نارسیسیسم از تنهایی شروع می شود.از در بسته ای که صدای کوبیده شدنش، عضلات چهره را مرتعش می کند. از جوراب سوراخی که سعی می کنی از چشم دیگران دور نگه اش داری. این ها هیچکدام تازه نیست.از نقوش لاسکو تا دهنه اسب های عصر مفرغ. همه همین را می گویند. همین ها را گفته اند. با چیزی مثل دستگاه وکیوم، از زیر چانه شروع کرد و بعد پوست صورت و دست آخر تمام کاسه ی سرم را پوشاند. این طور شد که از همه چیز و همه کس جداشدم.به جز در آسانسور که خودش باز شد، باقی درها همه شان بسته بودند.فکر می کنم از چربی اضافه ی تهی گاه شروع شد. گوشت تنم می ریخت. آب میان با فتی سلول های تنم تخمیر می شدند. ضخامت کم نایلون نامرئی روی صورتم تمام هیکلم را فراگرفته بود.تخیل جای علاج را نمی گرفت. زه زدم. یکهو احساس گرما کردم. رفتم سر فریزر تا یخ بردارم و آب یخ درست کنم، ولی دست هام زور نداشت. توی تور تار عنکبوت گیر گرده بودم. کوچکترین حرکتم به تقلا تبدیل می شد.عضله ی شکمم آنقدر تند تپش داشت داشت که اولش خیال کردم قلبم افتاده توی شکم. اشکم راه گرفته بود و خیلی هم گرم بود. رفتم جلوی آینه. به آینه آسانسور نمی شد اعتماد کرد.چهره ام برافروخته بود. پوست گونه ها مثل کون بوزینه قرمز شده بود.مضطرب شده بودم. خیلی می ترسیدم. حتی به سرم زد قبل از تنوره کشیدن دوباره ی درد، خودم را از بالکن پرت کنم پایین و پیشدستی کنم.اما برگشتم سمت فریزر و با نیروی که نداشتم در فریزر را فشار دادم، علی بابا رسیده بود جلوی غار چهل دزد بغداد.در را فشار دادم. باز شد بالأخره.چه مکافاتی بود درآوردن یخ از قالب. آب یخ درست شد. روبان افتتاح آب یخ را خودم با دست های خودم پاره کردم. کف پاهای برهنه ام چنان حساس شده بود که حتی منافذ سنگ های کفپوش را حس می کردم. کوچک ترین ذره ها، خرده های نان، بوی تند کوکوی همسایه، اعصابم را خرد می کرد. چرا از همسایه ها کمک نگرفتم؟ راستش می ترسیدم.
می ترسیدم مبادا همه اش وهم و خیال باشد و بدتر آبروریزی کنم.می ترسیدم فکر کنند شاید دیوانه ام یا معتادی که اوردوز کرده.آن وقت"حتی" در حد یک حتای ساده باقی می ماند و به حضور هیچ کسی نمی انجامید. چشم هام می سوخت. قطره های عرق روی شقیقه ها، عینکم را شل و لغزان و نامیزان کرده بود. زمان کند و کندتر می شد. دسته های عینک از پشت گوش لیز می خورد بعد سرازیری بینی به کمک توطئه ی مشرک گوش ها و شقیقه ها می آمد و کودتای سقوط عینک از نوک بینی به کف زمین به طور موفقیت آمیزی به فرجام می رساند.نمی دانم شده هم سردتان باشد و هم از گرما کلافه شده باشید؟ تلفن زنگ می زد. وقفه های هر زنگ بیشتر از حد متعارف بود. رفتم سمت دستگاه. هیج زنگی واقعیت نداشت. گوش ها برای تسکین، برای فریب درد صداها را از خودشان در آورده بودند. می مردم و کتاب های نخوانده، همان جور توی قفسه ی کنار دستم خاک می خورد. نخوانده ها، همیشه حنظل زندگی را تحمل پذیرتر می کنند.مدیون همه ی نویسنده هایی شده بودم که کتاب های نخوانده شان جای امید به زندگی را پر می کرد.گوشم گیز گیز می کرد.از بینی ام خون راه گرفته بود. رد حرکت جاری خون را از لابلای ریش دوروزه ی لب بالایی ام حس می کردم.از لثه ام مایعی گرم و مزه دار به حفره های دهان نشت می کرد. صدای گیز گیز به جیغی ممتد تبدیل می شد.زمزمه ها با زنگ صدای زنی که نبود شروع شد، وقتی که بود در ساعات مختلف شبانه روز، در هر یک از روزهای هفته و حتی در ایام تعطیل، صدایش خاص و منحصر به فرد می شد. صبح ها به قول خودش صداش منگ منگی بود. از ظهر تا دم دمای غروب شنیدن حرف هاش سخت می شد، چون موسیقی صدا آن قدر شدت پیدا می کرد که خیال می کردی داری فانتاستیکای برلیوز را می شنوی. شب ها کم حرف بود و آرام ، اما حرف زدنش مثل مارش نظامی میدان مشق صف جمع به بدن ریتم می داد.ساق پا و استخوان ران در امتداد هم: حرکت عروسکی. قدم ها با زاویه ی چهل و پنج درجه و بعد به فرمان، زاویه ی نود درجه! طبل بزرگ زیر پای چپ.گاهی اوقات خیال می کردم از روی صداش می شود فهمید آن روز چند شنبه است. یا حتی چندم ماه است.البته با تقویم میلادی.پس از او تک تک آدم هایی که می شناختم به ترتیب می آمدند توی گوشم زمزمه می کردند و می رفتند جای خود را به نفر بعدی می دادند. رفتم توی حمام. شیر آب سرد را باز کردم. آج انگشت ها را که روی استیل شیر حرکت می کرد حس می کردم.باید لباس بپوشم و بروم دکتر. بروم بیمارستان.چرا به اورژانس زنگ نزنم؟
بیرون هوای خنک زد توی صورتم.قدم زدن با پاهای به خواب رفته کیف می داد. دکتر کشیک معاینه ام کرد. فشارم را گرفت. سوال های کلیشه ای و دکترانه اش را پرسید. سرم و آمپول نوشت. با حواس پرتی توصیه می کرد و من بنده وار و سربه زیر اطاعت می کردم. با هر قطره سرمی که آمپول را زده بودند دستش، وزنم سبک تر می شد.تن چدنی ام به اسلوب استخوان و غضروف و عضله بازمی گشت. وکیوم پاره شده بود.شاشم می آمد.جنسیتم را دوباره حس می کردم.از بیمارستان که زدم بیرون، هیچ تنابنده ای توی گوشم زمزمه نمی کرد.کفش دوباره اندازه ی اندازه بود. به قالب پا.بوی پنبه ی الکل آلودی که مالیده بودند جای سوزن سرم، با آن که باد نسبتاّ شدید بود، به مشامم می آمد.روزنامه فروش سر کوچه تخمه می شکست. سلام دادم. جواب داد. از این که پوست تخمه ها تف می کرد توی خیابان، کیفور می شدم.مزه ی خون هنوز توی دهانم بود؛ ماسیده بود احتمالاّ
می ترسیدم مبادا همه اش وهم و خیال باشد و بدتر آبروریزی کنم.می ترسیدم فکر کنند شاید دیوانه ام یا معتادی که اوردوز کرده.آن وقت"حتی" در حد یک حتای ساده باقی می ماند و به حضور هیچ کسی نمی انجامید. چشم هام می سوخت. قطره های عرق روی شقیقه ها، عینکم را شل و لغزان و نامیزان کرده بود. زمان کند و کندتر می شد. دسته های عینک از پشت گوش لیز می خورد بعد سرازیری بینی به کمک توطئه ی مشرک گوش ها و شقیقه ها می آمد و کودتای سقوط عینک از نوک بینی به کف زمین به طور موفقیت آمیزی به فرجام می رساند.نمی دانم شده هم سردتان باشد و هم از گرما کلافه شده باشید؟ تلفن زنگ می زد. وقفه های هر زنگ بیشتر از حد متعارف بود. رفتم سمت دستگاه. هیج زنگی واقعیت نداشت. گوش ها برای تسکین، برای فریب درد صداها را از خودشان در آورده بودند. می مردم و کتاب های نخوانده، همان جور توی قفسه ی کنار دستم خاک می خورد. نخوانده ها، همیشه حنظل زندگی را تحمل پذیرتر می کنند.مدیون همه ی نویسنده هایی شده بودم که کتاب های نخوانده شان جای امید به زندگی را پر می کرد.گوشم گیز گیز می کرد.از بینی ام خون راه گرفته بود. رد حرکت جاری خون را از لابلای ریش دوروزه ی لب بالایی ام حس می کردم.از لثه ام مایعی گرم و مزه دار به حفره های دهان نشت می کرد. صدای گیز گیز به جیغی ممتد تبدیل می شد.زمزمه ها با زنگ صدای زنی که نبود شروع شد، وقتی که بود در ساعات مختلف شبانه روز، در هر یک از روزهای هفته و حتی در ایام تعطیل، صدایش خاص و منحصر به فرد می شد. صبح ها به قول خودش صداش منگ منگی بود. از ظهر تا دم دمای غروب شنیدن حرف هاش سخت می شد، چون موسیقی صدا آن قدر شدت پیدا می کرد که خیال می کردی داری فانتاستیکای برلیوز را می شنوی. شب ها کم حرف بود و آرام ، اما حرف زدنش مثل مارش نظامی میدان مشق صف جمع به بدن ریتم می داد.ساق پا و استخوان ران در امتداد هم: حرکت عروسکی. قدم ها با زاویه ی چهل و پنج درجه و بعد به فرمان، زاویه ی نود درجه! طبل بزرگ زیر پای چپ.گاهی اوقات خیال می کردم از روی صداش می شود فهمید آن روز چند شنبه است. یا حتی چندم ماه است.البته با تقویم میلادی.پس از او تک تک آدم هایی که می شناختم به ترتیب می آمدند توی گوشم زمزمه می کردند و می رفتند جای خود را به نفر بعدی می دادند. رفتم توی حمام. شیر آب سرد را باز کردم. آج انگشت ها را که روی استیل شیر حرکت می کرد حس می کردم.باید لباس بپوشم و بروم دکتر. بروم بیمارستان.چرا به اورژانس زنگ نزنم؟
بیرون هوای خنک زد توی صورتم.قدم زدن با پاهای به خواب رفته کیف می داد. دکتر کشیک معاینه ام کرد. فشارم را گرفت. سوال های کلیشه ای و دکترانه اش را پرسید. سرم و آمپول نوشت. با حواس پرتی توصیه می کرد و من بنده وار و سربه زیر اطاعت می کردم. با هر قطره سرمی که آمپول را زده بودند دستش، وزنم سبک تر می شد.تن چدنی ام به اسلوب استخوان و غضروف و عضله بازمی گشت. وکیوم پاره شده بود.شاشم می آمد.جنسیتم را دوباره حس می کردم.از بیمارستان که زدم بیرون، هیچ تنابنده ای توی گوشم زمزمه نمی کرد.کفش دوباره اندازه ی اندازه بود. به قالب پا.بوی پنبه ی الکل آلودی که مالیده بودند جای سوزن سرم، با آن که باد نسبتاّ شدید بود، به مشامم می آمد.روزنامه فروش سر کوچه تخمه می شکست. سلام دادم. جواب داد. از این که پوست تخمه ها تف می کرد توی خیابان، کیفور می شدم.مزه ی خون هنوز توی دهانم بود؛ ماسیده بود احتمالاّ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر