بیا نزدیکتر،
غریبی نکن!
در فیلم شرم (2011)
ساختهی استیو مک کویین با وضعیتی روبروییم که قهرمان جوان فیلم (مایکل فاسبندر)
پس از کسب انبوهی از تجربههای جنسی در بزنگاه زندگیاش،
دلباختهی یکی از همکارانش میشود. اما ماجراجوی بیپروا
و کارکشته در اولین قرار عاشقانه به آشفتگی عصبی دچار میآید و در اولین خلوت توان
جسمیاش را از دست میدهد. چنانچه از نام فیلم برمیآید او شرمی را در خود مییابد که برایش ناشناخته و آزارنده
است. از سر ناچاری در فاصلهی اولین قرار و اولین خلوت عاشقانهاش در هتل، دوباره به سطح رابطهی جنسی بازمیگردد و با کسی (به دور از تعلق عاطفی) همبستری میکند. با
این اقدام به ماهیت شرمِ نوظهور در وجود خود پی میبرد. درواقع این خود عشق است که
به عقیمی غیرجسمانی او دامن زده است.
سرکو هروات در رادیکالیتهی
عشق ناتوانی قهرمان شرم را نه
عدم تمایل یا فقدان شور جنسی، که ناکامی در فراتررفتن از سطح عمل جنسی در مواجههی
دو بدن تحلیل میکند. قصد هروات بههیچوجه ارائهی تحلیلی روانکاوانه از فیلم نیست. درواقع اثر مک
کویین برای او در حکم دستمایهای است تا سرشت شکست در انقلاب و انقلاب شکستخورده را بررسی کند. از منظر او انقلابها که قرار بود زندگی
روزمره را دستخوش تغییر بنیادین کنند و نوع نویی از روابط انسانی را پی بریزند، در
گفتار «زیباییشناختیکردن
زندگی روزمره» حال به انواع گوناگونی از سبکهای زندگی قلب ماهیت یافتهاند. به بیان دیگر، تغییر در شیوهی درـجهانـبودن
در شرایط موجود به شکل تنوعطلبی در آمده
است. هروات در کتابش به منظور برجستهساختن این
رویداد مثالهای متعددی را از آثار سینمایی و ادبی معاصر مطرح میکند، ولی از
مصداقهای عینی این تحول ـــ انحراف از میل به تغییر بنیادین و جایگزینی آن با
تنوع سبکهای زندگی ـــ ایران پساانقلابی است. چنانکه
از فصل دوم کتاب برمیآید، هروات در سال 2015 به ایران آمده
است. در منطقهی حسنآباد
تهران قدم زده است. میزبانانش در تهران، یزد و شیراز از او پذیرایی کردهاند. به او یاد دادهاند با
کفش روی فرش نیاید. به تصاویر روی دیوارها نگریسته و سیر مختصری از تاریخ معاصر
ایران را مرور کرده است. از چشم هروات، مرگ فضای عمومی در خیابانهای کلانشهرهای ایران بهخوبی مشهود است.
گزارش هروات از سرکوب میل حاوی جملهی تکاندهندهای است: «...گذشته از اینکه
دیگر خبری از فعالیتهای بنیانکن (دورهمیها، تبادل اطلاعات، جوکهای سیاسی و...) نیست، نفس وجود میل به
محاق رفته است. و مگر چیزی بنیانکنتر از میل هم
هست؟»
برای تشریح این اتفاق، هروات به سراغ آنتی
اودیپ دلوز و گواتری رفته است: اگر میل سرکوب بشود، به این دلیل است
که میل، هرقدر هم که ناچیز باشد، نظم مستقر را زیر سؤال میبرد. میلْ غیراجتماعی
نیست. برعکس، انفجاری است. هیچ ماشین میلی بدون انهدام کل محدودههای اجتماعی
مونتاژ نمیشود. هیچ جامعهای جایگاه میل واقعی را بدون مصالحه با ساختارهای بهرهکشی، بردگی و نظام سلسلهمراتبی
تحمل نمیکند. در اثبات این طرز تلقی، هروات از تعبیر «معماری دیوار» بهره برده
است. در تهران پساانقلابی دیوارها، برجها،
نقاشیهای دیواری و پرترههای در ابعاد بزرگ میل را پنهان میکنند. معادلهی هروات
سهل و ممتنع است: ساختمانها با «میل» در تهران همان کاری را کردهاند که حجاب با بدن زنها کرده است. مخلص کلام آنکه تهران با سرکوب میل به بهای بهرهمندی
از سبک زندگی مصالحه کرده است.
مرور کتاب هروات پس از فروریختن متروپل آبادان لطف مضاعفی دارد.
وجهی از «معماری دیوارها» را افشا میکند که کلام را در مصالحهای جانفرسا به
پذیرش سرکوب میل دچار کرده است. از دو دههی پیش در تبانی نکبتبار میل و سلطه، بین شهر و ادبیات (خاصه داستان و رمان)، نسبت
تازهای ابداع شد. معماری دیوارها کار خودش را کرد. فرمان صادر شده بود: ادبیات
باید شهری باشد. عدهای شهرینویس شدند.
نهادهای لازمه را، ساختارهای بهرهکشی، بردگی و
نظام سلسلهمراتبی را تأسیس کردند. ادبیات باید شهری
میشد. مرحلهی بعد جشن آشتیکنان شهرداران و
نویسندگان بود. فرهنگسراها، شهر کتابها، تالارها و
سالن اجتماعات به خدمت ترویج ادبیات شهری درآمد. دستها روی شهر میچرخید و گوشهای
را ارزاننمایی میکرد و گوشهای دیگر را خوشنشین و پربها جا میزد. سر کیسه شل
بود. اما در قدم بعدی نوبت به حاتمبخشی رسید.
محصولات فرهنگی و کتابفروشیهای فاخر و ارزشمند به «اعتلا»
رسیدند و در طبقات فوقانی مالها هنر و فرهنگ
را به رخ کشیدند. میل یاغیِ تغییر به اتاق پرو رفت و لباس سبک زندگی را به تن
اندازه کرد و در آینه از قامت ناساز بیاندامش
به رضایت رسید. قارچها یکییکی سبز شدند،
حال هر شهری باید مجموعهای از داستانهای خودش را منتشر میکرد. شهرخواران همانقدر سخاوتمند بودند که
شهرینویسان صبور. حال که مرگ ادبیات تقدیر پذیرفته است،
چه بهتر که این مرگ مرگ خوشی باشد. مسابقه شروع شد. هر شهر یک مجموعهداستان کوتاه. برای پیشکسوتان
مجوز کافیشاپ صادر شد. به متوسطها که به جای
استعداد بهرهای از زرنگی داشتند اجازهها و مجوزهای چربوچیل
«فرمودند» تا در کنار همهی کنارهای زندگیِ در کنار برکنارشده کاسبی خوبی راه
بیندازند.
از اینجاست که ادبیات
ایران و ادیبان و نویسندگان شریف و محترمش قهرمان فیلم شرم را
به یاد میآورد. ادارهجاتیِ ماجراجویی که آنقدر از این بستر به آن بستر خزیده است که در لحظهی خلوت معاشقه
خود را دچار ناتوانی میبیند و شرمسار میشود. حال از جایی نزدیک به متروپل،
متروپلهای اختصاصی هرکس، در چشمانداز تار از
گردوغبار ویرانه میبینیم که رفتار هیستریک با ادبیات شهری و تبانی نامیمون (میمونوار) با شهرخواران کار را به جایی رسانده که درست در لحظهی نوشتن
و گفتن از شهر لالمان گرفتهاند. متروپل و
آبادان ربطی به آنها ندارد. زیرا پیشاپیش آنها را به خدمت معماری دیوارها گماردهاند.
سرشان شلوغ است، در مدت مقتضی باید مجموعهداستانهای
آبکی شهرشان را چاپ بزنند و در فلان فرهنگسرا یا خانهی ادبیات دربارهی تعلیق در داستان خطابه صادر فرمایند. جای گلایه نیست. ادبیات
ایران نمیتواند سوگوار متروپل باشد. شرمساری از عقیمی امانش نمیدهد. ترجیح میدهد
برای عبدالباقیهایش به ماتم بنشیند که از بخت بد به
حیات و مماتشان هم دیگر اطمینانی ندارد.
اما همانطور که ریکاردو
پیگلیا، رماننویس آرژانتینی، ادعا میکند، هر داستانی
اگر در ذیل ادبیات قرار بگیرد به دو داستان مبدل میشود. روایت آشکار حکایتی نهان
را افشا میکند. درواقع، داستان ظاهری، داستان دیگری، داستان اصلی را نقل میکند و
زمینهچینی برای وقوع این اتفاق از هرکسی در هر موقعیتی
برنمیآید. متروپل محک خوبی است که بر تل آوار و در نهانگاه
اجساد مدفون بر آن بهروشنی نشان میدهد که این داستان و
ادبیات شهری ـــ این کارنامهی طفیلیها و ریزهخوران
عبدالباقیها ـــ ازاساس نه ادبیات بود و نه
داستان. میلی بود که بر سر میز قماری در شهر کتابها،
فرهنگسراها و مرکز خریدهای طاقوجفت به متصدیان
معماری دیوارها باخت. این است که متروپل اگر عبدالباقی را به زامبی تبدیل کرد، ادبیات
ایران را کشت. دیگر چیزی به نام ادبیات زنده نیست. از این پس با اشباح نوشتن
سروکار خواهیم داشت.
در ساعت پنج بامداد یازدهم مرداد هزاروسیصدوهشتادوهشت کورش کرمپور ـــ شاعر آبادان ـــ صدای گلولههای شلیکشده در تهران را از کوچهای فرعی در آبادان به گوش خود شنید و
از هول صفیر آن شعری سرود. در شعر «پروردگارا ایران را به خاطر بسپار»، شاعر رد
گلولهای را دنبال میکند که به تعبیرش «گلولهی مطلق»
است. این گلوله از بلندگوی دستی فروشندهی دورهگرد
عبور میکند، از قرآنهای جیبی، از تیشرتهای بر تن
جوانان، از خط مقدم جبهههای جنگ هشتساله، از صندوقهای
کمکهای مردمی، از همهجا عبور میکند. گلولهای است که بهزعم شاعر در هیچ جنگی شلیک نشده است. این گلوله از تن سهراب
مجسمهی میدان فردوسی تهران میگذرد و به کوچهای فرعی در
آبادان اصابت میکند. گلوله عاقبت در گلوی شعر مینشیند. این گلوله در زبان شاعر
از غیب آمده است و در ملأعام به غیب خواهد پیوست. ملأعام کورش کرمپور کد ملی دارد، قسط بانک میپردازد، در صحنه است، اما گلوله
از گلوی صحنه، از ملأعام نیز عبور خواهد کرد، زیرا فشنگ آن به گردن دوست و دشمن
آویزان است.
شهرینویسان گرامی، بازندگان شرمسار محترم! با
زامبیها و اشباح غریبی نکنید. از خودتاناند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر