شرودینگر می گفت اگر گربه ای را در جعبه ای حبس کنیم و بعد گوشه ای از جعبه را به شمارگر گایگری متصل کنیم که در لحظه ی به پایان رسیدن نیمه عمر اتم رادیواکتیو با چکش ضربه ای به کپسولی محتوی سیانور بزند، و اگر باز هم به فرض نیمه عمر اتم رادیو اکتیو یک دقیقه باشد، در آغاز یک دقیقه نصف می شود و بعد نیم دقیقه نصف می شود و همین طور زمان کم و کمتر می شود تا در لحظه ای که ماده به موج تبدیل بشود یا نشود فراوضعیتی شکل می گیرد که در آن واحد گربه هم زنده است و هم مرده.در وضعیت های معمولی چنین چیزی غیر ممکن است اما در فراوضعیت کاملاً امکان پذیر است.
... همین که نشست توی ون و راه افتادند به سمت ناکجا در آن هیر و ویر که معلوم نبود در وضعیت است یا فراوضعیت، به خودش آمد و گفت از حالا به بعد عین گربه ی شرودینگر است.فحوای نظریه ی آشوب برایش شاید خلاصه در این بود که سیستم های باز با سیستم های بسته تفاوت ماهوی دارند. بر خلاف سیستم های بسته، سیستم های باز در مقابل کنترل واکنش معکوس انجام می دهند. در چنین سیستم هایی وقتی وقتی نظارت و کنترل بیشتر و بیشتر می شود، بی نظمی هم همگرا با آن زیاد و زیادتر می شود. در فیزیک و ریاضی و علوم پایه نظریه ی آشوب خیلی سریع و صریح قابل تشخیص است. اما در عرصه ی سیاست و سیستم های انسانی تشخیص سیستم بسته از سیستم باز چنان گاهی سخت و پیچیده می شود که دل بستن به هر یک از تئوری های متناسب با و ضعیت شبیه به نوعی قمار می شود.
... و دیگر نمی دانست که در کدام سیستم زندگی می کند. از حیاط به طرف در بزرگی رفت که بلافاصله پشت بندش باید از چند پله ی نوک تیز پایین می رفت. بعد وارد اتق انتظاری درندشت شد و نشست روی یک صندلی زهوار در رفته و کنارش پیرمردی بود با کت و شلوار حسابی اتو کشیده و سبیلی آنکادر و کفش های کتانی. کفش ها با بقیه ی سر وضعش نمی خواند. یکی که رد می شد پرسید تو دیگر چرا؟ پیر مرد وراندازش کرد و گفت باید می آمدم. دوست داشتم اینجا را می دیدم. جوان که بودم سر برای دردسر درد می کرد.سه بار دستگیرم کردند. آخرین بار به جرم حمل اسلحه. سال 55 . پرونده ام که هست. و بعد که اوضاع به هم ریخت با رفقا حمله کردیم همین جا و ژاندرمری شاه را خلع سلاح کردیم. باید می آمدم. ببینم هنوز اتق فرماندهی طرف بالا سمت چپ بعد از پاگرد است؟
... و یک گربه ی دیگر را هم به یاد می آورد. گربه ی آلیس در سرزمین عجایب. گربه ی خلاف کاری که در فانتزی لوییس کارول فقط سر داشت و از داشتن تن و هیکل معاف بود. گربه را به خاطر دله دزدی هایش محکوم به قطع سر کرده بودند و جلاد شکایت می کرد و عاصی مانده بود چه طور می شود سر گربه ای را قطع کرد که همه اش سر است.
... حواسش رفت پیش امر هوشنگ تنها شاعری که توانست طلسم سال پیش را باطل کند و تقریباً تنها کسی بود که می توانست با او حرف بزند. با امیر هوشنگ شکایتی از بابت تئوری پردازی و غفلت از زندگی روزمره نبود. می نشستند کنار هم از همه اجزای بی ربط جهانی را می ساختند که با شور و خشم و امید اداره می شد. لازم نبود جمله ی ناتمامی را تا انتها برود امیر هوشنگ ناتمامی خودش را چاشنی کار می کرد و در اتصال کوتاه ناتمامی های به هم پیوند خورده جرقه هایی به چشم می خورد و یک عالم ایده برای ادامه ی حیات سامان می یافت. امیر هوشنگ از پشت میزش بلند می شد و شعرهای تیر و دی 88 را به او می داد. شعرها را آن قدر خوانده بود و خوانده بود تا این که خیلی جاهایش را از حفظ داشت. و تازه آن وقت بود که فهمید سال هاست هیچ شعری را به فارسی حفظ نکرده. و حالا وقتش بود تا محض وقت گذرانی هم شده با رجوع به حافظه اش فضای غریبه را پر کند:
برگرد!
هر ده سال که دور من برسد، بازی عاشقانه با شکست تمام می شود.
و من پیش ازشروع مسابقه، به تنهایی بازنده اعلام می شوم
من اهل دهه شصت ام
مرتب انگشت آن را دریافت می کنم
سرنوشت من با سرنوشت تنهایی ام به یک جا اشاره می شوند
کودکی ام هنوز حسرت یک کودکی را دارد
جوانی ام محکم به دیوار خورد
من اهل دهه شصت ام
حالا که این جا هستم، آنجا زندگی می کنم
مخفیانه در لباس هایم قد کشیدم
پس از جنگ نام برخی خیابان ها هم نام برخی دوستانم شدند
نام مرا اما تو نامیدی
پس از جنگ مرا به جنگ فرستادند
با فشنگ هایی که تنها از خیال می گذرند
پدرم یک شکست بود
پیش از آنکه بمیرد، مرد
در انتهای یک انتها زندگی می کرد
من اهل دهه شصت ام
دور نمی شوم از آنجا
خواب های مرا از پیش دیده اند
قدم هایم را برمی دارند
جایی می گذارند که شماره پای من نیست
قدم های خود را به پای من می کنند
...بیرون که آمد شب بود، نصف شب بود. دویست سیصد مترا باید تا رسیدن به آن بلوک سیمانی که یعنی آزادی طی می کرد. سبک بود. بی کمربند. بی بند کفش. بی موبایل. از حیاط گذشت. وارد کوچه شد. کوچه را که طی می کرد پشت بلوک های سیمانی آمدنش چند نفری را خوشحال می کرد و صدها نفر را منتظر نگه می داشت و کفری. آمدنش مثل دشنام بود برای آنها.از آنها می شد ساعت را پرسید. ساعت سه و ربع بود و در عوض از آن همه اسم که سراغ می گرفتند تو کسی را نمی شناختی.
... خلیل ملکی چند روز قبل کودتا خطاب به مصدق نوشته بود: « آقای مصدق! این راهی که شما می روید به جهنم است. اما ما تا ته جهنم با شما هستیم». هستیم. حالا حالا ها هستیم. نیست هم که بشویم ، هیچ منتشریم. پرسه می زنیم. جایی همین دوروبرها. حتی شاید روی شیروانی داغ شما .
چرت
پاسخحذف