۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

جمعه ی آخر سال:عشق در جلسه ی امتحان

خرس پاندایی راکه برای ممانعت از انقراض سال ها در قرنطینه نگهداری شده بود، به جنگل فرستادند تا در محیط واقعی به حیات طبیعی خودش ادامه بدهد. ده روز بعد پاندا مرده بود. دلیلش همه ی آن مراقبت هایی بود که برای جلوگیری از انقراضش انجام داده بودند. )سر وقت مقرر رسید. نشست روی صندلی فلزی با دسته ی آهنی، یعنی نشست روی همان صندلی فلزی با همان دسته ی آهنی.(هیچ چیزی، هیچ کاری، هیچ اتفاقی به خودی خود دفعه ی اول نمی شود. تا احتمال یا امکان وقوع دوباره ای نباشد، دفعه ی اولی قابل تصور نیست. شبح دومین بار است که "دفعه ی اول " را می سازد. بار دوم با انتظارها، ترس ها و تکرار پذیری های بار اول است که به استقبال ماجرا می روی.) به استقبال ماجرا رفت. باید می نوشت. کف دستش خیس عرق شده بود. بر خلاف دفعه ی اول که همه چیز سر جای خودش بود و با حضور ذهن می نوشت و موقع پرسش های شفاهی، قبراق جواب می داد؛ حالا دست و پایش را گم کرده بود.( حالا تو نیز به مخاطبان من پیوسته ای. می خواهم تجربه ی دلپذیری برایت فراهم آورم.می خواهم خوشحالت کنم. کسی به من نگفته که با تو حرف زدن به تو فکر کردن برای تو نوشتن کار نادرست و خلافی است.) لیوان آب را گذاشت روی زمین کنار پایه ی صندلی. صندلی لق می زد. مثل تمام صندلی های امتحانی که اگر چپ دست هم باشی، مجبوری کمرت را نیم چرخی بدهی تا راحت تر بنویسی. مثل همه ی ممتحن هایی که سر جلسه ی امتحان راهنمایی می کنند و برای سؤال های سخت سرنخ می دهند، وسط نوشتن به من تذکر می دهی، به نکات قابل تأمل اشاره می کنی وبرای من، نفس همین مرعوب شدن، همین که یک نفر حواسش به من هست و سیر ذهنی ام را هدایت می کند؛ دلپذیر و خواستنی است. ( هوا روشن بود که وارد شد. جایی را نمی دید. زیاد طول نکشید ولی بیرون که آمد همه جا تاریک شده بود. تاریکی بدون یقین به صبح فردا. چیزی مثل شب در شعر نیما.) خوش به حال آنها که نوشتن آرامشان می کند. خوش به حال آنها که می گویند اگر نوشتن نبود می مردند. خوش به حال آنها که نه از نوشتن پول در می آورند، نه به نوشتن وادار می شوند. برای حاجات روحی شان می نویسند. می نویسند تا در صلح با خویشتن، خود درمانی کنند. اما کلمات تنها نیستند. به تنهایی نیستند. با عرق و خون و اسپرم و همه ی ناسزاهای جهان در هم آمیخته اند.بدون وساطت کلمه بدون زبان بدون نوشتن تصور هیچ پاک و نجسی ممکن نیست. کثافت جزء جدایی ناپذیر و دلالت نهایی وجود آنهاست.( می دانم سرت شلوغ است. می دانم سلیقه ات بامن یکی نیست. شاید حتی فیلم دیدن را دوست نداشته باشی. اما اگر راه دستت بود فیلم یس را ببین. یک صحنه ای در آن هست که یکی از کلفت ها رو به دوربین می گوید: "تمیزی غیر ممکن است. گه از روی زمین ناپدید نمی شود. گه فقط جابجا می می شود." بعدهمان کلفته بی اعتنا به دوربین با دستمال به تمیزکاری اش ادامه می دهد.(حرف تو حرف می شود، سرت درد می آید اما آخر هفته ی گمشده ی بیلی وایلدر را هم ببین. چون در آن هم یک پلان درخشان هست که مرد الکلی از کافه چی می خواهد تا موقع میگساری میز را تمیز نکند. چون دوست دارد جای پیکش را روی پیشخوان ببیند و دایره ها را بشمرد. مرضش را مثل دایره ای می داند که نه شروعی دارد نه پایانی و آنقدر این دایره در دوران خودش ادامه پیدا می کند و ادامه پیدا می کند تا الکلیست از پا بیفتد.) کثافت انسانی ترین مکانیسم زندگی است. جهان اطراف، تنت، بهترین و با شکوه ترین لحظه های زندگی ات، حتی تصور مرگت با کثافت گره خورده است. ما عملاً موجوداتی هستیم که زندگی را به دوپاره ی تمیز و کثیف تقسیم می کنیم. تن ما ماشینی است که ورودی های تمیز را به خروجی های کثیف تبدیل می کند.) کلمات روی کاغذ می آیند اما نوشته نمی شوند نوشته های پیشین و شاید نوشته های بعد را پاک می کنند. خیس عرق به این عمل جانفرسا باید ادامه داد. این تنها راه امید برای بیرون آمدن و دیدن هوای تاریکی است که قبل از تسلیم شدن و خود را به تمامی تفویض کردن روشن بوده، روز بوده.( نمی خواهم خودم را تبرئه کنم و به قول شما خودم را به موش مردگی بزنم. اما تقصیر ما نبود که پخش سریال ارتش سری هم زمان شده بود با دوران بلوغ ما. در آن سریال تقابلی جدی و البته جعلی میان گروه نجات و گروه مقاومت به وجود آمده بود.(خاطرت که هست؟) گروه نجات خلبان های هواپیماهای سقوط کرده و فراری ها را نجات می داد و در مقابل، گروه مقاومت فقط آدم می کشت ونازی ها راسر به نیست می کرد. ما آن سال ها عاشق گروه نجات بودیم و از مقاومتی ها بدمان می آمد. خیلی راحت مقهور تاچریسم و ریگانیسم رسانه ای آن سال ها شده بودیم. بعدها بود که فهمیدیم بکت و دوراس و بلانشو از اعضای فعال گروه مقاومت بوده اند و خیلی بعدترش بود که به تاریخ جنگ دوم ناخنک زدیم و فهمیدیم گروه نجات رابط دو جانبه ی نازی ها و متفقین بوده اند و از یهودی ها پول می گرفته اند و قول فراری دادنشان را می داده اند و بعد مسیر و زمان حرکت را در اختیار نازی ها می گذاشته اند تا هم اموال و اشیاء قیمتی شان را تصاحب کنند هم بکشندشان. ناتالی و مونیک و آلن، توهمات قهرمانی دوران نوجوانی ما بودند. آنها قهرمان هایی بودند که با تأخیری طولانی خائن و حق و حساب بگیر از آب درآمدتد.اما من هنوز آن لحظه ای را که مونیک را نشاندند تا موهایش را کوتاه کنند و به عنوان خائن رسوایش کنند دوست دارم. در فیلم کتاب سیاه، بعد از کوتاه کردن موهای زن خائن، مخزنی را که پر از گه است روی سرش خالی می کنند. این صحنه در هیروشیما عشق من هم هست. اگر یادت باشد مونیک اصلاً مقاومت نمی کرد. آلن تنهایش گذاشته بود واو دیگر امیدی به هیچ کس نداشت. وقتی بدوبیراه نثارش می کردند و موهایش را دسته دسته و نامرتب با قیچی کوتاه می کردند، سرش را انداخته بود پایین و واکنشی نشان نمی داد.) سرم را انداخته ام پایین و واکنشی نشان نمی دهم. می نویسم. برای تو می نویسم. تو ارزشش را داری.از امکان اشتباه و تحلیل غلط و سواد کم و دخالت بیجا و اندیشه ی شتابزده می نویسم.از بی ثباتی ام خجالت می کشم. از ناتوانی در برآمدن و برکشیدن عشق خجالت می کشم. برای تو می نویسم. یعنی در واقع این تویی که با دست ها و انگشت های من برای من که به شکل تو درآمده ام می نویسی. مکانیسم پیچیده ایست. رفتار عاشقانه ایست. من به جای تو و تو به جای من با هم مکاتبه می کنیم و مثل راهب و راهبه ای دلباخته در صومعه ای قرون وسطایی، مثل هلوئیز و آبلار در کلامی اشباع شده از وحشت و آلوده به ظن گناه، عشقبازی می کنیم. ) دلبسته ی صدایت شده بودم. دلبسته ی صدایت شده ام. وقتی سکوت می کردی، وجودم پر از دلهره می شد. می ترسیدم دلخورت کرده باشم. وقتی با آن متانت بی نظیر اتاق را ترک می کردی، تنهایی و خلاء آبم می کرد. حاضر بودم برگردی و هر چه بخواهی برایت انجام بدهم. هرکاری بگویی بکنم. همین طور که می نوشتم منتظر هم بودم تا حرف بزنی. گاهی سؤال های بیربط می پرسیدم تا جوابم را بدهی و از شنیدن صدایت شاد بشوم.اما در این کار افراط نمی کنم می ترسم از من دلسرد بشوی. نوشتن این چیزها در اینجا کار درستی نیست. اما من که از تو ردی ندارم. نام و نشانی ندارم.چه جوری پیدایت کنم. من مونیک ارتش سری تو شده ام. لولیتای توام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر