۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

سپر انداختن

گاهی بزخو می کنم ببینم چقدر شبیه دولت شده ایم. اخیراً یکی از این شباهت ها خیلی تو چشم می زند و گل درشت شده! لحظه به لحظه، شک به موقعیتی ناپایدارتر تبدیل می شود، و اساساً در تحلیل نهایی چنانچه مغرض نباشیم همه ی شک ها برطرف می شود. به انتقادهای مطرح شده در برنامه های تلویزیونی هیچ توجه کرده اید؟ در پایان همه ی سؤال ها جواب قانع کننده پیدا می کنند و قضیه ختم به خیر می شود. همه به جواب مناسب و قانع کننده از پرسش هایشان قناعت می کنند و آب از آب تکان نمی خورد. در این وضعیت به تنها چیزی که می توان شک کرد نفس شک کردن است. در چند ماه اخیر خوب فهمیدیم که گاهی قانع نشدن و به منطق دیگری بزرگ تن ندادن به چه بهایی تمام می شود؟ چسلاو میلوش خاطره ای نقل می کند از موزه های شوروی که خیلی جالب است؛ راهنمای موزه در دوران استالین امپرسیونیست ها را بورژوا و واپسگرا معرفی می کرده و فقط از رئالیسم تحت عنوان هنر خلقی یاد می فرموده، اما همین که خروشچف روی کار می آید و فضا کمی باز می شود و روس ها می توانند تابلوهای امانت گرفته شده از فرانسه را بدون انگ بورژوا بودن یا امپریالست شدن سیر دل ببینند، راهنما در باب نبوغ و تعهد هنری امپرسیونیست ها داد سخن سر می داده و به همین دلیل،چسلاو میلوش کنجکاو می شود و علت تغییر سلیقه ی صد و هشتاد درجه ای را از راهنما جویا می شود و البته جواب در خوری می شنود: "در این کشور دولت فقط ما را قانع می کند و نه راضی!" این روزها طعم قانع شدن و راضی نبودن را خوب می چشم. به خصوص در دانشگاه مفتخر به کشف استعدادهایی بوده ام که خودشان را متخصص و توانا به مقولات جاری و ساری می دانند و حرف ها و بحث های مرا به پراکنده کاری و غیر تخصصی بودن متهم می کنند. نمی دانم چطور می توانند این قدر متکی به نفس حوزه ی ذهنیات و معرفت های کپک زده و محترمشان را گز کنند و برای همه سند منگوله دار حدود تخصص صادر کنند. به حرف این حضرات هم نباید شک کرد.بیشتر از یک دهه است که قانع شدن و راضی نبودن را در دانشگاه و کلاس آزموده ایم. پس بیش از این گفتن ندارد.بدترین جای قضیه این است که این حالت همین طور به رشد افقی خود ادامه می دهد و همه ی حوزه های ذهنی ما را در می نوردد. راستش پنهان نمی کنم که خسته ام و در حال سپر انداختن. حقیقتاً با هندسه ای سروکار داریم که همه ی اصولش بدیهی و موضوعه اعلام شده اند. دیگر به هیچ برهان و قضیه ای نباید فکر کرد. زندگی شبیه شطرنج بازی با گوریل شده، هر وق اراده کند مهره ها را می خورد

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

بي سر، بي صورت، بي قيافه، فقط چهره




شايد مثل اعدامي ها به نظر برسند، شايد. شايد ندانيم تا كي مي توانند در اين وضع بمانند. هر چند كه مگريت آنها را در اين حالت فيكس كرده و تا وقتي ما به بيننده بودن خود وفادار باشيم، آنها نيز با سماجت در اين رفتار مي مانند. نه بوسه را مي توان ديد، نه شور و قيافه شان را. مگريت تابلو را عشاقنامگذاري كرده.قصدم تحليل و نقد نقاشي نيست، ولي هر بار كه به اين تابلو نگاه كرده ام به اولين چيزي كه فكر كرده ام جهاني است كه بين آن دو نفر برپا شده. مهم اين است كه ما نمي توانيم چهره شان را ببينيم. اما مي دانيم كه چهره اي هست و مواجهه اي. عشق جهان دو نفري است. نه عمومي مي شود و مي توان آن را به رأي جمع گذاشت، نه آن قدر خصوصي و يك جانبه كه در حد توهم يا تخيل محض تقليل يابد. زيستن در اين جهان ارزش هر دردسري را دارد. رنج يا شرايط نامساعد يا بي خبري از فردا دليل كافي براي ترك صحنه نيست. تصور كنيم مگريت اين پرده را روي صورت اين دونفر نكشيده بود، چه مي شد؟ آن وقت فقط يك پرتره ي دو نفري مي ديديم و نه چيز ديگر


عشق، نامرئي نيست. مرئي هم نيست. شايد نوعي خلجان باشد كه بين مرئي شدن نامرئي ها و نامرئي شدن مرئي ها در جريان است. فقط در عشق مي توانيم براي هم چهره داشته باشيم. در ساير مراودات زندگي، چهره رخ نمي نمايد. در ديدار با ديگري گاهي چيزي بيشتر از سر نيستيم. گاهي هم صرفاً صورت ما ديده مي شود، مثل پرتره. بعضي مواقع رابطه با ديگري از مبادله ي قيافه بيشتر تجاوز نمي كند. اما چيزي كه مهم است چهره اي است كه فقط براي دونفر انگاره پيدا مي كند و نه كس ديگر


اين دو نفر نه تا ابد كه تا زماني كه ديدني باشند، تا زماني كه ببينندشان يكديگر را مي بوسند. ما شاهد عشق اين دو نخواهيم بود. چيزي براي ما ظهور نمي كند. ظهور مختص خودشان دو نفر است. حرف زدن يا نوشتن از اين تابلو به نوعي نقض غرض است. مثل اين است كه پرده را برداريم و بخواهيم ببينيمشان



۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

خاکستری پشت پلک ها...

"خاکستری پشت پلک ها، وقتی چشم ها را می بندیم،و یا صداهایی که در رخوت پس از خواب توی گوش ما همهمه می کنند،فقط این ها حس هایی خالص اند.ما با این حس های خود همزمان هستیم. و البته برای این حس ها جایی در جهان عینی پیرامون نیست. حس به هیچ چیز دلالت نمی کند. آن ها همیشه در طرف دیگر کیفیت های با محتوا قرار دارند.کافی است قرمز و آبی را به صورت دو رنگ قابل تشخیص و متمایز تصور کنیم. بلافاصله حس از بین می رود وبه شکل یک تصویر جلوی ما ظاهر می شود.حتی اگر جای دقیق و مناسبی برای آن در ذهن در نظر نگرفته باشیم. بنابراین حس ها از ما جدا می شوند و دیگر بخشی از ما نیستند.
ما در جهانی گرفتار هستیم که به خاطر آگاهی نمی توانیم از آن جدا بشویم. نمی توانیم خود را از جهان استخراج کنیم. اشیا را به آگاهی خود نقل مکان می دهیم. در اشیا خود را باز می شناسیم و فی الفور هستی ما از طریق آگاهی به وجود آن ها سرایت می کند.درک کردن هر چیزی همیشه در گیر و دارادراک چیزی دیگر اتفاق می افتد.در فضاهای همگن که هیچ چیز برای ادراک وجود ندارد، نمی توان به ادراک از چیزی رسید."هیچ وقت نتوانستم مرلوپونتی را درست بخوانم. نفهمیدم چه شد که کلمات او ناخواسته از جمله شدن تن می زدند و نمی خواستند بفهمشان

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

وقتی که ما مردگان برخیزیم

راستش از این روحیه ی توتالیتاریستی که بر این گمان است که باید از همه ی نوشته به همه ی معنی برسد، هیچ سر در نمی آورم. علاوه بر این نمی فهمم در شرایط موجود چطور می شود به بی خلل بودن مدار ارتباط رأی داد. مسأله بر سر پیچیده یا ساده بودن نوشته نیست. مشکل من ملاک هایی است که حدود و ثغور این دو را تعیین می کنند. از منظر فاتحان نه می شود به مردم اعتماد کرد نه به روشنفکرها. لابد به این دلیل که هر دو در خطر گمراهی اند.من اما به هر دو اعتماد دارم
با انتزاعی فرض کردن مفاهیمی مثل "کل" و "همه" می توان به سادگی مطلق نوشته فکر کرد. اما کیست که نداند در وضعیت ما هیچ چیز همگانی نیست. از طرف دیگر مخاطب برای من یگانه است. هر مخاطبی در نوع خودش بی نظیر است. و فقط یک بار در طول عمر جهان بروز ی کند. نوشتن با پذیرش فرض برابری ممکن نیست. ولی می توان به افقی فکر کرد که بر اثر خواندن ایده ی برابری را محقق می کند. اگر بپذیریم که هر کس با دیگری تفاوت دارد، آن وقت این حق برای همه محفوظ می ماند که به عدالت در تفاوت بیندیشند
به عملکرد هر رسانه ای که مبتنی بر تمایز خاص و عام باشد، شدیداً مشکوکم.در حد خودم، نه برای خواص می نویسم نه برای عوام و می دانم کسانی که به این طبقه بندی معتقدند، پیشاپیش مقتضیات اربابان را قبول کرده اند
نیت من آن خطابی نیست که اکثریت را راضی کند و سر و صدای وجودهای دیگر را بخواباند ،برای برخورداری از موهبت چنین خطابی ضرورتاً وبلاگ بهترین رسانه برای من نبود. همه نمی توانند به یک اندازه خودشان را بیان کنند. مهم تر این که همه نباید خودشان را با بیان متعارف تنظیم کنند. تجربه ی طرد شدن، حذف شدن، در تبعید و تبعیض به سر بردن همه ی اشکال بیان و بروز را دست خوش خود می کند.به این تجربه وفادارم

آیا هنوز آنجاست؟

باور ندارم آنهایی که گذشته را بسته بندی شده و به صورت یک کل در نظر می گیرند. نه اعتراض ،نه احساس های خوشبختی و فلاکتشان را باور ندارم. وقت مثل خزه است، گاهی ضخیم و قطور، و گاهی هم آن قدر نازک و تنک که تا مرز از هم گسیختن پیش می رود. اما اگر قرار باشد تا همین الآن، تا اینجا، گرانیگاه زمان خودم را پیدا کنم، و به آن حفره ای اشاره کنم که انگار همه ی قساوت این زندگی را در خودش گم و گور می کند، باید به یک چنین روزی در هفت سال پیش از این اشاره کنم که در پسزمینه ی اذان پس از افطار، در آن بلوای کریدور دانشکده که بین انجمنی ها و بسیجی ها و نهادی ها با نان و پنیر و حلوا و زولبیا و بامیه، رقابتی عقیدتی-سیاسی بروز بیرونی پیدا می کرد، از مأمور حراست دم در دوتا سکه گرفتم و بعد یک به یک ارقام شماره را با انگشت هایی فشار دادم که اصطکاک نرمی شان با دکمه ها هنوز تمام نشده، و تا هفت میلیون سال دیگر که خورشید خاموش می شود ادامه خواهد یافت.فشار دادم.فشارم می داد. آن قدر که خیال می کنم چیزی چلانده شد و عصاره اش به بیرون نشت کرد.کسی گوشی را برداشت. خودش بود. لازم نبود گوشی را بدهند دستش. به سیب زندگی گاز می زنیم اگر این بوق ها تمام بشود. و آن وقت به اندازه ی دو صفحه از رمانی که نوشته خواهد شد جا برای ما باز می شود. جایی خالی
این هفتمین سالگرد آن غروب جنوبی نیست.و این نوشته به پاس آن اتفاقی نیست که در حافظه حک شده.این ما حصل تلاقی هفت سالی است که در این لحظه مانده ام. لحظه ای به مدت هفت سال. در یادآوری فضیلتی نیست. اما بعضی زمان ها هست که ما، فقط عامل آن ها هستیم. رابطه ها یا ادامه می یابند یا تمام می شوند. این مهم نیست. حتی مرگ هم مهم نیست. منظور من بیشتر به جانب آن لحظه ای متمایل است که کش پیدا می کند و امتدادش ،چه تو باشی چه نباشی، قطعی است.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

اسب هایی که می دوند

فریاد تا آستانه ی حنجره پیش می آید و مثل عطسه ی ناتمام برمی گردد سر جای نابجای اول خودش.از خودم نمی پرسم برای چه ؟ یا برای کی؟ فقط این را می دانم که سکوتم مملو از این فریادهای عقیم بی معنی شده. و اصلاً تا صدا به بی معنایی نرسد، از استعداد فریاد شدن برخوردار نیست. بیننده های بی علاقه ای را تصور می کنم که در گالری ها جلوی نقاشی می ایستند و می پرسند:"این یعنی چی؟" "منظورش چی بوده؟" انگار تا معنایی دست وپا نشودآرام نمی گیرند. در عوض جلوی تلویزیون که می نشینند اخبار و سریال آزارشان نمی دهد. لابد چون همه چیزش معنادار است.حرکت از یک فرم به فرم تکراری و دست مالی شده، توهم معنا می دهد. مثل وقتی که در مدرسه تبدیل شعر به نثر ساده و روان را معادل معنایش فرض می کنند. حال آن که شعر بی معنی تر و مهمل می شود.بگذریم!همیشه برایم سؤال بود که چرا درقرآن به اسب هایی که می دوند، سوگند خورده شده. این چند ماه اخیر معنی اش را که نه، که منظورش را فهمیده ام. اسبی که در ما می دود، خسته نمی شود، حتی آب هم نمی خواهد. بی وقفه می دود. اسب چموشی نیست. قفسه ی سینه ی یک نسل را دست کم سمکوب خود کرده! به این صدا خو نمی کنم. حتی اگر معنی اش را بدانم. حتی اگر همه آن را بپذیرند و به صدایش عادت کنند.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

مرزهاي حقارت

پنج شنبه ي ملول، تهديد مي كند خودش را از طبقه ي پنجم... !من از اين پايين نگاهش مي كنم و هيچ حرفي نمي زنم.به برج ميلاد نگاه نكن! انگار كه توصيه ي پزشك باشد براي مدتي نامحدود.نه به بغضم محل مي گذارم نه به خستگي. نه به دلتنگي. نه به وحشت فردا بعد از ظهر.اصطكاك راه رفتن در اين خيابان مي سايد و از من جز براده اي لابلاي اين شمشادهاي بي رمق پاييز به جا نمي ماند.


با رماني تازه دست گرفته و نيم صفحه ترجمه و سمفوني فانتاستيكا تا كجا مي شود ادامه داد؟تا كي؟ آن چهره كجاست كه مازاد جنون بشود و قرن را قلمدوش كند؟


سعي خودت را كرده اي. نيت چه اهميت دارد؟ تو فقط مي توانستي حقارت را علني كني و بفهمي كه مرزهاي تنت مجاور مرگ هم كه نه، مجاور مردن، آن هم مردني بي درنگ و نكوهيده است. هيچ وقت پنج شنبه ها و جمعه ها نمي گذرند. رد آنها عبارت از تمام هفته است. مگر مردن چقدر سخت است كه برايش اين همه تمرين به ما تجويز مي كنند. چاره اي نيست. چيز زيادي در چنته ندارم امروز.پس پيشدستي مي كنم و شانزده ساعت و خرده اي زودتر، خودم را و شما را توصيه مي كنم به تقوي... . به تقواي فردا و درد

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

نوستالژی برای زمان حال

نیروی رانش زندگی را حس می کنم.سعی می کنم بروزش ندهم. گذاشته امش توی یک پرانتز سی ساله. توی یک پرانتز باز.همه جور محرومیت و محکومیت را می شود تحمل کرد. می شود دلخوش شد به امیدهایی که با سماجت و یاغی گری هنوز زبانه می کشند. حتی می شود ترسید.ترس خود به خود، به خیلی چیزها معنی می دهد.مثلاً خیلی می ترسم از این که نوشتن را از یاد ببرم. می ترسم از این که کلمات دسته جمعی به فراموشی بروند. اما این طور تجزیه شدن، این طور حضورِ در غیاب را تجربه کردن، غیر ممکن است. از دست کلمات کاری بر نمی آید. دیدار تو، همه ی قطعات منهدم شده را در ذیل ضمیر من جمع می کرد. اولویت با تو ست.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

بررسی رهیافت های نقد معاصر در نوشته ای معاصرتر

"فال حافظ
شخصیت شناسی چینی
و هندی
902301306
200 تومان روی قبض"

نه! اشتباه نکنید این شعر تازه ی من نیست. اساساً حقیر سال هاست شعر نمی نویسد. آنچه از نظر گذراندید متن تازه ی اس.ام.اسی بود که ساعت چهار و بیست دقیقه ی دیشب به دستم رسید. من یکی که بیدار بودم و با فنجان قهوه و قاشق چایخوری ور می رفتم؛ بقیه را نمی دانم. لابد وقتی این وجیزه ی مشعشع به دستشان رسیده، آن وقت شب مشغول کارهای دیگری بوده اند. وقتی متن ارسالی را خواندم؛ به این فکر می کردم که سایرین ، همه ی آنهایی که با من دارند می خوانند، هر کدام در چه حالی اند. یکی شاید منتظر مسافرش است، دیگری نگران حال مریضش، سومی منتظر تماس معشوق، آن یکی داشته آماده می شده برای دست نماز، یکی دیگر در حال بالا رفتن از دیوار مردم تشریف داشته و و با دیدن اس.ام.اس برق از سرش پریده که نکند پلیسی، پاسبانی از راه رسیده و همدستش...، لابد تعدادی هم در حال همبستری بوده اند که مثل کلیشه ی فیلم های پلیسی از دایره ی فلان تماس بگیرند که بازرس فلان یا چه می دانم کمیسر بهمان خودش را به محل وقوع جرم برساند، شاید هم نویسنده، مترجم یا آهنگسازی داشته در به در دنبال جمله، کلمه یا نتی جفت و جور و راست ِکار می گشته که... .
نه! اشتباه نکنید عصبانی نیستم. گفتم که بیدار بودم. تازه آن وقت شب مفرح هم بود. به هر حال در نوع خودش ابتکاری است که امکانات و تسهیلات ارتباطی را در این سطح وسیع و پیشرفته دریافت کنی و حالش را ببری. فقط نمی دانم قسم حضرت عباس را قبول کنم یا دم خروس را! چند روز پیش ، خبر داده بودند که رمال های قم را دستگیر کرده اند و اتفاقاً یکی از مراجع در این باره هشدار اکید داده بود. منتها اگر به متن اس.ام.اس دوباره دقت کنید، متوجه می شوید که طالع بینی را به شخصیت شناسی تغییر داده اند تا حسابی در پروژه ی خرافه زدایی سهیم شده باشند. راستش از بعد اعلام نتایج انتخابات، هیچ خبری به اندازه ی اس.ام.اس فوق الذکر شگفت زده ام نکرده بود. آن قدر که به سرم زد مجانی در وبلاگم برایشان رپرتاژِ ویژه بنویسم. خواستم بدین وسیله از مسئولان ذیربط و درایتشان تشکر کنم. دستتان درد نکند.
خب حق دارند. اینها بهتر از هرکس می دانند که کار ما به فال حافظ کشیده! هفته ی پیش یکی از مسئولان فرموده بودند فرهنگ اولویت دولت جدید است. بگیرید تحویل! اقدام آجل یعنی همین دیگر! این مدت اخیر هر وقت بحث این چیزها می شود، هستند عده ای که می گویند همه ی جای دنیا این بساط به راه است و خرافه مسأله ای جهانی است و گردش پولی فال گیرهای اروپا چند میلیارد یورو است و... . ولی باز تأکید می کنم من یکی که مشکلی با خرافه و جادو و جنبل ندارم. بالطبع استقبال هم می کنم. اصلاً کی این روزها می داند مرز خرافه و اعتقاد کجاست؟ راه دور نمی روم خودم اولیش: کارخانه ی سیار خرافه سازی.
عصر روشنگری را فراموش کنید.مگر خبر ندارید دوران جدیدی شروع شده! از شما خواهش می کنم به متن دل بدهید. مطالب مفیدی دستگیرتان می شود.
میخاییل باختین بر این نظر بود که هر متنی مثل اشیا ی در حال چرخش، دو نیرو را در خود مخفی دارد. یکی نیروی گریز از مرکز و دومی نیروی درو ن مرکز. اگر نیروی گریز از مرکز به خوانش متن غلبه کند، محصول، نثر از آب در می آید، اما جنانچه نیروی درون مرکز مستولی شود، نتیجه چیزی شبیه به شعر می شود. باختین برای اثبات نظریه اش، لیست خرید روزانه را که همسرش برایش نوشته بود، به صورت متنی شاعرانه خواند و به بد جواب هایی هم نرسید. اگر حق با باختین باشد، متن اس.ام.اس دیشب نباید از این قضیه مستثنا باشد. حتی می توان آن را به صورت نوشته ای سیاسی نیز خواند.دست بر قضا این متن کم از غزل های حافظ پیچیده نیست.
اولین چیزی که دستگیرم شد این بود که کل نوشته عاری از هر فعلی است. حتی یک مصدر هم به کار برده نشده. معمولاً ادبیات چی ها از این طور آرایش کلمات به بی زمانی و ازلی ابدی بودن نوشته، مراد می کنند. این شعر از ده کلمه به اضافه ی دو عدد تشکیل شده. رابرت پن وارن و کلینت بروکس درکتاب فهم شعر (understnding poetry) بهترین راه برای درک هر شعری را در قدم اول پیدا کردن یک تضاد و ناهمخوانی ذکر کرده اند و اولین تضادی که در این شعر به چشم می خورد تضاد بین کلمه ها و اعداد است. البته می توان اعداد را صنعت ماده واحده فرض کرد و چنین پنداشت که شاعر مثلاً با حروف ابجد خواسته مطلبی را به رمز بیان کند که در این صورت، تضاد بین کلمات صریح و کلمات رمزی قابل بررسی است. از این گذشته شاید شعر می خواهد به ما این طور القا کند که در روزگار ما افعال به اعداد بدل شده اند.
آیا کلمه ها و اعداد در دو ساحت هستی شناختی جداگانه به سر می برند؟ در اعداد چه چیزی است که در کلمات نیست؟ آیا اعداد هم به اندازه ی کلمات حامل معنی هستند؟ این پرسش ها از زمان فیثاغورث تا ویتگنشتاینِ تراکتاتوس و آلن بدیو و ارنستو لاکلائو، جواب های مختلفی دارند. با اندیشمندان رادیکال هم می توان به شیوه ی نقد نو و تئوری ادبی برخورد کرد. تازه دکتر پاینده بر این نظر است که بدون روش نمی توان به نقد به دردبخوری از آثار ادبی رسید. و البته که کار آکادمیک با نقدهای ژورنالیستی و باری به هر جهت من و امثال من فرق می کند.
بگذریم! شاعر به جز این که هیچ فعلی در شعرش به کار نبرده از هیچ ضمیر و حتی هیچ کلمه ای که نقش فاعل یا تأثیر گذار داشته باشد نیز استفاده نکرده. به این ترتیب در این شعر نه عملی اتفاق می افتد، نه موجودی که مرتکب عملی باشد به چشم می خورد. شعر از پنج سطر تشکیل شده که تعداد کلمات آن در سطرهای اول و سوم، و همین طور سطرهای دوم و پنجم برابر است. سطر چهارم کاملاً متشکل از اعداد است. می شود به این تحلیل رسید که اعداد، تناسب و هارمونی کلمات را به هم زده اند و به همین دلیل حافظ، چین و هند که هرسه از وجه اشتراک شرقی بودن/غربی نبودن، حکمت، معنویت و رازآلودگی برخوردار هستند در جهانی که اعداد به آن پا گذاشته اند به شکل مبلغی روی قبض در آمده اند. حافظ در این شعر اسم خاص است و چینی و هندی هردو صفت نسبی هستند. از طرفی شعر با فال شروع می شود و با قبض خاتمه می یابد. تضاد بین این دو کلمه ضمنی است. فال به گشایش و یافتن راه حل و فراخی حال می انجامد و قبض به فروبستگی و گرفتگی و مصیبت. وقتی فال روی قبض می آید یعنی دو مفهوم در برابر هم صف آرایی کرده اند. اما چون فال به حافظ نسبت داد شده، و خرمشاهی و دکتر منوچهر مرتضوی معتقدند شعر حافظ تجلی گاه ایهام است، می توان به دو معنای پیچیده و کژتاب دست یافت:
اول: فال، حافظِ روی قبض است.
دوم: فالِ حافظ، روی قبض است.
مواردی شبیه به این در دیوان حافظ به وفور یافت می شود. در معنی اول، حتی فال هم از فال بودن دست کشیده و به حافظ قبض و انقطاع های عرفانی مبدل شده، و به عبارتی از دست فال هم دیگر کاری بر نمی آید. ودر معنی دوم، فال حافظ رودر روی قبض قرار گرفته و با آن پنجه در پنجه شده. باید توجه داشت که میان فال حافظ در سطر اول و شخصیت شناسی چینی و در سطر دوم نوعی لف ونشر به چشم می خورد.به بیان ساده تر، بین کلمات نوعی توازی بدین شکل برقرار شده:

فال = شخصیت شناسی
حافظ = چینی
بنابراین می توان فهمید شاعر از چه رو هندی را در کنار چینی نیاورده. این که فال همان شخصیت شناسی است، بدیهی بوده و نیاز به هیچ توضیحی ندارد، اما حافظ و چین ارتباط درونی دارند. شاید شاعر خواسته در نهایت ایجاز به مخاطب چنین القا کند که فال حافظ، به شخصیت چینی در دیوان شعر او بر می گردد که مطابق بیت:
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
به هرزه گردی اشاره دارد که به سفری دراز رفته و باز نمی گردد. از این رو فال به قبض دچار آمده و مشرق زمین به دلیل هرزه گردی، شکوه گذشته ی خود را از دست داده و به اعداد و تومان و مادیات مبتلا شده!
تا اینجا اگر خیال کرده اید که سرِ کار گذاشته امتان یا دارم مهمل بافی می کنم، باز در اشتباهید! کار اصلی من همین چیزهاست. درس این کار را خوانده ام. تا همین الان که دارم اینها را می نویسم سر جمع ده سال عمرم را صرف همین مقولات کرده ام. باور کنید مدرک رسمی دارم. از دانشگاه های معتبر دولتی. در این مقولات تز نوشته ام. باز هم خواهم نوشت. به جز این تألیفاتی هم دارم. دو کتاب. آن هم زیر نظر استادی معظم و کارکشته. با ناشری معتبر. شاید معتبرترین ناشر. اصلاً از این قبل، نان می خورم. تدریسش می کنم. دوازده ساعت در هفته. علاوه بر این ها مطالعات زیادی هم دارم. دود چراغ خورده ام. استخوان خرد کرده ام. کتاب های اساتیدی چون پاینده و سخنور را فوت آبم. می خواهید همین شعر را برایتان نقد فمینیستی کنم و برایتان توضیح بدهم که چگونه در دامنه ی کلماتی مثلِ فال، چین، و هند، تفکر مذکر جا خوش کرده؟ چین و هند در سنت ادبیات فارسی، اشاره به زیبایی اروتیک زنانه دارد و شاعر با دلالت هایی چون "تومان" و "قبض"، آنها را به بند کشیده و به اسارت خود درآورده.برای همین عنصر عقلانیت را از زیبایی های زنانه ای که به چین و هند منتسب است ، تخلیه کرده و آنها را با فال بازنمایی کرده. حتی می توانم نقد اسطوره شناختی بکنم و شرح دهم چرا در سطر سوم همه ی ارقام وجود دارد به جز 4و5و7و8 . این چهار عدد مقدس اند. باور نمی کنید به کتاب داستان یک روح شمیسا مراجعه کنید. از این گذشته مجموع اعداد سطر چهارم شعر یعنی 9و0و2و3و0و1و3و0و6 در قیاس با مجموع اعدادی که در شعر نیستند یعنی 4و5و7و8فقط دو واحد تفاوت دارد.. مجموع اولی می شود 26 و دومی می شود 24.که اگر جمع ارقام نوشته شده در سطرچهارم را از مجموع اعداد سطر پنجم یعنی 2و 0 و0کم کنیم به این نتیجه می رسیم که اعداد در رابطه ای راز آلود حول عدد بیست و چهار به تعادل می رسند. به بیست و چهار های صادق هدایت در بوف کور هیچ فکر کرده اید؟شمیسا فکرده. هدایت مدام در کتابش از بیست و چهار ساعت، از دو تومن و چهار ریال، و از دو ماه و چهار روز حرف می زند که چه؟ اعداد مقدس از منظر کارل گوستاو یونگ آنیمایی اند و اعداد سطر سوم شعر آنیموسی هستند. شاعر خواسته به ما بگوید که از معنویت دور شده ایم. سکولاریسم غریزه ی مرگ را در ما فعال کرده و ناخودآگاه جمعی مان به ما نهیب می زند که بازگرد! رجعت کن به خویشتن خویشت! تازه اگر دو جلد آخر رنه ولک هم ترجمه شده بود و آنها را هم خوانده بودم مطمئن باشید حرف های بیشتری برای گفتن داشتم. گفتم که شغل من این است! من وظیفه دارم با معناها شما را مرعوب کنم. له تان کنم. تا شما زمین گیر باشید و مطیع. تا از ترس اغتشاش و اختلال زبانی دست از پا خطا نکنید. مبادا خیال کنید هرچه می بینید و تخیل و تجربه می کنید، همانست که هست! ما اینجاییم. همین دور و بر. مواظبتانیم. ما دلالان کلام و کاهنان معابد معنا، از شما، برای خانه هایی که در آسمان می سازیم، اجاره می گیریم!

(این نوشته را به دوستی تقدیم می کنم که می گفت با این کاپشن شبیه به فلان استاد معظم ادبیات شده ام!)