زخم بستر
تلفن زنگ می خورد و
اکبری با صدایی گرفته خبر می دهد که حال رسول هیچ خوب نیست. ردخور ندارد که کلک می
زند و باز بازیشان گرفته. هرچه از سکته و بیمارستان و کما می گوید با طیب خاطر گوش
می دهم و محل نمی گذارم. نیم ساعت بعد اکبری پشت گوشی گریه می کند و شوخی، بدجور بی مزه می
شود.در سکوت به حرف هایش گوش می دهم و گوشی را می گذارم.بعد با گوشی گذاشته دوباره
به حرف هایش گوش می دهم. رسول مرده. نیستش دیگر تا هی فاطمی را پیاده گز کنیم و او
از طرح هایش برای نقاشی و مجسمه سازی حرف بزند. تا ازآرتیست هایی که تازه کشف کرده
و مقاله هایی که اخیرا خوانده با اشتیاق سر صحبت را باز کند. عبدالکریم که سه هفته
ای می شد زخم بستر گرفته بود، یک جمعه بعد از ظهر تمام می کند. سر کلاس تلفن زنگ
می زند و می دانم که نمی شود به این یکی جواب نداد.کسی می گوید:«زود بیا!» بیش از
این حرفی برای گفتن نیست. به جز این که در آخرین مکالمه مان همین طور حرف توی حرف
به بد نتیجه ای رسید:«درد آن قدر زیاد است که نمی گذارد بترسم.» دوست ندارم کلاس
را ترک کنم. می خواهم بحث را ادامه دهم، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. ولی
زنگ پشت زنگ امان نمی دهند.
و اما نفر سوم، درست
در لحظه ای که انتظارش را نداشتم سر و کله اش پیدا شده بود. در لانگ شات چهره اش
آفتابی می شود. هر دو توأمان به هم نزدیک می شویم. هر قدم خود به خود ضرب در دو می
شود. زندگی روی خوش نشان داده. پوشه را می
دهد دستم. غده روی شانه ی چپش است و آزمایش ها و عکس ها و چه می دانم نمونه برداری
ها، حاکی از سرطان غدد لنفاوی است. اول عمل، بعد پرتو درمانی و آخر سر هم شیمی
درمانی.
باید بنویسم: نترس!
هیچ چیزت نمی شود. خوب می شوی و تلافی همه ی این روزها را در می آورم. ولی دروغ
چرا. هفته هاست که سکته، زخم بستر و سرطان به موضوع انشاهای ذهنی ام تبدیل شده.
خنگ می شوم و هی با حرکتی پاندولی این دو سه سال را پس و پیش می کنم. خیلی گسست ها
به جا بود و رهایی بخش. انگار از فضایی قلابی و وهمی به قلمرو مرگ پاگذاشته باشم.
هرچه باشد نبض جهان می زند و ذهن خرافه های خصوصی می سازد. یکی ش مثلا وقتی بود که
عبدالکریم زمین گیر شد و همزمان پاهای مجسمه های جکومتی شکست. طولی نکشید که زخم
بستر هم مزید بر علت شد. با اسم مرض بازی می کنم وبه گمانم زخم بستر عنوان خوبی
برای بیماری عصر است. آن همه تلاش و تقلا برای حفظ این وضعیت شتر-گاو-پلنگ و مراقبت
از زندگی خصوصی، به اینجا کشید که دقیقا از خصوصی ترین مکان ها، از بستر زخم سرباز
می کند و کار یکسره می شود.از یک سوراخ
کوچک به اندازه ی یک نخود ذره ذره همه ی امحا و احشا می میرد و با خونابه راه می
گیرد و تو فقط تماشا می کنی و با هر ضرب و زوری به خودت تلقین می کنی که امکان
ندارد کسی با مرضی این قدر الکی بمیرد.و می میرد. همه ی آب میان بافتی زیر پوست
جمع می شود. ریه ها را آب فرا می گیرد و آخرش کما و پیرزنی غریبه که قرآن می آورد و می گذاردش زیربالش.
رسول هم خیلی موذیانه
در قالب یک شبح می پرد روی کولم و چهارماه است که آن جثه درشت را روی دوشم حس می کنم. قرار بود
دوتایی چیزی ترجمه کنیم. استارت کار را هم زده بودیم. خودش که جاخالی داد هیچ.
حالا نمی گذارد من خودم تنهایی یک خاکی توی سرم بریزم.
«نه!چیزی نیست. تو حق
نداری چیزی ات بشود.» اندوهی در کار نیست، بیشتر یک جور خشمی فروخورده، یک جور ظلم
پنهان است که رنج آدم ها را به شکل تقصیر جلوه می دهد. بی هوا دلم می خواهد دعوا
راه بیندازم.
گفتند آخرین امید
پماد سیلور است. پرستار می آید و با خمیر نقره زخم را پر می کند. اما قبلش باید
همه ی بافت های مرده را می بریدند. عبدالکریم با چشم هایی که هی در حدقه می رود و
می آید درد را بروز می دهد. ولی پرستار هرچه می برد تمام نمی شود. چند هفته قبل تر
با همان صدای خوش خش به من گفته بود که درد آن قدر زیاد است که نمی گذارد بترسم.بعد
از آن دیگر رمق حرف زدن نداشت. لااقل به من چیزی نگفت. بعد من فهمیدم که به هنر
تازه ای دست یافته ام: هنر کنترل بغض.
از کنار قنادی فرانسه
رد می شوم و رسول، خودش که نه یک چیز دیگری شبیه به خودش، نسخه ی کپی برابر اصل
خودش یخه ام را می چسبد. نامرد عاشق شیرینی بود. آن قدر که هر از گاهی سیگار مکبث
می خرید و تا می گفتی این چه گندی است. جواب می داد:«امتحان کن،شیرین ست.»می
کشاندم داخل قنادی و الکی به شیرینی ها نگاه می کنم و به این ترتیب صدایش به خیالم
باز می گردد.
می گویی در مرکز پرتو
درمانی بیمارستان امام یک خانمی بوده که خیلی جلزولز می کرده؛ از تومی پرسد:«یعنی
خوب می شویم؟» و تو می گویی: «علم پیشرفت کرده !».حق با توست ولی امسال چرا این
شکلی ست؟ خمیر ریش و تیغ را بر می دارم و می روم عیادت عبدالکریم. حرف هم نمی
تواند بزند. تراشیدن ریش مرد محتضر، به تمام تن عرق می نشاند. باید مواظب باشم هیچ
جای صورتش زخم نشود. از حرکات چشم ها می فهمم که خوشش می آید. لابد با خودش سبک
سنگین کرده، به این نتیجه رسیده که تراشیدن ریش یعنی این که زنده می ماند و الا چه
عجله ای است. صورتش برق می زند. سه روز
متوالی باران می آید و بعداز ظهر روز چهارم عبدالکریم می میرد و راستش مرده اش از
مردن اش آسان تر بود. آخر دیگر نبود تا مگر صدایم بزند و در صدایش فعل هایی را بشنوم که دوم شخص باشد. به جنازه
نگاه می کنم و چانه اش را با دستمالی بسته اند که یک چیزی لای آن توی چشم می زند.
شاید دوم شخص خیلی ها باشم هنوز. ولی دیگر دوم شخص عبدالکریم نیستم. همان طور که
رسول دیگر نمی تواند ترجمه کند یا بنویسد. فقط خوانده می شود. مثل همین حالا.
این ها را فقط از این
بابت نوشتم که وقتی تو خوب خوب می شوی و از بیمارستان برمی گردی، یک چیزی باید باشد
که زهر این روزها را از تن بیرون بکشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر