"ذباب و ذئاب را از صدور، صدور جشن ساختند، عُقاب بر عِقاب از لحوم غید عید کردند. نسور، سور از نحور حور ترتیب دادند... اماکن و مساکن با خاک یکسان، هر ایوان که با کیوان از راه ترفع برابری می نمود چون خاک بزاری تواضع پیشه گرفت، دور از خوشی و معمور دور شد، قصور بعد از سرکشی در پای قصور اقتاد: گلشن، گلخن شد، صفوف بقاع قاعاً صفصفاً گشت"
نثر پر طنین و مملو از واژه های مغولی و ایغوری عطا ملک جوینی چه نسبتی با تغییر تاریخ دارد؟ نوشتن تاریخ آن هم با این صناعت و پیچیدگی به چه علت است؟ تصورم این است که نمی شود بر طبق نظر ملک الشعرای بهار تصنع و تکلف را به نثر یک دوره ی خاص مربوط کرد و سپس به بررسی و تحلیل خصیصه های زبانی آن دوران پرداخت. خواندن تاریخ جهانگشا را به مثابه ی عملی سیاسی و کنشی فعالانه در وضعیت فعلی بر خلاف ذهنیت های قبلی ام، به خودم تجویز می کنم. متن زنده است؛ به رغم همه ی پیچیدگی هایش. این نوشته آن قدر محکم است که که هر مکانی را به نیشابور سال ششصد و سی و شش تبدیل می کند. در روایت او با دگردیسی های فراوان روبرو می شویم. مسأله ی من این است که چه می شود تاریخ با این کلمات آشکار می شود؟ نحوه ی بروز زمان تحت اختیار و اراده ی ما نیست. اشتباه است که ایماژ مغاک زمان را به سبک تعبیر کنیم. فرقی نمی کند این سبک مرسل نامیده شود یا مثلاً متکلف مصنوع. جوینی در شمار بازماندگان بود. شغلی دیوانی داشت. حتی تا مرزهای مغولستان در رکاب مغولان رفته بود.شاید پروژه ی جوینی این بوده: تاریخ فاتحان را نوشتن و در این فضا چنان پیش رفتن که کلمه از خودش به بیزاری برسد و به جانب مغلوبان متمایل شود.
کرکس و لاشخور پرسه زن گرداگرد تل بدن هایی که زیباترین های نیشابور بوده اند، چرخ می زنند و از گوشت تن آن ها سور به پا می کنند. مگس و گرگ با همه ی تفاوت های ریخت شناختی، نوع شناختی و بوم-زیستی در ماجرای حمله ی مغول در یک رده بندی قرار می گیرند. و به "ذباب" و "ذئاب" تبدیل می شوند. گوشت و پوست و غضروف در در ضیافت گرگ و پشه و عقاب و کرکس، جهان تازه ای را در نثر عطا ملک رقم می زنند. به نظرم ساده انگاری است که تصور کنیم برای فضل فروشی و یا دست یابی به قدرت ناشی از تسلط بر کلام چنین تاریخی تقریر شده باشد. آن چه اهمیت دارد این است که جوینی قهرمان- مورخ نیست. اساساً تاریخ نویسی بدون وجود آن شبح حماسی که قهرمان می نامیمش کار ساده ای نیست. تاریخ جوینی، ضد روایت است درست در تقابل با بیهقی که در آن من ِ سخن گو در هر صورت حضور دارد و گزارش بی غل و غش آکنده از ملاطفت خود را به مخاطب عرضه می دارد. اما در تاریخ جهانگشا، مثلث نویسنده، واقعه، مخاطب به نهایت فشردگی می رسد. "من" به "او" مبدل می شود. نمی شود از یکی از طرفین جانبداری کرد. مخاطب، خوراک کرکسان و سبعان شده. فساد و بزدلی و خودکامگی از یکسو، و خشونت و انهدام از سوی دیگر تاریخ را نا ممکن کرده.واقعه را با چه زبانی می توان بازگو کرد؟ فارسی، عربی، مغولی یا ایغوری؟ برای جوینی راه چاره ای نبود جز به همین آمیختن. آن قدر که فاتح و مفتوح در هم گم و گور بشوند. دشواری نثر جوینی با دشواری حمله ی مغول نسبت مستقیم ندارد.حین خواندن، به ادراک های متفاوتی دچار مشویم که استنتاج کردن از متن را سخت می کند:
"... اگر زمین را نسبت به فلک توان داد بلاد به مثابت نجوم آن گردند و نیشابور از میان کواکب زهره زهرای آسمان باشد."
هر بار که این جمله را می خوانم، رگ و ریشه ی یک ویرانی کیهانی از لابلای تزئینات و سخن وری جوینی بیرون می زند. او با (نا) تاریخی که نوشت راه را برای هرگونه بازسازی و فراموشی بست. حمله ی مغول چیزی نبود که بشود با قبل و بعد و یا مقایسه ی دو مقطع زمانی، تأثیر و تأثر آن را سنجید. حمله ی مغول جسم را به جسد تبدیل کرد. کسی شاهد این قربانی شدن نبود. به عبارت بهتر، بازماندگان از ایفای نقش شاهد واقعه عاجز بودند. وجود شاهد، ناقض فاجعه و ویرانی است. از این رو جوینی نمی توانست مثل بیهقی هم "باشد" و هم ماجرا را شرح بدهد. به ناچار خودش را از در زیر بار سنگین کلمات و جملات پیچیده دفن می کند. جوینی نه با تصویر یا میل به بازگویی فاجعه، که با ویرانه ها و قراضه ی آن چه از بعد فاجعه به جا می ماند، سر و کار دارد،
" هر مزدوری، دستوری و هر مزوری، وزیری، ...و هر مسرفی، مشرفی، و هر شیطانی، نائب دیوانی، و هر کون خری، سر صدری، و هر شاگرد پایگاهی، خداوند حرمت و جاهی، و هر فراشی، صاحب دورباشی، ...و هر خسی، کسی، و هر خسیسی، رئیسی.کریم فاضل،تافته ی دام محنت، و لئیم جاهل، یافته ی کام نعمت، هر آزادی، بی زادی، و هر رادی، مردودی، و هر نسیبی، بی نصیبی، و هر حسیبی، نه در حسابی."
منوچهر آتشی در یکی از شعرهایش، از "مغولان کلمه" یاد می کند. این تعبیر در مورد جوینی به کلی صادق است. کشف بزرگ جوینی این بود که برای او، زبان و کلمه مغولان اند و صفحه ، نیشابور است. کلمات، صفحه را ویران می کنند. و نویسنده، ویران گر و ویرانه ی توأم است.
نثر پر طنین و مملو از واژه های مغولی و ایغوری عطا ملک جوینی چه نسبتی با تغییر تاریخ دارد؟ نوشتن تاریخ آن هم با این صناعت و پیچیدگی به چه علت است؟ تصورم این است که نمی شود بر طبق نظر ملک الشعرای بهار تصنع و تکلف را به نثر یک دوره ی خاص مربوط کرد و سپس به بررسی و تحلیل خصیصه های زبانی آن دوران پرداخت. خواندن تاریخ جهانگشا را به مثابه ی عملی سیاسی و کنشی فعالانه در وضعیت فعلی بر خلاف ذهنیت های قبلی ام، به خودم تجویز می کنم. متن زنده است؛ به رغم همه ی پیچیدگی هایش. این نوشته آن قدر محکم است که که هر مکانی را به نیشابور سال ششصد و سی و شش تبدیل می کند. در روایت او با دگردیسی های فراوان روبرو می شویم. مسأله ی من این است که چه می شود تاریخ با این کلمات آشکار می شود؟ نحوه ی بروز زمان تحت اختیار و اراده ی ما نیست. اشتباه است که ایماژ مغاک زمان را به سبک تعبیر کنیم. فرقی نمی کند این سبک مرسل نامیده شود یا مثلاً متکلف مصنوع. جوینی در شمار بازماندگان بود. شغلی دیوانی داشت. حتی تا مرزهای مغولستان در رکاب مغولان رفته بود.شاید پروژه ی جوینی این بوده: تاریخ فاتحان را نوشتن و در این فضا چنان پیش رفتن که کلمه از خودش به بیزاری برسد و به جانب مغلوبان متمایل شود.
کرکس و لاشخور پرسه زن گرداگرد تل بدن هایی که زیباترین های نیشابور بوده اند، چرخ می زنند و از گوشت تن آن ها سور به پا می کنند. مگس و گرگ با همه ی تفاوت های ریخت شناختی، نوع شناختی و بوم-زیستی در ماجرای حمله ی مغول در یک رده بندی قرار می گیرند. و به "ذباب" و "ذئاب" تبدیل می شوند. گوشت و پوست و غضروف در در ضیافت گرگ و پشه و عقاب و کرکس، جهان تازه ای را در نثر عطا ملک رقم می زنند. به نظرم ساده انگاری است که تصور کنیم برای فضل فروشی و یا دست یابی به قدرت ناشی از تسلط بر کلام چنین تاریخی تقریر شده باشد. آن چه اهمیت دارد این است که جوینی قهرمان- مورخ نیست. اساساً تاریخ نویسی بدون وجود آن شبح حماسی که قهرمان می نامیمش کار ساده ای نیست. تاریخ جوینی، ضد روایت است درست در تقابل با بیهقی که در آن من ِ سخن گو در هر صورت حضور دارد و گزارش بی غل و غش آکنده از ملاطفت خود را به مخاطب عرضه می دارد. اما در تاریخ جهانگشا، مثلث نویسنده، واقعه، مخاطب به نهایت فشردگی می رسد. "من" به "او" مبدل می شود. نمی شود از یکی از طرفین جانبداری کرد. مخاطب، خوراک کرکسان و سبعان شده. فساد و بزدلی و خودکامگی از یکسو، و خشونت و انهدام از سوی دیگر تاریخ را نا ممکن کرده.واقعه را با چه زبانی می توان بازگو کرد؟ فارسی، عربی، مغولی یا ایغوری؟ برای جوینی راه چاره ای نبود جز به همین آمیختن. آن قدر که فاتح و مفتوح در هم گم و گور بشوند. دشواری نثر جوینی با دشواری حمله ی مغول نسبت مستقیم ندارد.حین خواندن، به ادراک های متفاوتی دچار مشویم که استنتاج کردن از متن را سخت می کند:
"... اگر زمین را نسبت به فلک توان داد بلاد به مثابت نجوم آن گردند و نیشابور از میان کواکب زهره زهرای آسمان باشد."
هر بار که این جمله را می خوانم، رگ و ریشه ی یک ویرانی کیهانی از لابلای تزئینات و سخن وری جوینی بیرون می زند. او با (نا) تاریخی که نوشت راه را برای هرگونه بازسازی و فراموشی بست. حمله ی مغول چیزی نبود که بشود با قبل و بعد و یا مقایسه ی دو مقطع زمانی، تأثیر و تأثر آن را سنجید. حمله ی مغول جسم را به جسد تبدیل کرد. کسی شاهد این قربانی شدن نبود. به عبارت بهتر، بازماندگان از ایفای نقش شاهد واقعه عاجز بودند. وجود شاهد، ناقض فاجعه و ویرانی است. از این رو جوینی نمی توانست مثل بیهقی هم "باشد" و هم ماجرا را شرح بدهد. به ناچار خودش را از در زیر بار سنگین کلمات و جملات پیچیده دفن می کند. جوینی نه با تصویر یا میل به بازگویی فاجعه، که با ویرانه ها و قراضه ی آن چه از بعد فاجعه به جا می ماند، سر و کار دارد،
" هر مزدوری، دستوری و هر مزوری، وزیری، ...و هر مسرفی، مشرفی، و هر شیطانی، نائب دیوانی، و هر کون خری، سر صدری، و هر شاگرد پایگاهی، خداوند حرمت و جاهی، و هر فراشی، صاحب دورباشی، ...و هر خسی، کسی، و هر خسیسی، رئیسی.کریم فاضل،تافته ی دام محنت، و لئیم جاهل، یافته ی کام نعمت، هر آزادی، بی زادی، و هر رادی، مردودی، و هر نسیبی، بی نصیبی، و هر حسیبی، نه در حسابی."
منوچهر آتشی در یکی از شعرهایش، از "مغولان کلمه" یاد می کند. این تعبیر در مورد جوینی به کلی صادق است. کشف بزرگ جوینی این بود که برای او، زبان و کلمه مغولان اند و صفحه ، نیشابور است. کلمات، صفحه را ویران می کنند. و نویسنده، ویران گر و ویرانه ی توأم است.
عالی بود/ دست مریزاد/روان و روشن!
پاسخحذف