۱۳۹۵ آبان ۲۲, شنبه

دانلد ترامپ، احمدی نژاد نیست


تشبیه دانلد ترامپ به محمود احمدي‌نژاد بلاموضوع است. بدیهی است که همواره از بین دو عضو از دو مجموعه‌ی مجزا می‌توان زیرمجموعه‌هایی از شباهت‌ها و تفاوت‌ها ایجاد کرد. مسئله بر سر امکان‌پذیری تشبیه نیست. دانلد ترامپ در هیئت رئیس‌جمهور تازه‌ي آمریکا بسیاری را مبهوت و متعجب کرده است. و این رسمی است قدیمی که برای فائق‌آمدن بر وحشتْ تشبیه کارآمد است.ادبیات، به‌طور تاریخی، همواره آماده‌به‌خدمت است تا به عرض همه‌ي فاجعه‌زدگان برساند که «پایان شب سیه سپید است.» همه مي‌دانیم که ترامپ میانه‌ي خوبی با اهل رسانه ندارد. از ترامپ تیتر و عکس چشمگیری درنمي‌آید. نه قیافه‌اش لنز مي‌دزدد و نه از جملات ده دوازده کلمه‌ايش تیتر پروپیمانی جور مي‌شود. با این همه، هم‌اینک برای ایرانیان، برای ساکنان این ناحیه‌ي خطرخیز و ناآرام جهان، خطرناک‌تر از ترامپ تشبیه احمدي‌نژاد است به ترامپ.
از منظر منتقد ادبی، بوطیقای ناظر به تحلیل برآمدن دانلد ترامپ– فارغ از محتوا و صحت‌وسقم چنین تحلیلی– حول محور تشبیه و استعاره حجیت پیدا مي‌کند. این شکل از تحلیل، با همه‌ي محاسن و معایبش، معاصر نیست و از نابهنگامی مواجهه با امر نو تن مي‌زند. موجی در رسانه‌هاي جهان درگرفته است که جملگی مي‌خواهند از «معنای ترامپ» سردرآورند. و چه چیز آرامش‌بخش‌تر و تسکین‌دهنده‌تر از این گزاره‌ي این‌همانی که «ترامپ احمدي‌نژاد آمریکا است.» درواقع، این نگره بیشتر از آن‌که به فضای بین چیزها و امور بنگرد، با نگاه خیره‌ي خود چیز را در میدان دید قرار مي‌دهد: ترامپ زید است و عمرو نیست. این بوطیقا با روحیه‌ي فاجعه‌اندیش بدن‌هایی که از توان خود جدا شده‌اند کاملاً سازگار است. در برخورد با رویدادهایی مثل انتخاب ترامپ تشبیه و استعاره کارگر نیست. نمي‌توان انتخابات ۲۰۱۶ آمریکا را به شیوه‌ي بیهقی یا جوینی تقریر ایام کرد.
در کتب بلاغت و بیان کهن گاه به این مسئله به تلویح و به تصریح اشاره کرده‌اند که در تشبیه و استعاره « قدیم» و «حادث» در هم خلط مي‌شوند. تشبیه بر آن است که اتفاق تازه را با مابازای مشبه‌به آن در گذشته این‌ـ‌همان کند. نتیجه‌اش این مي‌شود که خیل عظیمی از ایرانی‌ها و حتی برخی از روزنامه‌نگاران غربی چنین مي‌پندارند که ترامپ نسخه آمریکایی همان احمدي‌نژاد است. و لابد آمریکایی‌ها حالا با ترامپ خود به تونلی وارد شده‌اند که ما قریب به چهار سال پیش از آن خارج شده‌ایم. این روحیه به مخاطب القا مي‌کند که شما– مثل همیشه– از تاریخ جلو افتاده‌اید. بوطیقای زمانه‌ي سرمایه‌داریِ متأخر و شلتاق‌زنی‌هاي نئولیبرالیسمِ رم‌کرده‌اش با تشبیه و استعاره هیچ تجانسی ندارد. این اتمسفر به بوطیقای «حذف» (ellipsis) متمایل است. بوطیقایی که از شتاب غیرضروری سرباز مي‌زند و تا حد ممکن با سکوت و سکونْ فضاهای بینابینی را برجسته مي‌کند. به جای مداخله و مهندسی افکار عمومی، به همجواری بدون کنش مي‌گراید و به جای الصاق معنا، به توصیفی دست مي‌زند که میدان‌هاي نیرو و مسیر حرکت آن‌ها را ردیابی مي‌کند. تنها به این طریق مي‌توان از چرت بعدازظهر شباهت‌ها بیدار شد و برای خوابی عمیق و ابدی آماده شد. استثنائاً این‌بار بیداریِ بیش‌ازحد آگاهی حاکی از بی‌خوابی است.
با در نظر گرفتن ارتعاشات و نوسانات نیروهای سیاسی، احمدي‌نژاد شباهت چندانی به ترامپ ندارد. دایره‌ي این بحث را مي‌توان وسیع‌تر کرد: احمدي‌نژاد، چاوز، سارکوزی، برلوسکونی و جورج بوش از تبار ترامپ نیستند. این‌ها برآمده از نیروهایی بودند که با ترامپ میانه‌ي خوبی ندارد. در انتخابات اخیر آمریکا، بوش و همتايان جهانی‌اش امیدشان توفیق و پیروزی کلینتون بود. درواقع از متافیزیک نئولیبرال که بر مبنای زود خریدنِ به‌وقت گران‌شدن و زودفروختنِ به‌وقت ارزان‌شدن نضج گرفته است چیزی به‌جز کوتوله و غول درنمي‌آید. انتخاب ترامپ خبر از آن مي‌دهد که عصر کوتوله‌ها به سر آمده است و نوبت به غول‌ها رسیده است. تدریجاً از لیلی‌پوت فاصله مي‌گیریم و با گارگانتوآهای طاق و جفت جهان انس مي‌گیریم.
می‌گویند ابلهی مدعی آن بود که شیوه‌ي تازه‌اي برای شکار کروکودیل ابداع کرده است. این شیوه‌ي ابداعی با ابزار ساده‌اي مثل دوربین، موچین و قوطی خالی کبریت کروکودیل را به دام مي‌انداخت. روش آن ابله این بود که شکارچی در کمین مي‌نشست تا کروکودیل به او نزدیک و نزدیک‌تر شود. بعد شکارچی باید دوربین را برعکس به چشم مي‌گرفت و شکارِ نزدیک را در ابعادی شبیه به یک مارمولک ریزه‌اندام تماشا مي‌کرد. مابقی کار چندان دشواري نبود. کافی بود دوربین را وارونه در دست نگه داشت و با دست دیگر موچین را برداشت و کروکودیل کوچولو را در قوطی کبریت جا داد!
کم‌وبیش ترامپ به همان شیوه‌اي کلینتون را پشت‌سر گذاشت که چند ماه قبل‌تر کلینتون سندرز را پشت‌سر گذاشته بود. جمهوریت دم‌به‌دم از دمکراسی دور و دورتر مي‌شود. به همین قیاس مي‌بینیم که رسانه‌ها بیش از تقابل با دولت، در همدستی با سرمایه‌گذاران و صادرکننده‌ها و واردکننده‌هاي قَدَر چرخشان مي‌چرخد. گفتن ندارد که در ایران ما هم چندصباحی است که حوزه‌ي سابقاً فرهنگی حیاط‌خلوت سرمایه‌گذاران بی‌نام‌و‌نشانی شده است که دسته‌چک از جیب بغل درمي‌آورند و روزنامه و هفته‌نامه و نشرهای جورواجور راه مي‌اندازند. گفتن ندارد که سلبریتی‌ها مهم‌ترین مرجع اجتماعی روزگار ما شده‌اند. گفتن ندارد که استادان دانشگاه هنرمندان هپنینگ‌آرت‌هایی شده‌اند که از روی پرچم‌ها پشتک‌وارو مي‌زنند و ادای دانشجویان ترم دوم رشته‌هاي هنر را درمي‌آورند و هر روز عجایب صنعت تازه‌اي از آستین خود رو مي‌کنند. گفتن ندارد که اقتصاددان ما به این نتیجه رسیده که در تولیدْ بخت با ما یار نیست و بهتر است برگردیم به جاده‌ي ابریشم، و تجارت بارفتن و ارزیز راه بیندازیم. گفتن ندارد که فیلسوف کبیر ما فرمایش فرموده‌اند که نرخ تمام‌شده را خدا قیمت‌گذاری مي‌کند. بااین‌همه از بوطیقای «حذف» چنین برمي‌آید که احمدي‌نژاد ترامپ نیست. ترامپِ ایرانی در زهدانِ تاریخی ما پشت و پهلو سبک مي‌کند و منتظر است مادر تاریخ دردش بگیرد.
در این بوطیقای تشبیه‌ـ‌مدار مخاطب چنان سِرّ و کرخت مي‌شود که از توجه به حوادث جهان پیرامون بازمی‌ماند. یک نگاه به ویکتور اوربان، رئیس‌جمهور مجارستان، تا اندازه‌اي صحنه را روشن مي‌کند. ماه‌ها است که با سیاست‌هاي او بیرون‌انداختن و اخراج پناهنده‌ها به آرمان بزرگ جامعه مبدل شده است. اعداد و ارقام حاکی از آن است که، با توجه به نرخ افزایش جمعیت، عن‌قریب بلغارستان اولین کشور اسلامی اتحادیه‌ي اروپا خواهد بود. در اتریش و فرانسه یکی بعد از دیگری دولت‌هاي دست‌راستی افراطی در صف ایستاده‌اند و نوبت خود را انتظار مي‌کشند. در ایران هم نسبت جمعیتی اهل سنت و شیعه دستخوش دگرگونی‌هاي تازه‌اي است. مونتاژ سینماییْ کارآمدتر از تشبیه بلاغی است. مونتاژ نشان مي‌دهد که ترامپ تاجر و «کارآفرین» موفقی است که بیرون از چرخه‌ي بروکراسی به «راه‌حل نهایی» گوبلز و هیملر فکر مي‌کند: اخراج، دیوار و جنگ.
احمدي‌نژاد  فقط با دوربینی وارونه در دست و با موچین و قوطی خالی کبریتِ چند رسانه و روزنامه‌ي «تشبیه‌ـ‌پرور» بدیل ایرانی ترامپ خواهد بود. ترامپ از دل مُفت‌شدن قیمت کار و گران‌شدن منزلت سربرمي‌کند. یک نگاه به پله‌هاي بانک‌هاي خصوصی و دستفروش‌ها و متکدی‌هاي نشسته بر آن‌ها دورنمایی از مناسک ترامپ بعدازاینِِ ایرانی را برجسته مي‌کند. یک نگاه به داستان پرطول‌وتفصیل مرگ عباس کیارستمی و طرز رفتار جامعه‌ي پزشکی با چنین خبط خجالت‌آوری راه به ترامپ‌رسیدن را نشانمان مي‌دهد. به فاصله‌ي چند هفته معلوم شد که طبیب حبیب نیست و با پشتوانه‌ي میلیارد‌ها پول خوابیده در بانک‌ها و سهام بیمارستان‌هاي خصوصی و دانشگاه‌هاي ازرونق‌افتاده‌ي منزوی با افتخار از لاقیدی و بی‌عرضگی‌اش مدالی درست مي‌کند و به سینه مي‌زند. زمان زیادی لازم نبود تا معلوم شود پزشکان مجرب داخلی‌مان در فهرست بزرگ‌ترین سارقان علمی جهان جا خوش مي‌کنند و جراح نام‌آور بین‌المللی‌مان زمین‌خوار تراز اولی تشریف دارند که از بخت سعد این ملت و این تاریخ پرافتخار از گندزدن هیچ آژنگی بر جبین نازنین‌شان نمي‌نشیند. روشنفکر و مؤلف و مترجم محمود و مسعود قند پارسی در جلسات شهر کتاب‌ها حضور به هم مي‌رسانند و بر ویرانه‌ها و خرابه‌هاي بیش از دویست کتاب‌فروشی ورشکست این کشور لن‌ترانی مي‌خوانند. چند ده متر آن‌طرف‌تر سر چهارراه چند دختر و پسر دست‌به‌کار فروش غزلی از شاعر قرن هشتم‌اند و گوششان بدهکار حرف هیچ‌کس نیست. در جهان لکنت‌زده به جز ترامپ انتظار کس دیگری را نمي‌توان کشید.
مردم همیشه بین بد و بدتر، بد را انتخاب نمي‌کنند. این تصوری است از بنیاد اشتباه. آدم‌هاي کارد به استخوانِ از اینجا رانده و از آنجا مانده، در وضعیت مالی‌سازیِِ شیر مرغ و جان آدمیزاد، بین بد و بدتر، بدتر از بد را انتخاب مي‌کنند.حتی بالاتر از انتخاب، بدتر را خلق مي‌کنند. ترامپ سکانس افتتاحیه‌ي این فیلم ترسناک است. بوطیقای «تشبیه» مستوجب فراموشی است و نور شدید بوطیقای «حذف» چشم را مي‌زند. تجمع روز کورش، مونتاژ هولناک مکتب ایرانی مشایی و سلطنت‌طلبی به شیوه‌ي شاهزاده، صدای خارج از کادر به عربی نمازخواندن اقوام دبیت و دشداشه‌پوش ایران در برابر مقبره‌ي پادشاهی کهن و سوپرایمپوز سیل جمعیتی گردآمده از اقصی‌نقاط ایران جملگی تیتراژ این فیلم مخوف هم به حساب نمي‌آید. ظاهراً بهتر است سکوت کرد تا به انگ و بی‌آبرویی دچار نیامد.
مطابق با اسناد افشا‌شده در «ویکی لیکس» زمانی نه چندان دور، در اوج تحریم‌هاي هسته‌ای عربستان به آمریکا پیشنهاد ۱۲۰ میلیارد دلار دستخوش داده بود تا به ایران حمله کند. سؤال این است که آیا ترامپ و ایادی‌اش به چنین معامله‌ي شیرینی جواب رد مي‌دهند؟ بوطیقای تشبیه همیشه فاجعه را در پشت سر خود مي‌بیند و معتقد است که تاریخ ضمانت‌نامه‌ي مطمئنی کف دستش گذاشته است. ترامپ ماحصل برآیند نیروهایی است که سیاست را جز در موازنه‌ي تهدید و تطمیع نمي‌بیند. متأسفانه سال‌هاست که مردم در پای صندوق‌هاي انتخاباتی دست به گزینش نمي‌زنند. آن‌ها یا مي‌ترسند یا تطمیع شده‌اند. با ترس و تطمیع هیچ دمکراسی و سیاستی شکل نمي‌گیرد. ملتی که مي‌ترسد و دلخوش است به این که باید قدر امنیتش را بداند، ملتی که «به بُزک نمیر بهار مي‌آید»‌هاي دولت‌هایشان سرگرم است، به پیشواز ترامپ وطنی راه را آب مي‌زند. ترامپِ هم‌میهن را در اظهار لحیه‌ي رمان‌نویسی سراغ بگیرید که معتقد است قوام ملک و ملت از ائتلاف دیپلمات و ژنرال دست مي‌دهد. اهل تشبیه در یافتن وجه‌شبه‌هاي بسیار میان احمدي‌نژاد و ترامپ سنگ تمام گذاشته‌اند و هنر زیادی به خرج داده‌اند. چه خوب مي‌شد اگر از مشبه‌به سندرز هم سراغی مي‌گرفتند!
بوطیقایِ حذف سمپتوم‌هاي دیگری را ثبت و ضبط مي‌کند. هم‌اینک بیمارستان‌ها، دانشگاه‌ها، بیمه‌ها، شهرداری‌ها، و بانک‌هاي خصوصی از ترامپ لب پر مي‌زنند. راه رهایی از «اختر» به «پاسارگاد» تغییر مسیر داده است. هیچ به این فکر کرده‌اید که چرا اسامی مؤسسات مالی اعتباری این‌قدر به شعارهای هویتی راست افراطی و طرفداران مکتب ایران شباهت دارد؟ علی‌الاصول، شباهت‌پرستان نباید به این تشابهات اسمی بی‌توجه باشند.
کنت کلارک، مورخ «هنر کلاسیک غرب»، در بررسی تفاوت‌هاي هنر یونان و روم باستان به نکته‌ي جالبی اشاره کرده است. در یونان با آن که هم‌جنس‌گرایی آزاد است و حتی ترویج مي‌شود، بچه‌بازی جرمی نابخشودنی است. به همین دلیل آثار و تصاویر کودکان در یونان ندرتاً به چشم مي‌خورد، حال آن‌که در روم بچه‌بازی هیچ قبحی ندارد. به گواهی اسناد تاریخی، در جمهوری روم باستان «پوتا»‌ها یا تندیسک بچه‌ها بسیار پرطرفدار بود و رومی‌ها از نرد عشق‌باختن با کودکان لذت زیادی مي‌بردند. در تحلیل کلارک، این اختلاف بین یونان و روم در این زمینه به هیچ روی مبتنی بر حکمی اخلاقی نیست. یونانیان بر این باور بودند که اگر کودکی لذت ببخشد و لذت نبرد، رأی‌دهنده‌ي مختار و مستقلی برای دمکراسی آتنی نخواهد بود و به همین دلیل بود که آنها بر خلاف رومی‌ها بین بچه‌بازی و هم‌جنس‌گرایی فرق مي‌گذاشتند. این نمونه به‌خوبی تمایز بین جمهوری و دمکراسی را برجسته مي‌کند. جمهوریت همواره مترادف با دمکراسی نیست. اتفاقاً بچه‌بازی سمپتوم جمهوریت بدون دمکراسی است. هواداران ترامپ و همه‌ي ترامپ‌هاي جهان کودکانی هستند که یاد گرفته‌اند بدون لذت‌بردن لذت ببخشند. و به همین دلیل هم از ثروت، رذالت و حماقت ترامپ ککشان نمي‌گزد. آنها از تماشای «بادکنک سفید» پناهی و «خانه‌ي دوست کجاست؟»کیارستمی سرباز مي‌زنند و به تماشای «فروشنده» مي‌نشینند. شکارچیان محترم کروکودیل! فروشنده از آنچه در تصویر مي‌بینید به شما نزدیک‌تر است!

                        
جغرافیا اندک‌اندک جای خود را به توپوگرافی مي‌دهد و هم‌اکنون کشور تازه‌اي در جهان بنا شده است که با تمامیت ارضی و یک‌جانشینی به چشم نمي‌آید.این کشور نوپا را با تشبیه و استعاره نمي‌توان روی نقشه‌ها‌ي کاغذی و گوگل‌ارت پیدا کرد. این کشور تازه کشور پناهندگانی است که در کمپ‌هاي جهان مي‌پوسند و در آب‌های جهان خفه مي‌شوند. از پیمان وستفالی در ۱۶۴۸ تا تشکیل سازمان ملل در ۱۹۴۵ همه فرض را بر این گذاشته بودند که همه‌ي افراد بشر دارای حاکمیت‌اند و بنابراین اولین تعریف تابعیت برخورداری فرد از حاکمیتی سیاسی به حساب مي‌آمد. این مفروض اولیه در سیالیت محض نئولیبرالیسم و شناورشدن کار و تخصص کم‌و‌بیش به پایان خود رسیده است. کشور بی‌کشورها، کشور حذف‌شده‌ها و غرق‌شده‌ها، کشور بدن‌هاي شاکر از فرهنگ کرنش و امنیت  آمیخته با وحشت که ساکنان آن با دیدن ترامپ‌ها پا به فرار مي‌گذارند و ناچار ترامپستان تازه‌اي را جستجو مي‌کنند. به روایت کنت کلارک، با ظهور مسیحیت «پوتا»‌ها یا همان مجسمه‌هاي کودکان زیباروی بچه‌بازهای روم باستان دیری نپایید که به مجسمه‌ي کودکان بالدار(cherub) تغییر ماهیت داد. آنها دیگر روی دوپا راه نمي‌رفتند. فرشتگانی شدند که از تمثال‌هاي مسیح تا انیمیشن‌ها والت‌دیزنی ما را همراهی مي‌کنند. فرشته‌هاي کوچک بالدار امیدشان مسیح مصلوبی است که آنها را از سوسن‌دره‌ها عبور خواهد داد.
با بوطیقای شباهت گرچه بسیار مي‌توان سخن گفت، اما راه دوری نمي‌توان رفت. بوطیقای حذف در عین سکوت چیز دیگری را نشان مي‌دهد: دارد مي‌آید، پناه بگیرید.

۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه

معمای ستارخان


معمای ستارخان: سال هاست ستارخان در نظرم نه سردار ملی است و نه یکی از قهرمان های دوران مشروطیت. سال هاست که تا اسم ستارخان به گوشم می خورد یاد جملاتی از او می افتم که تابه حال نه دقیقا از معنای آن سردرآورده ام و نه جرأت کرده ام آن را با کسی در میان بگذارم. در واقع هفت سال و اندی است که با معمای ستارخان کلنجار می روم و به جوابی نرسیده ام.این که از دیگران نپرسیده ام دلیلش نخوت یا دست کم گرفتن دیگران نبود. از قبل می دانستم که کسی جواب سوالم را نمی داند. اگر می دانستند که حال و روزشان این نبود. راستش، معمای ستارخان مرا از خیلی ها ناامید کرد. در عین حال، جذابیت ماجرا در این است که ستارخان تدریجا در خیال بازی ها و وسواس های ذهنی ام شبیه به شخصیت یکی از داستان های هنری جیمز می شد. این ستارخان، ستارخانِ من بود و ربط زیادی به اسناد تاریخ یا به عبارتِ دقیق تر، ربطی به تاریخ نگاری نداشت. همین حالاش هم ابا می کنم معما را با شما در میان بگذارم. احتمالا مساله لوث می شود و به من و معمای سخیفم می خندید، پوز خند می زنید، جدی ام نمی گیرید، و از کجا به این نتیجه نرسید که  مابقی مطلب به زحمت خواندنش نمی ارزد. ولی این ها هیچ کدام مانع من نیست. تصمیم خودم را گرفته ام تا معما را مطرح کنم. اما قبل از آن لازم است به این اشاره کنم که پیش از این با موذی گری دوسه باری به این معما اشاره کرده ام و متوجه شده ام که این معما صرفا برای من در حکم معماست و در نظر خیلی ها- دست کم، آنها که من آزموده ام- اساسا معمایی درکار نیست و من بی خودی پیله کرده ام به حواشی و از متن دور افتاده ام.

معمای ستارخان پیچیده و رازآلود نیست. نقل قولی است از او که احمد کسروی در «تاریخ هجده ساله ی آذربایجان» از قول شخصی موسوم به آقای یکانی نقل کرده است:«... ناگهان آوای زهره شکافی در نزدیکی خانه ی سردار شنیده شد و در زمان دود تیره ای آنجا را فراگرفت. ماهمگی یقین کردیم روسیان ناگاه بر سرخانه آمده اند و آنجا را به توپ می بندند و سراسیمه از جابرخاستیم. سردار نیز همان گمان را برد و بی آن که اندک ترسی به خود راه دهدبه چند تن از پیروان خویش که درآنجا بودند دستور دادآماده ی جنگ باشند و برای آن که دلیرشان گرداند درآن گیرودار این جمله ی کوتاه را نیز بر زبان راند:«هرگز جای ترس نیست من آزموده ام همیشه از کمتر کمتر و از بیشتر بیشتر کشته می شود.» این گفت و خویش نیز آماده ایستاد.»(تاریخ هجده ساله ی آذربایجان. احمد کسروی. انتشارات هرمس. ۱۳۸۸: ص۵۶) معمای ستارخان، همین جمله ی کوتاهی است که در هنگامه ی نفوذ روسی ها و تسخیر تدریجی تبریز و احتمال یورش سربازان روسی بر زبان آورده است. اولاً که با چه حساب کتابی ستارخان از ماحصل تجربیات پیشین خود به این نتیجه رسیده است که از کمتر کمتر و از بیشتر بیشتر بیشتر کشته می شود. کسروی و منبع نقل این جمله-آقای یکانی- هم این جمله را جدی نگرفته اند و به حساب آن گذاشته اند که ستارخان بنا داشته مجاهدان همراه با خود را تشجیع کند. اما این که کمکی به فهم معمای من نمی کند؟ چه چیز این جملات مایه دلیری است؟

همان طور که پیشتر اشاره کردم معمای من ماهیت تاریخ نگارانه ندارد. من بیشتر دنبال آن حالت یا روحیه ای هستم که در گرماگرم انقلاب به ریاضیاتی خاص دست پیدا می کند و در ثانی،با این ریاضیات جرأت می یابد تا پایتخت را فتح و استبداد را سقط کند. والا امام زاده ی مشروطیت و تاریخ پر طول و تفصیلش، متولی کم ندارد و بعید می دانم در چنین عرصه ای جای آدمی مثل من خالی باشد. کسروی در پانویس ذیل این مطلب چنین آورده است:«آقای اسماعیل یکانی که از نزدیکان سردار و دبیر او بود و کنون در تهران زیست می کند.» برایم جالب است که نویسنده کتاب در ۱۳۲۰ مطلبی نوشته است و خیال کرده تا ابدالاباد زمان در ۱۳۲۰ درجا می زند و به همین خاطر، من هم که در ۱۳۸۸ کتاب را خوانده ام گمان می کنم آقای یکانی، شاهد زنده ی لحظه ی ولادت معمای ستارخان هنوز در جایی از این شهر ساکن است و اگر ردی از او پیدا کنم، می توانم احوال ماجرا را با جزئیات بیشتری از خود او بپرسم. و دروغ چرا؟ آقای یکانی با این اسمی که خواهی نخواهی بعد از مدتی در ذهن آدم نمادین می شود، در طی این سال ها یکی از فانتزی های ذهنی من شده است. و دروغ چرا؟ امیدم این است که آقای یکانی این مطلب را بخواند و خودی نشان بدهد.و دروغ چرا؟ همیشه باید یک آقای یکانی همراه و دبیر سرداری باشد که کنون در تهران زیست کند و من به هوایش این هوا را تحمل کنم. شما را نمی دانم. ولی آقای یکانی مطابق با پانویس صفحه ۵۶ کتاب کسروی خدنگ سرجایش است و شاهد زنده لحظه ای است که ستارخانِ عامی و امی ریاضیات تازه ای را پی می ریزد. حالا هفتاد و پنج سال است که آقای یکانی در تهران زیست می کند.

ریاضیات انقلاب: اگر کمتر از کمتر و بیشتر از بیشتر را کسری در نظر بگیریم، راه به جایی نمی بریم.باید ببینیم که چرا کمتر از کمتر همواره عدد فرضی بزرگتری در نسبت با بیشتر از بیشتر است. بهتر است جمله ی ستارخان را این طور منظم کنیم:همیشه کمتر از کمتر ها بیشتراند تا بیشتر از بیشترها.  به عبارتی، انقلاب  متضمن منطقی است که در آن کمترها از کمتر شدن تن می زنند. اما بیشترها به مراتب بیشتر کم می شوند. بیشترها، هی بیش و بیشتر از دست می روند و از دست می دهند. ولی این ریاضیات مستلزم برآمدن نوعی اخلاق است که چینش و آرایش نیروها را در بردارهای متفاوتی به حرکت وامی دارد.

ریاضیات انقلاب: اخلاقِ ریاضیات انقلاب: فراموش نکنیم که هنوز واحدی شکل نگرفته است. فرد و شخصی از قبل تعریف نشده است. به بیان دیگر، در لحظه ی انقلاب هر بدنی در آستانه ای قرار می گیرد که در آن می تواند جزء بیشترها باشد و بیشتر از دست بدهد و یا می تواند به کمترها بپیوندد و کمتر از دست بدهد. ستارخان در برداری قرار دارد که می تواند با تکیه بر این اخلاق نیروهای خود را با ریاضیات انقلاب آشنا کند و آنها را به دلیری و ایستادگی فرابخواند. به همین خاطر است که من  هفت سال است از زمان خواندن کتاب کسروی تا به حال، به این امید بسته ام که مگر آقای یکانی که کنون در تهران زیست می کند، خودش بیاید و حل معما کند. بنابراین در غیاب آقای یکانی چاره ای ندارم جز این که قبل از ریاضیات به سراغ فیزیک مشروطه بروم.

فیزیک مشروطه: استیون کانر درمقاله ی«توپولوژی ها: میشل سر و شکل های فکر» به دریافت جالبی از نگرش میشل سر دست یافته است. به زعم کانر، متافیزیک بر پایه ی فیزیکی خاص شکل می گیرد. در اینجا مراداز فیزیک عملیاتی است که با میانجی تئوری نسبت بین مواد و نیروها را مشخص می کند. (“Topologies: Michel Serres and the Shapes of Thought”. Steven Connor. Anglistic.vol.15.pp105-117.2004) پس شاید کانون بغرنج معمای ستارخان حول این محور باشد که ما با متافیزیک خودمان می خواهیم فیزیک مشروطیت را درک کنیم. متافیزیکی که کانر از آثار میشل سر استنباط می کند، با تلقی عقل سلیمی ما از متافیزیک بسیار فرق می کند. در اینجا متافیزیک به معنای انتخاب لایه ای از واقعیت و متعاقبا به جوهر بدل ساختن آن نیست. قرار نیست مابقی لایه های واقعیت به تصاویری در غار تقلیل پیدا کنند. آیا مجازیم فیزیک مشروطه را با الهام از جملات ستارخان این طور تعبیر کنیم: میدانی از نیروها که به بدن تازه ای شکل می دهد و این بدن با پیوستن به کمتر از کمترها،بیشتر و بزرگ تر می شود و به همین قیاس، میزان بیشتری از بیشترها کم می کند.

هیچ فیزیکی بدون متافیزیک نیست. آزمون ستارخان، آزمونی که به خلق معمای او انجامیده است، بر رخداد لحظه ای گواهی می دهد که بسیار به مفهوم «تکینگی های پیشافردی» در تفکر ژیل دلوز نزدیک است. آزمون او از لحظه ای حکایت می کند که هنوز معلوم نیست بردار نیروها به سمت بیشترها میل می کند یا کمترها. یک لحظه ای باید باشد که در/برآن، ستارخانِ فرضی معمای من هم کمتر است و هم بیشتر. این آزمون از ستارخان، یک آلیس تمام عیار درست می کند. آلیس در آن واحد، از آنچه بوده است بزرگ تر می شود و از آنچه خواهد بود کوچک تر می شود. در معمای من، یک لحظه ی نابی باید باشد که  در آن ستارخان از بیشتر خود بیشتر کم می شود و با کمتر شدن از کمتر خود بیشتر می شود.

با اطلاعات تاریخی و مراجعه به منابع مشروطیت راه به جایی نمی برم. تاریخ در شکل فعلی اش روایتی است که بدن ها را از نیرویشان منفصل می کند و معمایشان را حذف می کند. آنچه با تاثیر پذیری از مستندهای تلویزیونی یا غالب مقالات مطبوعات یا اخیرا رمان هایی تاریخی نما، تاریخ می پنداریم چیزی به جز فیزیکی بدون متافیزیک نیست. ممکن بود ستارخان معمای خود را طور دیگری پشت سر بگذارد و به بیشتر از بیشترها متمایل شود و کم بشود. آن قدر کم که اساسا معمایی شکل نگیرد.آیا می توان از دو ستارخان سخن به میان آورد. ستارخانی کمتر از کمتر و ستارخان دیگری که بیشتر از بیشتر است؟ در این صورت، آزمونی که ستارخان پشت سر گذاشته است با خواندن گزارش ها، روایت ها و دیدن دوباره ی عکس های او آشکار نمی شود. علاوه بر این وقتی از ستارخان حرف می زنیم معیار ما کمیت است یا کیفیت؟ لازم به تکرار است که آقای یکانی کنون در تهران زیست می کند و من به او هنوز دسترسی ندارم.