۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

سندروم سوئدي

گفتن ندارد. گفتني نيست. هنوز از اين زخم توي خودم زوزه مي كشم. تعارف را بايد كنار گذاشت. در ناممكني زندگي كردن، از تصور آينده دور ودورتر شدن، و با اين حال صداي خش خش فروريختن خود را شنيدن. باري به هر جهت. براي اين طور زيستن مهيا نيستم. نبودم. در شوك و خلسه جلو مي روم. ديوارها به هم نزديك مي شوند و داس حافظه بي هوا درو مي كند. درو مي شوم. اين مقاومت در من از ضعف بزرگم است. مي خواهم كسي برگردد. مي خواهم گم وگور شوم در صدايي. صداي او. بيدار بشوم در در كنار ريتم نفس هايش. پا پس نمي كشم. جهنم من، جهنم شخصي من همين است. زير تيغ حكم. كاش اجرا بشود. كاش ته بكشم خلاص شوم از اين بي دركجايي. پرسه مي زنم. نگاه مي كنم. نيرويي مرا از همه دور مي كند. اين همان نيرويي است كه مرا زماني به تو نزديك مي كرد. كاش مي شد به دست و پاي كسي افتاد. كاش دستم به جايي ميرسيد. اين همان دست هاست كه آغوش مي شدند. دست هايي خالي. حالا به جاي خالي دست ها، خلاء تيغه اي شده كه هي ضربه مي زند. دردناك ترين كار جهان خوابيدن است.


و بعد با سوزش زخم ها بيدار شدن. شرم زده شدن از اين كه بپرسند دستت كجا اين طور شده. گردنت را كي زخم كرده. و خوبي اش است كه باقي پوست را نمي بينند. تعارف را بايد گذاشت كنار. اين حيوان زخمي كه در من است شب ها خنج مي كشد. خراشم مي دهد. دوري را، فقدان را، دلتنگي را مي شود در بيداري با بيهودگي به بند كشيد. ولي خواب چراگاه حسرت هاست.


چطور بگويم نمي توانم ديگر. از كي كمك بخواهم؟ چطور بگويم كفگير ته ديگ خورده.


يادم نمي آمد، يادم نمي آيد.برادر بزرگ گفت:"يادت مي اندازيم." مكث كردم. مكثي به اندازه اين چهار سال كابوس. اين همه ترس از تنهايي. بعد فاجعه ي تنهايي. بعد متلاشي شدن نفس و بعد بي بَعدي. گفت:"يادت مي اندازم ده سال پيش كه شاشيدي سرپا بوده يا نشسته." يادم نيست اين ها را به من مي گفت يا كسي ديگر. اما هميشه با من است. انتظار تو. انتظار آمدنت. بودنت. حالا از انتظار هم محرومم. مرگ زورش به اين لحظه ها نمي رسد. دهن كجي مي كند. نشانه ي بي عرضگي است. كدام پيروزي، كدام تقدير، كدام تخدير از پس اين جهنم مواج بر مي آيد.


كاش مي شد تقليلش داد و به زنانگي به زنينگي پناه برد. كاش ها تمام نمي شوند. ولي نوستال‍‍ژي هم زورش را از دست داده. چه چيز مرا نگه داشته در اين وضعيت بي وضع موقتي.برادر بزرگ! شما كه همه كار مي توانيد بكنيد. شما كه مي گوييدآدم ها را مرغ مي كنيد تا بريتان تخم بگذارند، كاري كنيد تا اندازه چند دقيقه آرام بگيرم. سرپا هستم. فلج نشده ام. ولي آشوبي را جايگزين آشوب ديگري مي كنم تا مگر در فاصله ي دو آشوب دمي بياسايم.آن آشوب نخستين سرجايش است. دهن كجي مي كند. چشم مي دراند. اگر بودي. اگري در كار نيست ،هستي. تو بيشتر از همه وقت هستي. نبودنت از بودنت بيشتر شده. نبودنِ بودنت دمار از روزگارم درآورده.


بايد براي برادر بزرگ از دلوز، نگري و گرامشي مي نوشتم. باورم نمي شد اين قدر مثل سگ ترسيده باشم و تو هنوز توي ذهنم باشي. پيش خودم يكسره مي گفتم:"بيا! بيا! به دادم برس!" ولي حسم مثل بچه ها نبود. جايي همان حول و حوالي دليل نجات من بودي. چه نجاتي! نجات يعني كابوس. بيدار خوابي. نوشتن بي هدف و بي جهت فقط محض تمام شدن نيرو. بي رمق شدن. كرخت شدن. تا كمي قبل از خواب بيهوشي به فريادت برسد. به بقيه هم گفته بودند تا درباره ي فلاسفه و نويسنده ها و روشنفكرها بنويسند. يكي كه مي گفت ليست اسم ها را كه ديدم گفتم:"من متهم ام، گوگل كه نيستم. خودتان سرچ كنيد ببينيد اين ها كي هستند." ولي من له له مي زدم كسي از من بخواهد تا از تو بنويسم تو را بنويسم. يعني همين كاري كه حالا از دستم برنمي آيد. بايد از آن روز باراني در بلوار گلستان اهواز شروع مي كردم. كه نكردم. بايد از ديناميتي كه در پاسا‍‍‍‍ژ نصر گيشا منفجر شد، شروع مي كردم و عقب عقب مي رفتم تا آن لحظه ي اوج كه در دفتر قفل دار مي نوشتم، مي نوشتي و جهان ما دو نفره بود، سر صحبت را باز مي كردم.بايد از پل فلزي و دفتر آبي توي تاريك روشناي غروب اطلاعات را تخليه مي كردم.


ماركس يك جايي اين طور نوشته كه درد افسردگي با درد قوزك پا علاج مي شود. مسافت هاي طولاني راه مي روم با خودم حرف مي زنم. ناگهان جاي خالي ات شانه به شانه ام نصيحت ماركس را هجو مي كند. قوزك پا زق مي زند، كف پا تاول، ولي قوت دلتنگي از همه بيشتر است.مسائل شخصي را قرار بود ننويسم. ولي اين ها كه شخصي نيست. چه چيزم حالا شخصي است كه مسأله ام شخصي باشد. عقربي نامرئي در قلبم نيش مي زند و مي ميرد و جاي خود را به عقرب بعدي مي دهد. عقربه را نگاه مي كردم تا كلاست تمام بشود و بيايي. با هم تا خيابان طالقاني پياده گز مي كرديم و در كافه اي روبروي سينما چيزي مي خورديم و سر صحبت باز مي شد.به حلقه ي دهانت نگاه مي كردم تا آخرين جملات را ادا كني و براي جلسه ي دفاع پايان نامه ات دست بزنم. اولين ضربه ضربه هاي كف دست هاي من بود.


كاسترو به چه گوارا گفت بيا كمك ما كن، مي خواهيم با پنجاه شصت نفر حكومت را ساقط كنيم. چه گفته بود :" با همين تعداد نفرات!" بعد قبول كرده تا بيايد اما به فيدل مي گويد:" تو ديوانه اي!" در ادامه چه مي گويد شرطش اين است كه اگر پيروز شديم كمكم كني همه ي آمريكاي لاتين يكدست زير و رو بشود. فيدل نگاهش كرده و گفته:"ولي تو هم ديوانه اي!" و اين طورها بود كه سيرامائسترا مركز اميدها و خاطره هايي شد كه زمان عقيمشان كرد و تقش درآمد.پيش تو بودم و دلتنگت مي شدم. هيچ تصوري از حد نزديكي نداشتم. عقده ها و نابلدي ها و خلسه هاي بلاهت وار جواني را نبايد ناديده بگيرم. دوست داشتن مثل حرف زدن به زباني بدون كلمه، بدون گرامر بود. در لكنت، درمسير معكوس مي رفتم. دچار خشم مي شدم. اما در عوض جواني ام تمام شد بدون تو. بدن تو. بدون تو، مهمل ترين حرف است. "تو" به "بدون" نمي چسبد. بدن براي "بدون" شدن بايد خم شود روي صندلي دسته دار از انشر و منشرش بنويسد.


نه حسادتي نه خشمي نه شرمي نه حتي ياداوري، به هيچ مسير منحرفي نبايد تن داد. پرو‍ژه ي اصلي تخريب نفس و ويراني تا انهدام مطلق چيزي است به اسم"من". پذيرفته ام. فقط نمي دانم كي تمام مي شود. نمي دانم كي آرام مي گيرم. كي اين كابوس ته مي كشد. در روان شناسي اصطلاحي هست به اسم سندروم سوئدي. در اين سندروم متهم ها براي بازجوها دلتنگ مي شوند. فرايند پيچيده اي است. در فانتزي من، از من مي خواهند از تو بنويسم. بعد قول مساعد مي دهند كه برمي گردي و مي آيي و همه چيز سامان مي گيرد و نوسان ميان بغض و گريه شكل ديگري مي شود.


بودن يك "بيا"ي بزرگ است. زوزه ي زخم ها پايان نداردو خجالت نمي كشم از سندروم سوئدي ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر