۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

ویلیام کارلوس ویلیامز


چیز زیادی نمی خواهم
چند گل داودی
لم داده بر علف ها،
زرد، قهوه ای و سفید،
گپ و گفت چند آدم، درخت،
پهنه ای از برگ های خشکیده
به همراه آبکندی در میانِ
من و این ها.
نامه ای می رسد
یا نگاهی- تو خبر می شوی،
گنگ می مانم، چرخ می خورم
از چهار سو- می مانم
غذا نمی گذارم به دهانم
می گویند: بیا!
و بیا! و بیا! و اگر
نروم خودم می مانم و خودم
اگر بروم
شهر را از مسافتی در شب دید زده ام
و گیج که که چرا شعری ننوشته ام.
بیا! آری، شهر تو را می درخشد
و تو بر آن راست راست می نگری.
همه ی خوشی ها در دوری از زن است
و بهترین زنان باز هم زن است.
چه می شود اگر مثل لاک پشتی از راه برسم
با خانه ام بر پشت یا
مثل ماهی ناز کنان از زیر آب؟
نه این طور نمی شود.
باید از عشق بخار شده باشم، به رنگی
مثل فلامینگو. برای چه؟
برای داشتن سر و پایی ابلهانه و بو کشیدن
مثل فلامینگویی که به پرهایش گند زده است.
آیا باید به رغم سرشاری ام از شعرهای بد
به خانه برگردم؟
و می گویند: تا امتحانش را پس نداده باشد
چه کسی محل سگ به او می گذارد؟ چشم های تو
نیمه باز، تو کودکی هستی،
کودکی شیرین، سر به هوا
ولی من از تو مردی خواهم ساخت
که عشق را به دوش می کشد!
و در مرداب ها
زنجره ها پر می کشند
و بر بلندای برکه ای آفتابی
لانه می کنند، آب
نی ها را منعکس می کند و نی ها
روی ساقه هاشان به کرشمه می آیند و خش خش می کنند

جمعه ی آخر سال:عشق در جلسه ی امتحان

خرس پاندایی راکه برای ممانعت از انقراض سال ها در قرنطینه نگهداری شده بود، به جنگل فرستادند تا در محیط واقعی به حیات طبیعی خودش ادامه بدهد. ده روز بعد پاندا مرده بود. دلیلش همه ی آن مراقبت هایی بود که برای جلوگیری از انقراضش انجام داده بودند. )سر وقت مقرر رسید. نشست روی صندلی فلزی با دسته ی آهنی، یعنی نشست روی همان صندلی فلزی با همان دسته ی آهنی.(هیچ چیزی، هیچ کاری، هیچ اتفاقی به خودی خود دفعه ی اول نمی شود. تا احتمال یا امکان وقوع دوباره ای نباشد، دفعه ی اولی قابل تصور نیست. شبح دومین بار است که "دفعه ی اول " را می سازد. بار دوم با انتظارها، ترس ها و تکرار پذیری های بار اول است که به استقبال ماجرا می روی.) به استقبال ماجرا رفت. باید می نوشت. کف دستش خیس عرق شده بود. بر خلاف دفعه ی اول که همه چیز سر جای خودش بود و با حضور ذهن می نوشت و موقع پرسش های شفاهی، قبراق جواب می داد؛ حالا دست و پایش را گم کرده بود.( حالا تو نیز به مخاطبان من پیوسته ای. می خواهم تجربه ی دلپذیری برایت فراهم آورم.می خواهم خوشحالت کنم. کسی به من نگفته که با تو حرف زدن به تو فکر کردن برای تو نوشتن کار نادرست و خلافی است.) لیوان آب را گذاشت روی زمین کنار پایه ی صندلی. صندلی لق می زد. مثل تمام صندلی های امتحانی که اگر چپ دست هم باشی، مجبوری کمرت را نیم چرخی بدهی تا راحت تر بنویسی. مثل همه ی ممتحن هایی که سر جلسه ی امتحان راهنمایی می کنند و برای سؤال های سخت سرنخ می دهند، وسط نوشتن به من تذکر می دهی، به نکات قابل تأمل اشاره می کنی وبرای من، نفس همین مرعوب شدن، همین که یک نفر حواسش به من هست و سیر ذهنی ام را هدایت می کند؛ دلپذیر و خواستنی است. ( هوا روشن بود که وارد شد. جایی را نمی دید. زیاد طول نکشید ولی بیرون که آمد همه جا تاریک شده بود. تاریکی بدون یقین به صبح فردا. چیزی مثل شب در شعر نیما.) خوش به حال آنها که نوشتن آرامشان می کند. خوش به حال آنها که می گویند اگر نوشتن نبود می مردند. خوش به حال آنها که نه از نوشتن پول در می آورند، نه به نوشتن وادار می شوند. برای حاجات روحی شان می نویسند. می نویسند تا در صلح با خویشتن، خود درمانی کنند. اما کلمات تنها نیستند. به تنهایی نیستند. با عرق و خون و اسپرم و همه ی ناسزاهای جهان در هم آمیخته اند.بدون وساطت کلمه بدون زبان بدون نوشتن تصور هیچ پاک و نجسی ممکن نیست. کثافت جزء جدایی ناپذیر و دلالت نهایی وجود آنهاست.( می دانم سرت شلوغ است. می دانم سلیقه ات بامن یکی نیست. شاید حتی فیلم دیدن را دوست نداشته باشی. اما اگر راه دستت بود فیلم یس را ببین. یک صحنه ای در آن هست که یکی از کلفت ها رو به دوربین می گوید: "تمیزی غیر ممکن است. گه از روی زمین ناپدید نمی شود. گه فقط جابجا می می شود." بعدهمان کلفته بی اعتنا به دوربین با دستمال به تمیزکاری اش ادامه می دهد.(حرف تو حرف می شود، سرت درد می آید اما آخر هفته ی گمشده ی بیلی وایلدر را هم ببین. چون در آن هم یک پلان درخشان هست که مرد الکلی از کافه چی می خواهد تا موقع میگساری میز را تمیز نکند. چون دوست دارد جای پیکش را روی پیشخوان ببیند و دایره ها را بشمرد. مرضش را مثل دایره ای می داند که نه شروعی دارد نه پایانی و آنقدر این دایره در دوران خودش ادامه پیدا می کند و ادامه پیدا می کند تا الکلیست از پا بیفتد.) کثافت انسانی ترین مکانیسم زندگی است. جهان اطراف، تنت، بهترین و با شکوه ترین لحظه های زندگی ات، حتی تصور مرگت با کثافت گره خورده است. ما عملاً موجوداتی هستیم که زندگی را به دوپاره ی تمیز و کثیف تقسیم می کنیم. تن ما ماشینی است که ورودی های تمیز را به خروجی های کثیف تبدیل می کند.) کلمات روی کاغذ می آیند اما نوشته نمی شوند نوشته های پیشین و شاید نوشته های بعد را پاک می کنند. خیس عرق به این عمل جانفرسا باید ادامه داد. این تنها راه امید برای بیرون آمدن و دیدن هوای تاریکی است که قبل از تسلیم شدن و خود را به تمامی تفویض کردن روشن بوده، روز بوده.( نمی خواهم خودم را تبرئه کنم و به قول شما خودم را به موش مردگی بزنم. اما تقصیر ما نبود که پخش سریال ارتش سری هم زمان شده بود با دوران بلوغ ما. در آن سریال تقابلی جدی و البته جعلی میان گروه نجات و گروه مقاومت به وجود آمده بود.(خاطرت که هست؟) گروه نجات خلبان های هواپیماهای سقوط کرده و فراری ها را نجات می داد و در مقابل، گروه مقاومت فقط آدم می کشت ونازی ها راسر به نیست می کرد. ما آن سال ها عاشق گروه نجات بودیم و از مقاومتی ها بدمان می آمد. خیلی راحت مقهور تاچریسم و ریگانیسم رسانه ای آن سال ها شده بودیم. بعدها بود که فهمیدیم بکت و دوراس و بلانشو از اعضای فعال گروه مقاومت بوده اند و خیلی بعدترش بود که به تاریخ جنگ دوم ناخنک زدیم و فهمیدیم گروه نجات رابط دو جانبه ی نازی ها و متفقین بوده اند و از یهودی ها پول می گرفته اند و قول فراری دادنشان را می داده اند و بعد مسیر و زمان حرکت را در اختیار نازی ها می گذاشته اند تا هم اموال و اشیاء قیمتی شان را تصاحب کنند هم بکشندشان. ناتالی و مونیک و آلن، توهمات قهرمانی دوران نوجوانی ما بودند. آنها قهرمان هایی بودند که با تأخیری طولانی خائن و حق و حساب بگیر از آب درآمدتد.اما من هنوز آن لحظه ای را که مونیک را نشاندند تا موهایش را کوتاه کنند و به عنوان خائن رسوایش کنند دوست دارم. در فیلم کتاب سیاه، بعد از کوتاه کردن موهای زن خائن، مخزنی را که پر از گه است روی سرش خالی می کنند. این صحنه در هیروشیما عشق من هم هست. اگر یادت باشد مونیک اصلاً مقاومت نمی کرد. آلن تنهایش گذاشته بود واو دیگر امیدی به هیچ کس نداشت. وقتی بدوبیراه نثارش می کردند و موهایش را دسته دسته و نامرتب با قیچی کوتاه می کردند، سرش را انداخته بود پایین و واکنشی نشان نمی داد.) سرم را انداخته ام پایین و واکنشی نشان نمی دهم. می نویسم. برای تو می نویسم. تو ارزشش را داری.از امکان اشتباه و تحلیل غلط و سواد کم و دخالت بیجا و اندیشه ی شتابزده می نویسم.از بی ثباتی ام خجالت می کشم. از ناتوانی در برآمدن و برکشیدن عشق خجالت می کشم. برای تو می نویسم. یعنی در واقع این تویی که با دست ها و انگشت های من برای من که به شکل تو درآمده ام می نویسی. مکانیسم پیچیده ایست. رفتار عاشقانه ایست. من به جای تو و تو به جای من با هم مکاتبه می کنیم و مثل راهب و راهبه ای دلباخته در صومعه ای قرون وسطایی، مثل هلوئیز و آبلار در کلامی اشباع شده از وحشت و آلوده به ظن گناه، عشقبازی می کنیم. ) دلبسته ی صدایت شده بودم. دلبسته ی صدایت شده ام. وقتی سکوت می کردی، وجودم پر از دلهره می شد. می ترسیدم دلخورت کرده باشم. وقتی با آن متانت بی نظیر اتاق را ترک می کردی، تنهایی و خلاء آبم می کرد. حاضر بودم برگردی و هر چه بخواهی برایت انجام بدهم. هرکاری بگویی بکنم. همین طور که می نوشتم منتظر هم بودم تا حرف بزنی. گاهی سؤال های بیربط می پرسیدم تا جوابم را بدهی و از شنیدن صدایت شاد بشوم.اما در این کار افراط نمی کنم می ترسم از من دلسرد بشوی. نوشتن این چیزها در اینجا کار درستی نیست. اما من که از تو ردی ندارم. نام و نشانی ندارم.چه جوری پیدایت کنم. من مونیک ارتش سری تو شده ام. لولیتای توام.

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

52

1-نه امسال را تحویل می دهم؛ نه سال بعد را تحویل می کنم. حتی بیشتر از این؛ سالی را که با حسرت شروع شده باشد و به یأس ختم بشود، واقعی نمی دانم وباورش نمی کنم. اسمش شاید نوعی مرض سرباز زدن از واقعیت باشد. شاید شکلی از اشکال هیستری دانسته شود. باکیم نیست. قبول. اصلاً همین.ولی تا ما نباشیم تا من نباشم. هیچ سالی تحویل نمی شود. ومن يكي كه به هیچ کس تحویلش نمی دهم.
زمان، قرنطینه شده. محصورشده با نگهبان و اسم شب و گاه و بیگاه صدای تیرهای هوایی. زمانی که بوده ایم و مانده ایم در آن. ولی نزیسته ایمش. گویی در همه ی زمان ها زیستیم جز همین اکنون معصوم و سپوخته، اکنون کز کرده و لالمانی گرفته، اکنون توقیف، اکنون نفی بلد شده. اما هر چیزی که محصور بشود خود به خود بیرون خودش را تعریف می کند. هر قدر دیوار بلندتر و صلب تری گرداگرد خودش بکشد، بیرونش شگفت تر و شکوهمندتر می شود. ماندن در این زمان، ایجاب می کند که زمان دیگری را بسازیم و در خیال به آن مهلت خودنمایی بدهیم. زمانی که با همه ی قبل ها و بعدها بازی کند، برقصد و تا بیایید بقاپیدش، زود دست به دست شود، دست به دستش کنیم و حتی ندانید حالا کجاست، دست چه کسی است.دست کدام ماست.
2- مقاله ي "از پا افتاده" ی دلوز را برای چندمین بار می خوانم. مطلب مفصلی است درباره ی تجربه های بکت در تلویزیون. خیلی ها گفته اند که این نوشته در حکم یادداشت خودکشی دلوز است. در همین مقاله است که مکرر دلوز از افتادن و متلاشی شدن حرف می زند.با این حال، در این نوشته از مرگ خبری نیست. از همان آغار نوشته، دلوز به یک تمایزجدی اشاره می کند: خسته ها و از پا افتاده ها. خسته ها با از پاافتاده ها فرق دارند. خسته ها به خاطر اتمام امکان هاست که به زانو در می آیند. اما از پاافتاده ها را هجوم امکان ها زمین گیر می کند. خسته ها از فرط خستگی دراز می کشند و می آرامند، اما از پاافتاده ها چمباتمه می زنند و سر در گم اند. خسته ها از ملال خانه به خیابان پناه می برند یا از یأس خیابان راهی خانه می شوند. ولی از پاافتاده ها تفاوت خانه و خیابان را از دست می دهند و با کفش در خانه راه می روند یا با دمپایی راهی خیابان می شوند.
قصدم ارائه ی خلاصه ای از مقاله ی دلوز نیست. گاهی شکست گاهی سکوت، حرمت و اعتبار خودش را به بار می آورد. همین ها امکان پذیری بسیاری از عرصه ها را به مرحله ی بروز می رسانند. از پاافتاده ام یا خسته؟ این سؤال بیش از هر چیز به خاطر این است که زیاده از حد ترسیدیم. زیاد ترسیدن، ترس را به چیز دیگری مبدل می کند. اگر به منطق ترس متوسل شدی باید به غریزه، اندازه اش را رعایت کنی. اگر به آب اسید را قطره قطره اضافه کنی، هم اسید رقیق می شود هم آب خاصیت اسیدی پیدا می کند. اما اگر آب را یکباره بریزی روی اسید منفجر می شود. می ترکد. و البته پس از ترکیدن، یکی از چیزهایی که باقی می ماند تامل در خستگی یا ازپاافتادگی است.
3-تازگی هاا متوجه شدم که در این چند سال اخیر زندگی را میان دو تندیس فردوسی پیمانه کرده ام. یکی فردوسی محوطه ی دانشکده ی ادبیات و دومی تندیس ایستاده ی میدان فردوسی. این دو مجسمه مثل دو هلال یک پرانتز بزرگ، زندگی را به هیأت یک جمله ی معترضه در خود گرفته است. یکی از فردوسی ها نشسته است و دیگری ایستاده. انگار که در فاصله ی چند کیلومتر، در فاصله ی سه ایستگاه بی.آر.تی فردوسی از جا بلند می شود و در برگشت می نشیند. و این قیام و قعود تکرار می شود، تکرار می شود، تکرار می شود. سال، سال من در میان این دو فردوسی دلالت پیدا کرد. دوست ندارم تصورم نمادین فرض شود و با ملیت و اسطوره و توهم پهلوانی معادل شود.هیچ چیزی ورای این دو هیکل نیست. به جز سال من. سال طی کردن مسیر حد فاصل این دو در امتداد خیابانی بلند که ترس، امید، ذوق زدگی، و یأس را زمینه چینی می کرد. فردوسی نشسته ، هر لحظه ممکن است بایستد و فردوسی ایستاده در معرض نشستن است. این دو تندیس نه شکل امسال که خود سال خود رخداد و ناتمامی مابعدهای آن است. که هنوز در من ادامه دارد.
3- میگرن همین است دیگر.چشم باز کردم و مزه ی خواب شوم دیشب توی دهانم ماسیده بود. تاجی از درد کاسه ی سرم را در نوردید، پنجره را باز کردم وناشتای ناشتا، با چند صدای بوق، یک آژیر کشی مبسوط صبحانه ی گوش ها را دادم. بعد نوبت به نسیم سردی رسید که پرده را از جا بلند کرد و از لای توری اش تیغه ی درد را به پیشانی ام کشاند. پرده، چموش و قبراق جلویم قر می داد و لنترانی می خواند. پنجره را بستم. پرده تمرگید سر جایش. اسکلتم از الباقی تنم جدا شده. دست به سرم که می کشم، جمجمه را چیزی جدای از سرم حس می کنم.
مهم نیست این موج ها می آید و می رود.
4-ارنست گامبریچ معتقد است تفاوت قوانین هنری به دلیل توهماتی است که فرهنگ ها و تمدن ها به آدمی اعمال می کنند. در فضایی تخیلی، او مجسمه سازی مصری را فرض می گیرد که به یونان آمده و مجسمه ی دیسک انداز را از نزدیک تماشا می کند. از آنجا که مصری ها مجسمه را محل سکونت روح در زندگی پس از مرگ می دانند، مصری، مجسمه ی دیسک انداز را اثر قابل قبولی نمی داند. زیرا روح در این مجسمه خیلی زود خسته می شود و آرامش خود را از دست می دهد.
5-دو، منشاء بحران است. هر دویی با یک سه ناخواسته یا با یکی شدن و حذف یا قربانی کردن یکی از یک ها در پای آن یک دیگر حذف می شود و گاه اضافه کردن تفاوتی با کاستن ندارد. مسأله بر سر احترام به دیگری و تحمیل قاعده ای اخلاقی به فرایند فکر نیست. مسأله دشواری استقامت برای دو ماندن و دو اندیشیدن است. دو با دوتا یک متفاوت است. هر دو تا یکی امکان دو شدن ندارند. همان طور که دو را نمی توان به دو تا یک تبدیل کرد. فاصله ی یک تا دو، چیزی بیشتر از خود یک است.
6-دلوز و گتاری "در فلسفه چیست؟" چنین نوشتند:«مرد جوان مادامي كه بوم پابرجاست، مي‏خندد. خون زير پوست چهرة اين زن ضربان دارد، باد شاخه را مي‏لرزاند، گروهي از مردان عازم سفرند، در رمان يا فيلم، مرد جوان مي‏تواند از خنده باز ايستد، اما به مجرد اين كه ما به اين يا آن صفحه بازگرديم، دوباره شروع مي‏كند به خنديدن، هنر، باقي است و در جهان يگانه چيزي است كه دوام آورده، هنر هم خودش را نگاه داشته و هم از ما نگاهداري كرده . هنر مايه بقاست. تنها محدوديت براي پابرجايي هنر، دوام مواد و ادوات هنري است: سنگ، بوم، رنگ شيميايي و ... .
دختري جوان، پنج هزار سال است كه حالت خود را حفظ كرده، حالتي كه هيچ وابستگي‏اي به خالقش ندارد. هوا، آشفته است، ممكن است طوفان شود، ولي ميزان نور تابلوي نقاشي، هيچ ربطي به هنرمندي كه در آن روز نفس مي‏كشيده، ندارد. شيء هنري از بدو كار از مدلش مستقل است. هنر، از اين بابت شبيه صنعت نيست، زيرا در صنعت شيء با اضافه كردن جوهر، ممكن مي‏شود. اما در هنر شيء از مدل و الگوي خود مستقل است».
7- تجربه ی خارج شدن از محدوده ای که برایت تعریف نشده می ماند، تجربه ی مردنی است مستقل از مفهوم مرگ. تجربه ی خارج شدن از خط فرضی دو فردوسی نشسته و ایستاده. یا شاید خط فرضی عشق و سیاست. برای اشیاء پیرامونی می توان دلالتی تراشید و آنها را به نماد مبدل کرد.مثلاً نماد عشق و سیاست.آن دو فردوسی فقط در فردوسی بودن است که مشابه اند. و الا نشستن یا ایستادن، دو کیفیت از یک جسم تخیلی یا یک شیء هنری نیست.اما همیشه در مواجهه با اشیا اولین نماد خود اشیا هستند. از این بابت امسال تمام نشده هنوز، زیرا ما، زودتر از شروع سال بعد، شروع کرده ایم. شروع می کنیم.می بینید.

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

چشم توفان

این طور به نظر می رسید که مثل مهره های دومینو با یک تک ضربه، سلسله ای از وقایع به دنبال هم اتفاق می افتند. ولی نیفتاد. مکث اجباری کار خودش را کرد.مکثی که مثل فنری ناگهانی از جا در می رود و همه ی حساب کتاب ها را به هم می ریزد.یک قبل، یک ماضی ندید گرفته شده، که یکهو بعد می شود و به همه ی تکاپوها و سگدو زدن های تو زهرخند می زند. و البته همه ی این ها بدون تعدی و تعارف. مه پشت شیشه بود آن چیزهایی که می دیدم. بی آن که وسوسه شوم با دست و صدای جیر جیر دوست داشتنی شیشه، کاری کنم تا بهتر ببینم. انگار جزئی جدا از تنم، منشاء ماجرا شده بود.جاکن شدم تا شنیدم چکار کرده با خودش. راه افتادم. بین راه همه اش بیهوده به خودم وعده می دادم یک جای کار اشتباه شده یا شوخی بی مزه ای است که برای دست انداختنم سر هم کرده اند. ولی هیچ کدام این ها نبود. فاجعه یا حادثه روز به روز کلمات مهمل تری می شوند. به یک محلول سمی شبیه شده ام که هر چه به آن اضافه می کنند اشباع نمی شود. نشسته بودم روی کاناپه ی خاک گرفته و بو طوری بود که انگار شعاع دید و مسیر نگاه را کنترل می کرد. چه مسخره است آدم به حافظه اش مراجعه کند و با مرور بخواهد بفهمد چه شد. خوبی اینجا، این جای تازه، همین مکان بی صفت، این است که با ذهن گلاویز می شود. با ترک دیوارها و صدای درهای روغن کاری نشده اش هر کاری می توان کرد.
از خط رد شدم بالأخره. حالا شما آنور خط هستید و من این طرف.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

شرمساری

شرمساری. شرمساری از دوام آوردن و ماندن در این شرایط . شرمساری .شاید اولین مرحله ی فکر کردن همین باشد. اولین جرقه ی نوشتن هم. شرمساری از این که هیچ حرفی از طرف خودت برای نوشتن و به عرض دیگری رساندن نداری. نمی توانی زیر نقاب یا حجاب بیان خود، خودت را پنهان کنی. نوشتن علامت مرگ است. مرگی ربوده شده. مرگی مصادره شده و مورد تجاوز قرار گرفته. نه کلمه، نه جمله، نه پاراگراف و نه هیچ واحد دیگری ملاک نیست. نوشتن شروع نشده هنوز. حالا حالا هم شروع نمی شود. به نمایندگی از کسی حرف می زنی که نمی تواند حرف بزند. حرف زدن از او دریغ شده. به نمایندگی از کسی که تو را نماینده ی خودش نمی داند. بیزار است از این که تو به جایش حرف بزنی. و ما تا فعلاً مجبوریم به جای کسی حرف بزنیم. به جای خودمان. همان خودی که ساخته و پیش ساخته، دستکاری می شود و پکیج شده دو دستی تقدیم کوچه های آب و جارو شده می شود.
...تمیز کردن خیابان ها، به خصوص بعد واقعه، فرق نمی کند چه واقعه ای باشد، همیشه دیدنی است. دیدنی است برای این که خودش را از نظر مخفی می کند.بعد انفجار، بعد اعتراض، بعد جشن، بعد عزا باید خیابان را تمیز کرد. کاری شبیه به جمع کردن همه ی نشانه های یک عشق دراز مدت. عشق متلاشی. نامه ها، عکس ها، نوشته ها، بلیط دو نفره ی تئاتر، هدیه ها، خنزر پنزر ها، همه را جمع می کنی و به خودت یادآوری می کنی که هر چه کمتر ببینی کمتر به یاد می آوری. اما کمتر از همه همین به یادآوردن است. چیزی برای یادآوری وجود ندارد. فقط در آرامشی که معلوم نیست از کجا ناشی می شود فرو می روی. نه دریغ می خوری نه حسرت اجبار شده از ناکامی و نامرادی را سراغ می گیری. می شوی چیزی در ردیف همان خیابان آب و جارو شده. به خیابان های اصلی نگاه نکن. سپورها در خیابان های فرعی، در کوچه ها، در یک پارکینگ متروک، یا حیاط مدرسه ای در روز تعطیل رسمی؛ جارو به دست آماده اند تا کاغذ و خاک و خاکستر اتفاق را پاک کنند. با همین پاک کردن حافظه مجال جولان پیدا می کند. حافظه هیچ چیزی را در خودش ثبت نمی کند. حافظه فقط برای پاک کردن و آب و جارو کردن چیزی است که نمی خواهیم جلوی چشم باشد، آزارمان می دهد. روی دست زندگی باد کرده است. نیت از حافظه، فراموشی است. تو لا اقل خیابانت را آب و جارو نکن. تو لا اقل به حافظه متوسل نشو.
در نوشتن، در هر نوشتن، در هر بازگویی و بازنمایی، دیگری حضور دارد. دیگری غدار و پر هیبتی که حکم می کند بنویس. نمی گوید حرف های مرا بنویس. نمی گوید برای من بنویس. می گوید در من، بر من، با من بنویس. در این جور مواقع نمی توان از هیچ قولی سخن به میان آورد. چون نقل قول اولویت دارد. شرمندگی از همین جا سر بلند می کند. آنهایی که نمی توانند حرف بزنند، کجا می روند. بین مکث های همین کلمات شوک اگر نباشد، نوشته معطل می ماند. گاهی شوک به شکل استمرار در می آید. یکریز و یکنفس حرف می زنی. نمی خواهی از گفتن دست بکشی چون می دانی پایان کار به چه چیزی به چه تصمیمی به چه خفقانی ختم می شود. این طور است که سکوت جامه عوض می کند و به سیلی از الفاظی تبدیل می شود که جاری اند و بی معنی. در این صورت، پرخاش عین نرمای سر انگشتی می شود که نداری.انگشتی که برای تو نیست. نرمای سرانگشت بریده شده ای که تحت فرمان تو نیست.
چه می شود اگر بدن، ارگان ها و اندامش را به خود نپذیرد؟ مثلاً دندانی از لثه جدا بشود، بدون خونریزی. بدون درد.دندانی که تا یک لحظه قبل جزئی از تو بوده، و حالا یک جزء مرده و جدا از توست. این اتفاق ممکن است تکرار بشود و تکرار بشود. دندان خودت، مثل عضوی پیوندی می شود. مثل پیوندهایی که جواب نداده و بدن به شکل یک کل منسجم پسش می زند. با زبان دندان جدا شده در دهان رامی چرخانی، مثل "کلوخه ی غمی" که فقط لیز است و شفاف است و شکننده است ومثل آشنایی قدیمی که تازه به جمع غریبه ها پیوسته. چند لحظه، فقط برای چند لحظه، با بخش مرده ی تنت رابطه برقراری می کنی و بعد خو می گیری به این من منهای دندان. بدن به چهار عمل اصلی واکنش نشان می دهد. من منهای دندان. یا شاید جسدی که دم به دم زیاد و زیادتر می شود. چطور تنم به این نتیجه رسیده که از کلیت من متابعت نکند. سیگاری روشن می کنی و موج دود از لثه ی عریان می گذرد. سپور ها آب و جارو را شروع می کنند. و این توهم که مبادا آبها از آسیاب افتاده باشد،می ترساندت. دلیلی برای ترس نیست. فقط این که جای دندان افتاده، از عریانی در ملاء عام مضحک تر است. با نوک زبان به عریانی ناخواسته ات لیس می زنی. هیچ می دانستی دندان، لختی لثه را می پوشاند؟ اگر نمی حالا بدان.
اگر استخوان ها هم به سرشان بزند مثل دندان ها عمل کنند چه می شود؟ اما ترس قاعده ی همیشه درستی نیست. از حد معینی که می گذرد به امید تبدیل می شود. به امیدی که آمیخته ای است از فقر و عشق و همه ی کارهای ناتمام. ترس شما، ترس از شما باعث شده تا کارهای ناتمام، کامل بشوند. تمام کردن، زورش را از دست داده و به کامل شدن گراییده. چطور کار ناقص، بدن ناقص، رابطه ی ناقص، کامل می شود و با دریایی از بریده ها و دریده ها و قطع شده ها پیوند می خورد؟ کار نوشتن قصر تمام نمی شود، تمام نشده، قبل از تمام شدن کامل شده. به این کمال پیش از تمام کردن چه اسمی به جز شرمساری می توان داد؟
ترس حد غایی و نهایی ندارد. حدش را شما تعیین می کنید. و اگر زیاده از حد ترساندید، همین ترس رام و مطیع کمانه می کند و به خودتان بر می گردد. فراموش نکنید که اضطراب اصیل ترین حس آدمی است. در همه ی حس ها و عاطفه ها حدی از فریب و دغلکاری هست. در عشق، در حسادت، در کینه،در دلتنگی در همه ی حس ها و عاطفه ها ناهمگنی و ناخالصی هست. اما اضطراب، همیشه خالص و خلص به ما می رسد. شاید دلیلش این باشد که باقی حس ها به نوعی و غیاب و فقدان باز می گردد. اما اضطراب غیاب غیاب ها یا فقدان فقدان هاست. اضطراب وقتی سراغ کسی می آید که نتواندبه هیچ چیزی خارج از خودش ارجاع بدهد. بدون دندان دهان حجم بیشتری برای صدا دارد. حتی شاید صدا بلندتر و رساتر هم بشود. در عین شرمساری شادم و خدنگ.