۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

بي سر، بي صورت، بي قيافه، فقط چهره




شايد مثل اعدامي ها به نظر برسند، شايد. شايد ندانيم تا كي مي توانند در اين وضع بمانند. هر چند كه مگريت آنها را در اين حالت فيكس كرده و تا وقتي ما به بيننده بودن خود وفادار باشيم، آنها نيز با سماجت در اين رفتار مي مانند. نه بوسه را مي توان ديد، نه شور و قيافه شان را. مگريت تابلو را عشاقنامگذاري كرده.قصدم تحليل و نقد نقاشي نيست، ولي هر بار كه به اين تابلو نگاه كرده ام به اولين چيزي كه فكر كرده ام جهاني است كه بين آن دو نفر برپا شده. مهم اين است كه ما نمي توانيم چهره شان را ببينيم. اما مي دانيم كه چهره اي هست و مواجهه اي. عشق جهان دو نفري است. نه عمومي مي شود و مي توان آن را به رأي جمع گذاشت، نه آن قدر خصوصي و يك جانبه كه در حد توهم يا تخيل محض تقليل يابد. زيستن در اين جهان ارزش هر دردسري را دارد. رنج يا شرايط نامساعد يا بي خبري از فردا دليل كافي براي ترك صحنه نيست. تصور كنيم مگريت اين پرده را روي صورت اين دونفر نكشيده بود، چه مي شد؟ آن وقت فقط يك پرتره ي دو نفري مي ديديم و نه چيز ديگر


عشق، نامرئي نيست. مرئي هم نيست. شايد نوعي خلجان باشد كه بين مرئي شدن نامرئي ها و نامرئي شدن مرئي ها در جريان است. فقط در عشق مي توانيم براي هم چهره داشته باشيم. در ساير مراودات زندگي، چهره رخ نمي نمايد. در ديدار با ديگري گاهي چيزي بيشتر از سر نيستيم. گاهي هم صرفاً صورت ما ديده مي شود، مثل پرتره. بعضي مواقع رابطه با ديگري از مبادله ي قيافه بيشتر تجاوز نمي كند. اما چيزي كه مهم است چهره اي است كه فقط براي دونفر انگاره پيدا مي كند و نه كس ديگر


اين دو نفر نه تا ابد كه تا زماني كه ديدني باشند، تا زماني كه ببينندشان يكديگر را مي بوسند. ما شاهد عشق اين دو نخواهيم بود. چيزي براي ما ظهور نمي كند. ظهور مختص خودشان دو نفر است. حرف زدن يا نوشتن از اين تابلو به نوعي نقض غرض است. مثل اين است كه پرده را برداريم و بخواهيم ببينيمشان



۳ نظر:

  1. او را می بینم. قلبم به تپش می افتد. دارد از کنارم عبور می کند. همین که از میدان دیدم خارج می شود. دلم برایش تنگ می شود.
    نشسته است روبرویم. در خطوط چهره اش عمیق می شوم. به رگ های آبی صورتش که از دو سمت تا شقیقه ها بالا رفته و وقتی حرف می زند فشره می شود. پوست از هوای خشک زمستان زمخت و چروکیده شده. هر حرفی که از دهانش بیرون می آید مثل نزول معجزتی است. پاسخ سلامی است به آفتاب. ذهن من حالا جولان پژواک حضوراوست.
    او می رود. خارج از میدان دید من! بیرون حتی از میدان مغناطیس حضور خودش.
    کسی از کنارم عبور می کند. چهره اش فقط کمی آشناست. بی هیچ ردی از گذشته در آن شیارهای عمیق. حالا بی هم فقط عبور میکنیم از کنار هم.
    چهره نیست که عشق را خلق می کند. عشق است که به چهره تشخص می دهد و دیدار نه مواجه با چهره، شوق حضور در مغناطیس حضور است.
    عشق صدای فاصله ها یا فقط حاصل تشدید فرکانس های وجودی دو آدم در توهم حضور خودشان؟ جاذبه دو قطب ؟! پس از کجاست گاهی رانش ؟
    و فاصله فرصتی برای تخیل کردن و ساختن چهره ای در غیبت خود. حقیقت ندیدن است و ره افسانه زدن. لذت تخیل! و چهره افسوس وقتی حضور می یابد گاهی پرتره ای می شود ناهمسان. آنقدر ناهمسان که دیگر عشق ممکن نیست. فریب خود دیگر میسر نیست. شاید برای همین وقتی که یکدیگر را می بوسند چشمهایشان را می بندند. بوسه شاید تعویق مواجهه است با چهره ای که شبیه خودش نیست. فریب خویشتن! چه کسی بهتر از خود می تواند خود را بفریبد؟ بگذار بی تحلیل ببوسیم و لحظه ای نیندیشیم که چهره پوشیده است، حضوری نیست. عاشق همیشه تنهاست!

    پاسخحذف
  2. اگر فكرمان را به پرواز در بياوريم عشق دونفري كه خودشان هم، تصوير خيالي از خود داشته باشند هيجان‌انگيز است.

    پاسخحذف
  3. بگذار بی تحلیل ببوسیم و لحظه ای نیندیشیم که چهره پوشیده است، حضوری نیست. عاشق همیشه تنهاست!

    پاسخحذف