«معنا»
در گهواره ای زاده شدم که جز زخم نامی در خورش نمی
یابم. این گونه بود که کشتی ام را بندی بادها کردم، و کارم را به لجه سپردم.
یک بار خیال بستم
که اشک های مرغان دریایی را جمع می کنم، وآنها را
درکوزه های موج ها می ریزم.
بنابراین چگونه از زندگی ام می پرسی، ای زمان، ای
افعی معنا؟
ادونیس- ترجمه موسی اسوار
۱) آیلان دوم سپتامبر
۲۰۱۵ غرق شده بود و تا خبر دستبهدست بگردد، صدایی بلند شود چهلوهشت ساعتی وقت لازم
بود. این شد که عملا فارسیزبانها از پنجشنبه و جمعه ۱۲ و ۱۳ شهریور ۱۳۹۴ بود که به
خبر غرقشدن آیلان واکنش نشان دادند. چنین که برمیآمد طبق معمول«عواطف عمومی جریحهدار
شده بود» و چند روزی تماشای آیلانــ این جسد دوسالهی آبآوردهــ شهروندان محترم
آگاه را متأثر میکرد. از آیلان عکسهایی هست که او را خندان و گریان رو به دوربین
نشان میدهد. اما تصویری که او را به جهان شناساند همان تصویر تن نحیفی است که پشت
به دوربین، پشت به چشم ما زندهها، مثل یک قهر موقتی بچگانه، رو به آبهای مدیترانه
دراز کشیده است و از نگاه اولم تا همین حالا رد هیچ مرگی را در تن این بچه نمیبینم.
بیشتر همان قهر کودکانهای است که دیر یا زود به صدای گریهای یا قیقههای پیاپی دوساله
یا سهسالهی طفلکیِ زبانبستهای میانجامد و بعد از ذهن همه محو میشود. ولی همان
موقع، حین جستجو در سایتها و پرسوجو از دو سه کرد آشنای دوروبرم، فهمیدم که تلفظ
اسم این بچه نه «آیلان» که «آلان» است. مساله را که برای تنی چند از اصحاب جرائد مطرح
کردم، گفتند که دیگر دیر است و علاوه بر این، آیلان از آلان بهتر است زیرا مخاطب عجول
مطبوعات نام او را با کلمهی «الآن» فارسی اشتباه نمیگیرد. و دقیقا ماجرا از همینجا،
از ساحلی مدیترانهای، از تلاقی بین دریا و خشکی آغاز شد.
۲) «ستارهها در
دست» ادونیس را رسول برایم خریده بود و میدانم که دیر یا زود باید خودم را از شر این
کتاب خلاص کنم. بدتر از همه اینکه این شعر «معنا» آفتِ جانم شده و تا میخوانمش درجا
یاد آیلان یا آلان یا الآن میافتم و بیهوا حتی در تنهایی خجالت میکشم. پس قرار نیست
که دربارهی شعر ادونیس چیزی بنویسم. مینویسم تا از نوشتن دربارهی «معنا»ی ادونیس
شانه خالی کنم.
۳) اصلا معلوم
نیست این حدودا یکسالی که از مرگِ آیلان/آلان/الآن گذشته را چطور گذراندهام. ظاهرا
جز برانگیختن نفرت دیگران کار درخور دیگری انجام ندادهام. بههرحال، همین دیروز بود
که بچهای با تیشرت قرمز جلو مغازهی گلفروشی سر کوچه با خاک گلدانها بازی میکرد
و مادرش را ذله کرده بود. گلفروش از بیخیالی بچه به این همه تشرزن خندهاش گرفته
بود و عین خیالش نبود که طرف دارد به مالومنالش آسیب میزند. یکهو یاد آیلان افتادم.
اما همین که بچه را دوباره دیدم همهی شباهتها از میان رفته بود و باقی عواطف ذهنیام
بهنوعی مونتاژ خامدستانهی دوران ادبار سینمای شوروی شبیه شد. به روی خودم نیاوردم
و رد شدم.
۴) هرچه سعی میکنم
چهرهاش یادم نمیماند. چهرهی بچهها را فقط با دیدن آنها به یاد میآورم. بچهها
مثل بالغها چهره ندارند. ناخواسته چهرهی آنها را در حافظهی کوتاهمدت به خاطر میسپرم.
نمیدانم بقیه هم همین طورند یا نه. بههرحال کلافهام از اینکه چهرهی این بچهی
دوسالهــ که لابد امسال سهساله میشده یا میشودــ پاک از یادم میرود و هی مجبورم به عکسهایش دوباره نگاه کنم.
درعوض هرچه چهرهاش از یادم میرود نقش تیشرت قرمز این بچه در ذهنم حک شده است. روی
تی شرت نوشته: Mystery Pace Riders.
۵) شرمساری از نوشتن
برای/دربارهی ادونیس. شاعری که من هم در ویرانی کشورش، در جسدشدن آیلان/آلان/الآناش
سهمی دارم. حتی همین حالا هم که دارم مینویسم به سرم زده که با فشار هر دکمهی کیبورد
صدای انفجاری بلند میشود و کودکی بهتزده، با چشمهای سرخ، نشسته در آمبولانس گردآلودی
خیرهخیره نگاهم میکند. بهخصوص شرمساری به خاطر این قطعهی شعر «معنا» که در آن
صدای شعر، «من شعری»، از گهواره آغاز میکند و بعد گهواره قایقی میشود شناور در آبها
و این من میخواهد اشک مرغهای دریایی را در کوزهای جمع کند و به همین مناسبت نمیتواند
به پرسش زمان جوابی درخور بدهد. در انتها با افعی معنا طرفم. افعی جرارهای که انگار
بالای سر گهوارهای به نوزاد بی زبان نگاه میکند و هیچ نمیترسد.
۶) روی تیشرت بچه
نوشته: تیزروان رازآلود. یا شاید: سواران تیزروی راز. یا شاید هم: راز تیزروان. نمیدانم.
دیگر نمیتوانم ترجمه کنم. سوادم نم کشیده. بلد نیستم. ولی هر چه نوشته، اینش دیگر
سواد زیادی نمیخواهد، ترکیبی است از کلمههای راز و شتاب و راننده.
۷) طوری به ما پشت
کرده که انگار از قبل، که انگار تا همیشه، که انگار همین حالا از آب گرفتهاندش. و
زندگینامهاش خلاصه در همین است که او را خیلی دیر، اندکی دیر، همیشه دیر از آب گرفتهاند.
دیر و زودش به کنار. او را از آب گرفتهاند.
۸) در قاموس کتاب مقدس
ذیل مدخل «موسی» آمده:«(ازآبکشیدهشده) پیشوای قوم اسرائیل است مدت زندگانی وی را
به سه قسمت که هر یک دارای چهل سال میباشد تقسیم توان نمود.» در ادامه آمده است:«اولا
آن حضرت در وقتی که فرعون امر به قتل اطفال اسرائیلیان نموده بود تولد یافت و کوچکترین
اولادهای پدر خود یعنی از مریم و هارون کوچکتر بود علیالجمله بعد از تولد، والدینش
او را مدت سه ماه مخفی داشته چون بیش از آن وی را پنهان نتوانستند کرد مادرش وی را
در زنبیلی قیراندود گذارده در میان نیزار کنار رود نیل گذارد و خواهرش از دور ایستاده
منتظر بود که چه واقع خواهد شد.»
۹) پس به «ازآبگرفتهشده»
میگفتهاند موسی. و لابد به هر «ازآبگرفتهشده »ای میشود گفت موسوی. گیرم که من
قبلا هم از این کارها کردهام تا بزدلی و سکوت و بیجربزگی ام را با بازی زبانی و
فانتزی و صدجور شگرد دیگر لاپوشانی کنم. ولی حالا دیگر آن شگردهای قدیمی جواب نمیدهد.
آیلان/آلان/الآن یا موسوی؟ کدامشان؟
۱۰) چند سال پیش که
هنوز آیلان/آلان/ الآن متولد نشده بود،یکی از استادن معظم دانشگاه در مجلهای تخصصی،
شعر «آی آدمها»ی نیما را به زعم خود نقد ساختارگرایانه کرده بود و فرض را بر این نهاده
بود که گویندهی شعر از موضع نقد اجتماعی غرقشدن کسی را در دریا برای ساحلنشینان
بیاعتنا بازگو میکند. در نقد پرطولوتفصیل ایشان معلوم نمیشد که چرا گویندهی
شعر خود به داد مغروق بختبرگشته نرسیده است و به جایش با طیب خاطر به سرودن شعر روی
آورده است؟ فرضهای من چیز دیگری است که البته ربط زیادی به نقد درازدامن ایشان ندارد.
۱۰-۱) نیما در شعرش
حرکت میکند. مساله این نیست که حرکت را به شعر خود راه میدهد یا دربارهی حرکت
شعر مینویسد. حرکت شعری نیما دال به شعری است که چیزی به جز حرکت نیست.
۱۰-۲) جنبهای مغفولمانده
از شعر نیما این است که او از زبان انسان شعر نمینویسد. او به فراست دریافت که دیگر
نمیتوان از زبان انسان به زبان انسان شعر سرود. در نتیجه، در حرکتی که ذکر شد از منطقالطیر
به طیران منطق گذار کرد و به زبان انسان از قول غیرانسان غرقشدن کسی را بازگو کرد.
بنابراین شرط شعر اجتماعی منتفی است. نیما از زبان ققنوس و مرغ آمین و پرندگان شعر
میسراید. نخست آنها را صدا میزند، ولی در ادامه خود به زبان آنها شعر میسراید. علاوه
بر این نیما به پرندهـشدن هم قناعت نمیکند. او به خوراک پرندگان، به شبپره و حشره
دگردیسی پیدا میکند. سیر دگردیسی نیما، که به هیچوجه ساختاری نیست، «نموداری» را
میطلبد که در دگردیسیهای پیاپی به صدای «ری را» میرسد. ری را کلمهای بیمعنی است
که حتی به اصوات انسانی هم شباهت ندارد.
۱۰-۳) شعر «آی آدمها»
به زبان انسان و از قول غیرانسانی است که پیشتر از موضع انسانبودن صرف نظر کرده است
و به موجود دیگری دگردیسی یافته است. این موجود شاید پرندهای دریایی باشد. تأکید بر
کلمههای «آدم» و «نفر» از اینجا آب میخورد که «من شعری» آدم نیست و چیز دیگری شده
است.
۱۱) آیلان/آلان/الآن
در ایستگاه اولْ شعر نیما را به یاد میآورد. در ایستگاههای بعدی شعری از ادونیس
را تداعی میکند. و بعد هم که آدم ناخواسته یاد موسای مردهای میافتد که در سبدی شناور
از چنگ فرعون نجات پیدا نمیکند و مرده به ساحل برمیگردد.ولی منظور هیچکدام اینها
نیست. یعنی لزومی ندارد سلسلهای از تداعیها را به یاد این کودک مرده به دنبال هم
قطار کنیم. آیلان/آلان/الآن همهی اینها با هم است و از این هم بیشتر. او شکلی از
همهی تاریخ جهان را در ذیل خود تقریر کرده است.
۱۲) دریکی از بمبارانها
و موشکبارانهای دههی شصت تهران، مهدکودکی ویران میشود و بچههای زیادی میمیرند.
سپانلو که از نزدیک شاهد این ماجراست شعر «نام تمام مردگان یحیی است» را میسراید.
در یکی از دیدارهایم با شاعر از او دربارهی «وجه تسمیه یحیی» سوال کردم و در پاسخ
سپانلو گفت که در لحظهی سرودن شعر نمیدانسته چرا نام یحیی را انتخاب کرده است. ولی
مدتها بعد درمییابد که «ابویحیی» در برخی متون کلاسیک ادبیات فارسی لقب عزرائیل است.
۱۳) در شعر ادونیس
معنا در مقابل بیمعنایی قرار نمیگیرد. معنیدار و مهمل هیچ تضادی با هم ندارند. امر
مهمل همین که در سطحی از میدان نیروهای معنابخش واقع شود، خودبهخود معنا پیدا میکند.
به همین منوال هر امر بیمعنایی در صورتی که نیرومند شود، مملو از معنا میشود. ادونیس
نه بدیل یا نقطهی مقابل بلکه متغیر مهم دیگری در برابر معنا برمیشمرد: زمان. افعی
معنا، چنبرزده بر گهوارهی کودک، نمیگذارد اشک مرغان دریایی جمعآمده در کوزه از حالت
ظرف و مظروف خارج شود وبه شکل موج دریا درآید. معنا مستلزم تحمیل شکل خاصی از زمان
است که بر حسب آن، گذشته در پشت سر و اکنون به شکلی ایستا در محل استقرار تنِ مرجعِ
سخن و آینده در روبرو واقع است. افعی معنا زمان را مکانآلود میکند.
۱۴) قرار بود تصویر
آیلانِ پشتکرده به همهی دنیا عکسِ یکِ روزنامهی فردا باشد. اما نشد. جناب آقای
م. ، سرمایهگذار لوطی فرهنگدوست کلکسیونر کتابهای عتیقه و صاحب کمالات بسیار، همان
شب خوانندهی طرازاول وطن را به صرف شام دعوت کرده بودند و میخواستند به مناسبت سه
شب کنسرت هنرمند خوشصدا ایشان را سورپریز کنند. در نتیجه آیلان کنار رفت و به جایش
تصویر هنرمند بزرگ و خبر کنسرت قیامتش جای آیلان نشست. بیشتر شوکه بودم تا عصبانی یا
منزجر. برخلاف تصور همیشه نه سانسور و بگیروببند و نه محدودیتها و رقابتهای سیاسی،
بلکه تنها یک میهمانی شام آیلان را به محاق برد. این تنها تن لمیده بر ساحل که نه
شاد و خندان است و نه پیش خود بیهوده میپندارد که دست ناتوانی را گرفته است، این
تنها تنی که نه استراحت، نه جاذبهی جنسی، نه حتی ملال هنرمند افسردهی به دریا
پناهآورده را به ذهن متبادر میکرد، به دریا، به کوزهی اشکهای مرغان دریایی نگاه
میکند و از شعاع دید بیننده میگریزد. همان شب به این نتیجه رسیدم که گویندهی
شعر «آی آدمها»ی نیما مرغ دریایی ادونیس است. گویندهی شعر نیما نمیتواند آدم باشد،
زیرا در این صورت میتوان پرسید که پس چرا خودش به دریا نمیزند و غریق را نجات نمیدهد.
۱۴-۱) حدوداً هفتادوچهار
سال طول کشید تا جنازهی غریق شعر «آی آدمها»ی نیما به ساحل برسد و اسمش بشودآیلان.
آیلانی که الآن هم هست.
۱۴-۲) آدم یکباره
احساس شرم نمیکند. این توقع بیجایی است که بلافاصله بعد از فوران وقاحتی که در آن
نقش داشتهام احساس شرم کنم. معمولا آدم همهی راهدرروهای ممکن را امتحان میکند و
بعد از اینکه به هر در بستهای زد و راه به جایی نبرد، دست آخر سپر میاندازد و تسلیم
شرم میشود.
۱۴-۳) برای اینکه
بشود نیما خواند چارهای نیست جز اینکه ادونیس خوانده باشی. ولی مگر شرم اجازه میدهد
شعر شاعر سوری را گذرگاه «آی آدمها» کنم؟ این آیلان/آلان/ الآن درازبهدراز،
افتاده بر ساحلی مدیترانهای راه شعر نیما را مسدود کرده است. دیگر هیچوقت نمیتوانم
نیما بخوانم. راه خواندن سد شد. افعی معنا بر گهوارهی کودک چنبره زد و همه چیز
تمام شد. این نیما، همین نیمایی که الآن میخوانم، نیمای بعد از نیماست. نیمای الآن
نیمای آیلان بود. شاید ابلهانه و هیستریک به نظر برسد، اما بدون نیما امکان ما شدن،
امکان مردمشدن هم از بین رفت.حالا همهی نیروها هرز میرود و نقطهچینها به هیچ خط
ممتدی منجر نمیشوند. موسای کلیم رفت و آیلان الکن ماند.
۱۵) «ما نگفتهایم
آنکس که هیچ تعلق خاطری به سیاست ندارد همان کسی است که سرش به کار خودش گرم است،
بلکه گفتهایم او به هیچوجهمنالوجوه حق دخالت در امور سیاسی را ندارد» («خطابهی
پریکلس در مراسم تدفین» در توسیدید، تاریخ جنگ پلوپونزی،ترجمهی محمدحسن لطفی،
خوارزمی: ۱۴۷).
۱۵-۱) ظرف کمتر از
یکسال پس از آن تنِ تنداده به ساحل آرام کنسرتهای آن هنرمند بزرگ و مایهی
افتخار یکی بعد از دیگری لغو شد. جای شادمانی و حس لذت از انتقام نیست. اساساً آن
آوازهخوان پرآوازه در این افتضاح نقشی نداشت. غرض آن است که آیلان شبحی است که پرسه
میزند و میآزارد. این بچهی قهرکرده حالاحالاها آشتی نمیکند.
۱۵-۲) در «آی آدمها»ی
نیما تنها یک جملهی سوالی هست: «در چه هنگامی بگویم من؟» سوال خوب و بجایی است. موضع
خوبی است برای آن شرمساری باروری که به فکرکردن و رهایی میانجامد. فکری که از جنس
تندادن یا پناهآوردن به وضعیت نیست.
۱۵-۳) واقعیتش آن است
که از تماشای آیلان/الآن/آلآن ککم هم نگزید. بعد از آن شب هیچ به روی خودم نیاوردم.
دو سه نفری دلیل تراشیدند که فردا مابقی مطبوعات قطعاً به ماجرای آیلان خواهند
پرداخت. یکی هم درآمد که :«چه خوب شد عکسِ یک نشد.اهمیتش به جای خود محفوظ، اما از
نظر حرفهای خبر سوخته است و نمیفروشد.» راست میگفت. آیلان سوخته بود و نمیفروخت.
۱۵-۴) آب همیشه غرق
نمیکند. گاهی از آتش هم سوزندهتر است وقتی اسید باشد و به چهرهای فرو بنشیند.
۱۵-۵) تلاشها تقلای
بیهودهای بیش نیست. خواندن شعر نیما ناممکن است. چیزی مثل اثر پروانهای است. جنازهی
کودک نههنوزدوسالهای را آب به ساحلی مدیترانهای میآورد و صدها کیلومتر آنورتر
زبانی امکان تکلم با گویشوران خود را از دست میدهد و یکشبه همه اولش به لالمانی
و بعد به لالبازی دچار میآیند. وقت تمام شد. دیگر کسی در آب ما را نمیخواند.
جسد از «گود کبود» بیرون آمد و آرام گرفت بر ساحلی که ایتاکا نبود. همهی فعلهای
مضارع شعر نیما به هم ریخته است. انسجام شعر از هم پاشیده، مثلا دیگر نمیشود این سطرها
را خواند: «او ز راه دور این کهنهجهان را بازمیپاید/میزند فریاد و امید کمک دارد.»
نه، دیگر وقتش را حرام پاییدن این کهنهجهان شما و من نمیکند. امیدی به کمکی هم ندارد.
با این همه، این همه صدای آی آدمها از کجا بلند است؟
۱۶) در پردهی
پنجم، صحنهی دوم از نمایشنامهی «آنتونی و کلئوپاترا»ی شکسپیر کلئوپاترا تصمیم به
خودکشی گرفته است. میخواهد با افعی به زندگیاش خاتمه دهد. پستانهایش را عریان
میکند و افعی را رو به سینههایش میگیرد. یکآن حس میکند که این افعی نه قاتل جانش
بلکه بچهای است که به دنیا آورده است. شکسپیر با چیرهدستی از کلماتی استفاده کرده
است که ایماژ بچه و افعی را توأمان به ذهن متبادر میکند. علاوه بر این کلئوپاترا از
مار میخواهد تا این گره ناگشودهی زندگیاش را با دندانهایش وابگشاید. شکسپیر برای
اینکه به ما شرح بدهد گره ناگشودهی زندگی چگونه چیزی است دو کلمهی (intrinsic) و (intricate)
را به هم گره زده است تا نشان بدهد که زندگی گرهای است از پیچیدگی و طبیعت. دست
آخر اینکه اگر افعی تکلیف کلئوپاترا را روشن نکند، سروکار او با الاغ سزار خواهد
افتاد و او افعی (asp) را به الاغ (ass) ترجیح میدهد:
With thy sharp
teeth this knot intrinsicate
Of life at once
untie. Poor venomous fool
Be angry and
dispatch. Oh, couldst thou speak,
That I might
hear thee call great Caesar ass
Unpolicied!
۱۶-۱) دست خودم
نیست. شعر ادونیس و افعیِ معنا یا زمانْ تصویر کلئوپاترای دم مرگ را به خاطرم میآورد.مگر
انتخاب بین افعی و الاغ چقدر دشوار است؟ بدبختی اینجاست که اگر الاغ را هم انتخاب کنی
افعی دست از سرت برنمیدارد. افعی آخرش میآید تا گره «ذاتَبیعی» زندگی را با دندانهای
تیزش باز کند. البته افعیِ پسازالاغآمده همان رفتاری را نمیکند که در برابر پستانهای
عریان زنی کودکانه احضار میشود. دریا در تصویری سیال جای خود را به زخم میدهد. بعد
که دریانورد از دریا دل میکند و به لجه پناه میبرد، همین میشود که شد.
۱۶-۲) فرق بین
افعی و الاغ را فقط کودکی و نه معنا یا تفسیر، فقط کودکی به اسم آیلان تعیین کرد. نتیجه
آنکه من شکسپیر هم نمیتوانم بخوانم.در این اکنون ابدیشده، در این الآنی که آیلان
شد، الاغ مدام به افعی لگد میزند. این است که به جای موسی، آیلان را آب به خشکی آورد.
۱۷) در صفحهی
آغازین «حرفهای همسایه»ی نیما نوشته است: «آیا چیزهایی که دیده نمیشوند، تو میبینی؟
آیا کسانی را که میخواهی در پیش تو حاضر میشوند،یا نه؟ آیا گوشهی اتاق تو به منظرهی
دریایی مبدل میشود؟» نیما از اتاقی نوشته است که در دریا ادغام میشود. آیلان دربهدر
خانهای روی زمین، عین مخاطب فرضی نیما، خانهاش دریایی میشود. شصت سال طول کشید تا
فهمیدیم که نیما «حرفهای همسایه» را برای آیلان نوشته است. خانهخراب به دریا میزند
و بعد که غرق میشود تصویر عبوس بیچهرهاش که نمیگذارد ما به چهرهاش خیره شویم با
پرترهی آوازخوانِ عربدهکشِ مهمانِ میهمانخانهی مهمانکُشِ روزش تاریک عوضبدل
میشود.
۱۸) چطور کودکی
که هنوز زبان باز نکرده، کودک لال جنگزدهی آوارهی از همهجا راندهشده، این همه
زبان را دستخوش تغییر میکند. چه شد که خواندن شعر به بعد بعیدی احاله میشود؟ چرا
اولیس خاورمیانه آیلان است؟ و چرا ما که در دو جنگ جهانی اعلام بیطرفی کرده بودیم،
نسلکشی سازمانیافتهای مرتکب نشده بودیم، در تجارت برده دخالت چندانی نداشتیم و عملا
از تقبل مسئولیت برخی خونریزیهای قرن بیستمی قسر در رفته بودیم،کارمان به جایی کشید
که تصویر آیلان/الآن/ آلآن را با انکرالاصوات مولویخوانی معاوضه کردیم که دیگر کلماتش
را نمیتوانیم بخوانیم. در واقع، این بار نحوی بر کشتیبان غالب آمد و کودکِ زبانبازنکرده
بیزبانمان کرد.
۱۹) آیلان اجازه
نداد به چهرهاش خیره شویم. نوشتههای روی تیشرتش هم تحملناپذیر بود. نمیتوان ادعا
کرد که این تصویر به خاطر زوایهی دیدی است که عکاس یا فیلمبردار انتخاب کرده است.
در برابر آیلان هر دوربینبهدستی چارهای ندارد جز اینکه از آیلانِ پشت کرده به بیننده
عکس بگیرد. بالاخره غریق شعر نیما به ساحل رسید. زهر وارد خون کلئوپاترا شد. بالاخره
دریا و اتاق به هم برآمدند و اشک مرغان دریایی خسته از فریاد «آی آدمها» موج ساحل
مرگآکن شد. اولیس خاورمیانه این است. به چهرهاش اگر میتوانید خیرهخیره نگاه کنید.
بدتر از همه اینکه از این به بعد دریا را هم تا همیشه از چشم آیلان میبینید.
۲۰) پرسش نیما به
قوت خود باقی است. چندان که ادونیس از هر پاسخی به پرسش از زندگی جواب نمیدهد و فقط
با انگشت اشاره افعی معنا را نشانمان میدهد. و البته افعی هم کلئوپاترا را. گیرم که
دیگر شعرش نباشد و دیگر نتوانیم بخوانیمش،گیرم که انتخاب بین افعی والاغ محدود شده
باشد، گیرم که مرغ دریایی ادونیس از گریستن دست کشیده باشد، گیرم که باب خواندن مسدود
باشد، پرسش نیما به قوت خود باقی است: «در چه هنگامی بگویم من؟»
حالا که از همه ی از آب گرفته ها و به آب رفته ها (صمد و آیلان) نوشتید از ژاور هم بنویسید. یا ژاورهایی که رویِ غرق شدن ندارند یا انتهای ژاور بودن سختشان است.
پاسخحذفهرچند مخاطب از هشتم رؤیاییها بیبهره ماند اما چندان هم این ساحل از آن بحر فارسی دور نیست. زبان همچنان درگیر آن بازی است که نه در پي «لاپوشانی، ... بزدلی و سکوت و بیجربزگی ... با بازی زبانی و فانتزی و صدجور شگرد دیگر»، که اتفاقاً شیوهی جدیدي براي نوشتن از هر آن چيزي است كه زمانه نانوشته گذاشته و تقويم راه بر نوشتنش بسته است. همانطور که «اشک مرغهای دریایی را در کوزهای جمع [می]کند و به همین مناسبت نمیتواند به پرسش زمان جوابی درخور بدهد» فارسی الکنشدهاش با جمع آوردن تنها ابزار مانده (کلمات) و بدون تن دادن به قالب و سبك و سياقي مأنوس، در برزخ مرگ «گویشوران» فارسي راه رستگاری میپیماید. انطباق چهار زبان (فارسي، عربي، تركي و انگليسي) و از اين راه انطباق چهار فرهنگ بعد از مدتها فارسي را از جزيرهي پرت به دامش افتاده بيرون ميكشد و در دردي بيزمان غرق ميكند. و اما آیلان/آلان/الآن، «طفلك به قهر پشتكرده به ما»، مرگ زودرس در ريههاي خودمان نيست؟ در خط بيمرز ساحلي بيزمانشده، درگير وقاحتی برآمده از خود و اين بار نه تحميلي كه جايي براي هوا در نايژكها نميگذارد. نميشود نفس كشيد، نه. راست ميگويد با دمي كه بازنميآيد ديگر نميشود خواند. پس چطور بايد گفت؟ چطور بايد نوشت؟
پاسخحذف«در چه هنگامی بگویم من؟»