۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه

معمای ستارخان


معمای ستارخان: سال هاست ستارخان در نظرم نه سردار ملی است و نه یکی از قهرمان های دوران مشروطیت. سال هاست که تا اسم ستارخان به گوشم می خورد یاد جملاتی از او می افتم که تابه حال نه دقیقا از معنای آن سردرآورده ام و نه جرأت کرده ام آن را با کسی در میان بگذارم. در واقع هفت سال و اندی است که با معمای ستارخان کلنجار می روم و به جوابی نرسیده ام.این که از دیگران نپرسیده ام دلیلش نخوت یا دست کم گرفتن دیگران نبود. از قبل می دانستم که کسی جواب سوالم را نمی داند. اگر می دانستند که حال و روزشان این نبود. راستش، معمای ستارخان مرا از خیلی ها ناامید کرد. در عین حال، جذابیت ماجرا در این است که ستارخان تدریجا در خیال بازی ها و وسواس های ذهنی ام شبیه به شخصیت یکی از داستان های هنری جیمز می شد. این ستارخان، ستارخانِ من بود و ربط زیادی به اسناد تاریخ یا به عبارتِ دقیق تر، ربطی به تاریخ نگاری نداشت. همین حالاش هم ابا می کنم معما را با شما در میان بگذارم. احتمالا مساله لوث می شود و به من و معمای سخیفم می خندید، پوز خند می زنید، جدی ام نمی گیرید، و از کجا به این نتیجه نرسید که  مابقی مطلب به زحمت خواندنش نمی ارزد. ولی این ها هیچ کدام مانع من نیست. تصمیم خودم را گرفته ام تا معما را مطرح کنم. اما قبل از آن لازم است به این اشاره کنم که پیش از این با موذی گری دوسه باری به این معما اشاره کرده ام و متوجه شده ام که این معما صرفا برای من در حکم معماست و در نظر خیلی ها- دست کم، آنها که من آزموده ام- اساسا معمایی درکار نیست و من بی خودی پیله کرده ام به حواشی و از متن دور افتاده ام.

معمای ستارخان پیچیده و رازآلود نیست. نقل قولی است از او که احمد کسروی در «تاریخ هجده ساله ی آذربایجان» از قول شخصی موسوم به آقای یکانی نقل کرده است:«... ناگهان آوای زهره شکافی در نزدیکی خانه ی سردار شنیده شد و در زمان دود تیره ای آنجا را فراگرفت. ماهمگی یقین کردیم روسیان ناگاه بر سرخانه آمده اند و آنجا را به توپ می بندند و سراسیمه از جابرخاستیم. سردار نیز همان گمان را برد و بی آن که اندک ترسی به خود راه دهدبه چند تن از پیروان خویش که درآنجا بودند دستور دادآماده ی جنگ باشند و برای آن که دلیرشان گرداند درآن گیرودار این جمله ی کوتاه را نیز بر زبان راند:«هرگز جای ترس نیست من آزموده ام همیشه از کمتر کمتر و از بیشتر بیشتر کشته می شود.» این گفت و خویش نیز آماده ایستاد.»(تاریخ هجده ساله ی آذربایجان. احمد کسروی. انتشارات هرمس. ۱۳۸۸: ص۵۶) معمای ستارخان، همین جمله ی کوتاهی است که در هنگامه ی نفوذ روسی ها و تسخیر تدریجی تبریز و احتمال یورش سربازان روسی بر زبان آورده است. اولاً که با چه حساب کتابی ستارخان از ماحصل تجربیات پیشین خود به این نتیجه رسیده است که از کمتر کمتر و از بیشتر بیشتر بیشتر کشته می شود. کسروی و منبع نقل این جمله-آقای یکانی- هم این جمله را جدی نگرفته اند و به حساب آن گذاشته اند که ستارخان بنا داشته مجاهدان همراه با خود را تشجیع کند. اما این که کمکی به فهم معمای من نمی کند؟ چه چیز این جملات مایه دلیری است؟

همان طور که پیشتر اشاره کردم معمای من ماهیت تاریخ نگارانه ندارد. من بیشتر دنبال آن حالت یا روحیه ای هستم که در گرماگرم انقلاب به ریاضیاتی خاص دست پیدا می کند و در ثانی،با این ریاضیات جرأت می یابد تا پایتخت را فتح و استبداد را سقط کند. والا امام زاده ی مشروطیت و تاریخ پر طول و تفصیلش، متولی کم ندارد و بعید می دانم در چنین عرصه ای جای آدمی مثل من خالی باشد. کسروی در پانویس ذیل این مطلب چنین آورده است:«آقای اسماعیل یکانی که از نزدیکان سردار و دبیر او بود و کنون در تهران زیست می کند.» برایم جالب است که نویسنده کتاب در ۱۳۲۰ مطلبی نوشته است و خیال کرده تا ابدالاباد زمان در ۱۳۲۰ درجا می زند و به همین خاطر، من هم که در ۱۳۸۸ کتاب را خوانده ام گمان می کنم آقای یکانی، شاهد زنده ی لحظه ی ولادت معمای ستارخان هنوز در جایی از این شهر ساکن است و اگر ردی از او پیدا کنم، می توانم احوال ماجرا را با جزئیات بیشتری از خود او بپرسم. و دروغ چرا؟ آقای یکانی با این اسمی که خواهی نخواهی بعد از مدتی در ذهن آدم نمادین می شود، در طی این سال ها یکی از فانتزی های ذهنی من شده است. و دروغ چرا؟ امیدم این است که آقای یکانی این مطلب را بخواند و خودی نشان بدهد.و دروغ چرا؟ همیشه باید یک آقای یکانی همراه و دبیر سرداری باشد که کنون در تهران زیست کند و من به هوایش این هوا را تحمل کنم. شما را نمی دانم. ولی آقای یکانی مطابق با پانویس صفحه ۵۶ کتاب کسروی خدنگ سرجایش است و شاهد زنده لحظه ای است که ستارخانِ عامی و امی ریاضیات تازه ای را پی می ریزد. حالا هفتاد و پنج سال است که آقای یکانی در تهران زیست می کند.

ریاضیات انقلاب: اگر کمتر از کمتر و بیشتر از بیشتر را کسری در نظر بگیریم، راه به جایی نمی بریم.باید ببینیم که چرا کمتر از کمتر همواره عدد فرضی بزرگتری در نسبت با بیشتر از بیشتر است. بهتر است جمله ی ستارخان را این طور منظم کنیم:همیشه کمتر از کمتر ها بیشتراند تا بیشتر از بیشترها.  به عبارتی، انقلاب  متضمن منطقی است که در آن کمترها از کمتر شدن تن می زنند. اما بیشترها به مراتب بیشتر کم می شوند. بیشترها، هی بیش و بیشتر از دست می روند و از دست می دهند. ولی این ریاضیات مستلزم برآمدن نوعی اخلاق است که چینش و آرایش نیروها را در بردارهای متفاوتی به حرکت وامی دارد.

ریاضیات انقلاب: اخلاقِ ریاضیات انقلاب: فراموش نکنیم که هنوز واحدی شکل نگرفته است. فرد و شخصی از قبل تعریف نشده است. به بیان دیگر، در لحظه ی انقلاب هر بدنی در آستانه ای قرار می گیرد که در آن می تواند جزء بیشترها باشد و بیشتر از دست بدهد و یا می تواند به کمترها بپیوندد و کمتر از دست بدهد. ستارخان در برداری قرار دارد که می تواند با تکیه بر این اخلاق نیروهای خود را با ریاضیات انقلاب آشنا کند و آنها را به دلیری و ایستادگی فرابخواند. به همین خاطر است که من  هفت سال است از زمان خواندن کتاب کسروی تا به حال، به این امید بسته ام که مگر آقای یکانی که کنون در تهران زیست می کند، خودش بیاید و حل معما کند. بنابراین در غیاب آقای یکانی چاره ای ندارم جز این که قبل از ریاضیات به سراغ فیزیک مشروطه بروم.

فیزیک مشروطه: استیون کانر درمقاله ی«توپولوژی ها: میشل سر و شکل های فکر» به دریافت جالبی از نگرش میشل سر دست یافته است. به زعم کانر، متافیزیک بر پایه ی فیزیکی خاص شکل می گیرد. در اینجا مراداز فیزیک عملیاتی است که با میانجی تئوری نسبت بین مواد و نیروها را مشخص می کند. (“Topologies: Michel Serres and the Shapes of Thought”. Steven Connor. Anglistic.vol.15.pp105-117.2004) پس شاید کانون بغرنج معمای ستارخان حول این محور باشد که ما با متافیزیک خودمان می خواهیم فیزیک مشروطیت را درک کنیم. متافیزیکی که کانر از آثار میشل سر استنباط می کند، با تلقی عقل سلیمی ما از متافیزیک بسیار فرق می کند. در اینجا متافیزیک به معنای انتخاب لایه ای از واقعیت و متعاقبا به جوهر بدل ساختن آن نیست. قرار نیست مابقی لایه های واقعیت به تصاویری در غار تقلیل پیدا کنند. آیا مجازیم فیزیک مشروطه را با الهام از جملات ستارخان این طور تعبیر کنیم: میدانی از نیروها که به بدن تازه ای شکل می دهد و این بدن با پیوستن به کمتر از کمترها،بیشتر و بزرگ تر می شود و به همین قیاس، میزان بیشتری از بیشترها کم می کند.

هیچ فیزیکی بدون متافیزیک نیست. آزمون ستارخان، آزمونی که به خلق معمای او انجامیده است، بر رخداد لحظه ای گواهی می دهد که بسیار به مفهوم «تکینگی های پیشافردی» در تفکر ژیل دلوز نزدیک است. آزمون او از لحظه ای حکایت می کند که هنوز معلوم نیست بردار نیروها به سمت بیشترها میل می کند یا کمترها. یک لحظه ای باید باشد که در/برآن، ستارخانِ فرضی معمای من هم کمتر است و هم بیشتر. این آزمون از ستارخان، یک آلیس تمام عیار درست می کند. آلیس در آن واحد، از آنچه بوده است بزرگ تر می شود و از آنچه خواهد بود کوچک تر می شود. در معمای من، یک لحظه ی نابی باید باشد که  در آن ستارخان از بیشتر خود بیشتر کم می شود و با کمتر شدن از کمتر خود بیشتر می شود.

با اطلاعات تاریخی و مراجعه به منابع مشروطیت راه به جایی نمی برم. تاریخ در شکل فعلی اش روایتی است که بدن ها را از نیرویشان منفصل می کند و معمایشان را حذف می کند. آنچه با تاثیر پذیری از مستندهای تلویزیونی یا غالب مقالات مطبوعات یا اخیرا رمان هایی تاریخی نما، تاریخ می پنداریم چیزی به جز فیزیکی بدون متافیزیک نیست. ممکن بود ستارخان معمای خود را طور دیگری پشت سر بگذارد و به بیشتر از بیشترها متمایل شود و کم بشود. آن قدر کم که اساسا معمایی شکل نگیرد.آیا می توان از دو ستارخان سخن به میان آورد. ستارخانی کمتر از کمتر و ستارخان دیگری که بیشتر از بیشتر است؟ در این صورت، آزمونی که ستارخان پشت سر گذاشته است با خواندن گزارش ها، روایت ها و دیدن دوباره ی عکس های او آشکار نمی شود. علاوه بر این وقتی از ستارخان حرف می زنیم معیار ما کمیت است یا کیفیت؟ لازم به تکرار است که آقای یکانی کنون در تهران زیست می کند و من به او هنوز دسترسی ندارم.

۲ نظر:

  1. نشسته مردِ تنهایی، زیر کُرسی که خاموشه
    بدون گفتن حرفی داره چاییش و می‌نوشه:
    شب سرد زمستونی، لالا لالا گل برفی
    تو خواب خوب فردایی؟ نداری تو دیگه حرفی؟
    هزارتا کُرسی خاموشن، ستاره‌ها سیاپوشن
    دیگه حتی سماورها قل و قل‌قل نمی‌جوشن
    اتاقامون چه بی‌نورن، دو تا گِرسوزْ بی‌نفتن
    تو این برف زمستونی، غزل‌هامون کجا رفتن؟
    تو شهری که کبوترهاش و پربسته قفس کردن
    کلاغا باز مَس کردن، با برفا دَس به دَس کردن
    صدای غاروغار گنگشون سرده، امان از قلبِ این شب‌ها به در کرده
    به جای حافظ و سعدی زیر کُرسی، گوشامون و کر کرده
    لالا لالا گل پونه، دیگه هیچکس نمی‌خونه:
    "قشنگی شب یلدا انار سرخ دون دونه"
    همون سرخ و سفید و سبز، که سبزاش و فدا کردن
    تمیزی برفا رو با دون دونای سرخ خون سیا کردن
    همون هندونه‌ی بسته، آجیلی که مشکل‌ها رو دس بسته
    بی‌بی صندوقچه رو وا کن، تو این سفره هزار دسته
    شب یلدا نمی‌مونی؟ لالا لالا نمی‌خونی؟
    بلندی شب ما رو با این چله نمی‌شکونی؟
    نمی‌گی چله‌ها می‌رن، سَده‌ها باز تویِ راهن
    سیاهی‌ها نمی‌مونن، زغالا سرخ از این آهن
    نمی‌گی برفا آب می‌شن، زمستونا بهار می‌شن
    تو شیب دره‌ها فردا رو پشت رود، سیلا باز سوار می‌شن
    نخون ديگه لالا لالا گل زیره، خداحافظ همه گیره
    تو این شب‌های یلدایی چراغ خونه‌ي تنها چقد غمگین و دلگیره
    بی‌بی پا شو به پا کن این شب یلدا رو دلگیرم
    پاشو گِرسوز و روشن کن که با دنیام درگیرم
    بخون لالا گل ختمی، يه مردي مردِ میدونه
    که ختم قصه‌های اون، همین یلدای پرخونه

    ...

    پاسخحذف