همه اش شايد خلاصه در التهاب ممتدي باشد كه در فاصله ي بين "تو" و "او" طي مي كني. از "تو" ي فرصت زندگي ات كاملاً جدا نمي شوي و به "او" ي عادي و عادتي كه ادايش را در مي آورند حتي يك لحظه نزديك نمي شوي. اين طور مي شود كه ساده ترين كارها به يك جان كندن تمام عيار تبديل مي شود.
تك و تنها رفتم اتاق عمل و با آن لباس يك دست آبي نشستم توي ويلچر. پرستار مدام مي پرسيد همراهم كجاست؟ همراه نداشتم. راهرويي را با هم رفتيم و بعد دراز كشيدم روي برانكارد. بيهوش شدم.يادم هست چه كسي توي ذهنم پرسه مي زد. يادم هست بعد از به هوش آمدن چطور بايد خبرش مي كردم و از نگراني درش مي آوردم. يادم هست به خانه كه آمدم، دم ظهر زنگ در صدا كرد و پست چي بسته را تحويل داد. داخلش دفترچه اي بود آبي رنگ. سيمي. هشتاد برگ. بايد مي نوشتم. زن با كاغذهاي سفيد مرا به كلمات آغشته مي كرد.
به كلمات او آغشته شدم. ماه هاست هر كلمه اي عبارت از جاي خالي اوست. بدون نوشتم به هيچ شيوه اي زنده نمي مانم و با نوشتن در هر درنگ جاي خالي اش در سرم آژير مي كشد.زن با تباني كلمه مرا از جهاني آرام كه مي توانست شكلي از جواني را تعبير كند، خيلي آرام و با طمأنينه تبعيد مي كند. براي همين حس نمي كنم تركم كرده. حس نمي كنم ولم كرده به امان خدا. من فقط از زمينه ي زندگي نفي بلد شده ام به سرزميني كه در هر قدم هزار بار زير پايم خالي مي شود. دو پايم شبيه به دو تيغه ي قيچي است كه در هر گام جزئي از "من" ابطال شده را از وسعت حالاها و اينجاها مي برد. براي همين فقط با نوشتني به اين كيفيت كم مايه، عجولانه و پردلهره خودم را به بيرون خودم پرتاب مي كنم.
در ايميلي برايم اين طور نوشته كه ما شرايط خوبي نداشتيم و نتوانستيم علاقه هامان را به جايي برسانيم. نوشته كه راه برگشتي دركار نيست. نوشته دوست ندارد من رنج بكشم. و همه ي اين ها نقل به معنا ست. تجربه ي ناتمام را مختومه اعلام كرده و با اميد به آرامش من مطلبش را تمام كرده.به او آفرين مي گويم.حتي حسادت مي كنم. ذره اي پكر نمي شوم. زنانگي سرشار او را به چنين راه حلي سوق مي دهد. در دل احساس غرور مي كنم كه از عهده ي چنين چيزي بر مي آيد. ولي من مردم.براي همين كاش بداند كه ادامه ي اين ماليخوليا در حكم بي اعتنايي و بي توجهي نيست. مجبورم. آخر كسي كه كلمه و جلوه ي زنانگي در حضور يك نفر آزموده، چه راه ديگري جلوي پايش مي ماند؟ من به آستانه ي تجربه ي ناتمام و دل كندن نمي رسم تا وقتي آن پيشاني گندمي خيس عرق چندبار با وقفه هايي كشدار در فاصله ي صدا و سكوت مي گويد:"خداي من! خداي من!" معني ها از صدايش مي گريختند و من گم وگور مي شدم در صدايش. در سكوتش.
تا زخم جراحي خوب بشود برايم تمرين تذهيب هايش را مي فرستد و زخم كه خوب بشود خودش مي آيد تهران. در اين فاصله من مردانگي را در لفاف حاضر آماده ي حماقت آميخته به شور در برابرش مي نهم. چند صفحه اي در دفترآبي مي نويسم. و هيچ خبر ندارم كه كلمه، "تو-او"، "صدا-سكوت" وهزار جلوه مواج از او اين طور زمين گيرم مي كند.من عملاً با نسخه اي از خودم روبرو هستم كه بدون او هيچ اعتباري برايش قائل نيستم.تا آخر صداش مي زنم. گيرم كه جوابي نيايد.
تك و تنها رفتم اتاق عمل و با آن لباس يك دست آبي نشستم توي ويلچر. پرستار مدام مي پرسيد همراهم كجاست؟ همراه نداشتم. راهرويي را با هم رفتيم و بعد دراز كشيدم روي برانكارد. بيهوش شدم.يادم هست چه كسي توي ذهنم پرسه مي زد. يادم هست بعد از به هوش آمدن چطور بايد خبرش مي كردم و از نگراني درش مي آوردم. يادم هست به خانه كه آمدم، دم ظهر زنگ در صدا كرد و پست چي بسته را تحويل داد. داخلش دفترچه اي بود آبي رنگ. سيمي. هشتاد برگ. بايد مي نوشتم. زن با كاغذهاي سفيد مرا به كلمات آغشته مي كرد.
به كلمات او آغشته شدم. ماه هاست هر كلمه اي عبارت از جاي خالي اوست. بدون نوشتم به هيچ شيوه اي زنده نمي مانم و با نوشتن در هر درنگ جاي خالي اش در سرم آژير مي كشد.زن با تباني كلمه مرا از جهاني آرام كه مي توانست شكلي از جواني را تعبير كند، خيلي آرام و با طمأنينه تبعيد مي كند. براي همين حس نمي كنم تركم كرده. حس نمي كنم ولم كرده به امان خدا. من فقط از زمينه ي زندگي نفي بلد شده ام به سرزميني كه در هر قدم هزار بار زير پايم خالي مي شود. دو پايم شبيه به دو تيغه ي قيچي است كه در هر گام جزئي از "من" ابطال شده را از وسعت حالاها و اينجاها مي برد. براي همين فقط با نوشتني به اين كيفيت كم مايه، عجولانه و پردلهره خودم را به بيرون خودم پرتاب مي كنم.
در ايميلي برايم اين طور نوشته كه ما شرايط خوبي نداشتيم و نتوانستيم علاقه هامان را به جايي برسانيم. نوشته كه راه برگشتي دركار نيست. نوشته دوست ندارد من رنج بكشم. و همه ي اين ها نقل به معنا ست. تجربه ي ناتمام را مختومه اعلام كرده و با اميد به آرامش من مطلبش را تمام كرده.به او آفرين مي گويم.حتي حسادت مي كنم. ذره اي پكر نمي شوم. زنانگي سرشار او را به چنين راه حلي سوق مي دهد. در دل احساس غرور مي كنم كه از عهده ي چنين چيزي بر مي آيد. ولي من مردم.براي همين كاش بداند كه ادامه ي اين ماليخوليا در حكم بي اعتنايي و بي توجهي نيست. مجبورم. آخر كسي كه كلمه و جلوه ي زنانگي در حضور يك نفر آزموده، چه راه ديگري جلوي پايش مي ماند؟ من به آستانه ي تجربه ي ناتمام و دل كندن نمي رسم تا وقتي آن پيشاني گندمي خيس عرق چندبار با وقفه هايي كشدار در فاصله ي صدا و سكوت مي گويد:"خداي من! خداي من!" معني ها از صدايش مي گريختند و من گم وگور مي شدم در صدايش. در سكوتش.
تا زخم جراحي خوب بشود برايم تمرين تذهيب هايش را مي فرستد و زخم كه خوب بشود خودش مي آيد تهران. در اين فاصله من مردانگي را در لفاف حاضر آماده ي حماقت آميخته به شور در برابرش مي نهم. چند صفحه اي در دفترآبي مي نويسم. و هيچ خبر ندارم كه كلمه، "تو-او"، "صدا-سكوت" وهزار جلوه مواج از او اين طور زمين گيرم مي كند.من عملاً با نسخه اي از خودم روبرو هستم كه بدون او هيچ اعتباري برايش قائل نيستم.تا آخر صداش مي زنم. گيرم كه جوابي نيايد.
معشوق جان به جهان آغشته ی منی هنگامه ی منی که به جان می افتد
پاسخحذف