۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

گزارش ساده ي وقتي تو نيستي

نقاش جوان، مثل جواني نقاشي شده، پشت فرمان مي راند وويگن"دل ديوانه" را مي خواند. پرسيدم چرا ترانه هاي پاپ ما اين همه با "دل" ديالوگ دارند؟ عاشق هاي ما بيشتر از اين كه با يار، معشوق، يا آدم زندگيشان حرف بزنند، با يكي از اعضاي بدنشان يعني همان دل بگومگو مي گنند.نقاش متمركز شد روي ترانه. همين طور تخته گاز مي رفت و ما از كرج به تهران برمي گشتيم.ترانه ي ويگن كلهم اجمعين ديالوگ با دل بود. نقاش مي خنديد. خيلي مي خنديد. عملاً بيشتر از اين كه با آدم ها حرف بزنيم با تن غريبه شده ي خودمان يكي به دو مي كنيم. با بدني حرف مي زنيم كه روي دستمان باد كرده. تصميم گرفته ام بريزم روي دايره. شايد وقت زيادي نمانده باشد. تا حالاش هم بيش از اندازه سكوت كردم. حرف زدن با دل، حرف زدن با پا، دست آرنج، يا آلت تناسلي چه فرقي مي كند؟

اين ها را كه مي گفتم نقاش به غش غش افتاده بود. مكث كردم بعد گفتم گير كار اين جاست كه من خودم هم عيناً به همين شيوه احساس هايم را بيان كردم. تا رسيدم به در بي در وپيكر اين بلاتكليفي.يعني وقتي با او حرف مي زدم عملاً با دلم ديالوگ برقرار مي كردم. حق داشت كلافه بشود و بگويد از روي روزنامه چيز مي خوانم و نه اين كه مكالمه اي در كار باشد. حق داشت ياداوري مي كرد من زنم! نقاش لابد نگاهم نمي كرد تا راحت تر حرف هايم را بزنم. ولي فقط صداي تق تق دمپايي هاي كسي را مي شنيدنم كه مي دويد به سمت گوشي تلفن.

دم دماي سال تحويل بعد از دوسال رفتم اراك، بابا بزرگ تب كرده بود و پا مي زد. باورم نمي شد اين قدر عوض شده . ادرارش را نمي توانست كنترل كند. ادرار قطره قطره مي آمد و بنا به سابقه ي قبلي اين ها يعني مثانه اش دوباره عفونت كرده.و باز هم مطابق تجربه چاره اش سوند گذاشتن بود. حوالي آخرين دوازده شب سال، رفتم داروخانه ي اكسير. همان جايي كه مشت مشت ايمي پرامين، پرازين و ديازپام هاي دوره ي نوجواني ام تأمين مي كرد. ولي اين بار مثل شبح دور از اضطراب شركت نكردن در كنكور و جستجو براي يافتن صدا خفه كن آمده بودم پي سوند. كسي كه آمده بود بالاي سرش گفته بود:" دوتا، يكي اكسترنال و يكي هم اينترنال." در كنارش آب مقطر بتادين و دم و دستگاه تزريق هم لابد خريدم. يادم نيست. دو سه ساعت تا آخر سال نمانده بود و در همان فاصله دو سه نفر آمدند طلب كاندوم كردند. مثل هميشه خجالتي و شرمسار و يواشكي. خريداري كاندوم از داروخانه هنوز كه هنوز است سخت تر از صادرات اسلحه به آفريقا و خاورميانه است.

از مرگ هم سخت تر است وقتي زندگي به يك دم مرگ طولاني تبديل مي شود. جان كندن ممتد. تمام شدني هم نيست. خلاصي و رهايي دست نمي دهد. و در اين شرايط روزنامه نگازي كار بدي نيست. محض خالي نبودن عريضه هي صفحه ي هفته ي بعد را مي بندي و منتظري تاكي توقيف بشود.تا كي كار يكسره شود.

بابابزرگ با سوند گذاشتن مخالف بود. مي گفت فردا روز اول سال نمي خواهم كيسه بهم وصل باشد. در تب مي سوخت و يكي در ميان هذيان مي گفت.تا توانستم اصرار كردم و دست آخر رضايت داد. قبلش ادويل خورده بود و دارو كم كم اثر مي كرد.دكترهاي تهران گفته بودند هفتاد و پنج درصد اعصاب فلان جاي كمرش نابود شده. دكتر سوند را كه نصب كرد. قطره قطره شاش زرد و غليظ وارد كيسه شد. همين كه آرام گرفت رفتم توي اتق ديگري مثل سمندر گريه كردم.سمندي كه رو به آفتاب از جايش تكان نمي خورد و فقط از پلك هاي زيرينش اشك راه مي گيرد و در همان حال مي ميرد و چون اشكش خشك نشده يا نچكيده، كسي مردنش را باور نمي كند.

آنقدر خسته بودم كه خوابم برد يا شايد آن قدر خوابم برد كه زود خسته شدم. چند دقيقه به سال تحويل پا شدم تا آب بخورم. چراغ را روشن كردم.چشمم به كتاب هاي بابابزرگ افتاد: "خاطرات و تألمات مصدق" با گالينگور آبي چشمم را گرفت. دوبار همان بچگي خوانده بودمش. كتاب سازماني بابابزرگ بود. پس وسوسه اي براي خواندنش در كار نبود. بعد از دو ليوان آب يخچالي، آمدم بالاي سر بابابزرگ. خواب خواب بود. شمارش معكوس تحويل سال را با قطره هاي ادراري كه به كيسه شاش سرازير مي شد، حس مي كردم.

خواب خواب بود. بابابزرگ! بابابزرگ پاشو! دوباره كودتا شد! دوباره داغ احمد آباد تو را تازه كردند. پاش! پاشو! مي خواهم چاي اول سال را برايت ديشلمه كنم. استكان ها را توي نعلبكي هاي مصدقي ات مي گذارم. چيزي به تحويل سال پنجاه و هشتم از كودتايي كه تو ديدي و من نديدم، نمانده. اما سهم من هم رسيد. مال من دوساله شد. سرد مي شود ها! پاشو بنشين. دوساله شده، مي بينيش. تازه از شير گرفته ايمش. تازه دندان درآورده. بابا مامان را تازه ياد گرفته.واكسن هايش را همين اسفندي زدند. جايش هست. مي خواهي نشانت بدهم.دايي تعريف مي كرد كه بعد از كودتا هي خانه پر از آدم مي شد و شما درها را مي بستيد و بعداز جلسه تمام اتاق توي دود سيگار محو مي شده. آن طور كه چشم چشم را نمي ديده.

ولي نه! ما فردا صبح درست مثل دو سال پيش با هم مثنوي مي خوانيم و تو باز مثل هميشه مي گويي شاهنامه بهتر است. ولي شاهنامه ات قطع خشتي است. حالش را ندارم برايت بياورم و ماجراي تشييع جنازه ي رستم را برايت بخوانم.

دو سال پيش هم به قول تو كلي شعر و شاعري كرديم. بعد پرسيدي:" خاتمي مي آيد؟" نمي دانستم.گفتم نمي دانم. در كتاب مكي سربريده ي ميرزا كوچك خان را نگاه مي كردم. بچه كه بودم نمي گذاشتي كتاب را ورق بزنم. دقيقاً هشتاد و دو روز بعدش رفتم توي كتاب مكي. نمي دانم چه مرگم شده. ولي كودتا را بدون زن نمي شود تحمل كرد. و زن اگر بود قطعاً كودتا نمي شد.

سه روز بعد در آن دوشنبه ي بزرگ، هي ياد آن هفتاد و پنج درصد اعصاب متلاشي كمرت مي افتادم و اين كه چطور خودت را به صندوق رأي رساندي. با قامتي صاف به جاي تو گام مي زد آن مردي كه نمي شناختمش و دربدر لابلاي چهره ها دنبال كسي مي گشت كه سخت نگرانش بود.

آن خفقان را كه تو و نسلت سكوت كرديد و كاري نكرديد بايد كسي تلافي مي كرد.

همان دو سال پيش پرسيدي زن نمي گيري؟ مي خواهم زنت را ببينم. مي خواهم بدانم آخرش چه مي شود؟

رسيده بوديم به ترانه ي مهستي. همه ي ترانه هاي قزميت پنجاه سال موسيقي درپيتي ايران سلكشن شده بود توي سي دي و حالا ما انداخته بوديم توي خيابان هاي چيت گر. در طي اين واگويه ها و بغض هاي ناممكن، برنده ناممكني بغض ها بود. ترانه ي مهستي حكايت ديگري داشت. حكايت مردي بود كه خودش عهد بسته بود و خودش عهدش را شكسته بود و زن را به باد داده بود و قاطي جيغ و ويغ هاي مهستي، معشوق تنها مانده به عاشق بي وفا آفرين! آفرين! مي گفت و در اول و آخر ترانه اين طور نتيجه گيري مي كرد كه هركس مثل خودش محبت و وفا و حقيقت را سرلوحه ي امور خويش قرار بدهد آخرش تنها مي ماند. از زير سايه درخت ها رد مي شديم. ولي مهستي ول كن نبود. كفري شدم.پرسيدم پس خود اين خانم محترم چه كاره بوده اند؟ چرا اين همه تعارف مي كند. چرا نمي گويد طرف آمد. گاييد و فلنگ را بست. نقاش دوباره خنده اش گرفت.گفتم اين كه آدم اين قدر خر تشريف داشته باشد كه بيايند، ترتيبش را بدهند و بروند گورشان را گم كنند كه اين همه دادار دودور ندارد.

به نقاش گفتم مي داني گير كار كجاست؟ چيزي نگفت. منتظر جواب بود. گفتم بدبختي اين جاست كه ما با اين ترانه ها زندگي كرديم. و من نمي توانم. سخت شده همه چيز. والا بايد ترانه را نديد گرفت و مسير را طي كرد. ولي راستش را بخواهي ما دو نفر بوديم. نمي توانستم احساس و آنچه را در سرم در دلم مي گذشت درست بيان كنم. دستپاچه از حضورش گم شدم در كيسه هاي شاش كودتازده ها. ما دو نفر بوديم. اما من الان هيچم. شب ها به خصوص چنان فشرده مي شوم كه توي پوست تخم مرغي جا مي مي شوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر