۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

از فلورانس تا ونيز

1-گئورگ زیمل دو مقاله ی جداگانه درباره ی ونیز و فلورانس نوشته که در هریک به جستجوی ویژگی بنیادین هر یک از این دو شهر برآمده. از منظر زیمل ونیز، شهر پل هاست. در این شهر تا حدممکن سعی شده تا انفصال ها و جدایی ها به اتصال ها و پیوستگی ها مبدل شود.پل های ونیز نمونه ی عینی این ویژگی به حساب می آیند. در تقابل با ونیز، فلورانس مکانی است که تا توانسته اند برای آن در ها و دروازه های گوناگون ساخته اند. به عبارتی فلورانس جایی است که پیوستگی ها و امتدادها را به بریدگی ها و مرزبندی های جدید تبدیل می کند. اندیشیدن به این مسأله که در زندگی مدرن طبیعت را با انفصال ها و اتصال ها دگرگون می کنیم برای زیمل ارزشی اساسی دارد.
از صبح دوشنبه 16 آذربه بعد برای همه ی کسانی که از خیابان انقلاب عبور کرده اند این منظره جالب توجه بوده که سردر دانشگاه تهران را دیگر نمی توان دید. با بنرهای 3در 10 متری که مضمون آنها تبریک عید غدیر است سردر دانشگاه را پوشانده اند و پشت این بنرهای بزرگ که با داربست نصب شده اند نیروهای ضد شورش کمین کرده اند و در باران و آفتاب حضورشان قطع نمی شود. به نظر می رسد انگیزه ی توأم با تأخیر تبریک گویان جلوگیری از دیده شدن سردر در روز خاص 16 آذر بوده است. اما نتیجه ی دیگری که حاصل آمده تبدیل مکان تماس به مکان انفصال و جدایی است. به بیان بهتر دانشگاه بسته بندی شده است و مثل هدیه ی روز ولنتاین ، محتوای آن مستور شده است. به جز قرنطینه کلمه ی بهتری نمی توان پیدا کرد.
2- ساده ترین کارکرد در ها و دروازه ها، ارتباط بین درون و بیرون محیط هایی است که حصارها و دیوارها به طور هندسی در مکان هایی فراخ ایجاد می کنند. وقتی در ها را ببندند و حتی بدتر از آن بپوشانندشان، دلالت هایی بدیع بروز می کند که تنها چاره اش تجویز پرهیز از فکر کردن است.
پوشاندن درها، مسدود کردن مدخل ورود به یک مکان، از علائم نوع خاصی از سیاست ورزی است که سابقه ای طولانی دارد. می توان نمونه ای آورد از نحوه ی به قتل رساندن شهاب الدین سهروردی، که او را نیز در اتاقی که همه ی روزن هایش را پوشانده بودند به قتل رساندند. نمونه ی دیگر را در تاریخ تهران قدیم جعفر شهری می توان جست که زنان و دخترانی را که روابط خارج از ازدواج داشته اند، در اتاقی بی در و بی پنجره حبس می کرده اند و آن قدر در آن وضعیت نگه شان می داشته اند تا بمیرند.
3- پس از انقلاب اسطوره ی کنکور به عنوان یکی از ساز وکارهای اعمال قدرت بر شهروندان به کار گرفته شد و تدریجاً در دوران سازندگی به شکل یک آیین خودبنیاد مناسکش را تحمیل می کرد. به طوری که مسئولین سازمان سنجش در شب برگزاری آزمون به داوطلبین توصیه می کردند و می کنند که چه بخورند و چه وقت بخوابند و الخ. کنکور استعاره ای از مرگ را با خود به دوش می کشد. سه مرحله ی مردن- برزخ-بهشت/جهنم کاملاً در آن جلوه گر است. مطابق این اسطوره، دانشگاه مکانی بود که گذر از کنکور برای برخورداری از نهرهای روان و درختان به هم پیوسته ی آن ضرورت داشت. علاوه بر این دانشگاه دلالت های اروتیکی خاص خودش را داشت. تنها مکانی که زنان و مردان به طور مختلط می توانند در آن تحصیل کنند و از اعتباری رسمی برخوردار باشند. همان طور که مرده ها نمی توانند از جهان پس از مرگ برای زندگان خبر بیاورند، دانشجویان نیز نباید و نمی توانند از آنچه پس از ورود به دانشگاه عایدشان شده برای پشت در مانده ها چیزی را بازگو کنند.
4- سال گذشته دانشگاه تهران به گیت های امنیتی مجهز شد و در تصور مسئولان به شکل مکانی درآمد که عبور و مرور در آن تابع شرایط خاص و و ضعیت اضطراری بود. امسال ماجرا از این هم پیچیده تر شد. زیرا کسانی که دانشجوی این دانشگاه نبودند با کارت هایی از نوع دیگر وارد می شدند و در اجتماع دانشجویان رسمی دانشگاه نفوذ می یافتند و ... . می توان این طور نتیجه گرفت که دانشگاه تهران مکانیتی سیال پیدا کرده که مثل سلول زنده هر چه را بخواهد می پذیرد و هر چه را نخواهد یا راه نمی دهد یا با مکانیسم جبرانی آن را دوباره به بیرون پرتاب می کند. به طوری که حتی از پشت میله ها و از فراسوی آن سردر کلیشه ای هم ،دیگر نباید فضای آن را دید.
5- نسلی که با دوم خرداد دانشگاه را تجربه کرد، با سیاست آشتی کرده بود و نمی خواست متخصص صرف یا کارشناس حلال مشکلات باشد. ذهن انتقادی در او نشو نما کرد و اینک ده سال از تجربه ی نسلی او می گذرد. در این ده سال، این نسل تغییر رشته داده، به کمیته ی انضباطی فراخوانده شده، اخراج شده، به زندان رفته، مهاجرت کرده، زندگی عاطفی اش متلاشی شده، و تبعات به کسوف رفتن سیاست را با تمام وجودش حس کرده. خیلی هاشان درس و حیات آکادمیک را وداع گفته اند و در روزنامه و نشریات، و جمع های خود انگیخته مسیر ذهنیات خود را تعقیب کرده اند. در سال های اخیر حیاط دانشگاه قدرت بیشتری از کلاس ها پیدا کرده و اين نسل به رغم همه ی سم پاشی ها ترجیح داده بیشتر روشنفکر باشد تا متخصص کارشناس حلال مشکلات. سرگردانی و قصه گویی، ویژگی این نسل است.
6- در انگاره ی متخصص بودن دانشگاهیان، به طور موذیانه ای آشتی جویی با شرایط موجود پنهان شده. تصور بر این است که بدون تغییر در زمینه می توان به نتایج مطلوب دست یافت. " زندگی سراسر حل مسأله است" به شعار فاتحان تبدیل شده و هپی اندینگ، ضرورت آگاهی کاذبی است که به "نقد سازنده" معتقد است. متخصصان و کار شناسان مدام می کوشند تا با حرکت تدریجی و بطئی، سعادت را در زمانی معین فراهم آورند. اما هم اکنون نیروی گریز از مرکز سیاست چنان فعال شده که بیرونی ها را به درون و درونی ها را به بیرون جذب می کند. ماجرای اسطوره زدایی از دانشگاه دیرگاهی است آغاز شده و حضرات دیر رسیده اند، قطار رفته است
7- در الهیات، قیامت را به "یوم تبلی الاسرائر"، روز برداشتن پرده ها تعبیر کرده اند. روزی که مردگان و زنده ها با هم مرتبط می شوند و جهان زیر وزبر می شود. هر قدر کنکور و سایر اساطیری که دانشگاه را فاسد و ویران کردند، به مرگ و رازآلودگی دلالت داشتند؛ از 16 آذر به بعد با پرده ای که علنی و عینی در برابر چشم همه ی رهگذران ظاهر شده، انتظار برای قیامتی که پرده ها را برمی دارد و فاصله رامنتفی می کند، پذیرفتنی تر و اندیشیدنی تر شده است.
8- دانشگاه تهران سه روز است که شبیه فلورانسی شده که تدریجاً به ونیز تبدیل می شود. دیر یا زود درها جای خود را به پل ها می دهند و پرده ها برداشته می شوند.

۲ نظر:

  1. ساعت بیست دقیقه به پنج فردای روز دانشجو است . دارم در خیابان انقلاب پرسه می زنم تا حوالی ساعت 5 برای اجرای تئاتری خود را به تالار مولوی برسانم. فضا هنوز آلوده به چکمه و باتون است. بوی ارعاب می دهد هوا. میروم در یک کتابفروشی. در قفسه نمایشنامه ها کمی می چرم. چند کتاب برمی دارم. یکی نمایشنامه ای است از کیفورد اودتس. باز می کنم. صفحه اول نوشته تمام شخصیت های این نمایش به کاری بزرگ مشغولند: تلاش برای زیستن در شرایطی حقیر.
    باز ورقش می زنم جایی دیگر از زبان یکی از شخصیتها می گوید: رفته اند تماشای واریته اونجا یه نفر چند تا جوک میگه بقیه هم یادشون می‌ره که خیابون پر گشنه اس.
    کتاب را می خرم. گاهی که از پلان بالا به مشغولیت آدمها و چیزها نگاه می کنم همه چیز به نظرم حقیر و گاهی مسخره می آید. بیش ازهمه خودم! که با جدیت احمقانه ام از آن بالا هم شبیه تفی هستم روی سنگفرشهای خیابان.
    ساعت 5.30 است. در سالن تئاتر نشسته ام تصور می کنم از پلان بالا، ازدحام آدمها را در تقاطع 16 اذر و انقلاب. عجب اغتشاشی است. ابتدای خیابان هنوز پر است از نیروهای امنیتی با آن سپرهایی که همیشه از دیدنشان دهانم خشک می شود. ولی از آن بالا شبیه لاک پشتهای کارتنی نینجا شده اند. تنهایی در سالن از شباهتی که بین نینجا و ناجا است به خنده می افتم. بنرهای که دانشگاه تهران را استتار کرده از پلان بالا مثل بند رخت شده. آنسو زنی دارد جوراب می فروشد. روبرویش مردی کتابهای قدیمی را گذاشته کف زمین و چند نفر دورش جمع شده اند. و ما داریم در سالن کوچک به نمایش بازی استریندبرگ نگاه می کنیم و از یاد نمی بریم خیابان را که پر است از لاک پشتهای نینجا. گرچه همین کار مثلا تماشای تئاتر در این روزها مشغله ای مضحک به نظرم می‌رسد و کاتارسیس که هیچ، هراسی را حتی به طول نمایش نیز به تعویق نمی اندازد. اما آیا کلیفورد اودتس نیز به ذهنش نرسیده که با نرفتن به واریته از تعداد گداهای خیابان که کم نمی شود پس چه باید کرد؟ برمیگردم به سالن. آری اینجا ما به کاری بزرگ مشغولیم تلاش برای زیستن در شرایطی بس حقیر.

    پاسخحذف
  2. man fekr mikonam ezhare nazar kardan dar in sharayet ( aghe kaleme sharayet ra maskhare nakoni) dar morde motlagh kardane mobareze be daneshghah kami dor az ensaf ast zira dar in harekate khodjosh zanan ,honarmandan va khabarnegharan ,..... hozore khodjoshe tasirgozary darand va age parde avale namayesh be dast daneshghah bala miravad parde akhar be dast nambordeghan payan miyabad .........

    پاسخحذف