۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

چشم توفان

این طور به نظر می رسید که مثل مهره های دومینو با یک تک ضربه، سلسله ای از وقایع به دنبال هم اتفاق می افتند. ولی نیفتاد. مکث اجباری کار خودش را کرد.مکثی که مثل فنری ناگهانی از جا در می رود و همه ی حساب کتاب ها را به هم می ریزد.یک قبل، یک ماضی ندید گرفته شده، که یکهو بعد می شود و به همه ی تکاپوها و سگدو زدن های تو زهرخند می زند. و البته همه ی این ها بدون تعدی و تعارف. مه پشت شیشه بود آن چیزهایی که می دیدم. بی آن که وسوسه شوم با دست و صدای جیر جیر دوست داشتنی شیشه، کاری کنم تا بهتر ببینم. انگار جزئی جدا از تنم، منشاء ماجرا شده بود.جاکن شدم تا شنیدم چکار کرده با خودش. راه افتادم. بین راه همه اش بیهوده به خودم وعده می دادم یک جای کار اشتباه شده یا شوخی بی مزه ای است که برای دست انداختنم سر هم کرده اند. ولی هیچ کدام این ها نبود. فاجعه یا حادثه روز به روز کلمات مهمل تری می شوند. به یک محلول سمی شبیه شده ام که هر چه به آن اضافه می کنند اشباع نمی شود. نشسته بودم روی کاناپه ی خاک گرفته و بو طوری بود که انگار شعاع دید و مسیر نگاه را کنترل می کرد. چه مسخره است آدم به حافظه اش مراجعه کند و با مرور بخواهد بفهمد چه شد. خوبی اینجا، این جای تازه، همین مکان بی صفت، این است که با ذهن گلاویز می شود. با ترک دیوارها و صدای درهای روغن کاری نشده اش هر کاری می توان کرد.
از خط رد شدم بالأخره. حالا شما آنور خط هستید و من این طرف.

۲ نظر: