۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

فلامنگو

عده ای فکر می کنند که تفاوت جنسی، نوعی تفاوت جزئی است. ژست حقوق بشری می گیرند و باد به غبغب می اندازند که "همه انسانیم، مرد و زن ندارد." منظورشان این است که تفاوت بدنی- که بی تعارف همان اسافل و اندام های تناسلی است و ایضاً چند هورمون نا قابل به اضافه ی تفاوت زوایا در خلل و فرج- تنها تفاوت های مرد وزن است. طرفداران این دیدگاه یا کودن تشریف دارند یا خودشان را زده اند به کوچه ی علی چپ. این ها معمولاً تبعیض جنسیتی را به نادانی و عقب ماندگی نسبت می دهند و فکر می کنند مفهوم "انسان" آن قدر در و پیکر دارد که هلو هلو بر تو گلو جملگی معضلات را بر طرف می کند. برای این دسته به جز" اومانیست های از قافله عقب مانده"، اصطلاح دیگری نمی توان وضع کرد. طوری دماغشان را می گیرند بالا که انگار ملا صدرا فیلسوف مغولستان بوده که در سفر دوم از اسفار اربعه اش، زن را نفس انسانی ندانسته و شبیه مرد خلق شدنش را به علت تحریک شدن مرد به آمیزش و بقای نسل ذکر کرده. یا این که غزالی، در دفتر و دستک فرهنگ اصیل و با سابقه، کفرِ به کمبوزه تشریف داشته که "نسا" را "انسان" بی سروته تحلیل کرده اند. این دسته، چنان انسان و انسانیت را حلوا حلوا می کنند که دست آخر خودشان هم توش می مانند.
دسته ی دوم، تفاوت جنسی را کلی می دانند. معتقدند مرد وزن دو موجود کاملاً متفاوت و مستقل اند که متوسل شدن به شباهت ها و ارتباط این دو با هم نقض غرض است.در بین فمینیست های وطنی، طرفدارانِ این دیدگاه کم نیستند. گاهی حس می کنم وقتی از مرد و زن حرف می زنند، از دو موجود زیست شناختیِ به کلی متفاوت حرف می زنند. مرد و زن برایشان مثل بوزینه و اورانگوتان است. دو موجود از یک خانواده ی زیست شناسی، ولی متفاوت. این ها در تقابل با آن دسته ی اول، ترجیح می دهند از انسان صرف نظر کنند. این که چیزی مردانه یا زنانه باشد، بیشتر از بشری بودنش اهمیت دارد. این دسته ی دومی ها، از تفاوت زیستی به تفاوت فرهنگی می رسند و جنس(sex )و جنسیت (gender) ورد زبانشان است. غالباً به فرهنگ و راه حل های اجتماعی چنگ می زنند.برایشان، تمایز دوتایی طبیعت/فرهنگ، وحی منزل است و تحت هیچ شرایطی نمی توان از آن عبور کرد. تو صیه می کنم رمان خلوت را حتماً بخوانید. الحق خوب پنبه ی این دیدگاه را زده. در این رمان به خوبی نشان داده شده که چه می شود که زنانگی مبدل به غیاب مردانگی می شود. مبنای زن،خیلی بی سر و صدا، مردی می شود که نیست. در خلال خواندن کتاب، با نوعی جهش معرفت شناختی مواجه می شویم که مرد/زن را به نازن/نامرد تأویل می کند و همواره یکی را بر اثر غیاب دیگری توجیه می کند.
اگر جنسیت را عینی و معین درک نکنیم و بپذیریم که سکس بیش از هر چیز مملو از بالقوگی است، اگر بپذیریم که تجربه ی مرد و زن از جهان، متفاوت است و ادراک آن ها در همه ی سطوح فرق دارد، آن وقت به این نتیجه می رسیم که شکاف بین زن و مرد با هیچ روشی پر نمی شود.این رابطه فقط با سوء تفاهم انس دارد. برخورد سکس ها با هم عادی نیست. زمان این دو در دو سطح مختلف است. برخورد یعنی خلق زمان. زمان تازه. زمانی که زمان های دیگر را نه در خود که با خود همراستا می کند. برای آن که اکنون را چون لحظه ای عاشقانه تجربه کنیم لازم است آینده ای را مد نظر قرار داشته باشیم که اکنون را به گذشته ای سرشار تبدیل کند.
اما از آن جا که زمان برای این دو یکسان نیست. لحظه و مدت برای هرکدام به شکل متفاوتی می گذرد. زمان مردان با زمان زنان مقارن نیست. هربرخورد جنسی، هر دیدار عاشقانه، و هر زندگی زناشویی در ناهمزمانی است که خودش را نشان می دهد. انطباق و توازن در سکس، یک فانتزی سیاسی است. آیین بردگی است. خلاء پرنشدنی بین زن و مرد همان "چیز"ی است که به مفهوم انسان معنی می دهد. این که مابه التفاوتی وجود دارد که همیشه نامکشوف باقی می ماند، خوب است. قرار نیست نابهنگامی ها را حل و فصل کنیم. معاشقه، برخوردی است که با تأخیر درک می شود. این تأخیر دلپذیر است. سکس، بیش از آن که بدنی یا فرهنگی باشد، زمانی است. زنان به تنهایی نمی توانند از زن بودن خود آگاه شوند و مردان نیز. در این طرز تلقی زن شدن، نسبت به زن بودن اولویت دارد. مواجهه را با ارضاو ارگاسم نمی شود سنجید. مواجهه، رقص است. ریتم دارد. ریتم، جداشدن از عادی و عادت است. یک وقفه، یک تکرار. پس و پیش شدن وقفه ها و تکرارها، و در نهایت ریتم. این ریتم در عین آن که دو موجود نابه وقت را به هم نزدیک می کند، حاکی از آن است که زمان دیگری باید باشد که همه ی ناهمزمان ها در آن غوطه می خورند. زمانی بزرگ تر. فراخ تر. زمانی که مثل تیک تاک ساعت نیست. مثل فلامنگو است.
به جای آن که یکدیگر را بشناسیم یا بفهمیم، بدک نیست گاهی آگاهی هایی را با هم بسازیم.
(این یادداشت را به زن رنجور و مرد مچاله ای که امروز با من آشنا شدند، تقدیم می کنم.)


















۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

خیانت، جوجه اردک زشت، و لباس تازه ی حاکم

از جهان چند نفری، یا همان جهان هیچ نفری عقب نشینی کردن و به جهان دو نفری دلخوش شدن.دل باختن. ربطی به قصه ای اساطیری یا به افسانه های آفرینش ندارد این ماجرا. دونفری نمی توان گفت و گو کرد. چون مشترکات هیچ اهمیتی نمی یابند. سکوت و سوء تفاهم، همه ی امکانات آن دو نفری است که از چند نفری ها جدا شده اند.نمی توانند دیگر با هم حرف بزنند. نمی توانند یکدیگر را لمس کنند. نمی دانند رفتار به جا و مناسب چیست. این دو فقط ترجمه می کنند یکدیگر را. زبان خودشان را در فضایی بیرون از اصل انتقال و دست به دست شدن احیا می کنند. سوء تفاهم و نابهنگامی تنها داشته های آن هاست. زبان این دو نه از معنایی برخوردار است، ونه می تواند به القای هیچ نوع رابطه ای بپردازد. آن ها همان دو نفری هستند که ادبیات را شروع می کنند.و اگر این اتفاق بیفتد، آن وقت است که ادبیات، اسم سیاست می شود. از این پس و پیش شدن ها چیزی عاید چند نفره ای ها نمی شود. آن ها گرد و غبار نبرد را می بینند فقط. آن ها مجبورند همیشه به تصویرماجرا بسنده کنند.
...در این لحظه ی شدیداً سیاسی که در آن به سر می بریم، همه ی امور دونفری به بحران در آمده اند.پیوند میان عشاق، سست تر از همیشه به نظر می رسد.در رابطه های زناشویی صدای تیک تاک تایمر بمبی ساعتی را حس می کنیم که انگار برای آن هیچ تقدیری به جز انفجار وجود ندارد." دو" به حاصل ناچیزِ یک و یک تقلیل یافته.در هر اجتماع دو نفره، این هراس کاملاً سیاسی راه یافته، که به جای سینرژی و افزایش نیرو، در با هم بودن قطعاً با محدود شدن آزادی ها روبرو خواهیم شد.به همین دلیل است که در خیابان، مترو، ایستگاه ها، رستوران ها و مراکز خرید و سایر محیط های عمومی به کرات زنان و مردانی را می بینیم که در حال مکالمه اند و در تصور اولیه خیال می کنیم که آن ها خیلی به هم نزدیک و صمیمی اند. اما به محض مواجهه با خلوتشان زود درمی یابیم که عملاً چیزی برای با هم زیستن بینشان نمانده. مهم تر از همه این که "دونفری ها" را اشباح" نفر سوم" ها می آزارد.
در مناظره های انتخاباتی، این محرومیت از ساحت دو نفری را به هیأت معضلی همه گیر حس کردیم. آنچه را خیال می کردیم مسأله ی شخصی و خصوصی مان است به جلوه ی حفره ای تهی تجربه شد. واقعیت آن است که ما از سپهر آن خلاء آفریننده ای که لابلای تقابل ها جا خوش می کند، اخراج شده ایم.موسوی وقتی از رقیب انتخاباتی اش سؤال کرد "چرا درباره ی خود من حرفی نمی زنید؟"،درست به هدف زده بود. ما دیگر نمی توانیم به قاعده ای اخلاقی چنگ بزنیم که توهم آرامش میراث مانده از گذشته را حقنه می کند.
زهرا رهنورد در توضیح آن که چرا موسوی در جریان منظره های انتخاباتی آن همه تپق می زد و "چیز...چیز" می کرد، به ترک زبانی او، و این که زبان مادری اش فارسی نیست اشاره می کند. رهنورد می گوید:"آقای موسوی هر مطلبی را اول به زبان ترکی در ذهنشان می گویند و بعد به فارسی ترجمه اش می کنند." اما در تاروپود آنچه تجربه کردیم، سهل و ممتنع بودن حرف های رهنورد را از زاویه ای دیگر نیز می توان بررسی کرد.
در برداشتی رادیکال همیشه میان بیان-(enunciated)- و بیانگر-(enunciator)- شکافی عمیق وجود دارد که اتفاقاً تلاش برای انطباق و یکی دانستن این دو از ملزومات "دیگری بزرگ" برای حفظ اقتدار نمادین خویش است.
بیان ها، بدن بیانگران را با تهدید و تنبیه به سوژه ی خود تبدیل می کنند و از علنی شدن این شکاف که در وقفه ها و تکرارها و لکنت ها و اشتبا هات لپی عیان می شود، شدیداً می هراسند. موسوی تنها کاندیدای ریاست جمهوری و یک فرد نیست. در تاروپود تجربه ی زیسته ی ما، او به شکاف میان همه ی دونفرها تبدیل شده است. تپق زدن های او، محل درگیری را به خانه ها، و حتی در وجود هر فرد انتقال داد. نمی توانست خودش را تمام و کمال بیان کند اما وجه بیان نشده ی منِ بیانگر ما را افشا کرد.این خلاء با چیزی به جز حقیقت حاصل از رخداد پر نمی شود. مهندسان روح، متخصص ها و مشاوران، هر قدر بکوشند با شبه معرفت های اتمیستی این حفره را پر کنند، نتیجه از این که هست بدتر خواهد شد.
صنعت فرهنگ به کمک سریال های آبکی و برنامه های کارشناسی اش طی این مدت تا توانست ضعف اخلاقی و خرابی ارواح بشری را به همگان یادآوری کرد. "خیانت"، بی بروبرگرد یکی از کلیدواژه های دوران ماست. صورت بندی مسأله به این صورت است که اساساً همه ی امور بشری در معرض خیانت است و باید جلوی همه ی خائنین را گرفت.و گویی به تنها چیزی که نمی توان خیانت کرد، همین مفهوم به ظاهر ازلی ابدی و برساخته ی" خیانت" است.و البته در این تصویر اخیر، خیانت بیشتر از هر زمان به ضعف فردی و فتور روحی افراد بازمی گردد. در حالی که اگر به تراژدی های یونان بازگردیم می بینیم که خیانت بیش از هر چیز مفهومی سیاسی است. آگاممنونِ از پشت خنجر خورده، قربانی بی وفایی همسرش نیست، او در گیر ودار مفهوم بیرون و درون که همواره مولود سیاست بوده است، مجبور به ترجیح شده و همین او را به جلوه ی یکی از قربانیان تراژدی درآورده.از طرفی آگاممنون به ما می آموزد که خیانت از تبعات جنگ واز نتایج درازدستی و کوته آستینی است. حتی بریتانیایی های دوران الیزابت نیز خیانت دزدمونا را سیاسی می دیدند و به این راحتی به قاعده ی نظم موجود تن نمی دادند.
دلوز به خوبی در مقاله ی " پنج تز در باب رونکاوی" نشان داده که چگونه نظم غالب به مهندسی حیات سوژه ها می پردازد و چه می شود که پلیس و روانکاو جای خود را عوض می کنند. روانکاوانه شدن همه ی مسائل بشری در وضعیت موجود حاکی از ترسی سیاسی است که فاتحان را وامی داردتا تقصیر را به گردن تک تکِ آدم ها بیندازند. دیگر حوزه ی خیانت مربوط به بعضی آدم ها و شرایط آن ها نیست. خیانت در همه ی حفره های زندگی اجتماعی ما حضور دارد و صدای غالب، که در پی آن است تا از جان مرغ گرفته تا شیر آدمیزاد را کارشناسی کند،همه ی این ها را به چیزی به جز بیماری همه گیر اجتماعی تعبیر نمی کند.با مروری سطحی به اطراف و اکناف زندگی روزمره در می یابیم که همه ی روابط دو سویه به بهانه ی برقراری امنیت به عامل سومی آلوده شده اند که خود به خود همه چیز را به نمایش و نه محیط خلاقانه و فعال تقلیل می دهد.
در این حالت حافظه ضد تخیل عمل می کند.حافظه همه چیز را گزارش می دهد به جز تغییرات خودش را. غالباً حافظه را همان آگاهی فرض می کنیم. در صورتی که آگاهی تولید می شود و نه بازنمایی. اتفاقاً رخداد، زمانی اتفاق می افتد که ما از حافظه مان دور شویم و از تصویر دستکاری شده ی گذشته عبور کنیم.دلوز می گوید اسپارتاکوس را هیچ چیز به جز آگاهی اش شکست نداد. او می دانست که برده است،تصویر خودش را مبنای کنش قرار داده بود و تعریف حاکمان را از خودش قبول کرده بود. اوحتی با به دست گرفتن زمام امور نتوانست به کسوت حاکمان درآید. چون آگاهی اش، به او این اجازه را نمی داد.او به جای دونفر،یک نفر باقی مانده بود .
مدام در حافظه مان به تعیین موقعیت می پردازیم. "ما چه کاره ی مملکتیم؟" سؤال همه گیری است. حضور دوباره ی موسوی در عرصه ی سیاست بیش از آن که نوعی نوستالژی را به باقی مشکلات و بسته بندی های جاخوش کرده در حافظه اضافه کند، محفوظات ذهنی ما را به پرسش دچار کرد. او به طور مکرر همه ی تصورات ما را از دهه ی شصت ، انقلاب، و سایر کلیشه های به ظاهر حل و فصل شده ی ذهنی مان مخدوش کرد. به عبارت ساده تر، کار مهم موسوی در انتخابات اخیر جدا کردن ما از شبه آگاهی های کارشناسی شده و تصاویر دستمالی شده ی ایدئولوژی غالب بود.
مهم این است که در وضعیت اضطراری چگونه رخداد را خلق کنیم و به تبعات آن وفادار باشیم. رخداد ذاتاً فراّر است. که اگر این طور نباشد با سایر امور روزمره تفاوتی ندارد. تصویر ما معادل خود ما نیست. دست بر قضا تحول ناشی از رخداد زمانی رخ می نماید که افراد یک مجموعه، از تصویر خود رویگردان شوند و قیافه ی تازه ای برای خودشان دست و پا کنند.در غیر این صورت، خیانت به صورت بالقوه سایه اش را برسر همه خواهد گسترد. هر قدر فاتحان و برندگان بیشتر از مهرورزی و عشق عمومی به تمامی مردمان جهان داد سخن سر دهند، همان قدر ساحت روابط دو نفره،به قانون و قاعده و خط و نشان کشیدن های شرم آور آلوده خواهد شد.سریال "نرگس" نمونه ی خوبی برای مواجهه ی دوباره با مفهوم مملو از معنی و عاری از حقیقتِ خیانت است. هر قدر حوزه ی عمومی را به جنبه های خصوصی افراد تقلیل بدهیم، در پایان خصوصی ترین وجه زندگی آدم ها به عرصه ی عمومی نشت می کند. آخرین قسمت سریال نرگس را صدا و سیما نساخت. "آخرین قسمت" ، همان سی دی ها و دی وی دی هایی بود که یکی از مسئولان نیروی انتظامی گردش پولی ناشی از خرید و فروش آن ها را در حدود سه میلیارد تومان تخمین زد. حال آن که سیر روایت سریال به گونه ای بود که سخت ترین تنش تجربه ی زیسته را به ساحتی خصوصی تقلیل می داد.
برای رهایی از خیانت، رعایت حال دیگری کافی نیست. تکانه ای لازم است تا ما را از تصاویر پیش ساخته نجات بدهد. بر خلاف حکمت عامیانه، خیانت امر پنهانی نیست که در انظار عموم رسوا مشود؛ که بالعکس، خیانت امری آشکار است که در روایت پردازی فرادستان مدام مخفی نگه داشته می شود.

اگر به هانس کریستین اندرسن علاقه مندید، بد به دلتان راه ندهید. مطمئن باشید جوجه اردک زشت به قوی زیبای برکه بدل نمی شود. در عوض به این فکر کنید که لباس نامرئی حاکم داستان را به زودی یکی از میان جمع، شاید یک نوجوان نشسته بر سردرخت،از لابلای برگ های سبز افشا خواهد کرد. این لباس نامرئی و تازه دوخته شده ،بهترین استعاره برای خیانت است.خیانتی که از فرط آشکارگی،نامرئی شده است.

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

بیهقی را فراموش کن

"ذباب و ذئاب را از صدور، صدور جشن ساختند، عُقاب بر عِقاب از لحوم غید عید کردند. نسور، سور از نحور حور ترتیب دادند... اماکن و مساکن با خاک یکسان، هر ایوان که با کیوان از راه ترفع برابری می نمود چون خاک بزاری تواضع پیشه گرفت، دور از خوشی و معمور دور شد، قصور بعد از سرکشی در پای قصور اقتاد: گلشن، گلخن شد، صفوف بقاع قاعاً صفصفاً گشت"

نثر پر طنین و مملو از واژه های مغولی و ایغوری عطا ملک جوینی چه نسبتی با تغییر تاریخ دارد؟ نوشتن تاریخ آن هم با این صناعت و پیچیدگی به چه علت است؟ تصورم این است که نمی شود بر طبق نظر ملک الشعرای بهار تصنع و تکلف را به نثر یک دوره ی خاص مربوط کرد و سپس به بررسی و تحلیل خصیصه های زبانی آن دوران پرداخت. خواندن تاریخ جهانگشا را به مثابه ی عملی سیاسی و کنشی فعالانه در وضعیت فعلی بر خلاف ذهنیت های قبلی ام، به خودم تجویز می کنم. متن زنده است؛ به رغم همه ی پیچیدگی هایش. این نوشته آن قدر محکم است که که هر مکانی را به نیشابور سال ششصد و سی و شش تبدیل می کند. در روایت او با دگردیسی های فراوان روبرو می شویم. مسأله ی من این است که چه می شود تاریخ با این کلمات آشکار می شود؟ نحوه ی بروز زمان تحت اختیار و اراده ی ما نیست. اشتباه است که ایماژ مغاک زمان را به سبک تعبیر کنیم. فرقی نمی کند این سبک مرسل نامیده شود یا مثلاً متکلف مصنوع. جوینی در شمار بازماندگان بود. شغلی دیوانی داشت. حتی تا مرزهای مغولستان در رکاب مغولان رفته بود.شاید پروژه ی جوینی این بوده: تاریخ فاتحان را نوشتن و در این فضا چنان پیش رفتن که کلمه از خودش به بیزاری برسد و به جانب مغلوبان متمایل شود.
کرکس و لاشخور پرسه زن گرداگرد تل بدن هایی که زیباترین های نیشابور بوده اند، چرخ می زنند و از گوشت تن آن ها سور به پا می کنند. مگس و گرگ با همه ی تفاوت های ریخت شناختی، نوع شناختی و بوم-زیستی در ماجرای حمله ی مغول در یک رده بندی قرار می گیرند. و به "ذباب" و "ذئاب" تبدیل می شوند. گوشت و پوست و غضروف در در ضیافت گرگ و پشه و عقاب و کرکس، جهان تازه ای را در نثر عطا ملک رقم می زنند. به نظرم ساده انگاری است که تصور کنیم برای فضل فروشی و یا دست یابی به قدرت ناشی از تسلط بر کلام چنین تاریخی تقریر شده باشد. آن چه اهمیت دارد این است که جوینی قهرمان- مورخ نیست. اساساً تاریخ نویسی بدون وجود آن شبح حماسی که قهرمان می نامیمش کار ساده ای نیست. تاریخ جوینی، ضد روایت است درست در تقابل با بیهقی که در آن من ِ سخن گو در هر صورت حضور دارد و گزارش بی غل و غش آکنده از ملاطفت خود را به مخاطب عرضه می دارد. اما در تاریخ جهانگشا، مثلث نویسنده، واقعه، مخاطب به نهایت فشردگی می رسد. "من" به "او" مبدل می شود. نمی شود از یکی از طرفین جانبداری کرد. مخاطب، خوراک کرکسان و سبعان شده. فساد و بزدلی و خودکامگی از یکسو، و خشونت و انهدام از سوی دیگر تاریخ را نا ممکن کرده.واقعه را با چه زبانی می توان بازگو کرد؟ فارسی، عربی، مغولی یا ایغوری؟ برای جوینی راه چاره ای نبود جز به همین آمیختن. آن قدر که فاتح و مفتوح در هم گم و گور بشوند. دشواری نثر جوینی با دشواری حمله ی مغول نسبت مستقیم ندارد.حین خواندن، به ادراک های متفاوتی دچار مشویم که استنتاج کردن از متن را سخت می کند:
"... اگر زمین را نسبت به فلک توان داد بلاد به مثابت نجوم آن گردند و نیشابور از میان کواکب زهره زهرای آسمان باشد."
هر بار که این جمله را می خوانم، رگ و ریشه ی یک ویرانی کیهانی از لابلای تزئینات و سخن وری جوینی بیرون می زند. او با (نا) تاریخی که نوشت راه را برای هرگونه بازسازی و فراموشی بست. حمله ی مغول چیزی نبود که بشود با قبل و بعد و یا مقایسه ی دو مقطع زمانی، تأثیر و تأثر آن را سنجید. حمله ی مغول جسم را به جسد تبدیل کرد. کسی شاهد این قربانی شدن نبود. به عبارت بهتر، بازماندگان از ایفای نقش شاهد واقعه عاجز بودند. وجود شاهد، ناقض فاجعه و ویرانی است. از این رو جوینی نمی توانست مثل بیهقی هم "باشد" و هم ماجرا را شرح بدهد. به ناچار خودش را از در زیر بار سنگین کلمات و جملات پیچیده دفن می کند. جوینی نه با تصویر یا میل به بازگویی فاجعه، که با ویرانه ها و قراضه ی آن چه از بعد فاجعه به جا می ماند، سر و کار دارد،
" هر مزدوری، دستوری و هر مزوری، وزیری، ...و هر مسرفی، مشرفی، و هر شیطانی، نائب دیوانی، و هر کون خری، سر صدری، و هر شاگرد پایگاهی، خداوند حرمت و جاهی، و هر فراشی، صاحب دورباشی، ...و هر خسی، کسی، و هر خسیسی، رئیسی.کریم فاضل،تافته ی دام محنت، و لئیم جاهل، یافته ی کام نعمت، هر آزادی، بی زادی، و هر رادی، مردودی، و هر نسیبی، بی نصیبی، و هر حسیبی، نه در حسابی."
منوچهر آتشی در یکی از شعرهایش، از "مغولان کلمه" یاد می کند. این تعبیر در مورد جوینی به کلی صادق است. کشف بزرگ جوینی این بود که برای او، زبان و کلمه مغولان اند و صفحه ، نیشابور است. کلمات، صفحه را ویران می کنند. و نویسنده، ویران گر و ویرانه ی توأم است.

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

قلب های فوقانی


"قلب های فوقانی" عنوان شعری است از جان آپدایک که تازگی ها خوانده امش. آپدایک، در سرلوحه ی این شعر به مدخلی از دائرۀ المعارف بریتانیکا ارجاع داده که علت آن که قلب انسان نسبت به سطح زمین رو به بالا حرکت کرده را به نحوه ی نعوظ مرد نسبت داده. و البته انسان به استثنای زرافه و فیل در رده ی سوم موجوداتی قرار گرفته که قلبشان به سمت بالای تنشان تطور یافته.
آپدایک بر مبنای همین فرضیه ی علمی شعرش را در سه بند تنظیم کرده ، و در هر بند علت فوقانی بودن قلب فیل، زرافه و انسان را به زعم خودش تحلیل/ تخییل کرده است. تنومندیِ فیل، علاقه ی زرافه به برگ درخت و در پایان ترس انسان از به کاربردن پنجه هایش، در فضای شعر، علتِ صعود قلب و نزدیک تر شدن آن به مغز مطرح می شود. مرد از فرط ترس نعوظ می کند، زیرا مغزش مدام به او زمزمه می کند که وجودش خلاف طبیعت است. در شعر آپدایک بر خلاف زن ها، این مردها هستند که جهان آن ها را به خود نپذیرفته و به همین دلیل است که قلبشان رو به بالا حرکت کرده . با این حال قلب مرد در مراتب تکاملی خیلی هم بالا نرفته و در جایی میانه ی اندامش گیر کرده.
قرار دادن مرد در کنار موجوداتی مثل زرافه و فیل، از ژنوتیپ های مجزا، فنوتیپ تازه ای به وجود آورده. جالب این جاست که آپدایک ایماژ گوریل را مابه ازایی برای مرد در نظر می گیرد.آن موجودی که آلتش سخت می شود و میل به آمیزش پیدا می کند، بیش از هر چیز هراسان است.
حرکت صعودی قلب، به زعم آپدایک، هیچ یک از نتایجی را که فیل و زرافه از این کیفیت به دست آورده اند، عاید اشرف مخلوقات نکرده. فیل توانسته به وضعیتی برسد که شیر نمی تواند به او حمله کند. زیرا قلبش در حفره های تاریک لابلای دنده ها مخفی شده. زرافه با استخوان بندی خاصش، عشق به گیاه و درخت را در خود تجلی می دهد.اما مرد نه برای بقا و نه برای عشق که از ترس، از اضطراب و از اندکی هم از سر بی عرضگی در زیستن آسوده خاطر در این جهان است که به نعوظ می رسد. تأیید بقا را از مغزش در یافت می کند و محرک مغزش، آلتی است که سخت و محکم می شود.عملاٌ فوقانی شدن کمکی به مرد نکرده. آپدایک چنین می گوید.
مرد از طبیعت اخراج شده و به هزار کلک می کوشد این نکته را پنهان کند.او نمی تواند دوست بدارد، زیرا زرافه نیست که به خاطر عشق به جهان، عشق به گیاه، قلبش بالا جهیده باشد.
فرهنگ، تمدن و اجتماع نه محصولاتی نیکو و خصیصه ای ذاتی و عالی بشر، که ناشی از وحشت مرد از محیط پیرامونی اوست. اجتماع، مرحله ای استعلایی و فراتر از طبیعت نیست. تبعیدگاه آن موجودی است که جنگل او را به خود راه نداده. به قول ویتولد گامبرویچ، انسان جذامی خلقت است. به جای برقراری رابطه ی با جهان، میان اجزای تنش، میان قلب و مغزش دیالوگ برقرار کرده. دیالوگ مردانه، مونولوگ شیادانه ای است که بین اعضا و اندام هایش برقرار می شود. و آلت نعوظ شده، معرف وحشت مجودی، مطرود از حیات ِ طبیعی است. از منظر الهیات، این تبعید خود خواسته از جانب مرد، جای جهنم و بهشت را تغییر داد. مرد یاد گرفت که با وعده ی بهشت، نازرافگی و بی فیلیت خود را ترمیم کند. لرزش قلب زرافه موقعی است که پاهایش را به سمت گلویش نزدیک می کند و در تعبیر آپدایک به شکوفه ای تشبیه می شود که که خود را از ریشه بالا می کشد. اما مرد هیچ دلیل بیرونی برای ارتعاش قلبش ندارد. نمی تواند خو بگیرد و عاشق باشد. برای همین وحشتش را انتقال می دهد به تن زن. این مرد بوده که قلب زن را به زور بالا کشیده و او را به همه ی امور فوقانی و متعالی ، به وحی و غیب و قدسیت مبتلا کرده.مرد، زن را به زور و با خشونت به تبعیدگاه خود برد. شهرها را ساخت و تاریخ را سر هم کرد. و در تمام این ادوار زن صرفاً جزئی از تن مرد بود.نعوظِ مرد ترس زده، چاره ی نجات از دهشت زنده بودن را تن زن یافته و این است که عشق ورزیدن بدون برخورداری از حد معینی از اضطراب، بی عرضگی و نیز هیابانگ مرگ غیر ممکن شد.
چنین شد که وحدت تن مرد برآشفت. از این پس نرینگی ، نه جزئی از تن مرد، که موضعی متفاوت از سایر اندام های او بود.چون با نعوظ می مرد و زنده می شد و آن ترسِ قدیمی مرد را به او یادآوری می کرد. و مرد با تن خود بیگانه شد و مادیت جسمش بدل به سرزمین ناشناخته ای شد که باید از شکل اصلی خود بیرون می آمد و نماد چیز دیگری می شد. باید آن را از خودش دور می کرد و تا می توانست به تن زن شبیه و شبیه تر می شد.

سه نقل قول به جای نتیجه گیری

یک- " زیبایی شناس طوری از هنر حرف می زند که گویی هنر، ابژه ای است برای اندیشه یا دانش.او، یا هنر را تقلیل می دهد یا آن را به سقف آسمان هفتم می رساند. هر چه در هنر رخ بدهد برای او صرفاً در حکم واقعیتی است که اندیشیدن را ممکن می سازد. ما از مکان هنر بی خبریم. از کیفیت آن نیز. اثر هنری مفروض هنر نیست. اثر وقتی هنر می شود که تداوم یابد و خود را در معرض رخداد قرار بدهد. اثر محتاج به اجازه ای است که بتواند بدون جستجو، بدون تحقیق، هنر باشد. اثر نباید به هنری بودن یا هنری شدن وانمود کند. اثر تنها زمانی هنری می شود که پیشاپیش نسبت هنر و اثر را نفی کرده باشد.هر وقت اثر هنری در پی آن بود تا به ناممکن برسد، جستجویی بی انتها بروز کرد. ویژگی بارز هنر، در پرده بودن آن است." «موریس بلانشو»
دو- "انسان از همه ی موجودات خطرپذیرتر است. زیرا می تواند خود را به خطر بیندازد. علاوه بر خطرات طبیعی خودش نیز خطراتی را ابداع می کند. یکی از این خطرات، شعر است. " «ژرژ باتای»
سه- " در این قرن ما، بلانشو می گوید؛ باتای می گرید." « امانوئل لویناس»

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

نمی توانم خوب بنویسم. حتی گاهی فکر می کنم که نفس نوشتن برایم غیر ممکن شده. شکلی از نوشتن هست که می خواهد معنایی را انتقال بدهد. همیشه در پی رساندن مفهومی است. معناها و منظورها، حاضر-آماده و بسته بندی شده حضور دارند و فقط باید زحمت ارسال آن را به خود داد. کلیشه ی " می خواهم خودم را بیان کنم" را همه می شناسیم. اما کسی نمی پرسد این "من" این"خود" از کجا سروکله اش پیداشده. حرکت نوشتن خطی نیست که از مبدأ برسیم به مقصد. شاید برای همین ، سعی ما به جای ارتباط و تماس تبدیل شده به اعلام حضور ناپایدار و پادرهوایی که به خصوص این روزها بی اعتبارتر از هر زمان خودش را بروز می دهد
بیشتر از "بیان" به "بین" فکر می کنم.چه چیزهایی در رابطه ساخته می شود و نه این که چه چیزهایی علنی می شود. انتقال انتقال پذیری ها از همه چیز مهم تر است. "بین" نگران کننده است. "بین" ما چه می گذرد؟ این جاست که خصوصی و عمومی به هم می ریزد و بی خوابی و اضطراب دامن گیر می شود." بین" درد می کشد شاهد بودن، توصیه کردن، به قبل و بعد فکر کردن، دردی را دوا نمی کند. نگران "بین" ام. و نگرانی "بین" ماست. لابلای بافت ها و نسوج تنمان
گذشته، تجربه، خاطرات و در یک کلام هویت را حمل می کنیم و به توضیح و تفسیر آن سر گرم می شویم. اما جدای از اعلام و به عرض سایرین رساندن، پیشاپیش می دانیم که لکه و بریدگی و همه ی آن چه در مدار قرار نمی گیرد، "قرار" نمی گیرد و از این روال رفت و برگشتی مستثنی است. از این بده بستان بسته های اطلاعات که یاد گرفته ایم به جای ارتباط به جای لمس و به جای فهم حضور به هم غالب کنیم ، اعلام برائت می کنم. بی قرارم
از"بین" رفتن و در "بین ماندن" به هیچ وجه بدیهی نیست.از بد نوشتن خجالت نمی کشم. تازگی ها به این نتیجه رسیده ام که باید بدنوشتن را تمرین کرد.به نظر می رسد که اکثریت خوب یاد گرفته اند که قول و نقل قول را یکی بپندارند. کافی است لب ازلب باز کنند و آن وقت می بینید که حرف هایشان عین هم است. خصوصیاتشان ، عمومیات است. رمزها و نشانه ها را معاوضه می کنند. برای آن ها معنی ضمانت تحمل این جهنم است. بی معنایی کار سختی است. سختش کرده اند. بیرون کشیدن صدا از کلمه ها، کلمه ها را به استانه بلوغ بردن، صدایشان را خروسی کردن دهشت بار است و کابوس وار. زیر پوست همه ی عبارات و تعبیراتی که استعمال می کنیم نوعی حیوانیت سرکوب شده مخفی است که سعی می کنم هشیارش کنم. اصوات نامعلومی که در شب جنگل طنین می اندازد و بیشتر حاکی از ترس و دهشت و میل های ناکام و دوری است
نوشتن، خطاب به کسی است. کسی، منحصر به فرد. همین یک بار. همین یکی.حرف زدن با او غیر ممکن است. چون مکالمه یا به او زخم می زند یا زخمش را ندید می گیرد. تنها می توان خلاء را نشان داد. نشان ندادن را نشان داد. فاصله ای که بین ماست. بین ما می گذرد و نمی گذردنمی گذارد.نیتم بازگشت به بیسوادی است. نوشتنی به عزم نمایش ناتوانی از نوشتن. به جز این هیچ چاره ای ندارم

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

...

طاقت بیار! خسته نشو!گذشته را به یاد نیاور، بخواهش! بسازش! بگرد! کلید واژه ها را من به تو می دهم.قبول؟ نگران نباش! به حافظه کلک می زنیم. کلید واژه های تو؟ سکته، شهریور بیست،کچلی تراخم و قحطی، پروستات، شاش بند،انقلاب، موزه ی چهار فصل،کودتا.کودتا، دوتا لطفاً!اراک سر جایش، اما لحظه هزار زلزله است. درست که دیوارهای کوچه را ، بند کشی آجرها را، وارسی کنی، خوب که آسفالت زمخت کف کوچه را دید بزنی،حتی اگر به نوستالژی شیر قرمز آتش نشانی جلوی قنادی نیشکر و میدان دارایی میدان ندهی و سر بچرخانی و حرکت کنی به سمت خیابان مخابرات که اسمش فقط در تابلوی شهرداری "جانبازان" حک شده، و بعد ببینی که "خیاطی و آموزشگاه مراقبت زیبایی رز" سر جایش است و بیست قدم جلوتر در بسته ی کتاب فروشی را تماشا کنی و از پشت میله ها،ویترین تاریکش را و هیاکل مجلدی را که همزمان گریز پا و پرجا رژه می روند، یک به یک احضار کنی و همان بوی همیشگی کتاب نو و تازه چاپ خورده را به رغم در بسته و شیشه ی ضخیم و دو چشم آب مرواریدی به یاد آوری، که چشم باز می کنی حالا و رد می زنی بی رنگی قطره ی سرم را توی یک دستت و نمی بینی زردی قطرهای شاش را توی سوند ی که کنارت پایین تختت آویزان کرده اند،که تغییر رنگ یعنی علامت حیات، فقط تو که نیستی، ما هم مثل تو و تازه دیر تر از همه، سیاه را سبز کردیم و سبز را سرخ کردند و کنار تو رسیده ایم به بیرنگی سرم و زردی کیسه ی سوند، بالأخره قدم از زمین موزاییک پوش شده بلند می کنی و کلیدهایی را که به در هیچکدام از خانه های این شهر نمی خورد و هیچ قفلی را باز نمی کند، با انگشت های خمیده به صدا در می آوری که که انگار کلید ، زنگ و آژیری شده باشد برای فاجعه ای قریب الوقوع یا شاید هشداری دیر هنگام.
راه بیفتی از کنار آرایشگاه یاس، بی که سر بگردانی رد شوی و از فستیوال بی مزه ی آینه و صدای خچ خچ قیچی ها و مور مور شدن سر تازه اصلاح شده ای که شستشو می شود بی اعتنا بگذری تا برسی به اداره ی پست، به قول تو به قول حافظه ی تا یک هفته پیش ات"پستخانه"،تا برسی به چاپخانه، تا برسی به پاساژی که داروخانه ی ته آن، خزانه ی آرام بخش ها و مسکن های روزگار ملال و زوال سه نسل بعد تو شده، جلوتر داروخانه ی خلیل ملکی بود وقتی آمده بود تبعید، تر و تمیز می پوشید، "مؤدب بود خیلی".
بیست مهر زنبورهای به کندوی مغزت یورش بردند. فقط اتفاق بود که روز تولد حافظ. پس ندیدی که حافظت هم مهندسی شد و رفت پی کارش. بعد از این باید بد بنویسم. بد ترجمه کنم. دیگر نباید هیچ معنایی انتقال پیدا کند. چه خوب که نشد ببینی جناب " به- جز- از- خدمت –رندان- نکنم- کار- دگر" داد سخن سر داد و گذشته را دوباره آوار کرد روی سرمان. حافظ را عامل انتقال فرهنگ می نامید. دلال قدرت. می گفت معانی حافظ است که مهم است. می خواهی پهلو به پهلو شوی، نمی توانی، خرخر می کنی.اما صداهای تو دیگر معنی نمی دهند، لابد به رباعی از یاد رفته ای فکر می کنی که هفته ی پیش حفظ کرده بودی. یا شاید به نقل قول گمشده ی مصدق ات در دادگاه نظامی"، جلوی آزموده. زبان تو دیگر معنی نمی دهد. " به- جز- از- خدمت –رندان- نکنم- کار- دگر" است که انبان معنی شده . چه خوب که حافظ خواندنش را نشنیدی. حافظ و آن هزار هزار بیت که از حفظ داشتی تکاندی و همه چیز زمان را گرفتی توی دست و از روی دوش برداشتی.و از بر نداشتی یک مصرع حتی.
رسیده ایم پاساژ اتحاد، سه طبقه لوازم الحریر فروشی، کتاب های درسی سال بعد،جلد کتاب، کاغذ کادو، باغ های معلق کاغذینی که از وعده ی زبان پریشی مرحمتی خدایگان بی نصیب نماند، همان جا که کودک کود شد و شد مسأله و صورت مسأله، پس دوباره بپیچ، مثل سنگی که در حدیث به گردن اشقیا در جحیم می بندند و کشان کشان به اینسو آنسو حرکتشان می دهندرام و آرام دور می شوی و بی صدا می گریزی که مبادا افعی حافظه ات زهرش را بریزد و گرفتار "میراث" بشوی." میراث" دشمن شماره ی یک تو بود.دیوار طبله زده را دوباره ببین، تنها کافی نت ها به محیط اضافه شده اند،وستاره مطابق در نیامده،و این جا انتهای خجسته حالی ست.
پرستار گفت "رگ های صافت را گذاشته ای همان جا و این پیچ پیچک ها را آورده ای برای ما!"،دالان ها ی هزار خم آن کوچه ها از خظ راست عاجز بودند، این شد که به قول تو در هر مسیری انحنایی مرتکب شدند. و به قول من انحنا مادینگی است، می بینی که هنوز اسپرم ها شناورند و زهدان ها پلاسیده و پوسیده ، عقب گرد کن، سرت به دوار افتاد اعتنا نکن، هنوز روح نیستی که تنت از درز و جدارهایی که خودت ساخته ای بگذرد. این جا پایتخت میگرن جهان است، تلخ و ترش ته گلو، کوبش ممتد نبضی مخفی، رنگ های یاغی شبکیه ی چشم، و بوی فضله ی مرغ،فضله ی سبز وزردی که ذره ذره سفید می شود.
نترس از این که نمی توانی حرف بزنی،نترس از این که به یاد نمی آوری، گوش بده به پل سلان

اگر بیاید
به دنیا بیاید اگر آدمی امروز
با ریش تابان مشایخ: باید
اگر از این زمانه حرف می زند،
باید لکنت زبان داشته باشد فقط لکنت
هه هه م یشه
لکنت.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

وقتی چیزی نمانده برای انتظار

وقتی چیزی نمانده برای انتظار



وقتی چیزی نمانده برای انتظار

ردیابی حالت هستی

در فلان یابهمان شیء

که زمان هست اما

لحظه دیگر نیست



دل خیس خورده

خواهان خنده

معنای یک کلمه



وقی جواب در خود عنوان باشد

یک بد اقبالی منحصر

یا خنج و خراش سر نوشت



اگر از سر اتفاق پله ای را جابگذاری

مثلاّ

به بد خوابی ام از ساعت سه تا شش صبح غلبه کردم

به جان آمده از شرابی به اسم"سن دپی یر"

واکوآیراسی* ، جایی حوالی فریاد پرستوها می نوشید آرام آرام

جایی نزدیک به رودخانه ی سُِرگ



زنی می گفت

دفترچه ای دارم با سیاهه ای از دوستان مرده ام

هر وقت دلم بخواهد

بازش که کنم

هر کلمه

بیانی است از یک حیات تمام و کمال

که هر کدامشان مرا به خود فرا می خواند



برای چه زنان را بیشتر از مردان فرا می خوانند

کلمه اسم مکانی است که ما از آن جا به سخن می آییم

لیلیان گیردون

*واکوآیراس نام مکانی است در جنوب فرانسه


















۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

سندروم پروانه

نارسیسیسم از تنهایی شروع می شود.از در بسته ای که صدای کوبیده شدنش، عضلات چهره را مرتعش می کند. از جوراب سوراخی که سعی می کنی از چشم دیگران دور نگه اش داری. این ها هیچکدام تازه نیست.از نقوش لاسکو تا دهنه اسب های عصر مفرغ. همه همین را می گویند. همین ها را گفته اند. با چیزی مثل دستگاه وکیوم، از زیر چانه شروع کرد و بعد پوست صورت و دست آخر تمام کاسه ی سرم را پوشاند. این طور شد که از همه چیز و همه کس جداشدم.به جز در آسانسور که خودش باز شد، باقی درها همه شان بسته بودند.فکر می کنم از چربی اضافه ی تهی گاه شروع شد. گوشت تنم می ریخت. آب میان با فتی سلول های تنم تخمیر می شدند. ضخامت کم نایلون نامرئی روی صورتم تمام هیکلم را فراگرفته بود.تخیل جای علاج را نمی گرفت. زه زدم. یکهو احساس گرما کردم. رفتم سر فریزر تا یخ بردارم و آب یخ درست کنم، ولی دست هام زور نداشت. توی تور تار عنکبوت گیر گرده بودم. کوچکترین حرکتم به تقلا تبدیل می شد.عضله ی شکمم آنقدر تند تپش داشت داشت که اولش خیال کردم قلبم افتاده توی شکم. اشکم راه گرفته بود و خیلی هم گرم بود. رفتم جلوی آینه. به آینه آسانسور نمی شد اعتماد کرد.چهره ام برافروخته بود. پوست گونه ها مثل کون بوزینه قرمز شده بود.مضطرب شده بودم. خیلی می ترسیدم. حتی به سرم زد قبل از تنوره کشیدن دوباره ی درد، خودم را از بالکن پرت کنم پایین و پیشدستی کنم.اما برگشتم سمت فریزر و با نیروی که نداشتم در فریزر را فشار دادم، علی بابا رسیده بود جلوی غار چهل دزد بغداد.در را فشار دادم. باز شد بالأخره.چه مکافاتی بود درآوردن یخ از قالب. آب یخ درست شد. روبان افتتاح آب یخ را خودم با دست های خودم پاره کردم. کف پاهای برهنه ام چنان حساس شده بود که حتی منافذ سنگ های کفپوش را حس می کردم. کوچک ترین ذره ها، خرده های نان، بوی تند کوکوی همسایه، اعصابم را خرد می کرد. چرا از همسایه ها کمک نگرفتم؟ راستش می ترسیدم.
می ترسیدم مبادا همه اش وهم و خیال باشد و بدتر آبروریزی کنم.می ترسیدم فکر کنند شاید دیوانه ام یا معتادی که اوردوز کرده.آن وقت"حتی" در حد یک حتای ساده باقی می ماند و به حضور هیچ کسی نمی انجامید. چشم هام می سوخت. قطره های عرق روی شقیقه ها، عینکم را شل و لغزان و نامیزان کرده بود. زمان کند و کندتر می شد. دسته های عینک از پشت گوش لیز می خورد بعد سرازیری بینی به کمک توطئه ی مشرک گوش ها و شقیقه ها می آمد و کودتای سقوط عینک از نوک بینی به کف زمین به طور موفقیت آمیزی به فرجام می رساند.نمی دانم شده هم سردتان باشد و هم از گرما کلافه شده باشید؟ تلفن زنگ می زد. وقفه های هر زنگ بیشتر از حد متعارف بود. رفتم سمت دستگاه. هیج زنگی واقعیت نداشت. گوش ها برای تسکین، برای فریب درد صداها را از خودشان در آورده بودند. می مردم و کتاب های نخوانده، همان جور توی قفسه ی کنار دستم خاک می خورد. نخوانده ها، همیشه حنظل زندگی را تحمل پذیرتر می کنند.مدیون همه ی نویسنده هایی شده بودم که کتاب های نخوانده شان جای امید به زندگی را پر می کرد.گوشم گیز گیز می کرد.از بینی ام خون راه گرفته بود. رد حرکت جاری خون را از لابلای ریش دوروزه ی لب بالایی ام حس می کردم.از لثه ام مایعی گرم و مزه دار به حفره های دهان نشت می کرد. صدای گیز گیز به جیغی ممتد تبدیل می شد.زمزمه ها با زنگ صدای زنی که نبود شروع شد، وقتی که بود در ساعات مختلف شبانه روز، در هر یک از روزهای هفته و حتی در ایام تعطیل، صدایش خاص و منحصر به فرد می شد. صبح ها به قول خودش صداش منگ منگی بود. از ظهر تا دم دمای غروب شنیدن حرف هاش سخت می شد، چون موسیقی صدا آن قدر شدت پیدا می کرد که خیال می کردی داری فانتاستیکای برلیوز را می شنوی. شب ها کم حرف بود و آرام ، اما حرف زدنش مثل مارش نظامی میدان مشق صف جمع به بدن ریتم می داد.ساق پا و استخوان ران در امتداد هم: حرکت عروسکی. قدم ها با زاویه ی چهل و پنج درجه و بعد به فرمان، زاویه ی نود درجه! طبل بزرگ زیر پای چپ.گاهی اوقات خیال می کردم از روی صداش می شود فهمید آن روز چند شنبه است. یا حتی چندم ماه است.البته با تقویم میلادی.پس از او تک تک آدم هایی که می شناختم به ترتیب می آمدند توی گوشم زمزمه می کردند و می رفتند جای خود را به نفر بعدی می دادند. رفتم توی حمام. شیر آب سرد را باز کردم. آج انگشت ها را که روی استیل شیر حرکت می کرد حس می کردم.باید لباس بپوشم و بروم دکتر. بروم بیمارستان.چرا به اورژانس زنگ نزنم؟
بیرون هوای خنک زد توی صورتم.قدم زدن با پاهای به خواب رفته کیف می داد. دکتر کشیک معاینه ام کرد. فشارم را گرفت. سوال های کلیشه ای و دکترانه اش را پرسید. سرم و آمپول نوشت. با حواس پرتی توصیه می کرد و من بنده وار و سربه زیر اطاعت می کردم. با هر قطره سرمی که آمپول را زده بودند دستش، وزنم سبک تر می شد.تن چدنی ام به اسلوب استخوان و غضروف و عضله بازمی گشت. وکیوم پاره شده بود.شاشم می آمد.جنسیتم را دوباره حس می کردم.از بیمارستان که زدم بیرون، هیچ تنابنده ای توی گوشم زمزمه نمی کرد.کفش دوباره اندازه ی اندازه بود. به قالب پا.بوی پنبه ی الکل آلودی که مالیده بودند جای سوزن سرم، با آن که باد نسبتاّ شدید بود، به مشامم می آمد.روزنامه فروش سر کوچه تخمه می شکست. سلام دادم. جواب داد. از این که پوست تخمه ها تف می کرد توی خیابان، کیفور می شدم.مزه ی خون هنوز توی دهانم بود؛ ماسیده بود احتمالاّ

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

سبز، کاغذ، قیچی

"ببخشید...یه لحظه میشه؟"
موهای بلوند و روسری سبز رنگش در آن تاریک روشنا پیدا بوداما چهره اش را نمی دیدم. تک و توک صدای الله اکبر از بام خانه هاو رفت و آمد موتور سوارهای اونیفورم پوش ،این قدر بود که حواسم به آدم های عادی اطراف نباشد. می گفت قلبش گرفته. اشاره اش به راننده ی پژوی 206 سه چهار متر جلوتر بود. داشتم از سرازیری کوچه پسکوچه های تجریش می آمدم سمت میدان که صدام کرد و گفت قلبش گرفته. " قلبش گرفته!" رفتم طرف راننده. "اعصابم به هم ریخته! " پسر هم مثل دختر سبز پوشیده بود. تی شرت سبز."خیلی عصبی است. قرص های آرام بخش هم می خورد!" عصبی شدم از دست دختر که به دروغ می کفت قلبش اما در واقع ماجرایشان چیز دیگری بود. لابد پیش خودش خیال کرده برای هر چیزی به جز درد قلب کمک بخواهد کسی محلش نمی گذارد. بر اساس کلیشه ی سریال های تلویزیونی آدم ها تنها زمانی شایسته توجه و احترامند که فشار عصبی بزند به قلبشان. خوب دختر هم سنگش را انداخته و از قضا جواب هم داده. نگاهش کردم" دعوای زن و شوهری؟" "نه! هفت ماهه با همیم...به من خیانت کرده. هر وقت می پرسم چرا. خودزنی می کند. حالا هم سرش را کوبیده به فرمان"مکث کرد" شما می گویید چه کار کنم. می ترسم بزندم." تو این هیر وویری همینم مانده که مشاور خانواده هم بشوم. مگر چیزی جذاب تر ازخیانت هم در این مملکت گیر می آید. "حتی اگر با زن دیگری خوابیده باشد مستحق این نیست که عشقش را از دست بدهد. اما اگر عوضی است ولش کن برو پی کار و زندگیت!" خودم هم نمی فهمیدم چی دارم تحویل می دهم. دختر سکوت کرده بود. نه حرف می زد نه تمامش می کرد . رفتم سمت پسر. او هم چیزی نمی گفت.بعد به حرف آمدواز این که وقتم را گرفته اند،ازاین که مزاحمم شده اند، عذر خواهی کرد.دست دادیم. دختردستش به دستگیره ی ماشین بود که راه افتادم. صدای استارت را که شنیدم، قدم هام را تندتر کردم. نفهمیدم دنده عقب گرفته اند. "ببخشید، شما به کی رأی دادین؟" جواب می دهم و خدا خدا می کنم نپرسند این اوضاع به کجا ختم می شود. نمی پرسند. پرینت یا کپی اعلامیه را می دهند دستم.عینکم را بر می دارم. قبل خواندن، در وقفه ای کوتاه،خط ها، سطح ها، و کنتراست ها به هم می آمیزند.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

لكنت

لويي آراگون ، عاشق زني شده بود و براي اعلام علاقه به او در نامه اي برايش چنين نوشت:" اين نامه را نخوانيد لطفاّ. آن يكي را بخوانيدكه پاره كردم!" ويرجينيا وولف در پاسخ نامه ي شاعري جوان،نوشت:" حالا كه مي نويسم، در جنگ به سر مي بريم. اما نمي دانم وقتي نامه به دستتان مي رسد هنوز جنگ ادامه دارد يا نه؟ نمي دانم چطور بنويسم كه حرف هايم درست باشند؟ " در شرايط موجود ارتباط ممكن نيست. با اين پيش فرض تصميم گرفتم اين وبلاگ را درست كنم. بر خلاف عادت مألوف نمي شود و نمي توانم خودم را بيان كنم. و اتفاقاّ همين ناتواني در بيان گري، دليلي است براي يك وبلاگ. از قضا چون تمايلي به وبلاگ نويسي و وبلاگي نويسي ندارم، به اين نتيجه رسيدم كه بايد وبلاگ درست كرد. به همان شيوه اي كه مي گويند موپاسان غالباّ ناهارش را در رستوران ايفل مي خورد و مدام از كيفيت بد غذاي آن رستوران گله مي كرد. وقتي ازاو پرسيدند چرا جاي ديگري غذا نمي خوري؟ جواب دادمن از ايفل متنفرم،وتنها جايي در پاريس كه مي شود ايفل را نديد و راحت در آن جا غذا خورد، همين جاست