قبور سفیدشده
وای برشما کاتبان و فریسیان ریاکار که
چون قبور سفیدشده میباشید که از بیرون نیکو مینماید لیکن درون آنها از استخوان
مردگان و سایر نجاسات پر است (متی، ۲۳: ۲۷).
نه انسجام
فکری دارم نه تمرکز حواس. دوقطبی، چندقطبی شدهام. و همین خوب است. زود میروم سر
اصل مطلب. چرا از شاعران، نویسندگان، مترجمان و ناشران ایران صدایی درنمیآید؟ چرا
نویسندگان و دستاندرکاران ادبیات کودک به اجماع میرسند متنی غرورانگیز مینویسند
و مابقی سکوت کردهاند؟ آیا دلیلش ترس است. چه کسی است که این روزها نترسد. ترس
مقدمهی ماجرا و صورتمسئله است. نه، ترسخورده نیستند. ترسناکاند اغلب نویسندهها،
شاعرها و مترجمهای این روزگار سیاه. میخواهم همین را بنویسم. از همین مینویسم. سالها
از این نوشتم که این بهاصطلاح ادبیات، این اهالی محترم قلم و روستاهای تابعه در
وضعیت موجود ادغام شدهاند و خودشان شکلی از مشکلاند. حالا هم میبینید که لاقید
لالمان میگیرند تا بعد واقعه مقتلهای آبکی بنویسند و جایزه به خانه ببرند. کف
بزنند برایشان. تا خرتنق آلودهاند. بر زمینی که خون روی آن هنوز خشک نشده قدم میزنند
و پشت دو تا میکنند. از قضا میخواهم بگویم هیچ ترسی در وجودشان نیست. همهشان در
دفتر کار، در خانه، در تلفنهای همراهشان برنامهها و نرمافزارهایی دارند که
وصلشان میکند به همین ترس. آمر و عامل ترساند. از ترس به قالب ترس درآمدهاند.
مینویسند تا ننویسند. تا نگذارند کسی بنویسد. راهها، تقاطع کوچهها را میبندند.
چشم میدرانند. نسقکشی میکنند. بیخودی میپرند به این و آن تا زهر چشم بگیرند.
حالا
دیدید که این ادبیاتِ زنان نبود و نقنامههایی بود از تنگی جا در آپارتمان؟ خودتان
که دیدید زنها آمدند و شد آنچه شد. ولی اینها چسبیدند به آپارتمان. بست نشستند و
تمرگیدند. و شک نکنید تا جشن رونمایی بعدی، تا جایزهی بعدی نِطِقشان در نمیآید. حالا
دیدید که ادبیاتشان شهری نیست. از شهرداریها پول میگیرند تا زیباسازی کنند. خونها
را بشویند و آتشها را خاموش کنند. اینها قبر سفیدشدهاند. پرت میگویند و مهمل
میبافند. کلمهها را به اسم شعر و داستان و رمان به قتل رساندهاند و خودشان در
فرایند این کشتار به قتل رسیدهاند. ادای زندهها را در میآورند. در عمل وعاظالسلطان
و مقربالخاقاناند.
غمشان
نیست، خیالشان تخت است. چون با نیروی نجیب و مقاومی روبهرویاند که در صورت
پیروزی مثل کارفرمایان و صاحبکارهای سرینویسهای بهاصطلاح ادبیات ایران، بهجانرسیده
کتابسوزان راه نمیاندازند. مطمئن باشید که آثارتان نایاب نخواهد شد. با شفیعی
کدکنی موافقم که کتابهای شما مقوا میشود و با آن جعبهی شیرینی خواهند ساخت. امیدم
به این است که شیرینیِ روز پیروزی باشد. کتابسوزانی درکار نیست. ولی از من گفتن، کتابشویان
بزرگی به راه خواهد افتاد. یاوههایتان از روی کاغذها پاک خواهد شد. مطمئنم. همین
حالا اگر کوش کرتان را باز کنید، اگر خود را به کوچهی علی چپ نزنید، خفت و ذلت
خود را میبینید. در حیاطهای دانشگاهها، در سالنهای دبیرستانها، در چهاراههای
شلوغ، پشت فرمانها بوق زنان اتفاق دیگری در شرف وقوع است. کلمههای ننگتان دارد
محو میشود. جملههای رامتان بخاری است رقیقتر از گاز اشکآور و روزنامههای نیمسوخته.
مرجوعتان میکنند.
ببخشید
که من نمیتوانم خوب بنویسم. فن بیانم نم کشیده. میدانم که به خرجتان نمیرود. قبر
سفید شدهاید شما. و من هذیان زدهام. صف طولانی پاککنهایی را میبینم که میخواهند
نوشتههای شما را پاک کنند. اشتباه نکنید، حذفتان نمیکنند. کلمههای شما خوانا
نیست. ننوشتن را نوشتهاید. الفبا با شما قهر کرده. در وصف حقارتتان همین بس که تا
همین قبل واقعه دهان گشادتان را باز میکردید و در مجلههای زردِ جلدقرمز میگفتید
میخواهید نوشتن ژانر جنایی را باب کنید. یادتان هست که با سماجت گفتم جنایینویسی
کار شما نیست. عرضهاش را ندارید. یادتان هست که گفتم توطئهی جنایینویسکردن
جوانها خودش موضوع داستانی جنایی است. حالا خودتان به حرفم رسیدید؟ دلیلش روشن
بود. کسی از کارآگاههای قزمیت داستانهای جنایی شما تشکر نمیکند. قاتل از اینکه
به دام افتاده خوشحال نیست. و مقتول هم زنده نیست تا تشکر کند. و ناگفته پیداست که
شما به تشکر زندهاید و خوب میدانید که بابت ننوشتهها، بابت کارهای نکرده، بابت
سکوت مکتوب از شما تشکر میکنند. میخواهم مطلب تازهای خدمتتان عرض کنم. شما
خودتان بخشی از جنایتاید.
ناشرانتان
سپردهاند صدایتان در نیاید. هرچه باشد برای فردای نکبتتان مجوز میخواهید. برگههای
اصلاحیه را از نظر میگذرانید و یکییکی «حذف یا اصلاح» میکنید. ولی کور خواندهاید
این بار فقط خودتان را «حذف یا اصلاح» خواهید کرد. خودکرده را تدبیر نیست. خودتان
قلم را زمین گذاشتهاید و پاککن به دست گرفتهاید. دارید خودتان را پاک میکنید. من
که گفتم، قبر سفیدشدهاید شما. به شما سپردهاند فعلاً حرفی نزنید، چون زود است. ولی
من به شما میگویم دیر شدهاید. شما خودتان نفس تأخیرید. میخواهید جوانی و زندگی
و غلیان کلمهها و سیلاب جملهها را مهار کنید. نمیتوانید. شما خودتان چوب لای
چرخید. در کلاسهای قصهنویسیتان غصهنویسی یاد میدهید و شکست را به تقدیر تبدیل
میکنید. بیست سال است که کارتان شده همین. در خیابان زبان راه را میبندید. میگویید
«حرکت کن! نایست!» میگویید «چیزی برای دیدن نیست!» میگویید «متفرق شوید!» دستتان
رو شده است. دیگر کسی فرمانهای کوردلیتان را به اسم قانون نوشتن نمیپذیرد. دیگر
نمیتوانید ندید بگیرید. دخلتان آمده است. خبر بد اینکه دیگر برای صنعت وراجی به
شما خانه و سکه و جایزه نمیدهند. دیگر با پودر در آب حلشده و نان بیات سیرتان
نمیکنند. گداخانه دیگر مداخل ندارد. به شما سپردهاند که سراغتان میآیند و
گوشمالتان میدهند. غلط به عرضتان رساندهاند ای قبرهای سفیدشده. شما «سراغِ» خود
را به ثمن بخس فروختهاید. من کلمه کم آوردهام در وصف بینوابندگکیِ شما. ولی
عجالتاً بعدِ «قبر سفیدشده»، تعبیری بهتر از «عصف مأکول» برایتان پیدا نمیکنم. عصف
مأکولاید شما. کاه پسمانده در آخوری که حتی حیوان دلش برنمیدارد بخورد، بلمباند،
نشخوار کند. آنقدر دُر دری را به پای خوک ریختید که عصف مأکول خوکدان شدهاید حالا.
خوک هم از شما رو بر میگرداند. و چه حیوان نازنینی است خوک. این نازنینی را از
شما دارد. به شما سپردهاند به روی خود نیاورید. به شما سپردهاند صبر کنید آبها
از آسیاب بیفتد. این چرخُشت خون است بینواها! از آسیاب نمیافتد. شما را خفه میکند.
همین حالاش خفهتان کرده. وگرنه چرا صدایتان در نمیآید. این جذر خون است که تا
قوزک پاتان بالا آمده. خون که مَد کند خفهاید کلهم. هوا مفت است و من بخیل نیستم.
ولی ببخشید، نفسهای آخرتان است. حتی هیچ هم نیستید. چون در بدترین حالت هیچ منتشر
میشود. تنوره میکشد و استخوان مردگان و نجاست قاتلان مردگان را در شما قبرهای
سفیدشده به رعشه میاندازد. گندهبگِ مفتخور نشر معتبرتان به شما گفته حالا وقتش
نیست. ولی من به شما میگویم وقتْ وقتِ شما دیگر نیست. وقتتان سرآمده. کوتولهی
دستهچک در جیب نشرتان فرموده اگر صدایی از شما دربیاید دیگر کتاب بی کتاب. و
البته بهتر از من میدانید که دعوا بر سر کتاب نیست و دلشان به حال شما نسوخته. میترسند
کافهشان بسته شود. میترسند درِ کبابیشان بسته شود. میترسند برجشان نیمهتمام
بماند. میترسند در زورخانه را گِل بگیرند. میترسند تازههای نشرشان، جنس تازهی
کشتار روزشان روی دست باد کند. به شما سپردهاند که چیزی را به شما نسپردهاند. شما
سپردهای ندارید. فقط سفارش میگیرید. مردهشورید. فقط سفارش را تحویل میدهید. و
میدانم چرا صدایتان در نمیآید. سرتان شلوغ است این روزها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر