۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

ميوه ي بهاري

هنوز نمي داند چرا درخت هايي كه در اين سال ها كنار خيابان ها غرس كرده اند اكثرشان درخت توت است. اوايل توي روزنامه خوانده بود كه نهال ها نر هستند، اما صبح كه زد بيرون يك آقاي موقري را ديد كه به شاخه ها ور مي رفت و دهانش مي جنبيد. ديروز غروب هم خانمي را ديد كه خم شده و از كف كفش هاش توت هاي له شده را به ضرب و زور پاك مي كند يا مي مالدشان به ديواره ي جدول.
راستي چرا از بين اين همه نوع نهال توت را انتخاب كرده اند؟ بوي ترش توت ها ي پاكوب سر ظهر ارديبهشت، به كجاها كه نمي بردش. توت هاي نر بر خلاف تصور تغيير جنسيت داده اند و همه شان ماده از آب در آمده اند. به بار مي نشينند و آسفالت ها را چسبناك مي كنند.
موضوع بيهوده اي است براي نوشتن، آنهم بعد از دوسه هفته ننوشتن. دو سه هفته اي كه طي آن توت ها بي سر وصدا رشد مي كردند و آماده ي سقوطي بي دغدغه بر سطح خيابان مي شدند. شايد حساسيت بي جاي او بود كه اتفاق عادي و عادت همه ي اين سال ها را برجسته حس مي كرد. يا شايد تغيير جنسيت توت ها و گم شدن اين همه مجسمه در تهران با هم ربط دارند. پاپادوس در هاييتي خيال مي كرد سگ ها ذاتاً و اصالتا كمونيست هستند. براي همين دستور داد كلك همه شان را بكنند. يك دوره اي هم به اين نتيجه رسيده بود كه مردم مملكتش در خطر ابتلا به سرخك هستند. به فرموده اش لامپ تمام تير چراغ برق ها را قرمز كردند يا با كاغذ رنگي جلوي نور زرد را كه عامل بيماري بود، گرفتند.
تازه هالوسيناسيون شروع شده. خيال مي كرد آن دو نفر كه دست در دست هم راه مي روند عاشق هم ديگرند يا كم كمش هواي همديگر را دارند، منتها نيم ساعت بعد كه دوباره ديدشان، تحريك مي شد بپرد وسط و از هم جدايشان كند يا لا اقل از خودشان بپرسد كه شما چه مرگتان است آخر. اما نه جلو رفت نه چيزي پرسيد.
غده هاي به پيوسته ي توت ها، زير تخت كفش ها مي تركند. جاي دريغ نيست ؛دو سه دقيقه اي ديگر توت تازه نفسي از شاخه مي افتد و آماده مي شود براي مراسم تركيدن. شهر آبستن اين غده ها شده.

۱ نظر: