آن میله ی چوبی که هنوز تکلیفش با خودش روشن نبود می خواهد نهال بماند یا درخت بشود؛ مثل هر روز سر جایش بود و این زبان بسته هم زیر تک و توک دوسه شاخه ی بی سایه ی آن ،جا خوش کرده بود. پوزه اش مماس با زمین بود ولی نمی شد گفت که پوزه به خاک مالیده. بی رمق و نزار لمیده بود و پلک های حیوانی اش فروهشته و بی اعتنا از صدای کوبیده شدن در آهنی حتی بر نمی جهید. تا دیدمش شناختمش، ترامادول بود، همان سگ یادداشت های سردبیر موقوف روزنامه ای که به قول خیلی ها آخرین روزنامه بود. هست.یادداشت های سردبیر را دوست نداشتم. ندارم. چه معنی می دهد سر دبیر به جای سر مقاله و حلاجی مسأله ی روز، مشق داستان کند. ولی نمی دانم چرا این ترامادول توی ذهنم جا گرفته .
هفت هشت سال پیش ترجمه ی داستانی از ایزاک بشویس سینگر را با عنوان "گیمپل احمقه" سپرده بودم دست همین آدم تا بخواندش و در نشریه اش چاپ کند. در نشریه اش چاپ نشد ولی بالاخره یک جایی چاپش کرد. یادداشت های او را هنوز دارم. با مداد و با خطی عجیب و غریب کنار سطرها یادداشت هایی گذاشته بود و از هر ده تا غلط تایپی دو تا را اصلاح کرده بود. ترامادول آن روزها سگ جوانی بوده لابد. خوب توی خیابان ها پرسه می زده و زن ها و دخترهای دور و برش زهره ترک می کرده.
...همین دوهفته پیش بود که با هدفون های توی گوشم پابه پای باب دیلن زمزمه می کردم واز گلشهر به طرف روزنامه می رفتم.از خش خش برگ های زیر پایم کیف می کردم و تر جیع بند ترانه ی دیلن " خدا در کنار ماست" بود. در ترانه معلوم نبود چرا آمریکا وارد جنگ اول می شود، ولی خدا در کنار آنها بود. در ترانه آلمان ها دشمن بودند و بعد دوباره دوست می شدند و متحد و باز هم " خدا در کنار ماست". در ترانه این تکیه کلام فلان سناتور آمریکایی مجوزی بود برای همه چیز:"خدا در کنار ماست." باب دیلن می خواند و می خواند و می خواند که یکهو صدای جیغ ترمز حواسم را پرت کرد.ماشین سربیر بود که به قدر چند ثانیه سلام و علیکی کردیم و رفت.
از خانه ای همان حول و حوالی صدای چیزی بین پارس و واق واق به گوش می رسید. خودش بود: ترامادول جایی همان دور وبر سرش به کاری گرم بود.
مطمئنم در انفرادی بهش سخت نمی گذرد. اتاق محبوبش درساختمان روزنامه از انفرادی هم کوچک تر بود. اتاقی مثلاً دومتر در یک متر که محل استراحت آبدارچی بود. اساساً اتاقی در کار نبود. بیشتر شبیه یک انباری بود. از این ها گذشته ابدارخانه یا آشپزخانه بهترین جای روزنامه بود برایش. همان جا بود که یک جمعه بعد از ظهر صدایم کرد و شنگول و سرخوش اسم شخصیت سگ یادداشت های اعصاب خردکنش را بهم گفت:"ترامادول" .
دنیا یه انفرادی بزرگه خیلی بزرگ
پاسخحذفدنیا یه انفرادی بزرگ خیلی بزرگ
پاسخحذف