۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

قلب های فوقانی


"قلب های فوقانی" عنوان شعری است از جان آپدایک که تازگی ها خوانده امش. آپدایک، در سرلوحه ی این شعر به مدخلی از دائرۀ المعارف بریتانیکا ارجاع داده که علت آن که قلب انسان نسبت به سطح زمین رو به بالا حرکت کرده را به نحوه ی نعوظ مرد نسبت داده. و البته انسان به استثنای زرافه و فیل در رده ی سوم موجوداتی قرار گرفته که قلبشان به سمت بالای تنشان تطور یافته.
آپدایک بر مبنای همین فرضیه ی علمی شعرش را در سه بند تنظیم کرده ، و در هر بند علت فوقانی بودن قلب فیل، زرافه و انسان را به زعم خودش تحلیل/ تخییل کرده است. تنومندیِ فیل، علاقه ی زرافه به برگ درخت و در پایان ترس انسان از به کاربردن پنجه هایش، در فضای شعر، علتِ صعود قلب و نزدیک تر شدن آن به مغز مطرح می شود. مرد از فرط ترس نعوظ می کند، زیرا مغزش مدام به او زمزمه می کند که وجودش خلاف طبیعت است. در شعر آپدایک بر خلاف زن ها، این مردها هستند که جهان آن ها را به خود نپذیرفته و به همین دلیل است که قلبشان رو به بالا حرکت کرده . با این حال قلب مرد در مراتب تکاملی خیلی هم بالا نرفته و در جایی میانه ی اندامش گیر کرده.
قرار دادن مرد در کنار موجوداتی مثل زرافه و فیل، از ژنوتیپ های مجزا، فنوتیپ تازه ای به وجود آورده. جالب این جاست که آپدایک ایماژ گوریل را مابه ازایی برای مرد در نظر می گیرد.آن موجودی که آلتش سخت می شود و میل به آمیزش پیدا می کند، بیش از هر چیز هراسان است.
حرکت صعودی قلب، به زعم آپدایک، هیچ یک از نتایجی را که فیل و زرافه از این کیفیت به دست آورده اند، عاید اشرف مخلوقات نکرده. فیل توانسته به وضعیتی برسد که شیر نمی تواند به او حمله کند. زیرا قلبش در حفره های تاریک لابلای دنده ها مخفی شده. زرافه با استخوان بندی خاصش، عشق به گیاه و درخت را در خود تجلی می دهد.اما مرد نه برای بقا و نه برای عشق که از ترس، از اضطراب و از اندکی هم از سر بی عرضگی در زیستن آسوده خاطر در این جهان است که به نعوظ می رسد. تأیید بقا را از مغزش در یافت می کند و محرک مغزش، آلتی است که سخت و محکم می شود.عملاٌ فوقانی شدن کمکی به مرد نکرده. آپدایک چنین می گوید.
مرد از طبیعت اخراج شده و به هزار کلک می کوشد این نکته را پنهان کند.او نمی تواند دوست بدارد، زیرا زرافه نیست که به خاطر عشق به جهان، عشق به گیاه، قلبش بالا جهیده باشد.
فرهنگ، تمدن و اجتماع نه محصولاتی نیکو و خصیصه ای ذاتی و عالی بشر، که ناشی از وحشت مرد از محیط پیرامونی اوست. اجتماع، مرحله ای استعلایی و فراتر از طبیعت نیست. تبعیدگاه آن موجودی است که جنگل او را به خود راه نداده. به قول ویتولد گامبرویچ، انسان جذامی خلقت است. به جای برقراری رابطه ی با جهان، میان اجزای تنش، میان قلب و مغزش دیالوگ برقرار کرده. دیالوگ مردانه، مونولوگ شیادانه ای است که بین اعضا و اندام هایش برقرار می شود. و آلت نعوظ شده، معرف وحشت مجودی، مطرود از حیات ِ طبیعی است. از منظر الهیات، این تبعید خود خواسته از جانب مرد، جای جهنم و بهشت را تغییر داد. مرد یاد گرفت که با وعده ی بهشت، نازرافگی و بی فیلیت خود را ترمیم کند. لرزش قلب زرافه موقعی است که پاهایش را به سمت گلویش نزدیک می کند و در تعبیر آپدایک به شکوفه ای تشبیه می شود که که خود را از ریشه بالا می کشد. اما مرد هیچ دلیل بیرونی برای ارتعاش قلبش ندارد. نمی تواند خو بگیرد و عاشق باشد. برای همین وحشتش را انتقال می دهد به تن زن. این مرد بوده که قلب زن را به زور بالا کشیده و او را به همه ی امور فوقانی و متعالی ، به وحی و غیب و قدسیت مبتلا کرده.مرد، زن را به زور و با خشونت به تبعیدگاه خود برد. شهرها را ساخت و تاریخ را سر هم کرد. و در تمام این ادوار زن صرفاً جزئی از تن مرد بود.نعوظِ مرد ترس زده، چاره ی نجات از دهشت زنده بودن را تن زن یافته و این است که عشق ورزیدن بدون برخورداری از حد معینی از اضطراب، بی عرضگی و نیز هیابانگ مرگ غیر ممکن شد.
چنین شد که وحدت تن مرد برآشفت. از این پس نرینگی ، نه جزئی از تن مرد، که موضعی متفاوت از سایر اندام های او بود.چون با نعوظ می مرد و زنده می شد و آن ترسِ قدیمی مرد را به او یادآوری می کرد. و مرد با تن خود بیگانه شد و مادیت جسمش بدل به سرزمین ناشناخته ای شد که باید از شکل اصلی خود بیرون می آمد و نماد چیز دیگری می شد. باید آن را از خودش دور می کرد و تا می توانست به تن زن شبیه و شبیه تر می شد.

سه نقل قول به جای نتیجه گیری

یک- " زیبایی شناس طوری از هنر حرف می زند که گویی هنر، ابژه ای است برای اندیشه یا دانش.او، یا هنر را تقلیل می دهد یا آن را به سقف آسمان هفتم می رساند. هر چه در هنر رخ بدهد برای او صرفاً در حکم واقعیتی است که اندیشیدن را ممکن می سازد. ما از مکان هنر بی خبریم. از کیفیت آن نیز. اثر هنری مفروض هنر نیست. اثر وقتی هنر می شود که تداوم یابد و خود را در معرض رخداد قرار بدهد. اثر محتاج به اجازه ای است که بتواند بدون جستجو، بدون تحقیق، هنر باشد. اثر نباید به هنری بودن یا هنری شدن وانمود کند. اثر تنها زمانی هنری می شود که پیشاپیش نسبت هنر و اثر را نفی کرده باشد.هر وقت اثر هنری در پی آن بود تا به ناممکن برسد، جستجویی بی انتها بروز کرد. ویژگی بارز هنر، در پرده بودن آن است." «موریس بلانشو»
دو- "انسان از همه ی موجودات خطرپذیرتر است. زیرا می تواند خود را به خطر بیندازد. علاوه بر خطرات طبیعی خودش نیز خطراتی را ابداع می کند. یکی از این خطرات، شعر است. " «ژرژ باتای»
سه- " در این قرن ما، بلانشو می گوید؛ باتای می گرید." « امانوئل لویناس»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر