سلام
شما نمیشناسیدم.
ولی چون دلم نمیخواهد جزء مخاطبهای
ناشناس باشم، خودم را معرفی میکنم. من دریا ارجمند هستم. هرازگاهی در مطبوعات
نقد ادبی مینویسم. اما نمیشود به من منتقد گفت. خودتان که میدانید. ما در ایران
منتقد نداریم. من یکی که هیچ علاقهای به آلاحمد و آثارش ندارم. راستش اسمش را که
میشنوم، کهیر میزنم. اتفاقی به مطالب شما برخوردم و متوجه شدم که به نحو مذبوحانهای
سعی میکنید که آلاحمد را به استیون ددالوس «چهرهی مرد هنرمند در جوانی» شبیه کنید
و در ادامه با شامورتی بازی و بامبول «سیسالههای کودتا»، خودتان را هم مثل یک
استیون ددالوس ایرانی جا بزنید. البته قبول دارم که ما ایرانیها وقتی رمانهای
جویس را میخوانیم، ناخواسته فیلمان یاد هندوستان میکند. بارها از خودم پرسیدهام
که اگر آن بلا سر پارنل -رهبر جنبش ملی ایرلند- نمیآمد، جویس رمانهایش را چطور
مینوشت؟ پارنل در انزوا و شکست رسوایی اخلاقی را تاب میآورد و همه همراهان و
طرفدارانش ولش میکنند به امان خدا. در هر سه رمان جویس، پارنل حضور پر رنگی دارد.
جویس با همهی طنز و جادویی که در رمانهایش به کار میبرد، حتی در «فینگانزویک»
هم سوگوار پارنل است. کابوس شکست پارنلیسم دست از سرش بر نمیدارد. گفتم که، تصویر
پارنل تنها و رسوا، به محض خواندن آثار جویس ناخواسته برای ما ایرانیها، مصدق و
میرحسین را در ذهن زنده میکند. بهخصوص با خواندن «چهرهی مرد هنرمند در جوانی»،
مونتاژی از پارنل و میرحسین قلقلکمان میدهد. شما که منتقدید بهتر از من میدانید
که به این حالت، در نقد ادبی «مغالطهی استحسانی» (pathetic phallacy) میگویند. بدم نمیآید با پاتتیک فالسی بازی زبانی راه بیندازم و
با توجه به آنچه دربارهی آلاحمد نوشتهاید در موردتان از تعبیر پاتولوژیک فالوس
استفاده کنم. مغالطهی استحسانی یعنی اینکه مخاطب باید بتواند اثر ادبی را مستقل از
احساسات و عواطف شخصی خود ارزیابی کند. مثلا نباید شخصیتها را با آدمهای زندگی
روزمرهاش مقایسه کند و یا حوادث کتابها را با اخلاقیات حاکم بر روحیهی زمانهاش
تعمیم بدهد. بگذریم. شما آلاحمد را نه در مقام یکی از روایتگران ادبیات معاصر
فارسی، که در کسوت موجودی روایتشده مدنظر قرار دادهاید. در مرحلهی بعدی خودتان
را پشت عکس قدی آلاحمد پنهان کردهاید. در واقع آلاحمد در حکم جیوه پشت شیشهای
است که آینهی شما است. من بر این باورم که آلاحمد شما اصالتا آلاحمد نیست.
استیون ددالوسی است که ایرانیزهاش کردهاید. اگر استیون ددالوس، از خانه، وطن و
زبان بیرون میزند و این سه را موانعی برای نویسندگی قلمداد میکند. شما با
جایگزین کردن آلاحمد تناظر جز به جز مضحکی درست کردهاید که طبق آن خانه به محیطی
برای طرح مساله «عقیمی» تبدیل شده است. که البته با شروع «سنگی بر گوری» کاملا
همخوان است. در منزل بعدی وطن محل کشف حرامزادگی است. که این هم با سفرهای آلاحمد
و وسوسه برای قیمومیت بچههای آدمهای دیگر خوب میخواند. در نهایت، زبان رابا صفت «قرمساق» بازنمایی کردهاید. از فحوای
بخشهای مختلفی از «سنگی بر گوری» چنین دریافتی چندان پرت و بیراه نیست. سرانجام
راوی در مییابد که اکثر آدمها فقط زندگی میکنند. اما او زندگی میکند تا
بنویسد. این را هم تا یادم نرفته اضافه کنم. استیون ددالوس هم مثل آلاحمد شما هم
با مذهب کلنجار میرود و هم دغدغههای سیاسی دارد. آقای عزیز! خودتان را اینقدر به
زحمت نیندازید. یک نسخه «چهره ی مرد هنرمند» بردارید و همهی استیون ددالوسها را
با آلاحمد جایگزین کنید. نگران نباشید ما به «خودروی ملی» عادت داریم.
میماند
آن «تعبیر» من درآوردی «سیسالههای کودتا» که با کلک نقاشی رنسانس و هندسه تصویری
وصلش کردهاید به آلاحمد و عوالم آدمهای بعد از بیست و هشتم مرداد. من که متقاعد
نشدم. ولی همین را هم از جویس کش رفتهاید. جویس از همان صفحه اول «چهره» از گل
وحشی شکوفانی حرف میزند که «بر سبز جایی کوچک» قرار دارد. چند صفحه جلوتر، آنجا
که استیون به مناسبت کریسمس از کالج به خانه میآید، راوی این جملات را نوشته است:
«آتشی انبوه، زبانه کشیده و قرمز، در بخاری شعله کشید و سفرهی عید میلاد را زیر
شاخههای «عشقه»ی پیچیدهی چلچراغ گسترده بودند. قدری دیر به خانه آمده بودند ولی
هنوز شام حاضر نشده بود: اما مادرش گفته بود که همین الان حاضر میشود. منتظر
بودند در باز شود و خدمتکارها بیایند و دیسهای بزرگ غذا را با آن سرپوشهای سنگین
فلزی بیاورند.» (چهرهی مرد هنرمند در جوانی. جیمز جویس. ترجمه منوچهر بدیعی.ص41) مخصوصا
عشقه را در گیومه گذاشتهام. به قول معروف تاکید از نگارنده است. در متن اصلی جویس
از «پاپیتال» حرف زده است. در تمام « چهره» رنگ قرمز و سبز حاکی از نوعی تضاد است.
در این نقل قول، تضاد با رنگ قرمز آتش و
رنگ سبز پاپیتال بیدلیل نیست. استیون به هرمکانی پا میگذارد بین رنگهای سبز و قرمز
تمایز قائل است. این رمزگذاری به شکست سیاسی ایرلندیها ارجاع مییابند. عمه دانته
استیون دو فرچه در گنجهاش نگهداری میکند. یکی فرچه آلبالوییرنگ است که به نیت
مایکل داویت است. دیگری فرچهای سبز است به یاد پارنل. استیون حتی نقاشی میکند با
مداد شمعیهایش زمین را سبز و ابرها را آلبالویی رنگ میزند. اندوه استیون کودک
خلاصه در این است که چرا رزها سبز نیستند. روزی هم که خبر مرگ پارنل میرسد، عمه
دانته پیراهن آلبالویی و شنلی سبز میپوشد.
قرمز و سبز در لحظهی مرگ پارنل برای لحظاتی در هم ادغام میشوند. مردم نمیدانند
جانب کلیسا را بگیرند یا به ستایش از پارنل برخیزند. در این اثنا استیون پدرش را
میبیند که چشمانش غرق در اشک است. شما میخواهید سبزهای رمان جویس را با جنبش سبز
یک کاسه کنید. تا همینجا میدانیم که حسابی از دستم عصبانی هستید. ولی در این که
پارنل و میرحسین به هم شباهتهایی دارند، با شما مخالفتی ندارم. پارنل تا آستانهی
استیفای حق تسلط میهنی ایرلندیها پیش رفت. اما نوامبر 1890 سال بدی بود. ویلیام هنری
اوشی زنش را به اتهام رابطهی نامشروع با پارنل طلاق داد. و بعد هم پارنل با لیدی
اوشی ازدواج کرد و رسوایی اخلاقی به بار آمد. اعضای حزب او را از رهبری خلع کردند.
و پارنل تا پایان عمر با آدمهای اندکی ارتباط نزدیک داشت. خلاصهاش اینکه
ایرلندیها به خاظر صیانت از اخلاق امکان استقلال را از دست دادند. جویس در همهی
آثارش اخلاق مبتذل و ریاکارانهی حاکم بر هموطنان خود را به سخره میگیرد. هرچه
باشد آنها با رهبری کلیسا، حقارت بردگی برای انگلیسیها را به استقلال پارنلیتی
ترجیح دادهاند. به هرحال اتفاق جالبی است. در رمان جویس رنگ سبز مظهر پارنل و
شکست سیاسی ایرلندیها است.
گذشته از
این، شما با طرح سه موتیف «عقیمی»، «حرامزادگی» و «قرمساقی» آلاحمد خودتان را
باز تولید کردهاید. کارکرد ایدئولوژیک این موتیفها انتساب صفاتی زنانه به آلاحمد
است. زنها را از همهی محرومیت و تبعیض تاریخیشان منتزع ساختهاید تا آلاحمد را
به جلوه نابغهای بیبدیل درآورید. اساسا نابغه یا همان ژنی، موجودی عقیم، حرامزاده
و قرمساق است. زیرا یکی یک دانهی عصر خودش به حساب میآید. زیرا کاسهی سرش مثل
رحم زنی است که موجب تولد او شده است. ژنیها از مادر متولد نمیشوند، بلکه
مادرشان نیز زاییدهی خودشان است. برای همین من وضع شما را پاتولوژیک فالوس مینامم.
در هر سه صفتی که شما وضع کردهاید، تصویر زنی غایب، زنی حذفشده حضور دارد. میخواهید
زن محذوف را در تنی مذکر ادغام کنید. در این بین فرصتی دست میدهد تا نعلوارو
بزنید و خودتان را به آلاحمد سنجاق کنید. «سیسالههای کودتا» اسم با مسمایی است.
با خواندن مطالب شما به این نتیجه رسیدم که آلاحمد برای رماننویس، لقمهی دندانگیری
است. شما میگویید آلاحمد را باید نوشت. من اینطور استنباط میکنم که آلاحمد
بیشتر پروتوتیپ داستان است تا داستاننویس. به نظرم اگر کسی رماننویس قهاری باشد
با آلاحمد رمان توپی میشود نوشت. ببخشیدها! شما اینکاره نیستید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر