۱۴۰۱ تیر ۲۷, دوشنبه

 

ساعت شعر

 

جان برگر

 

ترجمه‌ای تقدیم‌شده به اکرم نقابی

 

 

شمار پله‌ها را همه بلدیم، رفیق

از سلول

تا آن اتاق

بیست تا اگر باشد

نمی‌برندت حمام

چهل‌وپنج تا اگر باشد

نمی‌برندت

نرمش

هشتاد تا را اگر رد کردی

و افتادی

به کورمال‌کورمال در پله‌ها سکندری‌خوردن

هشتاد تا را اگر رد کردی

فقط یک جا

می‌برندت

فقط یک جا

فقط یک جا

حالا می‌ماند فقط یک جا

که می‌برندت.

 

کنار دریاچه، جایی نزدیک به محل سکونتم هتلی است. در جنگِ آخرین، سرفرماندهی محلی گشتاپو بود. آدم‌های زیادی را آن‌جا سین‌جیم و شکنجه می‌کردند. امروز باز هتل است. از نوشگاه تا آن ور آب، تا کوه‌های دوردست را که بنگری، منظره‌ای را می‌نگری که به هیئت امر والا صدها نقاش رمانتیک قرن نوزدهم را سر ذوق آورده است. و این همان منظره بود که قبل و بعد سین‌جیم‌ها شکنجه‌دیدگان بدان می‌نگریستند. در برابر همین منظره بود که دوستداران و دوستان شکنجه‌شدگان، ناتوان، خیره ایستادند به تماشای عمارتی که عزیزشان در آن به دردی درزبان‌نیامدنی و مرگی زجرآور دچار بود. میان امر والا و واقعیت اکنون، در آن کوهستان و این دریاچه چه می‌دیدند؟ در بین هرچه تجربه، شکنجه‌ی نظام‌مندِ انسان‌ها به احتمال بیش از همه در وصف نمی‌گنجد. تنها نه به این خاطر که ملازم با شدت رنج است، نیز به این خاطر که تشرف به چنین شکنجه‌ای متضاد مفروضی است که سنگ بنای همه‌ی زبان‌هاست: مفروض فهمی مشترک در عین امری که تفاوت می‌گذارد. شکنجه زبان را لت‌وکوب می‌کند: مقصودش برکندن زبان از صدا و کلام از حقیقت است. شکنجه‌شده خود می‌داند که مرا در هم می‌شکنند. مقاومت این مرد یا زن به تقلا در محدودساختن این «مرا»ی درهم‌شکسته قد می‌دهد. شکنجه آدم را در هم می‌شکند.

باورشان نکن آن‌گاه که

عکس جنازه‌ام را نشانت دهند.

باورشان نکن آن‌گاه که به تو گویند

ماه ماه است،

اگر به تو گویند ماه ماه است،

این هم نوار صدای من،

این هم امضای من پای اقرارنامه،

اگر بگویند درخت درخت است،

باورشان نکنی ها،

باور نکن

به هر حرفی که بزنند

به هر قسمی که بخورند

به هرچه نشانت دهند

باور نکنی ها.

 

شکنجه تاریخ بس عریض‌وطویلی دارد. اگر مردم از ابعاد پدیداری دوباره‌ی آن به شگفت‌اند (که مگر هیچ وقت ناپدید شده بوده؟)، شاید از این رو است که از اعتقاد به شر دست کشیده‌اند. شکنجه به این خاطر که امری است نامعمول یا متعلق به گذشته موحش نیست: به خاطر فعلی که می‌کُند موحش است. متضاد شکنجه نه پیشرفت که رأفت است (مقوله‌ای در چنان قرابتی با عهد جدید که معیارهایش به کار می‌آید).

شکنجه‌گران اغلب ــ در معنی بالینی کلمه ــ نه سادیست‌اند، نه تجسدی از شرِ ناب. مردها و زن‌هایی‌اند که آن‌ها را شرطی کرده‌اند تا تن در دهند و آن‌گاه دست به اعمالی خاص بزنند. شکنجه‌گران را مدرسه‌هایی هست رسمی و غیررسمی، اغلب با سرمایه‌گذاری دولتی. ولی نخستین شرطی‌سازی، درس اول، حسب احکام ایدئولوژیکی فتح باب می‌شود که قسم خاصی از آدم‌ها را از بیخ متفاوت، و تفاوت‌شان را مقوم حیث اولای تهدید قلمداد می‌کند. گسیختن شخص ثالث، آن‌ها، از ما، و از شما. درس بعدی، حالا در مدرسه‌ی شکنجه‌گری، عبارت از این است که بدن آن‌ها از این رو دروغین است که بماهو بدن، آن‌طورها که ادعا می‌کنند متفاوت نیست: شکنجه مجازات این دروغ است. باری، اگر شکنجه‌گران بنا کنند به شک در آموزه‌های‌شان، هم‌چنان بی‌پروایِ اعمالی که تا به حال از آن‌ها سر زده ادامه می‌دهند. حال شکنجه می‌کنند تا پوست شکنجه‌ندیده‌ی خود را در امان نگه دارند.

رژیم‌های فاشیستی امریکای لاتین ــ مثلاً شیلی پینوشه ــ تا همین اواخر منطق شکنجه را تعمیم بخشیده‌اند. گذشته از این‌که بدن قربانیان خود را در هم می‌شکنند، هم‌چنین ــ از آن‌جا که خواندن نمی‌توانند ــ می‌کوشند تا نام‌شان را برکنند. گمانی به خطاست که این رژیم‌ها از سر شرم یا به تشویش چنین می‌کنند: آنان به امید حذف شهیدان و قهرمانان، و به نیت نهایت رعب‌افکنی در میان جمع چنین می‌کنند.

زن یا مردی را در انظار دستگیر می‌کنند، شب‌هنگام از خانه‌اش یا به هنگام روز از محل کارش با ماشین برمی‌دارند می‌برند. دستگیرکنندگان، آدم‌ربایان، لباس‌شخصی‌اند. پس از این محال است بشود خبری از ناپدیدشده بگیرند. پلیس، وزیران، دادگاه‌ها، یکسره از شخص مفقود اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند. با این همه، مفقودشدگان در اختیار سازمان‌های اطلاعات نظامی‌اند. ماه‌ها، سال‌ها سپری می‌شود. باور به این‌که مفقودشدگان مرده‌اند همانا گویای آن است که بدین ترتیب دست از سرشان برداشته‌اند؛ با این اوصاف، باور به این‌که زنده‌اند همانا دچارآمدن به فکر و خیال شکنجه‌دیدن‌شان، و آن‌گاه اغلب بعد مدتی اجبار به قبول مرگ‌شان است. نه نامه‌ای، نه نشانه‌ای، نه جا و مکانی، نه پاسخگویی، نه دادرسی، نه فرجام درخور تصور از حکمی، چه حکمی. در عرف از سکوت به فقدان صدا مراد می‌کنند. این‌جا سکوت در کردوکار است و، باز هم به‌طور نظام‌مند، آن را این بار به ابزاری برای شکنجه‌ی دل بدل کرده‌اند. گاه‌وبی‌گاه جنازه‌هایی را آب به سواحل می‌آورد و ذیل فهرست گمشدگان تشخیص هویت می‌شوند. هرازگاهی یکی دو تن خبردار از دیگرانی مراجعت می‌کنند که گمشده‌اند: چه‌بسا به عمد آزادشان کرده‌اند، تا باز بذر امیدهایی را بکارند که هزاران دل را شکنجه می‌کند.

پسرم

از هشتم ماه میِ

پارسال گمشده

بردندش

فقط برای چند ساعت

گفتند،

فقط جهت پاره‌ای تحقیقاتِ

متعارف

از بعد این‌که ماشین،

ماشین بدون پلاک گذاشت رفت

دیگر هیچ خبری

از او

دستگیرمان نشد،

ولی حالا وضع عوض شده،

از رفیقی که

درآمده بیرون

شنیدیم که پنج ماه پیش

شکنجه‌اش می‌کردند در «بیاگریمالدی»،

آخرهای سپتامبر

بازجویی‌اش می‌کردند

در خانه‌ای سرخ

که از آنِ «گریمالدی‌ها» بود.

می‌گویند صداش را

نعره‌هاش را تشخیص داده‌اند

این‌طور می‌گویند.

به قول یکی که رُک حرفش را می‌زند

این چه روزگاری

چه عالمی

چه مملکتی است؟

جواب می‌خواهم

مگر می‌شود

که دلخوشیِ

پدری

دلخوشیِ

مادری

خبر از این باشد

که آن‌ها هنوز

پسرشان را

شکنجه می‌کنند؟

یعنی که

پنج ماه پیش هنوز زنده بوده

و اوج امیدمان به این‌که

سال آینده خبر برسد

هشت ماه پیش

هنوز شکنجه‌اش می‌کرده‌اند

و او به اگر مگر امایی

هنوز زنده است.

 

تمرکز شکنجه‌ی بدنی بر اندام‌های تناسلی اغلب به دلیل حساسیت آن‌هاست. به این دلیل که به تحقیر دامن می‌زند، و همین‌طور به این دلیل که قربانی را عقیم‌شدن تهدید می‌کند. در شکنجه‌دادن به مردان و زنانی، دوستداران آنانی که ناپدید شده‌اند امیدشان را به‌منزله‌ی محملی برای اعمال درد برمی‌گزینند، تا مگر ــ در سطح دیگری ــ تهدیدی مشابه با عقیم‌شدن روا دارند.

اگر مرد مرده بود

از آن خبر می‌شدم

چه جوری‌اش را نمی‌دانم.

خبر می‌شدم.

 

نه مدرکی دارم،

نه سرنخی، نه جوابی،

نه دلیلی برای اثبات

یا رد.

 

آسمانی هست

به همان رنگ آبی

که همیشه بود.

 

ولی مدرکی در کار نیست.

ستم‌ها بر دوام

و آسمان به همین رنگ

 

بچه‌ها را باش

از بازی دست کشیده‌اند.

حالا مثل

اسب‌های وحشی

می‌افتند به آب‌خوردن

امشب سرشان به بالش نرسیده

می‌خوابند.

ولی کی با چنین مدرکی

قبول می‌کند

نمرده باباشان؟

 

در برابر اعمالی این‌چنین و تداوم رو‌به‌فزونی آن‌ها و دخالت سازمان‌های امنیتی امریکا در تدارکات، اگر نه در روال روزانه‌ی آن‌ها، واجب است تا هرگونه کنش اعتراضی و مقاومتی سیر صعودی پیدا کند (برخی از آن‌ها را سازمان عفو بین‌الملل زمینه‌چینی می‌کند). علاوه بر این، شاعران ــ کسانی چون آریل دورفمانِ شیلیایی ــ به نوشتن شعر رو می‌آورند (کلیه‌ی نقل‌قول‌ها تا بدین‌جا برگرفته از گمشدگان دورفمان است که عفو بین‌الملل منتشر کرده). در برابر دستگاه ددمنش قدرت تمامیت‌خواهِ مدرن، که حال همانا اغلب در مقام قیاس هم‌تراز با دوزخ، شعرهایی بیش و بیش‌تر نوشته خواهد شد.

در قرون هجده و نوزده بسیاری از اعتراض‌ها علیه بیداد را به نثر می‌نوشتند. دلیلی که اقامه می‌کردند تقریر این باور بود که، ظرف مدتی معهود، آدمی چشمش به دیدار عقل روشن می‌شد، و عاقبت، تاریخ در طرف عقل بود. امروز این امر به هیچ وجه چنین آشکار نیست. به هیچ وجه ضمانتی در نتیجه نیست. بعید است دوران سعادت ابدی در آینده، رنج گذشته و آینده را رستگار کند. و شر پیوسته واقعیتی است محونشدنی. جایز نیست چاره‌ی کار ــ در توافق با تلقی متعارف از حیات ــ به تأخیر افتد. جایز نیست اعتماد بر آینده. آنِ حقیقت همین حالاست. و به‌مراتب بیش‌تر از نثر، شعر پذیرای حقیقت خواهد بود. حسن‌اعتماد به نثر از زمین تا آسمان بیش‌تر از شعر است: شعر با زخم تازه‌وارده سخن می‌گوید.

لطف زبان به لطافت نیست. هرچه را در بر بگیرد، به حکم دقت و فارغ از شفقت در بر می‌گیرد. حتی در بیان محبت: بیانْ بی‌طرف است، پس‌زمینه حرف آخر را می‌زند. لطف زبان یعنی آن‌که بالقوه به کمال باشد، یعنی بالقوه دربردارنده‌ی کلامی باشد حاوی تمامیت تجربه‌ی بشری، اعم از هر اتفاقی که رخ داده و هر اتفاقی که رخ خواهد داد. حتی امر به‌بیان‌درنیامدنی به فضایی مجال می‌دهد. در این معنی است که می‌شود از زبان، بالقوه، به تنها خانه‌ی آدمی مراد کرد، سکونت‌گاهی که با آدمی سر عداوت ندارد. در نثر، این خانه‌ی فراخ سرزمینی است که از شبکه‌ی جاده‌ها، راه‌ها، شاهراه‌ها می‌گذرد؛ در شعر، این خانه به گرد مرکزی واحد، صدایی واحد می‌گردد.

هر حرفی را می‌شود با زبان در میان گذاشت. این است که شنونده از سکوت یا رگ گردن حتی به ما نزدیک‌تر است. با این همه، همین گشودگی آن اغلب به بی‌تفاوتی دلالت می‌کند (بی‌تفاوتیِ زبان را پیوسته در خبرنامه‌ها،سوابق قضایی،بیانیه‌ها، و پرونده‌ها عرضه می‌کنند و به کار می‌گیرند). شعرْ زبان را به چنان شیوه‌ای خطاب می‌کند تا مگر به این بی‌تفاوتی تقرب جوید و به تیماری دامن زند. شعر چطور به این تیمار دامن می‌زند؟ چیست حاصل زحمت شعر؟

از این حرف منظورم نه کار لازمه‌ی نوشتن شعر، که نفس کار شعر نوشته‌شده است. هر شعر معتبری در حاصلِ زحمت سهیم است. و وظیفه‌ی این زحمت دمادم همانا آن‌که جداافتاده‌های حیات یا فروپاشیده‌های خشونت را گرد هم آورد. معمولش این است که درد بدنی با اقدامی آرام می‌گیرد یا می‌افتد. دیگر دردهای آدمی جملگی، لیکن، معلول صورتی از صور جدایی است. و در این‌جا تسکین‌بخشی چندان راه به جایی نمی‌برد. شعر فقدانی را التیام نمی‌بخشد، لیکن بر فضایی می‌شورد که جدایی می‌اندازد. و از حاصل زحمت مدامش در چینش مجدد پراکندگی‌هاست که بدین امر نائل می‌آید.

آی محبوبم

چه شیرین است

به کران آمدن

و در برکه‌ای آبتنی‌کردن

پیش چشمانت

از آن‌که تو را مجالی تا ببینی

چطور پیراهن کتان خیس‌خورده‌ام

با زیبایی تنم

عروسی می‌کند.

بیا تماشایم کن

شعری کتیبه بر تندیسی مصری، 1500 ق.م.

 

کشش شعر در اختیارکردن استعاره، در کشف شباهت نه به خاطر قیاس‌ورزی (که کل قیاس‌هایی از این دست سلسله‌مراتبی است)، و نه از سر کم‌لطفی به وجه مختص رخدادهاست؛ از کشف این تناظرها چه‌بسا سرجمع دلیلی بر تقسیم‌ناپذیری تمامیت وجود حاصل آید. به چنین تمامیتی شعر اقتضا می‌کند، و اقتضایش متضاد احساساتی‌گری است؛ احساساتی‌گری همواره مصداقی از امری تقسیم‌پذیر را استثنا تلقی می‌کند.

گذشته از چینش دوباره به مدد استعاره‌ها، شعر از عرصه‌ی خود به وحدت مجدد می‌رسد. عرصه‌ی عاطفه را با عرصه‌ی عالم هم‌ارز می‌کند، از نقطه‌ی مشخصی به بعد، سنخِ نهایتِ به‌میان‌آمده ناچیز می‌شود و مرتبه‌اش اهمیت می‌یابد، نهایت‌ها تنها به صرف مرتبه‌شان به هم پیوند می‌خورند.

با تو به مساوات

جدایی مدام سیاه را تاب می‌آورم.

از چه می‌گریی؟ به جایش، دستت را

به من بده،

قول بده دوباره بیایی به خواب.

من و تو کوه اندوه‌ایم.

من و تو هیچ وقت بر خاک یکدیگر را نمی‌بینیم.

فقط اگر توانستی به نیم‌شب

ستاره‌ها را سلام‌رسانت به من کن.

آنا آخماتوا

 

حجت آن‌که امر عینی و ذهنی در این‌جا به هم آمیخته، همانا رجعت به منظری تجربی است که در آن با حد رنج اکنونی به کشاکش است؛ شگفتا که دعوی‌اش برخورداری از امتیازی نابجاست.

شعر از این رو زبان را به تیمار وامی‌دارد که هر چیزی را به صبغه‌ی خلوت انس درمی‌آورد. خلوت انسْ نتیجه‌ی حاصلِ زحمتِ شعر است، نتیجه‌ی جمع‌ـ‌آمدن‌ـ‌به‌ـ‌خلوتِ انسِ هر کنش و نام و چشم‌اندازی است که شعر بدان ارجاع می‌دهد. اغلب جز این تیمار هیچ جلودار قساوت و بی‌اعتنایی عالم نمی‌شود.

از کجاست ما را درد

از کجاست ما را

برادر بود از قدیم خواب‌هامان را

و شبانی می‌کرد قافیه‌هامان را

 

چنین می‌نویسد شاعر عراقی، نازک‌الملائکه.

شکستن سکوت رخدادها، به‌سخن‌واداشتن تجربه‌ای هرچند تلخ و دلخراش، به‌هیئت‌کلمه‌درآوردن، همانا کشف امیدی است تا مگر این کلمه‌ها به گوش برسند، و آن‌گاه که به گوش برسند، دادِ رخدادها بر پا خواهد شد. چه حاجت به بیان که این امید اصلش در نیایش است، و نیایش ــ در کنار حاصلِ زحمت ــ چه‌بسا خود اصل سخن باشد. از بین جملگی کاربست‌های زبان، شعر است که ناب‌تر از همه خاطره‌ی این اصل را صیانت می‌کند.

هر شعری که چون شعر کارگر افتد، اصیل است. اصیل به دو معنی است: هم به معنی رجعت به اصل، به اولینی است که موجبات هر پی‌آیندی را فراهم می‌کند؛ و هم به معنی اتفاقی که تا قبل از این هیچ وقت رخ نداده است. در شعر، و فقط در شعر، دو مفهوم به‌نحوی وحدت می‌یابند که دیگر هیچ تعارضی با هم ندارند.

با این همه، شعر فقط نیایش نیست. حتی شعر آیینیْ مختص و منحصر به خطاب‌کردن خدا نیست. شعر خود زبان را خطاب می‌کند. اگر گنگ می‌نماید، زاری را در نظر آور ــ کلمه‌ها داغی را به دامن زبان‌شان زار می‌زنند. شعر به همین قیاس، لیکن فراخ‌دامن‌تر زبان را خطاب می‌کند.

به‌هیئت‌کلمه‌درآوردن امیدبستن به آن است که کلمه‌ها به گوش می‌رسند و وصف‌شان از رخدادها داوری می‌شود. خواه داوری خدا، خواه داوری تاریخ. در هر دو حالت بعید است داوری. با این همه زبان ــ که بی‌واسطه است، و گاه به‌خطا موجودیتی صرفِ ابزار بر آن قائل‌اند ــ آن‌گاه که شعر خطابش کنند، پرصلابت و مرموز داوری خود را به دست می‌دهد. این داوری به دور از حکم اخلاقی است، با این همه ضمن اجابت آنچه به سمعش رسیده به تمایز بین خیر و شر وعده می‌دهد ــ گویی زبان را خود بهر آن آفریده باشند تا تنها از این تمایز صیانت کند!

این است که شعر، مطلقتر از هر قدرت دیگری در جهان، در برابر قساوت‌های ددمنشی می‌ایستد که با آن ثروتمندان از ثروت نامشروع‌شان پاسداری می‌کنند. هم از این است که ساعت کوره‌ها ساعت شعر است.

 

۱۹۸۲

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر