۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

«پاگرفتن» یا در تقاطع آل‌احمد- امیرآباد چه گذشت؟ (3)


صدای اول- تعارفی که نیستی، هستی؟ پس خودت بریز. چه میگفتم؟ یکهو رشته‌ی کلام از دستم در رفت. آهان. «سنگی بر گوری» را که دوباره می‌خواندم، متوجه شدم که دو زن در این کتاب هست که پوستشان سوخته. اولی خواهر سیمین است که خودسوزی کرده و دومی خواهر جلال که به دلیل ابتلا به سرطان پستانش را با سرب می‌سوزانند. یادت که هست؟ خواهر جلال اجازه نمی‌دهد پستانش را در بیاورند. حالا این‌ها را بگذار کنار سیر روایت که هر چه جلوتر می‌رود مخاطب فرضی هی زن و زن تر می‌شود. به پاراگراف آخر که می‌رسیم معلوم نیست طرف خطاب چه کسی است؟ ولی قبلش سروکله دو زن پیدا می‌شود. یکی مادر راوی و دومی هم عمقزی است.

صدای دوم- چیزی نماند به جز نردبان پنج پله‌ی فلزی و پادری لاستیکی دم در حمام. بعد دو روز برگشته بود خانه. خانه که چه عرض کنم؟ رفت سر یخچال، از سر پارچ آب خورد. تشنگی‌اش که فرونشست پارچ را کوبید کف آشپزخانه. قطره‌ی عرق که از پس‌گردنش راه گرفت و جذب یخه‌ی پیراهنش شد، دیگر به اختیار خودش نبود. اول صدای جیرینگ جیرینگ قاق چنگال‌ها بلند شد. بعد ظرف‌ها را به زمین کوبید. قابلمه و ماهی تابه شکستنی نبودند و نشکستند. کافی نبود اما همین که با پا قرشان کرد، اندکی از ویرانی مد نظرش حاصل آمده بود. و یخچال را کج کرد و لوله‌های پشتش را کند. معلوم است که به حال خودش نبود. پاره کردن لباس‌ها لطفی نداشت. وانگهی نمی‌دانست قیچی کجاست. جرواجر کردن پارچه خسته‌اش می‌کرد. حالا بماند این‌که خسته هم بود. از قبل خسته بود. خسته آمده خانه. همه لباس را از کمد درآورد. ملافه‌ها مچاله کرد. حتی بالش‌ها را هم. لنگه جوراب‌ها، شورت و سوتین‌ها را به‌هم گره زد و پیچید در روتختی کرم‌رنگ و همه را برد سمت شومینه. جلز ولز الیاف که بلند شد، به خودش آمد. چیزی نمانده بود به جز نردبان پنج پله فلزی و پادری لاستیکی دم در حمام.

صدای اول- گیر کار اینجا است که زن‌های «سنگی بر گوری» هیچ‌کدام نمی‌میرند. یعنی آل‌احمد طوری توصیفشان می‌کند که انگار نمرده‌اند. اساسا مرگی به وقوع نمی‌پیوندد. این زن‌ها همه‌شان به قتل رسیده‌اند. دلایل مرگ هیچ‌کدام برای راوی قانع‌کننده نیست. او به دنبال علت‌هایی دیگر است. وقتی هم که علتی پیدا نمی‌کند، خودش شروع می‌کند دلیل‌تراشی. البته این پدیده بین داستان‌نویس‌های ایرانی اپیدمیک است. زن‌های ادبیات فارسی مرگ ندارند. آنها از آغاز در حال مردن‌اند. در «سنگی برگوری» راوی کتاب را باز کرده و در قبرستان ماجرای سرطان خواهرش را بازگو می‌کند. بعد هم کتاب را می‌بندد. راوی جسته و گریخته با مادرش حرف می‌زند. از لابلای حرف‌هایش می‌فهمیم که خیلی از مطالبی که درباره‌ی مرگ خواهرش می‌داند، هم از زبان مادرش شنیده است. شاید برای همین کتاب را می‌بندد. راوی با پدرش که حرف می‌زند، کاملا از لحن و موضع‌گیری‌اش پیدا است که با پدر مرده‌اش به قول خودش جر و منجر می‌کند. اما وقتی با زن‌ها حرف می‌زند، حرف‌های خود آنها را تحویل خودشان می‌دهد. به نظرم همه‌ی این علائم از سمپتوم پیچیده‌ای حکایت می‌کند که مردها نفس تولد یافتن را نوعی مرگ قلمداد می‌کنند. به هر حال همین که زنی راضی شده تا جنین از رحم‌اش خارج شود، به نحوی مرگ را پذیرفته است. تولد از منظر فانتاسمی که راوی «سنگی بر گوری» دلمشغول آن است، خودش نوعی مرگ به حساب می‌آید. علاوه بر این زهدان و واژن در وضعیت خاص راوی بیش از آن که به جنسیت مربوط باشد، گواهی است بر مرگی عن‌قریب. و لابد برای همین «کتاب را در جلد کهنه‌اش» می‌گذارد. کلمه‌ی «جلد» سرنخ خوبی است. دلالت ضمنی جلد، کتاب و کاغذ است. اما دلالت تلویحی آن پوست است، پوست. آن هم نه هر پوستی. پوست زن‌هایی که سوخته‌اند. «سنگی بر گوری کتابی است جلدی. زن‌های آل‌احمد داوطلبانه به آتش تن می‌دهند و این بار از این طریق اثیری می‌شوند. اتفاقا این مردها هستند که کار آنها را به جایی می‌کشانند که با آتش پوست خود را جزغاله می‌کنند. در تمام «سنگی بر گوری» زن‌ها در آتشی که خود علم کرده‌اند، بی‌وقفه و بی‌صدا می‌سوزند.

صدای دوم-  عرب‌های اهواز کار درستی کردند، وقتی دیدند عروسشان در آتش می‌سوزد، سینما را آتش زدند. «عروس آتش» خسرو سینایی را به معضل امنیتی تبدیل کردند. اولش، چند روزی دم در سینما اکسین مامور کاشتند و در هر اکران چند نفری را از سینما بیرون انداختند. اما کار که به آتش‌سوزی کشید، از اکران فیلم در خوزستان جلوگیری کردند. من که فکر می‌کنم عرب‌های اهواز کار درستی کردند. به هرحال عروسشان در آتش می‌سوخت و نمی‌شد که بر و بر نگاه کنند و تازه از قبل بدانند که دو ساعت بعد دوباره همین ماجرا تکرار می‌شود. موقع نمایش فیلم «قطار» برادران لومیر هم تماشاچیان از جایشان بلند شدند و جا‌خالی دادند. همیشه اولین تصویر به تصویر درنمی‌آید. نبودی ببینی. ماشین‌های آتش‌نشانی آژیر می‌کشیدند و می‌رفتند سمت سینما اکسین. سینماهای خوزستان مثل زن‌های «سنگی بر گوری»اند. هرازگاهی آتش می‌گیرند. پرده سینما می‌سوزد، اما درست همان‌طور که جلال نوشته، کتاب کهنه در جلد قدیمی‌اش از هرگزندی مصون می‌ماند. زنی که در آن فیلم خودش را سوزاند، درواقع دوبار سوخت. منظورم این است که بار دوم سوختن‌اش هم سوخت. این سوختن سوختن، یا چه می‌دانم سوختن مضاعف، ذات سینما است. گاهی سوختن دوم از سوختن نوبت اول پیشی می‌گیرد. مثل وقتی که ریختند و همه‌ی نگاتیوهای استودیو میثاقیه را سوزاندند و بعد با همان دوربین‌ها صحنه‌های جنگ را فیلم‌برداری کردند. و باز هم در خوزستان. جوان‌های تیر و ترکش خورده از درد به خودشان می‌پیچیدند و با برانکارد به سمت هلیکوپتر حمل می‌شدند. یا این‌که شیمیایی می‌شدند و با بدنی پر از تاول، روی تخت بیمارستان صحرایی هی پهلو‌به‌پهلو می‌کردند تا پرستاری با مورفین از راه برسد و درد را بیندازد. دکتر صلحی که خودش جراح جبهه بود برایم تعریف کرد که بعد از بی‌حسی با تیغ جراحی همه‌ی تاول‌ها را می‌تراشیده.

صدای اول- همه‌ی این‌ها را به هم می‌بافی تا از ادامه ماجرای نردبان پنج پله فلزی و پادری دم در حمام طفره بروی. شده‌ای عین زن‌هایی که مورد تجاوز قرار گرفته‌اند و روبروی روانکاو نشسته‌اند. تجربه نشان داده که پرحرفی می‌کنند. از این شاخه به آن شاخه می‌پرند. آسمان ریسمان می‌بافند و حتی رازهای مگوی خود را افشا می‌کنند تا روانکاو را فریب بدهند. به هر دری می‌زنند تااز پاسخ به سوال اصلی شانه خالی کنند. ولی من که روانکاوت نیستم. چرا نمی‌ریزی؟ من فکر می‌کنم آل‌احمد در صدد نوشتن «اتو‌بیوگرافی» بوده. یعنی اولش می‌خواسته زندگی‌نامه‌اش را بنویسد. بعد از خودش می‌پرسد :«مخاطب این اتوبیوگرافی» چه کسی است؟ تدریجا به این نتیجه می‌رسد که نمی‌تواند وصیت نامه بنویسد. برای کدام زاد و رود بنویسد؟ بنابراین «اتو»، «بیوس» و «گراف» را منتزع می‌کند. آل‌احمد می دانسته آن‌که می‌نویسد، همان کسی نیست که نوشته است. ناگزیر رابطه‌ی تن و زبان را هم می‌گسلد. به جایش، از اسپرم‌ها و تن‌اش می‌نویسد. «سنگی بر گوری» دقیقا روی این گسل بنا شده. راوی از جانب موجودی که نیست، برای آن که هست می‌نویسد. این شورشی تمام‌عیار علیه آن نوع ادبیاتی است که علیه هیچ‌کس نیست. ادبیات، سخن موجودی که هست، نیست. درست برعکس. باید نوشت و نوشت تا جا برای نیستان باز شود. در پایان پای عمقزی که به میان می‌آید، تازه می‌فهمیم که راوی چه سودایی در سر داشته است. همه‌ی این کلنجارها برای آن بوده تا عمقزی در داستان جایی باز کند.

صدای دوم- ممنون. نه. تعارف نمی‌کنم. تو برای خودت بریز. دو روز قبل از نردبان پنج پله فلزی و پادری دم در حمام،  ساعت ده، ده ونیم صبح بوده که تلفنش زنگ می‌خورد. شماره‌ی زن را که می‌بیند، حدس می‌زند که دوباره تماس گرفته تا بگوید امروز هم برنمی‌گردد. پریروزش هم همین کار را کرده بود. ولی اشتباه می‌کرد، خودش نبود. برادرش پشت‌ خط بوده. برادرش پشت‌ خط است. می گوید:«بیا کارت داریم.» نگفت: «بیا کارت دارد.» بعد هم اضافه کرد: «دیر می‌شودها!» یادش نبود خودش را چطور رساند. اما از چهار پنج پله پایین رفت و بو، بویی که هم به مشامش آشنا بود و هم به ترشی می‌زد، همه‌ی شامه‌اش را پر کرد. به نفس‌نفس افتاده بود. نباید می‌ماند. می‌گفت: «زود باش! همین حالا است که می‌آیند.» فعلا همه در شوک‌اند. کسی صاحب‌عزا نیست. نه جیغی. نه گریه‌ای. وقت این کارها نیست. بعد هم اضافه می‌کند:«دیر می‌شودها!» تا ابد اضافه می‌کند:«دیر می‌شودها!» و هر روز «دیر می‌شود»ها اضافه می‌شوند. «دیر می‌شودها» به پوست تنش می‌چسبد. هنوزش هم دیر می‌رسد و برای بدقولی‌هایش حساب پس می‌دهد. می‌داند که نباید سر وقت برسد. که سر وقت نمی‌رسد. اگر سر وقت برسد، به سر وقتش می‌آیند. آن وقت باید برای بود و نبود زن حساب پس بدهد. «دیر می‌شودها!» با صدایی لرزان و خفه یعنی  باید آن نیمه‌زغال نیمه‌گوشت لخم را دیده‌ندیده همان‌جا کف موزاییک‌ها می‌گذاشت و می‌رفت. همین کار را کرد. می‌گذارد و می‌رود. و طوری هم رفت که انگار هیچ‌وقت نبوده. هیچ‌وقت نبود و هیچ‌وقت ندید که یکی ازآن چشم‌ها، حلزونی بود که زیر پا له‌اش کرده باشند. پستان‌هایش از جنس کبریتی بود که بعد از روشن کردن سیگار در جوی آبی انداخته باشند. خم شد دست گذاشت روی ساعد و بازو. ساعد و بازوی او.  زبری و قرچ و قرچی ناشنیده نفس‌اش را به شماره انداخت. برگشت، یکی دم در ورودی ساختمان کشیک می‌داد و منتظر بود تا بیایند. آن دیگری به لوله‌ای تکیه داده بود و نگاه می‌کرد. «دست نزن!». «دست نزن!» هم به «دیر می‌شودها!» اضافه شد. کسی اندوهگین نبود. وحشت به عزا، سور زده بود. و او پای ثابت این سور بود. دیر می‌شودها! برای من هم یکی دیگربریز.          

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر