۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

آیا هنوز آنجاست؟

باور ندارم آنهایی که گذشته را بسته بندی شده و به صورت یک کل در نظر می گیرند. نه اعتراض ،نه احساس های خوشبختی و فلاکتشان را باور ندارم. وقت مثل خزه است، گاهی ضخیم و قطور، و گاهی هم آن قدر نازک و تنک که تا مرز از هم گسیختن پیش می رود. اما اگر قرار باشد تا همین الآن، تا اینجا، گرانیگاه زمان خودم را پیدا کنم، و به آن حفره ای اشاره کنم که انگار همه ی قساوت این زندگی را در خودش گم و گور می کند، باید به یک چنین روزی در هفت سال پیش از این اشاره کنم که در پسزمینه ی اذان پس از افطار، در آن بلوای کریدور دانشکده که بین انجمنی ها و بسیجی ها و نهادی ها با نان و پنیر و حلوا و زولبیا و بامیه، رقابتی عقیدتی-سیاسی بروز بیرونی پیدا می کرد، از مأمور حراست دم در دوتا سکه گرفتم و بعد یک به یک ارقام شماره را با انگشت هایی فشار دادم که اصطکاک نرمی شان با دکمه ها هنوز تمام نشده، و تا هفت میلیون سال دیگر که خورشید خاموش می شود ادامه خواهد یافت.فشار دادم.فشارم می داد. آن قدر که خیال می کنم چیزی چلانده شد و عصاره اش به بیرون نشت کرد.کسی گوشی را برداشت. خودش بود. لازم نبود گوشی را بدهند دستش. به سیب زندگی گاز می زنیم اگر این بوق ها تمام بشود. و آن وقت به اندازه ی دو صفحه از رمانی که نوشته خواهد شد جا برای ما باز می شود. جایی خالی
این هفتمین سالگرد آن غروب جنوبی نیست.و این نوشته به پاس آن اتفاقی نیست که در حافظه حک شده.این ما حصل تلاقی هفت سالی است که در این لحظه مانده ام. لحظه ای به مدت هفت سال. در یادآوری فضیلتی نیست. اما بعضی زمان ها هست که ما، فقط عامل آن ها هستیم. رابطه ها یا ادامه می یابند یا تمام می شوند. این مهم نیست. حتی مرگ هم مهم نیست. منظور من بیشتر به جانب آن لحظه ای متمایل است که کش پیدا می کند و امتدادش ،چه تو باشی چه نباشی، قطعی است.

۲ نظر:

  1. شما هم به وفور خود را بسته بندی می کنید اگر نه به این همه پیچیده گی در نوشتار رو نمی آوردید.

    پاسخحذف
  2. همیشه اولین ها که آخرین نیستند. ولی حسرتشان همیشه تا آخر با آدم است.
    اول آبان بود که اتفاق افتاد. چند اول آبان گذشته؟ یا نگذشته که هنوز آبان که می شود صدای زنگ تلفن حتی غریبه ای توی تاکسی آشوبم می کند. دیگر او نیز شده مثل میلیارد مردم جهان که دیگران می خوانمشان. اما چیزهایی هست که از گذشته خودی تر شده اند. بخشی از خودم. حالا چیزی که اشوبم می کند خود حس است. چیزی که روزی فکر می کردم چیز دیگری است حالا شده چیزی گم در تل اشیاء اتاق و من فقط کلید می اندازم می آیم و می روم.
    شده ام شبیه چینی وصله برداشته که همیشه هراسش این است نکند این بار، بی هوا، از دستی، بر زمین و باز همان ترک کهنه؟

    پاسخحذف