سمک‌عیار به دست بدهد. حتی همین حالا که این پرت و پلاها را می‌نویسم نمی‌دانم چرا ما ملت بزرگی هستیم. و این بزرگی چه گلی به سر ما زده است. از طرف دیگر هر‌قدر دقت می‌کنم به جز حقارت چیز دیگری نمی‌بینم. در زندگی معاصر درست مثل ماجرای آن ناشر زحمت‌کش بی‌مدعا، بزرگی محتاج اسبابی است که لاجرم بر حقارت مدعی بزرگی و بزرگواری گواهی می‌دهد. آن گربه‌های گیر کرده در کولر هم به پشتگرمی بزرگی‌شان سر خود را به باد دادند. در ماجرای توافق هسته‌ای هم پارادکس مضحک همه این دوازده‌سال در این بود که ما با تاکید بر فناوری «ذرات»، «اتم»ها و در واقع کوچک‌ترین‌ها می‌خواستیم «عظمت»مان را، «بزرگی»مان را به دیگران اعلام کنیم. در واقع با گزارش‌هایی از پیشرفت در کار «کوچک کوچک»ها، تریبونی درست می‌کردیم، تا در آغاز نطقمان مستمعین را چنین خطاب کنیم: «ملت بزرگ ایران!»

ششم، ما فقط ملت بزرگ ایران هستیم. نه «بزرگ‌تر» می‌شویم و نه جرات داریم که مثل آلمان نازی ادعا کنیم «بزرگ‌ترین» هستیم. این است که فاشیسم‌مان هم نیمه‌کاره است. افلاطون در رساله‌ی «فیلبوس» بر این باور بود که «گرم‌تر»  و «سردتر» لاجرم تعبیراتی متناهی هستند. زیرا آنچه گرم‌تر یا سردتر می‌شود، در‌نهایت باید در حالتی از وجود توقف کند. دلیلش این است که اگر چیزی که گرم‌تر «می‌شود»، گرم‌تر «بود»، ما میان گرم‌تر و سردتر به تناقض دچار می‌شدیم. در نتیجه «گرم‌تر» یا «سردتر» کیفیت نیستند. در «فیلبوس»، افلاطون چنین جمع‌بندی می‌کند که یک کیفیت وقتی کیفیت است که از هر تحولی معاف باشد و به اصطلاح به ایستایی رسیده باشد. آیا از این صغرا کبرا می‌توان نتیجه گرفت که «بزرگی» هویت ما است؟ از این حرف‌ها که نه صغرایش صغرا است و نه کبرایش کبرا، به هیچ نتیجه‌ای نمی‌شود رسید. بزرگی چه کیفیت ما باشد چه نباشد ما به همین رضایت داده‌ایم که بزرگ باشیم و اتفاقا در ذیل همین بزرگی است که با حقارت می‌کوشیم از آنچه هستیم بزرگ‌تر باشیم. بزرگ‌تر‌شدن ما معادلی است برای حقیر بودن. برای بزرگ‌بودن در عمل همواره باید بزرگ‌تر شد. پارادکس ما همین مهملاتی است که از بام تا شام نثار یکدیگر می‌کنیم. ما ملت بزرگی هستیم چه آن زمان که از تهدیدی نمی‌هراسیم و از «قطعنامه‌دان پاره» غرب داد سخن سر می‌دهیم و چه آن زمان که در برابر دشمنان تاریخی مان «بزرگواری» از خود نشان می‌دهیم تا در «بازی برد-برد»  به آن‌ها این شانس را بدهیم تا «تحریم‌هایی ظالمانه» علیه چنین «ملت بزرگی» را لغو کنند.

هفتم، حجت‌الاسلام‌والمسلمین دکتر حسن روحانی در چهاردهم مرداد ماه 1392 در مراسم تحلیف مجلس رسما و علنا به عرض جهانیان رساندند که با «ملت بزرگ ایران به زبان تکریم سخن بگویید نه تحریم.» در این جمله که خیلی زود بر سر زبان‌ها افتاد، نکته «ظریف» ی نهفته بود. نقطه مقابل تکریم، نه «تحریم»، که «تحقیر» است. اما ایشان، از آنجا که ما ملت «بزرگی» هستیم، ترجیح دادند به جای تحقیر از واژه «تحریم» استفاده کنند. خلاصه‌اش این‌که «تحریم‌ها» ما را تحقیر می‌کرد اگر بزرگ نبودیم. چنین رویکردی، یادآور بحث درخور تاملی است که دلوز در «منطق معنا» حول‌محور «آلیس در سرزمین عجایب» مطرح می‌کند. یکی از رهیافت‌های دلوز در این کتاب رفتار پارادکسیکال آلیس با زبان است. لوییس کارول پیوسته حالات دوپهلو و دو شقه‌ای در زبان ایجاد می‌کند که آلیس پس از گیر افتادن در تله‌ی این الفاظ، علیه آن‌ها شورش می‌کند. ما از کیستی و هویت آلیس هیچ سر در نمی‌آوریم. زیرا خیلی ساده آلیس از آنچه هست «بزرگ‌تر» می‌شود، اما در طرف دیگر این نا-معادله، هر قدر بزرگتر می‌شود، در قیاس با آنچه خواهد شد «کوچک‌تر» است. کار به همین جا ختم نمی‌شود. در «شگفتزار» آلیس، اشخاص را پیش از ارتکاب جرم محاکمه می‌کنند. برای گربه‌ای که فقط سر دارد، حکم «قطع سر» می‌بُرند. در این جهان، پیش از «جراحت» می‌شود از درد به فغان آمد و غذا را می‌شود پیش از آن‌که آماده باشد، تناول کرد. دلوز بر این نظر است که «آلیس» به جز نام خود هیچ هویت دیگری ندارد. در ماجرای پرونده هسته‌ای هم به همین سیاق دیری نمی‌گذرد که معلوم می‌شود ما همیشه «بزرگ‌تر» شده‌ایم. در آینده‌ای نه چندان دور در‌می‌یابیم که در همه‌ی این سال‌ها، همواره ما را تحقیر کرده‌اند. و لذا با کاهش تحقیر است که خود ‌به‌ خود ما به افزایش تکریم دچار می‌آییم. «بزرگ»‌بودن مثل آلیس، از این امر ناشی می‌شود که ما در گذشته‌ها حقیریم و در آینده‌ها عظیم هستیم. درست به همین دلیل است که «پیشرفت» با «احیا» عین هم هستند. زیرا چنین سیاستی دست‌کم با ادواری از تاریخ ما همخوانی ندارد. «ما در آینده‌ای نه ‌چندان دور به جایگاه واقعی خود باز می‌گردیم. ما ملت بزرگی هستیم.» حدس بزنید این جملات متعلق به چه کسی می‌تواند باشد؟

هشتم، برای «بزرگ» بودن مجبوریم «بزرگ تر» شدن را مخفی نگه داریم. آیا همه‌ی ماجرا همین نیست؟ بزرگ‌تر شدن، فی‌نفسه برای ما شرم‌آور است. لب ماجرای لارجر باکس همین بود. بزرگ‌تر شدن اسباب بزرگی آن ناشر زحمتکش مستلزم این بود که کسی از بزرگ تر شدن او با خبر نشود. به همین منوال، «بزرگ‌تر شدن» به خصوص در سال‌های اخیر دستمایه‌ی بسیاری از لطیفه‌های ایرانیان است. از «بزرگ‌تر‌ شدن» یا «بزرگ‌تر کردن» اندام‌های جنسی گرفته تا تحقیر «بزرگ»هایی که در زندگی روزمره‌شان «بزرگ» نیستند. اما وقتی از بزرگ حرف می‌زنیم دقیقا به چه کیفیتی ارجاع می‌دهیم؟ طول، عرض، حجم، وزن،چگالی و مثلا مدت نیمه- عمر هیچ‌کدام مرجع بزرگی نیستند. «بزرگ» ایرانی چیزی است که هست، و در عین حال نیست. بزرگ ایرانی در گذشته بزرگ‌تر است و در آینده هم بزرگ‌تر است ولی همین حالا فقط بزرگ است. به عبارتی بزرگی ما ایستا است. باز هم با ازجاع به «منطق معنا»ی دلوز می‌توان این‌طور نتیجه گرفت که گذشته علت بزرگی ما است، اما ما معلول این علت‌های «بزرگ‌کننده» نیستیم. آینده نیز علت «بزرگ‌کننده»ی ما خواهد بود، اما ما معلول بزرگ‌کننده‌های آینده نیستیم. آینده علت گذشته است و گذشته هم علت آینده است. ممکن است بپرسیم که مگر علت بدون معلول هم می‌شود؟ اگر دلوز باشد این‌طور جواب می‌دهد که علت در هیچ‌کدام این مولفه‌ها حلول نمی‌کند. بزرگی ما به چیزی اسناد نمی‌کند. بزرگی ما نه از جوهر ما ناشی می‌شود و نه از چیزی قوام می‌یابد. به بیان ساده‌تر، بزرگی ما همان بزرگیدن ما است.

نهم، اگر قرار باشد به قاعده کلی دروغینی برسیم که استخوان لای زخم ریاکاری خانمان‌سوز ما را نادیده بینگارد، باید گفت که ما ملت بزرگ ایران هستیم و همواره بزرگ بوده‌ایم و بی‌تردید به شرحی که رفت و با این بساطی که راه انداخته‌ایم، بزرگ هم خواهیم ماند. منتها، شکل بزرگی‌مان بر‌حسب اقتضائات تاریخی تغییر می‌کند. گاهی مثل بزرگ‌ها بزرگ می‌شویم و گاهی مثل بزرگ‌ها‌ خواری می‌کشیم. در هر صورت هر اتفاقی بیفتد بزرگ هستیم. مطابق با کلیشه‌ای که همه با آن آشنا هستیم، ما هیچ‌وقت شکست نمی‌خوریم. حتی وقتی شکست می‌خوریم با فرهنگ و ارزش‌های والایمان برتری خود را بر همگان اثبات می‌کنیم. دشمنان را در خود هضم می‌کنیم و آن‌ها را وادار می‌کنیم، صفات خوبمان را بپذیرند و بدون آن‌که خودشان بفهمند از ما فرمان ببرند. حتی وقتی به بردگی می‌افتیم، مثل ارباب‌ها بردگی می‌کنیم. کاش می‌توانستیم مثل آلیس در سرزمین عجایبی باشیم که بزرگیدن ما، را در برابر همه نیروهای علی حفظ می‌کرد و خلاقانه جلو می‌رفت. اما هر از چندگاهی یک بار، بزرگیدن ما به یک جای تاریخ گیر می‌کند و ما ناگهان بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شویم. به هوای موش سر از داخل کولر در می‌آوریم.
دهم، بالاخره در پرونده هسته‌ای ما گشایشی دست داد. طنز قضیه در اینجا است که در همه‌ی این سال‌ها بزرگی ما در گرو فیزیک ذرات بود! لحظاتی بعد از شنیدن این تحول «بزرگ» مثل بقیه می‌خندم. خنده‌ام با خنده بقیه هیچ فرقی نمی‌کند مگر این‌که، یک آن به این دوازده سال فکر می‌کنم و یاد بعضی نفرات. هنوز به یعقوب فکر می‌کنم که از این بزرگی فقط ضربه‌ی تبری نصیبش شد و هی خنده‌ام بیشتر و بیشتر می‌شود. خنده‌ام، خنده‌ای کیهانی است. خنده‌ای است که تمام وحشت جهان را در خودش جمع می‌کند. به رسول فکر می‌کنم که سرش را گذاشت روی میز و مثل یک شوخی بی‌مزه، مغزش را از کار انداخت. با دیوانه بازی مرد و حالا دخترش سه‌ساله است. به استادم فکر می‌کنم در یک روز بهاری خیلی خونسرد قرص‌هایش را در لیوانی آب حل کرد و کلک خودش را کند. و البته برای حفظ بزرگی‌اش اصل ماجرا را مخفی کردند و گفتند سکته کرده است. به یک هفته نکشید که همه با سکوتی ملامت‌بار بزرگی‌اش را حفظ کردند و هیچ به روی خودشان نیاوردند که  این بزرگی به قیمت جانش برایش آب خورده است. دوازده سال پیش بزرگ بودیم و حالاش هم بزرگیم. مثل فیل زنده و مرده یک قیمت‌ایم. هر چه بشود بزرگ می‌مانیم. و درست‌ترش آن که بگوییم، بزرگ نیستیم، بزرگ می‌مانیم. به هر دری بزنیم و هر قدر لاپوشانی کنیم، می‌دانیم که بزرگی‌مان با استخوان مردگان و تلی از حسرت‌ها و انبوهی از ناکامی‌های حقیرانه به دست آمده است.

یازدهم، «بزرگ بود و از اهالی امروز». مسخره‌تر از این نمی‌شود و خنده‌دار‌تر از این مگر خودش.  شاعر، «بزرگ» را همراه با فعل «بود» در جمله‌ای تعبیه کرده است و بلافاصله پشت‌بندش چنین سرایش فرموده که طرف مرجع ضمیر جمله‌ی قبلی، هر کی بوده  از اهالی امروز بوده است. نه به آن «بزرگ بود»اش و نه به این «اهالی امروز»اش. ولی خوب که در نخش بروی، می‌بینی شاعر راست گفته، ما هم «بزرگ بود»ایم و هم «از اهالی امروز»ایم. حال بگذریم از این‌که «بزرگ» خاصیت و صفت مذکری است که به «بزرگ» رضایت می‌دهد تا مبادا معلوم شود که «بزرگ‌تر» نیست. که خود شخص شخیص‌اش حتی نمی‌داند این بزرگی، به این بزرگی به چه درد می‌خورد. بزرگی‌اش را صرفا در این می‌بیند که از خودش بزرگ‌تر را بیاورد، که از خودش بزرگ‌تر را می‌آورد. و همین که از خودش بزرگ‌تر را آورد، تازه اول کوچکی‌اش است. اساسا از خودش بزرگ‌تر را که می‌آورد، فقط پیش خودش کوچک‌تر می‌شود. رسم بزرگی‌اش در این است که کوچک باشد و کوچکی کند. کوچکی هم که می‌کند، بزرگ است زیرا به وقتش، بزرگ‌ترش را می‌آورد. در حین آوردن بزرگ‌تر از خودش، خیال می‌کند خودش را می‌آورد، نه بزرگ‌تر از خودش را. و مگر چقدر بزرگ‌ترش را؟ بزرگ‌تر از خودش مساوی است با بزرگ خودش. و بعد می‌بیند که بزرگ‌تر از خودش را آورده است و هیچ کیفی نصیبش نشده است. نمی‌داند بزرگ بزرگ‌ترش کدام است و بزرگ‌تر بزرگش کدام. کدام به کدام است. هی که بزرگ‌تر از خودش را می‌آورد، بزرگ‌ترش می‌آید. بزرگِ «تَر»اش می‌آید. بزرگش می ماند و «تر»اش می‌رود. بزرگترش می‌ماند و بزرگِ «تَر»ش می‌رود. یا از کجا که برعکس، بزرگ«تر»اش می‌ماند و بزرگ‌ترش می‌رود. چه فرق می‌کند؟ مثل همیشه، این بار هم کار از کار گذشت. با آمدن بزرگ‌ترش، یعنی همین که بزرگ‌ترش می‌آید، تازه می‌فهمد که خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کرده، «آمده» است. همیشه زودتر از هیچ وقت وهمی اش، بزرگ‌ترش می‌آید. کاش بزرگ‌ترش دیرتر می‌آمد یا شاید ای کاش آن‌قدر بزرگ بود که لازم نبود این قدر بزرگ‌ترش زود بیاید. چه عجله‌ای بود حالا؟ این تازه اول ماجرا است. بزرگ‌تر که می‌آید، همین که می‌گوید «آمد»، دوست دارد بپرسد که دیگری بزرگ‌ترش زودتر آمد یا بزرگ‌تر دیگری‌اش. ولی نمی‌پرسد. اگر بپرسد از بزرگی‌اش کم می‌شود. وانگهی حالا که بزرگ‌ترش آمد، دیگر سوال چه اهمیتی دارد. دیگر گذشت. از سرش گذشت. آب از سرش گذشت. رفت تا دفعه‌ی بعد که بزرگ‌ترش بیاید و باز بگوید که «آمد.»

 دوازدهم
، مسلما حق مسلم احقاق خواهد شد و سانتریفوژها می‌چرخند و چرخ زندگی هم می‌چرخد، کار وکاسبی هم می‌چرخد و همه چیز می‌چرخد. ولی سال 68 که من ده‌ساله بودم، هوا آن قدر گرم نبود که به خانه‌ی تازه نقل مکان کردیم. مدت‌ها گذشت تا فهمیدیم این موش بود که پره‌های کولر را چرخاند و این گربه‌ها بودند که با همه بزرگی‌شان به هوای موش یا بچه موشی سر خود را به باد دادند. اولش که نه، مدت‌ها گذشت تا فهمیدیم. و وقتی هم که فهمیدیم همه گفتند: «آفرین! حالا دیگر بزرگ شده‌اید!»