۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

تأخیر نوشتن/نوشتن تأخیر

برای حرف زدن،نوشتن، تحلیل کردن زود است؛ برای سکوت دیر. خیلی دیر. همین تأخیر و تعجیل های همزمان می آزاردم و در عین حال شور و شگفتی خودش را هم دارد. از دیروز نمی توان نوشت. هنوز "دیروز" نشده. شاید زمانی فرابرسد که بشود دیروز خطابش کرد. اما حالا نه!
سر در دانشگاه را با داربست و تراکت های بزرگ تبریک عید غدیر پوشانده بودند.نمونه ای تمام و کماال از هنر بسته بندی بود.(جای کریستو خالی که ببیند روی دستش بلند شده اند!) در امتداد خیابان انقلاب کسی آن پنجاه تومانی گنده را نمی دید. پیاده اگر مسیر را طی می کردی، می دیدی که پشت آن داربست ها و میله ها و تبریکات فائقه نفر نفر ایستاده اند و نشانی از تبریک و تبرک در ناصیه شان پیدا نیست.
گزارش دادن کار احمقانه ای است. گزارش نویس یا باید کسی را در آینده مورد خطاب قرار دهد، یا برای آنها که نبودند، که نیستند شرح ماجرا را بنویسد. رخدادها به ماجرا تبدیل نمی شوند. رخداد ها را نمی شود با روایت سر به نیست کرد.این روزها در معرض این تجربه قرار گرفته ایم که همه برای هم داستان های تکراری تعریف می کنند. همه هزاربار ماجرای خودشان را برای سایرین بازگو می کنند. که اصلاً بد نیست. خیلی هم خوب است. در نفس این تکرار، رخداد خودش را مخفی می کند.یک لحظه سرک می کشد و خودی نشان می دهد و بعد بلافاصله به شکل وعده ای در می آید برای رخداد بعدی، تا کمین کنی و وفادارانه نامگذاری اش کنی. مثل من که سعی می کنم با اعلام ناتوانی در بازگو کردن چیزی، چیزی را بازگو کنم.
خیابان چیزی بیشتر از هندسه ای است که در نقشه ی هر شهر می توانید ببینید. امتداهای خیابان لایتناهی است. اس.ام.اس ها و تماس های گاه و بی گاه، در هنگامه ای که بین شنیدن ها و دیدن ها وقفه هایی عجیب به وجود می آورد، به همراه نفس کشیدنی که از اثر دود گاز و اضافه به هوای هر روزه به روال همیشه نبود، خیابان را به چیز دیگری مبدل کرده بودند. با چشم هایی خیس برگ های زرد و قرمز روی زمین می ریخت و زمین دست خالی نبود.
خسته ام از خیابان، از این که همه ی امور خصوصی ما که دو دستی به حوزه ی عمومی تقدیم شده! و حالا خیابن سر به عصیان بر داشته و کش و قوس می رود. مثل زنی که در آستانه ی زایمان دست وپا می زند و به هر چه در دسترس است چنگ می زند. می خواهم بگویم آنچه تجربه می کنیم وسیعتر از خاطره های ماست. حرف زیادی برای گفتن نیست،فقط ممنونم از این که با تلفن با اس.ام.اس با هر چه در دسترس داشتی حال مرا می پرسیدی. در خلال اعلام سلامتی و روبراه بودن یا نبودن فقط تو بودی که زیر و بالای رخداد را درک می کردی. حتی من هم نمی دانستم چه اتفاقی دارد می افتد! فقط تو می دانی!

۱ نظر:

  1. تاریخ برایم روایت چیزی بود از ابتدا تا ظهور امری ثانی. از ابتدای تاریخ خودم چیزی برای روایت نبوده.زیرا ماجرایی نبوده تا صفحه ای از تقویم را از میان سایرین نشاندار کند. مثل ضربدری که روی روزی خاص می نشانیم به علامت روزی.. اتفاقی... ولی حالا دارم در متن تاریخ زندگی می کنم.اصلا توی ظهور همان امر ثانی ام. در گرگ و میش آن زندگی می کنم و همه حرفها و چیزهایی که می نویسم شکل یک ضربدر است بر روی لحظه لحظه رنگ باختن سیاهی تا سپیدی

    پاسخحذف