"سه ی ابدی"
دو تا مرد تو دنیا هست، که
سر وکارشون با من افتاده
یکی شون مردیه که دوستش دارم
یکی دیگه، مردیه که دوستم داره
یکی شون تو رؤیا ی شبانه ی
روح همیشه غمزده ی منه
یکی دیگه شون، پشت در قلبم واستاده
که من درو براش وا نمی کنم
یکی شون شمیمِ بهاریِ
شادی هدر شده را به من میده، که حیف!
اون یکی همه ی زندگی درازشو
که هیچ وقت یک ساعتشم زنده نمی شه
یکی شون گرم، تو سرود خونم حیات داره
همون جایی که عشق، خالصخه و بی تعلقه
اون یکی، تو همهمه ی روزاس
همون جایی که همه ی رؤیاهام عبث می شن
همه ی زنها بین این دوتان
عاشق ان، معشوق ان، و سفید-
و هر صدسال یه بار چی بشه
که این دوتا یکی بشه
تووُ دیتلوسن (ترجمه ی میگرن)
بالأخره نامه های نامه های ساعدی به معشوق ناشناخته اش، طاهره ی کوزه گرانی منتشر شد.نشر مشکی آن را چاپ کرده. گویا بعد از فوت خانم کوزه گرانی، دیگر دلیلی برای مخفی ماندن این نامه ها وجود نداشته. کتاب شامل 41 نامه است که 13 تای آنها بدون تاریخ هستند. اما آنهایی که تاریخ دارند، فاصله ی زمانی 13 ساله ای را از 32، سال کودتا،دقیقاً 13 روز بعد از کودتا تا تیر ماه 45 را در بر می گیرند. به این ترتیب، ساعدی 15 سال برای زنی که دوستش داشته نامه نوشته و قرائن حاکی از آن است که هیچ جوابی در یافت نمی کرده. ساعدی بعضی نامه ها را تاریخ گذاشته و بعضی دیگر را بدون تاریخ ارسال کرده.این نوشته ها با همه ی چیزهایی که از ساعدی خوانده ایم فرق می کند. عنوان این نوشته رااز داستان کوتاهی که در مجموعه ی "آشفته حالان بیدار بخت" آمده، انتخاب کرده ام: "ای وای، تو هم!"نامه ی بعد از کودتا، چنین آغاز می شود: " دیو و دد با چهره ی پر غضب و درندگی، با پنجه های خون آشام و نگاه های حیز، روی وطن عزیز چادر کشید." در ادامه ی همین نامه ساعدی دیگر هیچ چیز از سیاست نمی نویسد، از دوری و عشق ناکامش حرف می زند و تلاش برای معرفی خودش:" ژیگول نیستم، کراوات و عینک به خودم آویزان نمی کنم، پی لوس بازی و لاس بازی نمی گردم، نوزده سالم شده و نشده، ولی در هر صورت عیش و نوش من خواندن کتاب است و عشق من به کتاب، ولی نمی دانم چطور شد پریدم توی تله ی عشق تو..."
ما، نسل ما، هنوز به مکاتبات بی جواب غلامحسین به طاهره ادامه می دهیم و از پا نمی افتیم. با طلاق های طاق و جفت، با خیانت های مسخره ی جهان سومی به امید مگر شبیه شدن به پل های مدیسون کانتی، (آن هم در بهترین حالت) ادامه می دهیم. از جمعی که با آن شروع کردم،یکی مان جاسوس از آب درآمد و با خفت و خواری در تلویزیون دیدمش که اعتراف می کند به مکاتبه و ارتباط با بیگانه. که حالا هم توی زندان جا خوش کرده و شش سالی برایش بریده اند. یکی دیگرمان توی نمی دانم کجای کرج، خودش را آتش زده و با خبر مرگش به قول یکی از رفقا، جماعتی نفس راحتی کشیده اند. آنهایی که به تجربه ی شیمیایی از جهان پیرامون خود دست زدند و هنوز زنده اند، جایشان محفوظ. هستند. هستیم. با سردر گمی و نا امنی اجتماعی و عاطفی، سر می کنیم. نامه های بی جواب می فرستیم. ایمیل های بی جواب می فرستیم. اس.ام.اس های بی جواب می فرستیم. هم دیگر را بی آنکه بخواهیم به لجن می کشیم و مثل این که حالا حالا ها نمی خواهیم در این ناممکنی ارتباط، در این محال شدن تماس، در ممنوعه شدن لمس و همه گیر شدن التماس، تأمل کنیم.
اخیراً قرار بر این شده که برای شاعرهای معاصر، شناسنامه و کد و از این حرف ها صادر کنند تا روح ملی ما که همان شعر باشد، تقویت بشود و گویا فروغ فرخزاد شامل شاعرهای معاصر ما به حساب نیامده، زیرا با عناصر ملی و فرهنگی ما تجانس ندارد. آخرین نامه ی ساعدی به خانم کوزه گرانی تاریخ تیر ماه سال 45 را با خود دارد. چند ماه قبل از مرگ فروغ.
مسأله بر سر (به قول حضرات) همذات پنداری و ( باز به قول حضراتی از سنخ دیگر) مغالطه ی استحسانی نیست که وضعیت معاصر را با حال و هوای نامه های ناکام ساعدی به طاهره اش پیوند می زنم. چند ماه پیش مقاله ای از یاکوبسون، همان زبانشناس و منتقد ادبی مشهور روس و سر دمدار مکتب پراگ، می خواندم که در آن به مرگ نویسندگان و شاعران پس از انقلاب اکتبر پرداخته بود. عنوان مقاله ی یاکوبسون این بود:"نسلی که شاعرانش تباه شد." راستش شوکه شدم. سال هاست ما یاکوبسون را با کلماتی مثل، اتخاب و ترکیب، یا مجاز و استعاره، یا فرمالیسم روسی تداعی می کنیم. باورم نمی شد که چنین آدمی به مرگ مایاکوفسکی و یسنین واکنش نشان داده باشد.
از مجموع همه ی این حرف های در و بی در می خواهم به این نتیجه برسم که تعبیری چندش آورتر و کریه تر از "فرهنگ" وجود ندارد. یک مشت انگل پس مانده، برای توجیه حضور خودشان، فرهنگ را کرده اند سپر بلا. کار فرهنگی، مطالعات فرهنگی،خدمات فرهنگی، محصولات فرهنگی، فرهنگ سازی، مهندسی فرهنگی، معاونت فرهنگی، بومی سازی فرهنگی و همین طور الی غیر النهایه. نه خسته می شوند نه شرم می کنند از این همه فرهنگ که انداخته اند عقب و جلوی همه چیز. دلشان خوش است که با فرهنگ بالأخره یک روز بی فرهنگ ها یه خیل فرهنگ دارها می پیوندند و دنیا گلستان می شود.
یکی از دستاوردهای مدرنیسم در هنر این بود که هیچ تعلق خاطری به فرهنگ نداشت. دست بر قضا مدرن ها می خواستن فرهنگ رایج جهان پیرامون خود منهدم کنند تابرای خروج از فلاکت زندگی به یغما رفته ،راه نجاتی حاصل بشود. به جای فرهنگ، آنها به تجربه اتکا می کردند. می خواستند تجربه را چنان امتداد بدهند که به راه رهایی منجر بشود. به منحل شدن چیزی به نیت تأسیس مفهوم یا احساس یا ادراکی تازه. فرض بگیرید جویس یا پیکاسو یا شوئنبرگ به جای سماجت و مقاومت در آفریدن، رو می آوردند به کار فرهنگی. فروید اگر مثل ما رفته پی مهندسی فرهنگ چه اتفاقی می افتاد و شکل قرن بیستم چطور از آب در می آمد؟
خواندن نامه های ساعدی به طاهره ی کوزه گرانی از این بابت غنیمت است. فرصتی است تا با واسطه ی دیگری در چهره های خودمان خیره خیره نگاه بکنیم و به طرح این پرسش برسیم که چه به روزمان آمده! ما هر کدام به یک بمب ساعتی برای دیگری تبدیل شده ایم کنار هم می مانیم و با هم وقت تلف می کنیم و به محض شنیدن صدای تیک تاک بمب هر کدام، فاصله را قاعده می کنیم.در دور دست حضور او پناه می گیریم و منتظر شنیدن صدای انفجار می شویم. این وسط چند نشست و سمینار و جلسه هم راه می اندازیم تا با شیرینی و چای و آبمیوه، وظایف فرهنگی خود را به نحو احسن به اتمام برسانیم. تک تک ما علامه ی دهر هستیم و به قول سهیلا بسکی، اسم کشورمان"خراب شده" است. راستش این پست مدرنیسم خاورمیانه ای حسابی حال به هم زن شده. جهان دو نفری احتیاج به صیانت و پایداری دارد. این جهنم، عادی نیست. نباید به آن تن داد.حالا دیگر "طاهره، طاهره ی عزیزم" ساعدی خطاب به ماست.
kodam jahane 2 nafari hala dighe hame jahanha chand nafareh shodeand ,benazam be ghairate saedi ke faghat ta tahereh bod vase oun minevesht ,tu namehash ham vase khodesh ye ghardade sherafatmandane dasht hala chi ? hame vase mazraea khargoshashon tak tak name ye jor midan ke adam sharmsar az entesharesham hast .
پاسخحذفبه ناشناس بگو : جانا سخن از زبان ما مي گويي !!
پاسخحذفخیلی غصه خوردم که این کتاب رو از نمایشگاه جمع کردن...
پاسخحذفبا اجازه به مطلبتون لینک دادم:)