پرتو درمانی
خیال هایی که پایان
نمی پذیرند. خیال هایی که کاش فقط خیال باشند. خیال هایی که خیلی هستند. .و خیال
می کنی که تازه از پرتو درمانی برگشته بود. تازه از پرتو درمانی برگشته ای و تنت
بوی گوشت پخته ای می دهد که توی مولتی ویتامین خوابانده باشند. بوی بدی نیست. فروید
هم در تعبیر رؤیا، بوها را از سایر ابژه های حواس متمایز می داند. بوها مثل بقیه ی
ابژه های حواس صفت نمی شوند.بوه شدیدا با ضمیر ما در تماس اند. مثل سرما، ترشی یا
سیاهی بر سر بوها به راحتی توافقی حاصل نمی شود.و روی کتف و سر شانه ها جای ماژیک
مثل نقشه ای جغرافیایی توی چشم می زند.
مرض نقطه ی مقابل
سلامتی نیست. گاه زندگی در مسیری پیش می رود که امکان پذیری ها به طرف آدم هجوم می
آورد. گاه طراز آینده را بر حسب سود حاصله نمی توان سنجید. و جهان پر از امکان
پذیری است. امکان پذیری ها با هم بودن ما را تهدید می کند. پرونده پزشکی ات را
گذاشته ام روی میز. بی خودی ورق می زنم و بی هوا هربار یک چیزهایی از آن را می
خوانم. زندگی از زیسته و زیست پذیر فاصله می گیرد تا هیبت تمام عیار خودش را نشان
بدهد. بدن افت می کند. جلوی هجوم امکان ها را می گیرد تا در فرصت تمام وکمال حیات
چیزی شکل بگیرد. به قول آن فیلسوف، بیماری سلامتی بزرگ است. دوره ی اول پرتو
درمانی خاتمه می یابد و چند روزی خیالم راحت است که از کجا کار همین جا ختم به خیر
نشده باشد. بعد غده هایی دیگر از جاهایی دیگر سربر می دارند.
عشق بر خلاف ترس
عاطفه ی ریاکاری است. در عشق هیچ وقت اطمینانی دست نمی دهد. اما ترس خالص و دقیق
مقصد و مقصودش را می شناسد. تیرش خطا نمی رود. می ترسم. آن قدر می ترسم که نمی
توانم دلداری ات بدهم. می بینمت که جلوی آینه خودت را ورانداز می کنی. چشم ها روی
جام آینه می چرخند و «من» به «او»یی ناشناس بدل می شود. حالا نه نگرانم نه حسرت
چیزی را می خورم. فقط می ترسم. شرم هم به جای خودش. شرم از ابراز علاقه هایی به
آدم هایی که «تو» نبودند. فرانس روزنتسویگ می نویسد:«کسی که جواب می دهد به ناچار
همان آدمی نیست که از او پرسیده اند، و چنین جوابی را کسی دریافت می کند به محض پرسیدن
سؤالش، تغییر کرده است.به هیچ وجه نمی توان به عمق این تغییر دست یافت.» و در
ادامه نتیجه می گیرد که یا باید سؤال را به تأخیر انداخت یا تا حد ممکن از جواب
طفره رفت. و این چند شب هم من از سؤال تن می زنم و هم تو جواب را به تأخیر مبتلا
می کنی. و هر دو می دانیم یک چیزی بین ما پرسه می زند.
خودم هم دیگر سر در
نمی آورم.هم مطالب کلاس فردا را آماده می کنم و هم حواسم پیش توست:مالینوفسکی،
آنها که فرهنگ را با تبارنامه ها یکسان فرض می کنند به باد انتقاد می گیرد.چیزی به
اسم تاریخ ابزاریا تاریخ لباس وجود ندارد.یک تبر سنگی نمی تواند تبر بعدی را به
دنیا بیاورد. این قضیه حتی در زندگی شخصی هم صادق است. کسی نمی تواند عشق ها و
تحول های عاطفی اش را مقایسه کند. ولی رابطه اصلا مهم نیست. ولی رابطه همیشه با
ریسک فاصله گرفتن معنی پیدا می کند. انگار که یک سناریوی ذهنی وامی داردمان تا از
امکان فاصله در وقت مقرر مطمئن باشیم. با این قاعده خوب آشنا هستم. حالا همه ی این
ها به کنار، نزدیکی و دوری در حضور تو به اموری غیر انسانی تغییر ماهیت داده اند.
این وسط یک چیزی خارج از کنترل ماست. حس می کنم که ظلمی در حقم روا داشته می شود.
ولی نمی دانم به کی و کجا باید اعتراض کنم. امشب دیر رسیدم. از روی پل هوایی که رد
می شدم، بیلبوردی را دیدم که رویش نوشته بود:«دستگاه حضور و غیاب». نمی فهمم چه
مرگم شده. پی بهانه می گشتم. مثل بچه ها ونگ بزنم.
تو که خوابی، لابد درد هم خواب است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر