-دو سال پیش همین موقع ها بود که نشسته بودیم روی یکی از نیمکت های محوطه ی هنرهای زیبا و او با آن هیکل تئاتری اش از من منابع آزمون دکتری را می پرسید و روی یک برگ کاغذ خط کشی شده ی دفتر سیمی اش یادداشت می کرد و ندیدمش دیگر مگر عریان دراز کشیده روی سطحی صاف با رد زخم و ضربه ی تبر که درست از زیر سینه اش عبور کرده بود. در این دیدار دوباره نه سر تکان دادنی یا سلامی نه حتی شائبه ی آشنایی قبلی، فقط کلیک راست و بغضی لابلای باقی بغض ها و ... .
- داشتم مقاله ای می نوشتم درباره ی گنج نامه ی گلشیری و این که چطور رد زخم روی تن احمد میر علایی در کابوس نویسنده به حرف الف تبدیل می شود و در ادامه هیروگلیف تازه ای سر بر می کند که با فرآیندی شبیه به کتیبه های دوران آشور بانیپال تاریخ را به بدویت قبل از خود ترجمه می کند. زخم زیر سینه یعقوب با انحرافی در مسیر جراحت به حرف ب شبیه شده و یعنی تا ی ،سی حرف ؛سی حرف الفبا ی ایرانی باقی مانده؟
- تبلیغ تازه ای پشت اتوبوس های آزادی- کرج درج شده که شاید نمونه اش جاهایی دیگری هم باشد. پشت شیشه ها نوشته: clear. بر خلاف سنت آگهی های شرکت های مواد شوینده هیچ تصویری به همراه تبلیغ نیامده. نه برق طره ای مو. نه لشکر سفیدی و نظافت و رایحه ی خواستنی سر و گردن و نه شکلک کودکی با موهای کف آلود. هیچ. به جز همین پنج حرف. اما اگر clear نه عنوان یک برند تبلیغاتی باشد و نه حتی در نقش اسم، چه خاکی باید توی سرمان بریزیم؟
در فیلم های مافیایی وقتی آدمکش ها موی دماغ ها و خائنین و رقبا را با مسلسل و ویولن میکس شده با آن، قلع و قمع می کنند ، پشت بندش مطابق کلیشه ی هالیوودی، سرکرده یا پدر خوانده سروکله اش پیدا می شود و فرمان می دهد: clear! و احتمالاً clear را باید به صورت فعل امری بدون علامت تعجب خواند. این روزها همه ی فعل امرها بدون علامت تعجب اند.
- گرگ و میش بود. امروز را که نمی گویم چند ماه پیش. دکه روزنامه فروشی هم باز نکرده بود. یکهو بی هوا سپانلو ژولیده و خواب زده جلوم سبز شد. تلخ بود و یله. دوتایی نشستیم روی پله های بانک. از شعر تازه اش حرف می زد و من از خودم متنفر شدم و شرم می کردم که در این وقت صبح خلوت سیال خیابان گردی اش را مخدوش کرده ام. سپانلو به سیگارش پک می زد و به جایی نامعلوم در آن دست خیابان خیره بود. گفت این یکی شعرم آواز قو است. موضوع را عوض کردم. از شعر دیگرش، نام تمام مردگان یحیی است حرف زدم و این که یادداشت های زیادی درباره اش جمع کرده ام. ولی هنوز ننوشته امش و حتی برایش گفتم که یحیای شعر او شاید ربطی با یحیای پیامبر نداشته باشد. و این که یحیی، یکی از القاب عزرائیل است. سپانلو اهمیتی نداد. شعاع دیدش عوض نشد. فقط حرف می زد و من هم گوش می کردم و به شیوه ی خودش نگاهش نمی کردم. می گفت :سال 66 بود. جایی دعوت داشتیم برای مهمانی شام. وقتی رسیدیم توی همان کوچه خانه ای بود که موشک خورده بود وصدای زاری قطع نمی شد. کمی بعد متوجه شدم جشن تولد بچه ای در آن خانه برپا بوده و آن بچه دوست ها و همکلاسی هایش را دعوت کرده بوده و موقعی که موشک به آنجا می خورد همه شان با هم بوده اند.
- اولین حکومت شیعه که تأسیس شد، صدر اعظمش نقاشی بود به اسم بهزاد که از هرات به تبریز آمد. بهزاد درنقاشی ایرانی کارهای بزرگی انجام داد. مثلاً به بازنمایی زندگی روزمره و مردم عادی پرداخت. شاگردان زیادی پرورش داد. بهزاد در نگارگری های خود با وسواس پلان های معماری را به تصویر در می آورد. عمارت خورنق یکی از درخشان ترین نمونه های این دسته از نقاشی های بهزاد است. کارگران بسیار و بنایان هر یک به کاری مشغول اند. یکی ملاط درست می کند.دیگری مصالح را به طبقه ی بالایی می برد. یکی خشت می گذارد و خلاصه هرکس به کاری سرگرم است. این ها چهارصد سال است بنایی می کنند و خسته نمی شوند.
-شما را نمی دانم. توقعی هم نیست. نیمکت خالی... clear... نام تمام مردگان یحیی است... عمارت ناتمام خورنق... . آنتراکت تمام شده. باید رفت سر اصل مطلب . ولی یکی از بچه ها بی مقدمه می گوید:از 87 چیز زیادی یادم نیست. 88 تمامش در حافظه ی بلند مدتم بود. و امسال فقط در حافظه ی کوتاه مدتم سپری می شود. شما هم همین حس را دارید یا فقط من این طوری ام؟
- توی جلد قربانی نباید رفت. الفبای زخم را تا حرف ی ادامه می دهیم. همان ی که حرف آخر اسم یحیی است.
نمي دانم چرا ياد سه قطره خون صادق هدايت افتادم
پاسخحذفاین نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذف