شرمساری. شرمساری از دوام آوردن و ماندن در این شرایط . شرمساری .شاید اولین مرحله ی فکر کردن همین باشد. اولین جرقه ی نوشتن هم. شرمساری از این که هیچ حرفی از طرف خودت برای نوشتن و به عرض دیگری رساندن نداری. نمی توانی زیر نقاب یا حجاب بیان خود، خودت را پنهان کنی. نوشتن علامت مرگ است. مرگی ربوده شده. مرگی مصادره شده و مورد تجاوز قرار گرفته. نه کلمه، نه جمله، نه پاراگراف و نه هیچ واحد دیگری ملاک نیست. نوشتن شروع نشده هنوز. حالا حالا هم شروع نمی شود. به نمایندگی از کسی حرف می زنی که نمی تواند حرف بزند. حرف زدن از او دریغ شده. به نمایندگی از کسی که تو را نماینده ی خودش نمی داند. بیزار است از این که تو به جایش حرف بزنی. و ما تا فعلاً مجبوریم به جای کسی حرف بزنیم. به جای خودمان. همان خودی که ساخته و پیش ساخته، دستکاری می شود و پکیج شده دو دستی تقدیم کوچه های آب و جارو شده می شود.
...تمیز کردن خیابان ها، به خصوص بعد واقعه، فرق نمی کند چه واقعه ای باشد، همیشه دیدنی است. دیدنی است برای این که خودش را از نظر مخفی می کند.بعد انفجار، بعد اعتراض، بعد جشن، بعد عزا باید خیابان را تمیز کرد. کاری شبیه به جمع کردن همه ی نشانه های یک عشق دراز مدت. عشق متلاشی. نامه ها، عکس ها، نوشته ها، بلیط دو نفره ی تئاتر، هدیه ها، خنزر پنزر ها، همه را جمع می کنی و به خودت یادآوری می کنی که هر چه کمتر ببینی کمتر به یاد می آوری. اما کمتر از همه همین به یادآوردن است. چیزی برای یادآوری وجود ندارد. فقط در آرامشی که معلوم نیست از کجا ناشی می شود فرو می روی. نه دریغ می خوری نه حسرت اجبار شده از ناکامی و نامرادی را سراغ می گیری. می شوی چیزی در ردیف همان خیابان آب و جارو شده. به خیابان های اصلی نگاه نکن. سپورها در خیابان های فرعی، در کوچه ها، در یک پارکینگ متروک، یا حیاط مدرسه ای در روز تعطیل رسمی؛ جارو به دست آماده اند تا کاغذ و خاک و خاکستر اتفاق را پاک کنند. با همین پاک کردن حافظه مجال جولان پیدا می کند. حافظه هیچ چیزی را در خودش ثبت نمی کند. حافظه فقط برای پاک کردن و آب و جارو کردن چیزی است که نمی خواهیم جلوی چشم باشد، آزارمان می دهد. روی دست زندگی باد کرده است. نیت از حافظه، فراموشی است. تو لا اقل خیابانت را آب و جارو نکن. تو لا اقل به حافظه متوسل نشو.
در نوشتن، در هر نوشتن، در هر بازگویی و بازنمایی، دیگری حضور دارد. دیگری غدار و پر هیبتی که حکم می کند بنویس. نمی گوید حرف های مرا بنویس. نمی گوید برای من بنویس. می گوید در من، بر من، با من بنویس. در این جور مواقع نمی توان از هیچ قولی سخن به میان آورد. چون نقل قول اولویت دارد. شرمندگی از همین جا سر بلند می کند. آنهایی که نمی توانند حرف بزنند، کجا می روند. بین مکث های همین کلمات شوک اگر نباشد، نوشته معطل می ماند. گاهی شوک به شکل استمرار در می آید. یکریز و یکنفس حرف می زنی. نمی خواهی از گفتن دست بکشی چون می دانی پایان کار به چه چیزی به چه تصمیمی به چه خفقانی ختم می شود. این طور است که سکوت جامه عوض می کند و به سیلی از الفاظی تبدیل می شود که جاری اند و بی معنی. در این صورت، پرخاش عین نرمای سر انگشتی می شود که نداری.انگشتی که برای تو نیست. نرمای سرانگشت بریده شده ای که تحت فرمان تو نیست.
چه می شود اگر بدن، ارگان ها و اندامش را به خود نپذیرد؟ مثلاً دندانی از لثه جدا بشود، بدون خونریزی. بدون درد.دندانی که تا یک لحظه قبل جزئی از تو بوده، و حالا یک جزء مرده و جدا از توست. این اتفاق ممکن است تکرار بشود و تکرار بشود. دندان خودت، مثل عضوی پیوندی می شود. مثل پیوندهایی که جواب نداده و بدن به شکل یک کل منسجم پسش می زند. با زبان دندان جدا شده در دهان رامی چرخانی، مثل "کلوخه ی غمی" که فقط لیز است و شفاف است و شکننده است ومثل آشنایی قدیمی که تازه به جمع غریبه ها پیوسته. چند لحظه، فقط برای چند لحظه، با بخش مرده ی تنت رابطه برقراری می کنی و بعد خو می گیری به این من منهای دندان. بدن به چهار عمل اصلی واکنش نشان می دهد. من منهای دندان. یا شاید جسدی که دم به دم زیاد و زیادتر می شود. چطور تنم به این نتیجه رسیده که از کلیت من متابعت نکند. سیگاری روشن می کنی و موج دود از لثه ی عریان می گذرد. سپور ها آب و جارو را شروع می کنند. و این توهم که مبادا آبها از آسیاب افتاده باشد،می ترساندت. دلیلی برای ترس نیست. فقط این که جای دندان افتاده، از عریانی در ملاء عام مضحک تر است. با نوک زبان به عریانی ناخواسته ات لیس می زنی. هیچ می دانستی دندان، لختی لثه را می پوشاند؟ اگر نمی حالا بدان.
اگر استخوان ها هم به سرشان بزند مثل دندان ها عمل کنند چه می شود؟ اما ترس قاعده ی همیشه درستی نیست. از حد معینی که می گذرد به امید تبدیل می شود. به امیدی که آمیخته ای است از فقر و عشق و همه ی کارهای ناتمام. ترس شما، ترس از شما باعث شده تا کارهای ناتمام، کامل بشوند. تمام کردن، زورش را از دست داده و به کامل شدن گراییده. چطور کار ناقص، بدن ناقص، رابطه ی ناقص، کامل می شود و با دریایی از بریده ها و دریده ها و قطع شده ها پیوند می خورد؟ کار نوشتن قصر تمام نمی شود، تمام نشده، قبل از تمام شدن کامل شده. به این کمال پیش از تمام کردن چه اسمی به جز شرمساری می توان داد؟
ترس حد غایی و نهایی ندارد. حدش را شما تعیین می کنید. و اگر زیاده از حد ترساندید، همین ترس رام و مطیع کمانه می کند و به خودتان بر می گردد. فراموش نکنید که اضطراب اصیل ترین حس آدمی است. در همه ی حس ها و عاطفه ها حدی از فریب و دغلکاری هست. در عشق، در حسادت، در کینه،در دلتنگی در همه ی حس ها و عاطفه ها ناهمگنی و ناخالصی هست. اما اضطراب، همیشه خالص و خلص به ما می رسد. شاید دلیلش این باشد که باقی حس ها به نوعی و غیاب و فقدان باز می گردد. اما اضطراب غیاب غیاب ها یا فقدان فقدان هاست. اضطراب وقتی سراغ کسی می آید که نتواندبه هیچ چیزی خارج از خودش ارجاع بدهد. بدون دندان دهان حجم بیشتری برای صدا دارد. حتی شاید صدا بلندتر و رساتر هم بشود. در عین شرمساری شادم و خدنگ.
...تمیز کردن خیابان ها، به خصوص بعد واقعه، فرق نمی کند چه واقعه ای باشد، همیشه دیدنی است. دیدنی است برای این که خودش را از نظر مخفی می کند.بعد انفجار، بعد اعتراض، بعد جشن، بعد عزا باید خیابان را تمیز کرد. کاری شبیه به جمع کردن همه ی نشانه های یک عشق دراز مدت. عشق متلاشی. نامه ها، عکس ها، نوشته ها، بلیط دو نفره ی تئاتر، هدیه ها، خنزر پنزر ها، همه را جمع می کنی و به خودت یادآوری می کنی که هر چه کمتر ببینی کمتر به یاد می آوری. اما کمتر از همه همین به یادآوردن است. چیزی برای یادآوری وجود ندارد. فقط در آرامشی که معلوم نیست از کجا ناشی می شود فرو می روی. نه دریغ می خوری نه حسرت اجبار شده از ناکامی و نامرادی را سراغ می گیری. می شوی چیزی در ردیف همان خیابان آب و جارو شده. به خیابان های اصلی نگاه نکن. سپورها در خیابان های فرعی، در کوچه ها، در یک پارکینگ متروک، یا حیاط مدرسه ای در روز تعطیل رسمی؛ جارو به دست آماده اند تا کاغذ و خاک و خاکستر اتفاق را پاک کنند. با همین پاک کردن حافظه مجال جولان پیدا می کند. حافظه هیچ چیزی را در خودش ثبت نمی کند. حافظه فقط برای پاک کردن و آب و جارو کردن چیزی است که نمی خواهیم جلوی چشم باشد، آزارمان می دهد. روی دست زندگی باد کرده است. نیت از حافظه، فراموشی است. تو لا اقل خیابانت را آب و جارو نکن. تو لا اقل به حافظه متوسل نشو.
در نوشتن، در هر نوشتن، در هر بازگویی و بازنمایی، دیگری حضور دارد. دیگری غدار و پر هیبتی که حکم می کند بنویس. نمی گوید حرف های مرا بنویس. نمی گوید برای من بنویس. می گوید در من، بر من، با من بنویس. در این جور مواقع نمی توان از هیچ قولی سخن به میان آورد. چون نقل قول اولویت دارد. شرمندگی از همین جا سر بلند می کند. آنهایی که نمی توانند حرف بزنند، کجا می روند. بین مکث های همین کلمات شوک اگر نباشد، نوشته معطل می ماند. گاهی شوک به شکل استمرار در می آید. یکریز و یکنفس حرف می زنی. نمی خواهی از گفتن دست بکشی چون می دانی پایان کار به چه چیزی به چه تصمیمی به چه خفقانی ختم می شود. این طور است که سکوت جامه عوض می کند و به سیلی از الفاظی تبدیل می شود که جاری اند و بی معنی. در این صورت، پرخاش عین نرمای سر انگشتی می شود که نداری.انگشتی که برای تو نیست. نرمای سرانگشت بریده شده ای که تحت فرمان تو نیست.
چه می شود اگر بدن، ارگان ها و اندامش را به خود نپذیرد؟ مثلاً دندانی از لثه جدا بشود، بدون خونریزی. بدون درد.دندانی که تا یک لحظه قبل جزئی از تو بوده، و حالا یک جزء مرده و جدا از توست. این اتفاق ممکن است تکرار بشود و تکرار بشود. دندان خودت، مثل عضوی پیوندی می شود. مثل پیوندهایی که جواب نداده و بدن به شکل یک کل منسجم پسش می زند. با زبان دندان جدا شده در دهان رامی چرخانی، مثل "کلوخه ی غمی" که فقط لیز است و شفاف است و شکننده است ومثل آشنایی قدیمی که تازه به جمع غریبه ها پیوسته. چند لحظه، فقط برای چند لحظه، با بخش مرده ی تنت رابطه برقراری می کنی و بعد خو می گیری به این من منهای دندان. بدن به چهار عمل اصلی واکنش نشان می دهد. من منهای دندان. یا شاید جسدی که دم به دم زیاد و زیادتر می شود. چطور تنم به این نتیجه رسیده که از کلیت من متابعت نکند. سیگاری روشن می کنی و موج دود از لثه ی عریان می گذرد. سپور ها آب و جارو را شروع می کنند. و این توهم که مبادا آبها از آسیاب افتاده باشد،می ترساندت. دلیلی برای ترس نیست. فقط این که جای دندان افتاده، از عریانی در ملاء عام مضحک تر است. با نوک زبان به عریانی ناخواسته ات لیس می زنی. هیچ می دانستی دندان، لختی لثه را می پوشاند؟ اگر نمی حالا بدان.
اگر استخوان ها هم به سرشان بزند مثل دندان ها عمل کنند چه می شود؟ اما ترس قاعده ی همیشه درستی نیست. از حد معینی که می گذرد به امید تبدیل می شود. به امیدی که آمیخته ای است از فقر و عشق و همه ی کارهای ناتمام. ترس شما، ترس از شما باعث شده تا کارهای ناتمام، کامل بشوند. تمام کردن، زورش را از دست داده و به کامل شدن گراییده. چطور کار ناقص، بدن ناقص، رابطه ی ناقص، کامل می شود و با دریایی از بریده ها و دریده ها و قطع شده ها پیوند می خورد؟ کار نوشتن قصر تمام نمی شود، تمام نشده، قبل از تمام شدن کامل شده. به این کمال پیش از تمام کردن چه اسمی به جز شرمساری می توان داد؟
ترس حد غایی و نهایی ندارد. حدش را شما تعیین می کنید. و اگر زیاده از حد ترساندید، همین ترس رام و مطیع کمانه می کند و به خودتان بر می گردد. فراموش نکنید که اضطراب اصیل ترین حس آدمی است. در همه ی حس ها و عاطفه ها حدی از فریب و دغلکاری هست. در عشق، در حسادت، در کینه،در دلتنگی در همه ی حس ها و عاطفه ها ناهمگنی و ناخالصی هست. اما اضطراب، همیشه خالص و خلص به ما می رسد. شاید دلیلش این باشد که باقی حس ها به نوعی و غیاب و فقدان باز می گردد. اما اضطراب غیاب غیاب ها یا فقدان فقدان هاست. اضطراب وقتی سراغ کسی می آید که نتواندبه هیچ چیزی خارج از خودش ارجاع بدهد. بدون دندان دهان حجم بیشتری برای صدا دارد. حتی شاید صدا بلندتر و رساتر هم بشود. در عین شرمساری شادم و خدنگ.
چه عجب !!!!!!!!!!
پاسخحذف