۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

تاريخ را پدر خانواده مي نويسد-والتر بنيامين

وقتي تخيل به شكل غالب بيان پذيري فرد مبدل مي شود، دو راه بيشتر براي نجات ته مانده هاي زندگي باقي نمي ماند. اول آن كه تخيل را به صورت واسطه اي قرار بدهيم تا از دل آن، ايده اي سر بلند كند. و دوم آن كه تا حد ممكن از تخيل پرهيز كنيم و صرفاً به جابه جايي فاكت ها بپردازيم و بگذلريم كه فاكت ها خود مولد تخيلي رهايي بخش بشوند.
هي مي پرسند آخرش چه مي شود؟ گاهي مي پرسند چه كار بايد كرد؟ اما سؤال بنيادين اين است كه در اين شرايط چه كار نبايد كرد؟ بهترين تخطي از تخيل اجباري و همگاني شده ي معاصر، بر ساختن نه ها و نكردن ها و نرفتن ها و نخواستن هايي است كه به جاي تكيه بر امور بالفعل با امور بالقوه، وقاحت انگل صفت محيط پيرامون را رسوا مي كند. علاوه بر اين مولد گشودگي نجات بخشي مي شود كه شب سياه تاريخ را منحل و به نوعي رستگاري منجر مي گردد.
انديشيدن به پيروزي قريب الوقوع مقدمه چيني براي ظهور هيولاهاي تازه است. از سوي ديگر پذيرش بي چون و چراي نقش قرباني و اعتبار يافتن از آن، خود منجلاب ديگري است. بي شك در اين رويكرد، صدمه ها مي بينيم و در اين تلاش نفس گير بخار مي شويم. تنها تر مي شويم و با اتهام ها و تحقيرهاي تازه تر و زخم هايي كاري تر با قساوتي به مراتب بيشتر از اين و تهديدهايي به شدت هولناك تر، نشانه گذاري مي شويم.
داس مرگ از بين ما مي گذرد، اما بايد بدانيم كه در پذيرش اين قاعده ي برآمده از جنون و حماقت، بيشتر مي ميريم و صدماتي جدي تر مي بينيم. هر چه بگذرد اميد، سخت تر مي شود. طي اين مدت براي رخداد كمين كرديم، بعد به نامگذاري آن رخداد پرداختيم و حالا فقط مي توانيم به اين رخداد وفادار بمانيم.يا نمانيم. چه بخواهيم چه نخواهيم ما را به نام اين رخداد خواهند شناخت.
نه به تاريخ اتكا مي كنيم و نه خود را سازنده ي تاريخ فردا مي دانيم. نه قربانيان امروز هستيم نه به هيولاهاي فردا مبدل مي شويم. حضور ما خبر از تل حسرت ها و وعده هاي براورده نشده مي دهد...خبر از تخيلي تحميل شده بر تك تك سو‍‍ژه هاي انساني مي دهد.
هميشه اين طور نيست كه علت ها بر معلول ها تقدم داشته باشند. گاهي معلول، علت علت خودش مي شود. به عنوان مثال،ما شهر را مي سازيم و شهر ما را مي سازد. شهر با آن كه معلول حضور انسان است، به طور همزمان علت علت حضور انسان نيز هست. در شرايطي ،علت به فراخواني از جانب آينده بدل مي شود. عشق هم چيزي از همين مقوله است.شهر و درست تر آن كه بگوييم خيابان، هنوز تنها مكان امكان پذيري عشق و سياست است. در اين حالت است كه قبول مي كنيم معلول علت آينده باشيم.هر چند، معلول شدن با قرباني شدن تفاوت چشمگير دارد. در اين مواقع به حافظه نبايد اتكا كرد. اين يك قاعده ي اخلاقي است. نبايد نتيجه گيري كرد. به قول والتر بنيامين، تاريخ را پدر خانواده مي نويسد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

جفت گیری

ما از آن گنده دماغ ها نبودیم.
هیچ به آنهایی شبیه نبودیم که زور می زنند بگویند
بچه به کدامشان رفته... .
تو می دانستی که به هر دوی ما رفته.
ما با همه فرق می کنیم.
هیچ وقت شبیه هم نمی شویم: هر چند
سال های زیادی با هم در خواب خور خور کردیم، به پر وپای هم پیچیدیم
و رو در روی هم بودیم. منتها
بر خلاف موقعی که توی خانه ایم، اینجا
زیر این درخت که آسمانی از
شکوفه های سفید بالاسر ماست،
قدرت محاسبه را از دست می دهم
و با انگشتم، طرح دهان تو را
هاشور می زنم.
روی ساندی تایمز پهن شده
عشقبازی می کنیم.
و بعدش، منی ها را روی صورت رئیس جمهور پیدا می کنیم.
سینتیا مک دونالد(ترجمه ی میگرن)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

جاشوی نیمه شب

جاشوی نیمه شب به ساحل آمد.
شما که می دانید پی چه بود؛
اما به جایش مرا گیر آورد.
هر جا رفتم، پی ام آمد.
از خیابان های تاریک به خانه کشاندمش، شاد بودم
از بودنش. از خانه به رختخواب کشاندمش.
در وجه رایج بوسه، گویی برای مرد،
زن یا فاحشه در مغازه موجود بود.
نوازش هایی نرم، و قصه هایی
از کشتی شکستگان، مردان مردار، و از این هم بیشتر،
حرف هایی که دوست داشتم، نه به خاطر آنچه می گفت،
که از طرز گفتنش:"مردان مرده همه جا روی آب شناور بودند!"
گریه کرد، نوکش را
فرو کرد در من (خون آمد کمی،
خیلی بزرگ بود.) چیزی از جنس ترس
در وجودش رفت. توی گوشم گفت:" تو چت شده،
باکره ای هنوز؟"
گفتم:"نه، شاعرم، دوباره بگا"
الیزابت سارجنت(ترجمه ی میگرن)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

پس از عشق

دست آخر،سازش!
بدن ها به سرحد خود بازگشتند.
اين پاها، من باب مثال، مال من اند
بازوهات به خودت عودت شدند.
قاشق هاي انگشت هاي ما،
لب ها، مالكيت خود را قبول كردند.
رختخواب خميازه كشيد، در
بي غرض نيمه باز، لق لق زد.
و بالا سر، هواپيما
سرود فرود سر داد.
چيزي عوض نشد، به جز
آن لحظه اي كه
گرگ، همان گرگ پاپيچ
كه بيرون از "او" ايستاده بود
سبك دراز كشيد و به خواب رفت.
ماكسين كومين(ترجمه ي ميگرن)

درس سکوت

هر وقت پروانه ای
به ناگاه بال هایش را جمع کند
صدایی بلند می شود: لطفاً ساکت!
به محض این که پر پرنده ای لرزان
پران به جانب نور راه بگشاید
صدایی بلند می شود: لطفاً ساکت!
به همان روش که یاد می دهند به فیل
تا گام زند بی صدا بر طبل
نیز آدمی را بر زمین
درختان صم بکم بر باغ ها همان طور
قد راست می کنند
که موی ترس خوردگان
سیخ می شود


تیموتوش آکرپویچ(ترجمه ی میگرن)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

ای وای تو هم!

"سه ی ابدی"
دو تا مرد تو دنیا هست، که
سر وکارشون با من افتاده
یکی شون مردیه که دوستش دارم
یکی دیگه، مردیه که دوستم داره
یکی شون تو رؤیا ی شبانه ی
روح همیشه غمزده ی منه
یکی دیگه شون، پشت در قلبم واستاده
که من درو براش وا نمی کنم
یکی شون شمیمِ بهاریِ
شادی هدر شده را به من میده، که حیف!
اون یکی همه ی زندگی درازشو
که هیچ وقت یک ساعتشم زنده نمی شه
یکی شون گرم، تو سرود خونم حیات داره
همون جایی که عشق، خالصخه و بی تعلقه
اون یکی، تو همهمه ی روزاس
همون جایی که همه ی رؤیاهام عبث می شن
همه ی زنها بین این دوتان
عاشق ان، معشوق ان، و سفید-
و هر صدسال یه بار چی بشه
که این دوتا یکی بشه
تووُ دیتلوسن (ترجمه ی میگرن)
بالأخره نامه های نامه های ساعدی به معشوق ناشناخته اش، طاهره ی کوزه گرانی منتشر شد.نشر مشکی آن را چاپ کرده. گویا بعد از فوت خانم کوزه گرانی، دیگر دلیلی برای مخفی ماندن این نامه ها وجود نداشته. کتاب شامل 41 نامه است که 13 تای آنها بدون تاریخ هستند. اما آنهایی که تاریخ دارند، فاصله ی زمانی 13 ساله ای را از 32، سال کودتا،دقیقاً 13 روز بعد از کودتا تا تیر ماه 45 را در بر می گیرند. به این ترتیب، ساعدی 15 سال برای زنی که دوستش داشته نامه نوشته و قرائن حاکی از آن است که هیچ جوابی در یافت نمی کرده. ساعدی بعضی نامه ها را تاریخ گذاشته و بعضی دیگر را بدون تاریخ ارسال کرده.این نوشته ها با همه ی چیزهایی که از ساعدی خوانده ایم فرق می کند. عنوان این نوشته رااز داستان کوتاهی که در مجموعه ی "آشفته حالان بیدار بخت" آمده، انتخاب کرده ام: "ای وای، تو هم!"نامه ی بعد از کودتا، چنین آغاز می شود: " دیو و دد با چهره ی پر غضب و درندگی، با پنجه های خون آشام و نگاه های حیز، روی وطن عزیز چادر کشید." در ادامه ی همین نامه ساعدی دیگر هیچ چیز از سیاست نمی نویسد، از دوری و عشق ناکامش حرف می زند و تلاش برای معرفی خودش:" ژیگول نیستم، کراوات و عینک به خودم آویزان نمی کنم، پی لوس بازی و لاس بازی نمی گردم، نوزده سالم شده و نشده، ولی در هر صورت عیش و نوش من خواندن کتاب است و عشق من به کتاب، ولی نمی دانم چطور شد پریدم توی تله ی عشق تو..."
ما، نسل ما، هنوز به مکاتبات بی جواب غلامحسین به طاهره ادامه می دهیم و از پا نمی افتیم. با طلاق های طاق و جفت، با خیانت های مسخره ی جهان سومی به امید مگر شبیه شدن به پل های مدیسون کانتی، (آن هم در بهترین حالت) ادامه می دهیم. از جمعی که با آن شروع کردم،یکی مان جاسوس از آب درآمد و با خفت و خواری در تلویزیون دیدمش که اعتراف می کند به مکاتبه و ارتباط با بیگانه. که حالا هم توی زندان جا خوش کرده و شش سالی برایش بریده اند. یکی دیگرمان توی نمی دانم کجای کرج، خودش را آتش زده و با خبر مرگش به قول یکی از رفقا، جماعتی نفس راحتی کشیده اند. آنهایی که به تجربه ی شیمیایی از جهان پیرامون خود دست زدند و هنوز زنده اند، جایشان محفوظ. هستند. هستیم. با سردر گمی و نا امنی اجتماعی و عاطفی، سر می کنیم. نامه های بی جواب می فرستیم. ایمیل های بی جواب می فرستیم. اس.ام.اس های بی جواب می فرستیم. هم دیگر را بی آنکه بخواهیم به لجن می کشیم و مثل این که حالا حالا ها نمی خواهیم در این ناممکنی ارتباط، در این محال شدن تماس، در ممنوعه شدن لمس و همه گیر شدن التماس، تأمل کنیم.
اخیراً قرار بر این شده که برای شاعرهای معاصر، شناسنامه و کد و از این حرف ها صادر کنند تا روح ملی ما که همان شعر باشد، تقویت بشود و گویا فروغ فرخزاد شامل شاعرهای معاصر ما به حساب نیامده، زیرا با عناصر ملی و فرهنگی ما تجانس ندارد. آخرین نامه ی ساعدی به خانم کوزه گرانی تاریخ تیر ماه سال 45 را با خود دارد. چند ماه قبل از مرگ فروغ.
مسأله بر سر (به قول حضرات) همذات پنداری و ( باز به قول حضراتی از سنخ دیگر) مغالطه ی استحسانی نیست که وضعیت معاصر را با حال و هوای نامه های ناکام ساعدی به طاهره اش پیوند می زنم. چند ماه پیش مقاله ای از یاکوبسون، همان زبانشناس و منتقد ادبی مشهور روس و سر دمدار مکتب پراگ، می خواندم که در آن به مرگ نویسندگان و شاعران پس از انقلاب اکتبر پرداخته بود. عنوان مقاله ی یاکوبسون این بود:"نسلی که شاعرانش تباه شد." راستش شوکه شدم. سال هاست ما یاکوبسون را با کلماتی مثل، اتخاب و ترکیب، یا مجاز و استعاره، یا فرمالیسم روسی تداعی می کنیم. باورم نمی شد که چنین آدمی به مرگ مایاکوفسکی و یسنین واکنش نشان داده باشد.
از مجموع همه ی این حرف های در و بی در می خواهم به این نتیجه برسم که تعبیری چندش آورتر و کریه تر از "فرهنگ" وجود ندارد. یک مشت انگل پس مانده، برای توجیه حضور خودشان، فرهنگ را کرده اند سپر بلا. کار فرهنگی، مطالعات فرهنگی،خدمات فرهنگی، محصولات فرهنگی، فرهنگ سازی، مهندسی فرهنگی، معاونت فرهنگی، بومی سازی فرهنگی و همین طور الی غیر النهایه. نه خسته می شوند نه شرم می کنند از این همه فرهنگ که انداخته اند عقب و جلوی همه چیز. دلشان خوش است که با فرهنگ بالأخره یک روز بی فرهنگ ها یه خیل فرهنگ دارها می پیوندند و دنیا گلستان می شود.
یکی از دستاوردهای مدرنیسم در هنر این بود که هیچ تعلق خاطری به فرهنگ نداشت. دست بر قضا مدرن ها می خواستن فرهنگ رایج جهان پیرامون خود منهدم کنند تابرای خروج از فلاکت زندگی به یغما رفته ،راه نجاتی حاصل بشود. به جای فرهنگ، آنها به تجربه اتکا می کردند. می خواستند تجربه را چنان امتداد بدهند که به راه رهایی منجر بشود. به منحل شدن چیزی به نیت تأسیس مفهوم یا احساس یا ادراکی تازه. فرض بگیرید جویس یا پیکاسو یا شوئنبرگ به جای سماجت و مقاومت در آفریدن، رو می آوردند به کار فرهنگی. فروید اگر مثل ما رفته پی مهندسی فرهنگ چه اتفاقی می افتاد و شکل قرن بیستم چطور از آب در می آمد؟
خواندن نامه های ساعدی به طاهره ی کوزه گرانی از این بابت غنیمت است. فرصتی است تا با واسطه ی دیگری در چهره های خودمان خیره خیره نگاه بکنیم و به طرح این پرسش برسیم که چه به روزمان آمده! ما هر کدام به یک بمب ساعتی برای دیگری تبدیل شده ایم کنار هم می مانیم و با هم وقت تلف می کنیم و به محض شنیدن صدای تیک تاک بمب هر کدام، فاصله را قاعده می کنیم.در دور دست حضور او پناه می گیریم و منتظر شنیدن صدای انفجار می شویم. این وسط چند نشست و سمینار و جلسه هم راه می اندازیم تا با شیرینی و چای و آبمیوه، وظایف فرهنگی خود را به نحو احسن به اتمام برسانیم. تک تک ما علامه ی دهر هستیم و به قول سهیلا بسکی، اسم کشورمان"خراب شده" است. راستش این پست مدرنیسم خاورمیانه ای حسابی حال به هم زن شده. جهان دو نفری احتیاج به صیانت و پایداری دارد. این جهنم، عادی نیست. نباید به آن تن داد.حالا دیگر "طاهره، طاهره ی عزیزم" ساعدی خطاب به ماست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

ميوه ي بهاري

هنوز نمي داند چرا درخت هايي كه در اين سال ها كنار خيابان ها غرس كرده اند اكثرشان درخت توت است. اوايل توي روزنامه خوانده بود كه نهال ها نر هستند، اما صبح كه زد بيرون يك آقاي موقري را ديد كه به شاخه ها ور مي رفت و دهانش مي جنبيد. ديروز غروب هم خانمي را ديد كه خم شده و از كف كفش هاش توت هاي له شده را به ضرب و زور پاك مي كند يا مي مالدشان به ديواره ي جدول.
راستي چرا از بين اين همه نوع نهال توت را انتخاب كرده اند؟ بوي ترش توت ها ي پاكوب سر ظهر ارديبهشت، به كجاها كه نمي بردش. توت هاي نر بر خلاف تصور تغيير جنسيت داده اند و همه شان ماده از آب در آمده اند. به بار مي نشينند و آسفالت ها را چسبناك مي كنند.
موضوع بيهوده اي است براي نوشتن، آنهم بعد از دوسه هفته ننوشتن. دو سه هفته اي كه طي آن توت ها بي سر وصدا رشد مي كردند و آماده ي سقوطي بي دغدغه بر سطح خيابان مي شدند. شايد حساسيت بي جاي او بود كه اتفاق عادي و عادت همه ي اين سال ها را برجسته حس مي كرد. يا شايد تغيير جنسيت توت ها و گم شدن اين همه مجسمه در تهران با هم ربط دارند. پاپادوس در هاييتي خيال مي كرد سگ ها ذاتاً و اصالتا كمونيست هستند. براي همين دستور داد كلك همه شان را بكنند. يك دوره اي هم به اين نتيجه رسيده بود كه مردم مملكتش در خطر ابتلا به سرخك هستند. به فرموده اش لامپ تمام تير چراغ برق ها را قرمز كردند يا با كاغذ رنگي جلوي نور زرد را كه عامل بيماري بود، گرفتند.
تازه هالوسيناسيون شروع شده. خيال مي كرد آن دو نفر كه دست در دست هم راه مي روند عاشق هم ديگرند يا كم كمش هواي همديگر را دارند، منتها نيم ساعت بعد كه دوباره ديدشان، تحريك مي شد بپرد وسط و از هم جدايشان كند يا لا اقل از خودشان بپرسد كه شما چه مرگتان است آخر. اما نه جلو رفت نه چيزي پرسيد.
غده هاي به پيوسته ي توت ها، زير تخت كفش ها مي تركند. جاي دريغ نيست ؛دو سه دقيقه اي ديگر توت تازه نفسي از شاخه مي افتد و آماده مي شود براي مراسم تركيدن. شهر آبستن اين غده ها شده.