۱۴۰۱ مهر ۲۷, چهارشنبه

 

نـه بـرایِ

 

این‌طور که دهخدا نوشته، «حرف اضافه، کلمه‌ای است که نسبت میان دو کلمه را بیان کند و کلمه‌ی بعد را متمم کلمه‌ی دیگر قرار دهد چنان که معنی کلمه‌ی نخستین بدون ذکر دوم ناتمام باشد: به تو می‌گویم، با شما خواهم رفت، از او پرسیدم.» به مثال‌های دهخدا که از کاربست حرف اضافه دقت می‌کنم پیش خودم می‌گویم ای دادِ بیداد، چی سیاسی‌اند این مثال‌ها. دستخوش این یک ماه که باشی، «به تو گفتن»، «با شما رفتن» و «از او پرسیدن» سیاسی می‌شود. در همین مدخل دهخدا و کم‌وبیش در هر کتاب دستور زبان فارسی «برای» ذیل حرف اضافه قرار دارد. «برای» حرف اضافه‌ای است که اغلب در فارسی ــ همان‌طور که دهخدا می‌گوید ــ نسبت بین دو کلمه یا قصد و نیت یک کلمه در استخدام کلمه‌ی دیگر را بیان می‌کند. نظر دهخدا ــ هر قدر هم که به مذاق دستورنویسان یا زبانشناسان خوش نیاید ــ سخت به درد این نوشته می‌خورد: حرف اضافه بیان می‌کند.حرف اضافه‌ی «برای» در کنار همه‌ی این‌ها تعلق و حتی مالکیت را نیز بیان می‌کند: «این برای من (= مال من) است.»

دهخداست که دهخدا باشد. خطا کرده که برای حرف اضافه وجه بیانگر قائل شده است. حرف اضافه‌ها واقعیتی درون‌ـ‌زبانی دارند و هیچ چیز را بیان نمی‌کنند. نسبت بین اجزای زبان را منظم می‌کنند و به تنهایی معنی ندارند. ولی چه خوب که دهخدا مرتکب این اشتباه تخصصی ــ و شاید ملانقطی ــ شده. چون حالا در ترانه‌ی شروین حاجی‌پور، ترانه‌ی شهریور سال اول این قرن، «برای» وجهی دارد که با تعریف دهخدا خوب می‌خواند. ولی گیر کار این‌جاست که در «برای»‌های این ترانه طرف دوم آن نسبتی که دهخدا می‌گوید غیبش زده است. با این همه کسی نمی‌پرسد برای چه؟ شنیدن این ترانه هر شنونده‌ای را به طرف دوم نسبتش بدل می‌کند. خلاصه‌ی مطلب این‌که به محض شنیدنشْ هر بدنی درجا طرف دوم نسبت حرف اضافه می‌شود. جالب این‌جاست که در ترجمه (دستکم در دو نمونه به زبان انگلیسی) این ویژگی از بین که نرفته هیچ، تقویت هم شده است. در انگلیسی به جای «برای» از حرف اضافه‌یfor  استفاده کرده‌اند که برای شنونده فی‌الفور حرف اضافه‌ی against را نیز احضار می‌کند. for  در انگلیسی علاوه بر «برای»، به معنی «له» هم هست که متضاد آن against  به معنی «علیه» است.

ترانه‌ای که زمانه را نامیده و می‌نامد از سر تا ته جمله‌هایی ناقص است. ولی ناتمامی آن به هیچ وجه مخل نیست. هر کس در وضعیت خود این جمله‌های ناقص را تکمیل می‌کند. برایx  به خیابان می‌آید. برای y فریاد می‌زند. برایz  شلیک می‌کند. همین که دستخوش این «برای»‌ها می‌شویم، دیگر همانی نیستیم که بودیم. شگفتی این‌جاست که جمله‌های ناقص این ترانه با بیان زبانی تکمیل نمی‌شوند. شگفت‌تر آن‌که فرمانی را هم صادر نمی‌کنند. همین که «برای»‌ها را می‌شنویم، دست به هر کار که بزنیم یا نزنیم، موضع خود را در وضعیت معلوم کرده‌ایم. دیگری خودمان می‌شویم، با خود غریبگی می‌کنیم. بین «منِ» قبلی و این غریبه‌ای که ترانه از من ساخته کشاکشی رخ می‌دهد. نخست گمان می‌بریم که شاید با گفت‌وگو بتوان کاری کرد که قضیه بیخ پیدا نکند. ولی نمی‌شود که نمی‌شود.«منِ» ترک‌خورده و غریبه به صدا در آمده. غریبه می‌گوید: غریبم من این‌جا. و آن منِ سابقِ حالا ترک‌خورده ترکش را منتقل می‌کند به هستی غریبه‌ای که می‌گوید غریبم. لت‌وکوبش می‌کند. جانش را می‌گیرد. «من» می‌خواهد همانی باشد که بوده. بنا می‌کند دلیل‌تراشی. اولش می‌گوید که غریبه خودش مرده. غریبه سرش گیج رفته و افتاده. غریبه از ارتفاع افتاده. غریبه قرص خورده. غریبه خیلی هم غریبه نبوده، اسناد ما نشان می‌دهد که سابقه‌ی خودکشی داشته. بعد این منِ بی‌مورد می‌بیند «من»‌های بسیاری ــ همه‌ی «من»ها، حتی «منِ» خودش ــ ترک خورده است. و ترک دم‌به‌دم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. بعد وقت‌وبی‌وقت ترق‌ترق صداها بلند می‌شود. دیگر نمی‌شود اسمش را گذاشت ترک. پای شکستن در بین است. و این‌طورهاست که به گمانم حق با دهخدا بوده: حرف اضافه چیزی را بیان می‌کند.

در فارسی معیار، فارسی رسمی، فارسی فاتحان، فارسی حلیم‌خورده‌ی فرهنگستان، شیرینی‌خورده‌ی فرهنگسرا، فارسی ردیف بودجه گرفته، به استخدام درآمده، فارسی پروار، هپروتی، لجوج، در فارسی حرف مفت (و نه حرف اضافه) به قاعده، «برایِ» حالت نفی ندارد. «برای» همیشه برای است. و در صورت نفی، فعل آن منفی می‌شود. ولی در فارسی جنوبی‌ها و حتی ساکنان فارس، «برای» با «نه برای» منفی می‌شود. مثلاً به جای «برای تو نمی‌روم» می‌گویند: «نه برای تو می‌آیم.» جالب این‌جاست که خوزستانی‌ها زمان را به صیغه‌ی گذشته می‌برند: «نه برای تو رفتم.» از طرح این مطلب غرض این است که «برای»‌های ترانه‌ی شروین حاجی‌پور در خود «نه برای»‌های مستتری دارد که جلوه‌ی دیگری به شعر می‌دهد.

هرچه باشد در یک قرن و ‌اندی گذشته فارسی وظایف کثیفی به عهده گرفته. قانون نوشته، حکم صادر کرده، به قتلگاه فرستاده، مجوز غارت صادر فرموده. و از قضا از همان بدو امر، امر داده به حذف زن‌ها، کودکان و دیوانگان. و حالا هر سه، یکایک، با هم و درواقع هر سه در یک هستی واحد، زنِ کودکِ دیوانه، یا درست‌ترش زن‌ـ‌کودک‌ـ‌دیوانه، به خیابان آمده‌اند، رفته‌اند روی بلندی‌ها، سقف ماشین‌ها، پل‌های عابر پیاده، و بلندتر از این کف حیاط دانشگاه‌ها، مدرسه‌ها، و از این هم بلندتر ته سیاه‌چال‌ها، مخزن سردخانه‌ی بیمارستان‌ها و پزشک‌قانونی‌ها، قعر گورها. حق همین است که این فارسی دیگر همانی که بود نباشد. فارسی با غریبه‌ی خودش رخ به رخ شده. یک فارسی سر فارسیِ دیگری را کوبیده به جایی و مدعی است خودش مرده، خودبه‌خود مرده. ولی از کله‌ی ازهم‌پاشیده‌ی آن فارسی غریبه همین‌طور خونِ «برای» راه گرفته. و چه خونی هم. بند نمی‌آید. هر روز می‌آیند و می‌گویند بند آمده. تمام شد. بروید پی کارتان. و بعد شب باز خونش راه می‌گیرد و خون از پشت‌بام‌ها، بوق ماشین‌ها، آتش‌های راه‌بندان‌ها، چخ‌چخ ساچمه‌ها، جیغ‌ها، بوی تند گاز اشک‌آور، زبانه‌ی آتش اوین شره می‌کند و شتک می‌زند به دیوارها، بنرها، ایستگاه‌های اتوبوس و مترو.

پیداست که فارسیِ بلاغت جای خود را به شعر داده. درباره‌ی تمایز این دو بسیار گفته‌اند و نوشته‌اند. ولی حالا چه جای زبان‌بازی؟ به نظرم هیچ کس به خوبی اُدر لُرد (Audre Lorde) ــ شاعر، نویسنده و کنشگر آمریکایی ــ این تمایز را صریح و نافذ بیان نکرده است: «تفاوت بین شعر و بلاغت/ یعنی این که خودت را بکشی/ به جای بچه‌هات.» اودر لرد ــ در شعر «قدرت» ــ بلاغت را بچه‌کش می‌داند و در برابرش از شعری سخن می‌گوید که خودکشی می‌کند. این شعر را لرد در 1978 سروده، ولی این یک ماه بی‌پایان، این یک ماه ابدی، فرصت که نه، مهلت خوبی بود تا با شعری که خودکشی می‌کند و بلاغتی که بچه‌ها را می‌کشد آشنایی پیدا کنیم.

بلاغت می‌خواهد مستمع را بر سر ذوق بیاورد، متقاعدش کند. به او بفهماند که صدا به صدا نمی‌رسد. شیوه‌های بیان، سبک، و نیروی ابداع چینش کلمه‌ها زودتر از هر جا به دست مردم افتاده است. این اولین سنگری است که به دست مردم افتاده. ترانه‌ی «برای» پایان بلاغت است و خبر از شعری می‌دهد که قبل از سروده‌شدن به قتل رسیده است. احتمال شعر و به تبعش، داستان و درام تنها پس از عملیات شکستن حصر بلاغت امکان تحقق دارد. آنچه به اسم ادبیات تا به حال به خوردمان داده‌اند بلاغتی است دستمالی‌شده و ازرونق‌افتاده که ایادی آن این روزها و شب‌ها عزا گرفته‌اند که اگر کار بیخ پیدا کند، چه خاکی بر سرشان بریزند. بلاغت در ساده‌ترین صورت‌بندی می‌خواهد مخاطب را تحریک کند تا هر شأنی از زندگی را به شیوه‌ای بلاغی متناسب با روابط قدرت بپذیرد و به خود القا کند. اما ترانه‌ی امسال مخاطبی را آفریده که با سخن خود دست رد به سینه‌ی تمایزها و طبقه‌بندی‌ها، آسیب‌شناسی‌ها و طرح مسئله‌ها، و شیوه‌های رسمی و مطلوب سخن می‌زند. این روزها به نمایندگی از مردم سخن‌گفتن، سخن مردم را پیشه‌ی زندگی انگلی‌کردن، کار شیادهاست. مردم خود به سخن آمده‌اند. صدای خود را شنیده و نشنیده به صداهای دیگر متصل می‌کنند. حرفه‌ای‌های ادبیات اغلب از زندگی انگلی دست کشیده‌اند و به گندخواری رو آورده‌اند.

«برای» شعری است که خودکشی کرده. کم‌وبیش همه‌ی جمله‌های این ترانه ناقص است. این جمله‌های ناقص از خود مقاومت نشان می‌دهند تا در زبان کامل نشوند. برای تکمیل جمله‌ها نه زبان، رعایت دستور و کنارهم‌چیدن کلمات که تن لازم است. ناقصْ نقص نیست. زبان به لبه‌ای رسیده که تن را، تن‌ها را صدا می‌کند. اما بلاغت، ریاکار، طماع و خرفت، کشتن بچه‌ها را می‌بیند و صدایش درنمی‌آید. به دروغ آه‌وناله سر می‌دهد. له‌له می‌زند دوباره در به همان پاشنه بچرخد. دم‌ودستگاه خودش را دارد. می‌گوید نباید هیجان‌زده شد. می‌گوید هنوز زود است. بلاغت موذی است. همدردی می‌کند. راهکار ارائه می‌دهد. می‌گوید صداها را بشنوید. حتی واویلا سر می‌دهد. بلاغت مقاله می‌نویسد و به دبیرخانه‌ی اداره‌ی ذیربط می‌دهد. نصیحه‌الملوک‌های پروپیمان تنظیم می‌کند و «عطف بما سبق» به عریضه‌های ده سال پیش، بیست سال پیش خود ارجاع می‌دهد. زهرخند می‌زند و باد به غبغب می‌دهد: «من که گفته بودم آخرش به این‌جا می‌رسد.» این همان بلاغت بچه‌کش است. و البته آقای بلاغت، که حالا جنسیتش معلوم است، با فلان نشر، مؤسسه، سازمان قرارداد بسته است. و بلاغت رانت‌های خوبی می‌گیرد. مجوز گالری، رستوران و کافه گرفته است. بلاغت را چند سالی است که از مالیات معاف کرده‌اند. سیمان می‌خرد و می‌فروشد. بلاغت بی‌رحم نیست. از دیدن عکس کشته‌ها جگرش خون می‌شود و عاقبت به سخن در می‌آید: «این‌جا جای ماندن نیست، باید جمع کرد و رفت.» بلاغت نگران است مجوز کتاب بعدی‌اش به خنسی بخورد. دوست ندارد دودی به چشمش برود. شعر که خودکشی کرده باشد، تازه زبان بلاغت باز می‌شود. در نقش بازمانده‌ی هر فاجعه‌ای کارکشته است. نطقش را از قبل نوشته گذاشته در جیب بغلش. شمرده‌شمرده و غرا می‌خواند: «ما باید یاد این عزیزان را زنده نگه داریم. جامعه باید آگاه شود. این وظیفه به عهده‌ی ماست.» از این رو ادای دین می‌کند، می‌کوبد تا محالستان می‌رود که در شهر کتاب نوی آن ناحیه یا شهر نوی کتاب آن قلعه، آب از منقارش بچکاند.

زبان محذوفِ (elliptical) ترانه‌ی «برای» شعر خودکشی‌کرده‌ای است که بلاغت را هدف گرفته است.باقی ترانه، بقایای ترانه رعشه‌ای است که به تن می‌افتد. پاهایی که به موقع ندویده‌اند و حالا گیر افتاده‌اند. بلاغت تا چشم به هم بزند، سیاه و کبود است تن این شعر ناقص. شوکرخورده دو چشم‌هاش کاسه‌ی خون، لب می‌زند و صداش از حلقوم در نمی‌آید. بعد چخ‌چخ ساچمه‌ها جای خش‌خش پاییزی امسال را پر می‌کند. جمجمه‌اش که خرد شود، کبدش که بترکد، تجاوزشده گوشه‌ی کوچه‌ای که بیفتد، در سردخانه جواز دفنش را به علت مرگ مفاجات که بگیرد، نوبت به آقای بلاغت می‌رسد که بیاید بالای سرش. این وقت شب نسیمکی می‌آید و موهای قیچی‌خورده را می‌برد با خود. هنوز سرد نشده آن‌طورها، ولی هوا تن آقای بلاغت را مورمور می‌کند و همه‌ی «برای»هایش دربست «نه برای»‌ای می‌شود در زمان ماضی. حالا که شعر مرده، بلاغت دیگر «حرف اضافه» ندارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر