من میترسم
و به خیابان نمیآیم
از نشانههای
بیترسی اخیرم اینکه حالا مینویسم «میترسم.» همهی این شبها ترسیدهام و راستش
نمیدانستم این همه ترسو شدهام. هفتادوهشت تا صدا بلند میشد وسط معرکه بودم. هشتادوهشت
مثل آبخوردن از کف خیابان کتکخورده به بازداشتگاه میرفتم. صدایم ته گلویم بود، چه
در دانشگاه، چه در روزنامهها و نشر و نشریههایی که بهعبث خیال میکردم حرفم
خریداری دارد. ولی حالا چند شب است که میترسم، خیلی هم میترسم. ترس از خیابان
محرومم میکند. با این همه در خیابانم. از خودم میپرسم از کی، طی چه فرایندی اینقدر
ترسو شدم. خودم نمیدانستم که این به روزم آمده. تا میترسم نمیتوانم بنویسم.
بدتر از همه اینکه ترس، ترس نمیماند. خوارم میکند. تا بیایم بترسم، دیگر نمیترسم؛
فقط دلهره دامنم را میگیرد و کلافهام میکند. شیوههای روانشناختیِ «غلبه بر
ترس» را امتحان کردهام. نمیشود. جواب نمیدهد. غلبه بر ترس محال است. آخر این
خود غلبه است که ترس را آفریده. غلبههای پیدرپی. هر بار که مغلوب شدهام ترس بیشتر
ریشه دوانده. این موتورسیکلتها، باتومها، این چهرههای دژم، بوی تندوتیز گاز اشکآور،
این ماشینهای ون پارکشده در گوشهی میدانها و چهارراهها میترساندم. کاش همهاش
همین بود. ترس، ترس نمیماند. دلیل میتراشد. وعده میدهد. پسآلودهی این وحشتم
که وجودم را فراگرفته است. همین شد که تصمیم گرفتم بنویسم من میترسم.
و
راستش از شب چهارم این هنگامه از خود ترس هم میترسم. دهانم را کلید کرده. نوک
پیکان هر ترسی آیندهای را مجسم میکند که در آن دوام میکنم. بعدی که تو را مثل
خردهخال ورق بین قربانیان و جانبهدر بردگان بُر میزند. ترسم از ترسم این است
که با سکوت در صف خائنان، ددمشان، مهملبافان جا بگیرم. بیتعارف در آستانهی هیچشدنم.
حق با شماست که من با ترسم جلو نمیآیم. کاش فقط جلو نمیآمدم. پشتتان را دارم
خالی میکنم. گواهی میدهم به اینکه باز شکست میخوریم و دست از پا درازتر در صف
تشویقها، کفزدنها، ادارهها، بایگانیها، دبیرخانهها، بانکها، سالن عروجیان
بهشت زهراها، مردهشورخانهها نوبت میگیریم. میترسم و ترسم غیژ در کشویی ون است
که پر از شما بسته میشود و همین که تق صدا بدهد، میروید سمت بازداشتگاه. از تونل
باتوم عبور میکنید. شوکر میخورید. فحش میشنوید. بعد برگهای را پر میکنید و شب
میشود. تلفن میزنید به بستگان. کوکوی سیبزمینی میآورند و تکهای نان لواش و یک
لیوان کاغذی. دو سه روز بعد سه دسته میشوید. دستهی اول تعهد میدهد که دیگر غلطی
نکند و سرش را بیندازد پایین. دستهی دوم کفیل و وثیقه جور میکند و خری را از پل
میگذراند. دستهی آخر به دادگاه و زندان پاگشا میشود. و به این ترتیب دَرِ آینده
به روی امثال من باز میشود. باز میبازیم و نق میزنیم و آسیبشناسی میکنیم و
دعوت میشویم به جشن رونمایی، به جشن پررونمایی. قبل، خودش را بعد جا میزند و در
این پسوپیششدن میافتم. میترسم از درسخواندن، از درسدادن، از نانخوردن، مجوزگرفتن،
به محافل طاقوجفت دعوتشدن بیفتم. میترسم از کجاوهی قافلهی فرهنگ بیفتم. و از
خودم میپرسم با این ترس چند بار دیگر باید بیفتم. من که همهاش افتادم. و هر بار
که بلند شدم بیشتر افتادم. و در همین افتوخیزهاست که اینطور ترسو شدهام.
پس
ترسم را بازگو میکنم. شعار دانشجویان می 68 را بازگو میکنم: «اگر این انقلاب را
نیمهکاره رها کنید، انقلاب نکردهاید، گورتان را کندهاید.» از من همین فقط برمیآید
تا زبان مادری را زبان زن، زنِ زبان کنم. منقبضم. نمیتوانم بنویسم. آخر گیر کار
که تنها ترس نیست. دیگر عُرضه ندارم کلمات را کنار هم بچینم. دیگر جربزهی ساماندادن
به جملهها را از دست دادهام. لالمان گرفتهام. به افتادن قبلِ افتادن دچارم. از
همین حالا اکنون کشدار و خفتزدهای هستم که نباید آیندهی شما باشد. اکنونی
ترسیده، تودهنیخورده، کوفته از باتوم، سوراخسوراخ از گلوله، تورمزده، بیخانمان.
اکنونی که تلوتلوخوران از جا بلند میشود و به کارشناس مربوطه رجوع میکند. سرش
سیاهی میرود. دستها را ستون ردیف صندلیهای جلو میکند. زیر زانوهاش خالی میشود
و میافتد. اکنونی دستکاریشده. سکتهکرده، تومار درآورده، از پا درآمده، و عاقبت
مبتلا به مرضی مادرزاد. اکنونی تکذیبشده از احتمال ابتلا به مرضی پدرزاد، مردزاد،
نرزاد. اکنونی مبتلا به مرضی نزاده، نازا. و البته از حق نگذریم، اکنونی خوشحال،
راضی و خرسند از مجوز کتاب. نظر مساعد مراجع زیربط. موافقت ضمنی کارشناسان امور
هیچ. اقبال عمومی خصوصیشده. خصوصیسازیشده. اکنونی برخوردار و بهرهمند از بیمهی
سیدرصدی معالجهی بواسیر و باد فتق. اکنونی مفتخر به برگهی معرفینامه از ادارهی
کتاب و پاراف شهرداری و بعد مستطیلی باصفا و به قیمت مفت در قطعهی نامآوران و
هنرمندان. دیگر هیچ در چنته ندارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر