وقتي تخيل به شكل غالب بيان پذيري فرد مبدل مي شود، دو راه بيشتر براي نجات ته مانده هاي زندگي باقي نمي ماند. اول آن كه تخيل را به صورت واسطه اي قرار بدهيم تا از دل آن، ايده اي سر بلند كند. و دوم آن كه تا حد ممكن از تخيل پرهيز كنيم و صرفاً به جابه جايي فاكت ها بپردازيم و بگذلريم كه فاكت ها خود مولد تخيلي رهايي بخش بشوند.
هي مي پرسند آخرش چه مي شود؟ گاهي مي پرسند چه كار بايد كرد؟ اما سؤال بنيادين اين است كه در اين شرايط چه كار نبايد كرد؟ بهترين تخطي از تخيل اجباري و همگاني شده ي معاصر، بر ساختن نه ها و نكردن ها و نرفتن ها و نخواستن هايي است كه به جاي تكيه بر امور بالفعل با امور بالقوه، وقاحت انگل صفت محيط پيرامون را رسوا مي كند. علاوه بر اين مولد گشودگي نجات بخشي مي شود كه شب سياه تاريخ را منحل و به نوعي رستگاري منجر مي گردد.
انديشيدن به پيروزي قريب الوقوع مقدمه چيني براي ظهور هيولاهاي تازه است. از سوي ديگر پذيرش بي چون و چراي نقش قرباني و اعتبار يافتن از آن، خود منجلاب ديگري است. بي شك در اين رويكرد، صدمه ها مي بينيم و در اين تلاش نفس گير بخار مي شويم. تنها تر مي شويم و با اتهام ها و تحقيرهاي تازه تر و زخم هايي كاري تر با قساوتي به مراتب بيشتر از اين و تهديدهايي به شدت هولناك تر، نشانه گذاري مي شويم.
داس مرگ از بين ما مي گذرد، اما بايد بدانيم كه در پذيرش اين قاعده ي برآمده از جنون و حماقت، بيشتر مي ميريم و صدماتي جدي تر مي بينيم. هر چه بگذرد اميد، سخت تر مي شود. طي اين مدت براي رخداد كمين كرديم، بعد به نامگذاري آن رخداد پرداختيم و حالا فقط مي توانيم به اين رخداد وفادار بمانيم.يا نمانيم. چه بخواهيم چه نخواهيم ما را به نام اين رخداد خواهند شناخت.
نه به تاريخ اتكا مي كنيم و نه خود را سازنده ي تاريخ فردا مي دانيم. نه قربانيان امروز هستيم نه به هيولاهاي فردا مبدل مي شويم. حضور ما خبر از تل حسرت ها و وعده هاي براورده نشده مي دهد...خبر از تخيلي تحميل شده بر تك تك سوژه هاي انساني مي دهد.
هميشه اين طور نيست كه علت ها بر معلول ها تقدم داشته باشند. گاهي معلول، علت علت خودش مي شود. به عنوان مثال،ما شهر را مي سازيم و شهر ما را مي سازد. شهر با آن كه معلول حضور انسان است، به طور همزمان علت علت حضور انسان نيز هست. در شرايطي ،علت به فراخواني از جانب آينده بدل مي شود. عشق هم چيزي از همين مقوله است.شهر و درست تر آن كه بگوييم خيابان، هنوز تنها مكان امكان پذيري عشق و سياست است. در اين حالت است كه قبول مي كنيم معلول علت آينده باشيم.هر چند، معلول شدن با قرباني شدن تفاوت چشمگير دارد. در اين مواقع به حافظه نبايد اتكا كرد. اين يك قاعده ي اخلاقي است. نبايد نتيجه گيري كرد. به قول والتر بنيامين، تاريخ را پدر خانواده مي نويسد.
هي مي پرسند آخرش چه مي شود؟ گاهي مي پرسند چه كار بايد كرد؟ اما سؤال بنيادين اين است كه در اين شرايط چه كار نبايد كرد؟ بهترين تخطي از تخيل اجباري و همگاني شده ي معاصر، بر ساختن نه ها و نكردن ها و نرفتن ها و نخواستن هايي است كه به جاي تكيه بر امور بالفعل با امور بالقوه، وقاحت انگل صفت محيط پيرامون را رسوا مي كند. علاوه بر اين مولد گشودگي نجات بخشي مي شود كه شب سياه تاريخ را منحل و به نوعي رستگاري منجر مي گردد.
انديشيدن به پيروزي قريب الوقوع مقدمه چيني براي ظهور هيولاهاي تازه است. از سوي ديگر پذيرش بي چون و چراي نقش قرباني و اعتبار يافتن از آن، خود منجلاب ديگري است. بي شك در اين رويكرد، صدمه ها مي بينيم و در اين تلاش نفس گير بخار مي شويم. تنها تر مي شويم و با اتهام ها و تحقيرهاي تازه تر و زخم هايي كاري تر با قساوتي به مراتب بيشتر از اين و تهديدهايي به شدت هولناك تر، نشانه گذاري مي شويم.
داس مرگ از بين ما مي گذرد، اما بايد بدانيم كه در پذيرش اين قاعده ي برآمده از جنون و حماقت، بيشتر مي ميريم و صدماتي جدي تر مي بينيم. هر چه بگذرد اميد، سخت تر مي شود. طي اين مدت براي رخداد كمين كرديم، بعد به نامگذاري آن رخداد پرداختيم و حالا فقط مي توانيم به اين رخداد وفادار بمانيم.يا نمانيم. چه بخواهيم چه نخواهيم ما را به نام اين رخداد خواهند شناخت.
نه به تاريخ اتكا مي كنيم و نه خود را سازنده ي تاريخ فردا مي دانيم. نه قربانيان امروز هستيم نه به هيولاهاي فردا مبدل مي شويم. حضور ما خبر از تل حسرت ها و وعده هاي براورده نشده مي دهد...خبر از تخيلي تحميل شده بر تك تك سوژه هاي انساني مي دهد.
هميشه اين طور نيست كه علت ها بر معلول ها تقدم داشته باشند. گاهي معلول، علت علت خودش مي شود. به عنوان مثال،ما شهر را مي سازيم و شهر ما را مي سازد. شهر با آن كه معلول حضور انسان است، به طور همزمان علت علت حضور انسان نيز هست. در شرايطي ،علت به فراخواني از جانب آينده بدل مي شود. عشق هم چيزي از همين مقوله است.شهر و درست تر آن كه بگوييم خيابان، هنوز تنها مكان امكان پذيري عشق و سياست است. در اين حالت است كه قبول مي كنيم معلول علت آينده باشيم.هر چند، معلول شدن با قرباني شدن تفاوت چشمگير دارد. در اين مواقع به حافظه نبايد اتكا كرد. اين يك قاعده ي اخلاقي است. نبايد نتيجه گيري كرد. به قول والتر بنيامين، تاريخ را پدر خانواده مي نويسد.