۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

ویلیام کارلوس ویلیامز


چیز زیادی نمی خواهم
چند گل داودی
لم داده بر علف ها،
زرد، قهوه ای و سفید،
گپ و گفت چند آدم، درخت،
پهنه ای از برگ های خشکیده
به همراه آبکندی در میانِ
من و این ها.
نامه ای می رسد
یا نگاهی- تو خبر می شوی،
گنگ می مانم، چرخ می خورم
از چهار سو- می مانم
غذا نمی گذارم به دهانم
می گویند: بیا!
و بیا! و بیا! و اگر
نروم خودم می مانم و خودم
اگر بروم
شهر را از مسافتی در شب دید زده ام
و گیج که که چرا شعری ننوشته ام.
بیا! آری، شهر تو را می درخشد
و تو بر آن راست راست می نگری.
همه ی خوشی ها در دوری از زن است
و بهترین زنان باز هم زن است.
چه می شود اگر مثل لاک پشتی از راه برسم
با خانه ام بر پشت یا
مثل ماهی ناز کنان از زیر آب؟
نه این طور نمی شود.
باید از عشق بخار شده باشم، به رنگی
مثل فلامینگو. برای چه؟
برای داشتن سر و پایی ابلهانه و بو کشیدن
مثل فلامینگویی که به پرهایش گند زده است.
آیا باید به رغم سرشاری ام از شعرهای بد
به خانه برگردم؟
و می گویند: تا امتحانش را پس نداده باشد
چه کسی محل سگ به او می گذارد؟ چشم های تو
نیمه باز، تو کودکی هستی،
کودکی شیرین، سر به هوا
ولی من از تو مردی خواهم ساخت
که عشق را به دوش می کشد!
و در مرداب ها
زنجره ها پر می کشند
و بر بلندای برکه ای آفتابی
لانه می کنند، آب
نی ها را منعکس می کند و نی ها
روی ساقه هاشان به کرشمه می آیند و خش خش می کنند

۱ نظر:

  1. همه ی خوشی ها در دوری از زن است؟! گمان نکنم! همه ی چیزهای خوب برآمده از زن هاست و آن هم نه همه ی زن ها که زن هایی معدود و خاص

    -مانوش کا-

    پاسخحذف